طرح از نسیم صالحی
طرح از نسیم صالحی
داستان
دالون
نویسنده
مرتضی فرجی
21 شهریور 1403

شبِ چهاردهم ماه بود. دو ساعتِ بعدش ماه کامل از خوراسْگون و بالای برج کبوترهای گورت می‌افتاد روی شهر. ماه بنفش، ماه گنده‌ی صورتی‌بنفش. اردیبهشت بود. عزتی از چنارِ سال‌دار جلو آن ‌خانه کشیده ‌بود بالا. صورتش از لالوی برگ‌های تازه‌ی ‌درخت، که توی نرمه‌بادِ دمِ عصر تاب می‌خوردند، گُم و پیدا می‌شد. نورِ یَله‌شده‌ی حوالی غروب از درز و دوزِ برگ‌ها می‌افتاد به‌ چشم‌هام. دلم انقلاب بود. تَه‌حلقی از پای ‌درخت صدا کشیدم ورِ عزتی ‌که «دیدی‌ش؟» قوزک پام ورم داشت. گیر کرده ‌بود فاصله‌ی لگدپرانیِ خسروگاومیش و تشتکی ‌دوچرخه. نشده ‌بود خودم بکشم بالا. صدای عزتی از سرشاخه‌ای که سرک کشیده ‌بود به ‌حیاط خانه آمد. «یه... یه... نمی‌دونم چی... دارِد یونجه می‌ریزِد...» صدای عزتی بریده‌ بود از هوووی پیرمرده. سر چرخانده ‌بودم. از دَرانه‌ی دالانِ این‌ورِ خانه گردن کشیده ‌بود توی‌ کوچه. پاچه‌ی شلوارش گُشاد بود و تا بالای قوزک. پاهاش لندوک بود، عینهو جوجه‌مرغ بی‌پر، پُرچروک. قوز داشت زیرِ ساتنِ جلیقه‌ی ‌تنش.

«شما دو تا اوستاچوسِک چی‌چی می‌خواین اینجا؟!»

تیزی ‌صداش هنوز توی‌ گوشم مانده. صداش چپ‌کوک بود و زنانه. مانده ‌بودم چی بگویم. از قبلش کامم تلخ ‌بود، گلوم عینهو تکه‌کهنه‌ای خشک. صدای خش‌خش شاخه و برگ‌ها آمده ‌بود. سر گرفتم ‌بالا. عزتی خودش‌ را کشانده‌ بود تا تنه‌ی ‌درخت. صدای خفه و ته‌حلقی‌اش می‌آمد. «بُگُو بلبل... بلبل...» صورتش‌ پیدا نبود و نور از لای برگ‌ها تیز می‌افتاد به ‌چشم‌هام. حیران بودم. پیرمرده چشم گیرانده ‌بود بهم و وِل هم نمی‌داد. گفتم: «بلبلم دَر رفته. این‌قِدِه ما رو تاب داده تا اومده همین‌جا... رفیقم رفته بیارِدِش...» بعد، پاچه‌ی شلوارم را داده ‌بودم بالا و قوزکِ وَرم‌کرده‌ام را نشانش داده‌ بودم. «پام خرابه... وگرنه خودم می‌رفتم بالا...» پیرمرده اَخ و تُفی انداخته ‌بود زمین. دندان دهنش نبود. «پات چی‌طو شدِه‌س؟!» بعد نگاهی انداخته ‌بود سرِ درخت. «به‌ رفیقت بُگُو بیاد پایین... هوووی بیا پایین بینَم... غلط کرده‌ای رفتی ‌بالا درخت... بُگُو بیاد پایین که چاره‌تون پیشِ مِنس...»

عزتی خودش‌ را روی تنه سُر داده ‌بود و آمده‌ بود پایین. نگاه ازم دزدیده‌ بود. پیرمرده تکیه داده ‌بود به ‌دیوار. «تا حالا شنیده‌ین می‌گوین فلانی بیا چیزِ ندیده بیبین...» پیرمرده چانه‌گرم بود، نه... چانه‌‌دراز بود. از جورِ حرف‌زدن و تکان و لرزه‌ی دهنش دلم هم ‌می‌آمد. انگاری دهنش چال افتاده ‌بود. عینهو گودی‌گودِ دریاها، سیاه و گندیده... چانه‌اش انگاری می‌چرخید. «لُغُز و چیستان‌دیسان نیست... چیزِ ندیده دیدم... آ باغای دور و بِرِ شهر بود، جِوون بودم...» جوری پیر بود انگاری از اولِ‌ خلقت همین‌جور پیر بوده. لب‌هاش دایره‌ای می‌جُنبید... «تاج اصفهانی زده‌ بود صحرا به‌ آواز خوندن... منم پی‌ش... آواز دوست می‌دارم... پای درختی، تاج چهچه زد، آ بلبله جواب داد... تاج خوند... بلبله جواب... نیم‌ساعت همی‌طو بود تا مرحوم تاج جوری زد به‌ آواز که بلبله سنگ شد و افتاد پایین... بلبل حسودس... از آواز تاج دِق کرد... حالا بُخُونم بلبلِتون بیفته...»

عزتی پریده‌ بود پای‌ حرفِ یارو. «نمی‌خواد بُخونی حَجی... بلبلِ مُرده به ‌کارِمون نمی‌آد...» چشم‌های پیرمرده، که بعدش عزتی اسمش ‌را گذاشت سگِ درِ جهنم، انگاری گشاد شد و سیاهی‌اش بیشتر. «آ فکر کردی پیش هر کِسی لب تر می‌کُنم... نِبینم اَ درخته بکشین بالا... چاره‌تون پیشِ مِنس... راه گرفتنِ پرنده‌های ‌خونِگی آبه‌‌س... باس آب بپاشی تا کَتش سنگین شِد... بعد خودش‌می‌اُفتِد...» یک‌آنی پیرمرده نگاهم کرده‌ بود و این ‌بار تمام چشم‌هاش ‌را سیاهی دیده ‌بودم. ترس دویده ‌بود زیر پوستم و توی رگ‌هام ‌داشت تاب ‌می‌خورد. پیرمرده که گُم شده‌ بود توی ‌تاریکای دالان به ‌هوای آوردنِ شیلنگ، زده ‌بودم پهلوی عزتی و پریده ‌بود روی ‌زینِ ‌دوچرخه و زده ‌بودیم به ‌چاکِ کوچه.

ماه دیگر افتاده ‌بود روی‌ شهر که رسیدیم خانه. همان‌جا عزتی گفته ‌بود: «بیبین! قصه‌ی این خونه‌م مثِ قصه‌ی علی‌قولی‌آقاس. به ‌قیفِ ما نمی‌آد. وِلش کُن...» وقتی گفته ‌بودم از آن‌ بالا چی‌دیده، پشتِ دستش‌ را آرام زده‌ بود تختِ سینه‌ام و همین ‌را بهم گفته بود. از روی شاخه‌های ‌چنار دیده ‌بود دستِ سفیدی، عینهو بلور، دارد یونجه‌ می‌ریزد برای خری‌ که کِز کرده گوشه‌ی‌ حیاط خانه... هرچی زور زده، از دست بیشتر ندیده. بعدش‌هم که سگِ درِ جهنم آمد... عزتی هم ازش ترسیده ‌بود. دیگر باهام آن‌ کوچه نیامد، خودم چرا... چندباری تنهایی ‌رفتم. خانه آن‌ورِ پل ‌شهرستان بود. هر باری که توی ‌کوچه سرک می‌کشیدم، همان‌ پیرمرده داشت کوچه ‌را بالا و پایین می‌کرد و تکه شیلنگی ‌را لیل‌و‌نهاری تاب‌ می‌داد. عُرضه‌ام لا داده ‌بود و جرئت نکرده‌ بودم پا بگذارم توی‌ کوچه. بعدش‌ هم به ‌قول امینه‌خامه‌چی، ننه‌ی ‌ننه‌بزرگ عزتی، هوا «طیفون» شد... مادرم هوار کشید: «یه ‌شب درد و یه ‌شب مرگ...» رفت... بیدادش هوا بود. فغان بود از دست و کردارِ آقام. خیلی پُر داشتم ده دوازده‌ سال نهایت. حالی‌ام نبود ماتحت خر کجا قشلاق می‌کند. مادرم گذاشت و رفت، بی‌نشان. بُونه‌اش بود که‌ آقام زن نگه‌دار نیست، که ‌دیوانگی می‌کند، که از فلانی‌وبهمانی حرف‌ می‌زند، از فلان زَنَکِ آلاپلنگی...

رفت و خُل‌‌خُلی‌های ‌آقام عینهو زبانه‌های آتشی که‌ دیوارهای باغی ‌را لیس بزند افتاد به‌خانه‌مان. دیگر کوچه‌ یادم رفت، کوچه‌ی آن‌ورِ پل و خانه‌اش. انگاری آن ‌تکه را از اصفهان کنده ‌بودند و انداخته ‌بودند گوشه‌ی بیکاره‌ای. تا این‌ آخری‌ها، که سایه‌ی وَهمی همانِ زنه ‌را دیدم، همانی که ده دوازده‌سالگی دیده ‌بودمش، ساق‌های گِردش از زیر دامن ‌ناقوسی‌اش پیدا بود، کت کمرکُرستی تنش بود و روسری ساتنِ قواره‌کوتاه سرش، عینهوی همان بار اولی... تا این ‌آخری‌ها که ‌بعد ردیفِ نامه‌ها آن ‌بسته رسید... تا این ‌آخری‌ها که ‌خواب همان ‌کوچه و همان ‌خانه را دیدم، ولی یک‌جور دیگر...

زنه عینهو شاخه‌ی ریحانی ‌عیان شده‌ بود و عطر تلخش پخش ‌هوا... فقط بو کشیده ‌بودم. صدایی ‌نبود اِلّا همهمه‌ی ‌باد لای شاخ‌وبرگِ درخت‌ها. خیابان از مهِ شب‌ هنوز خیس‌ بود. از درِ خانه‌ی ‌خودمان زده ‌بودم ‌بیرون. شهر خلوت ‌بود، انگاری‌ خالی، من ‌بودم و دنگالی‌اش. قبلش‌ خوابِ آب‌ زیاد دیده ‌بودم، اصلاً هر شبش. با آب رفیق شده ‌بودم، ولی‌همیشه‌ی ‌خدا روی ‌آب بودم، تا زانو، تا کمر، تا سینه. به ‌خودم گفته ‌بودم اگر یک‌ روزی ‌بیدار شوم و ببینم رفته‌ام زیر آب، یعنی‌ یک وقتی، دوره‌ای، چیزی، برایم یا سر آمده یا تازه‌ می‌خواهد شروع ‌شود. توی‌ خواب آن‌ خانه، آخرش رفته‌ بودم زیر آب یا لااقل ‌فشار و سنگینی‌اش ‌را حس‌ می‌کردم. صدای شُرشُر آب ‌می‌آمد. انگاری نشسته ‌باشی زیرِ طاقی‌های یکی ‌از پل‌های‌رودخانه. نسیم و خنکی و رطوبتش همان ‌بود، ولی ‌جلو دالان ‌خانه‌ی آن‌ورِ شهرستان‌ بودم. سگِ ‌درِ جهنم نبود و درِ خانه ‌باز. پا که‌ گذاشته ‌بودم توی‌ خانه، صدای آب بیشتر شده‌ بود. گَرده نوری‌ طلایی از آن ‌دورها توی‌ دلِ تاریکی ‌پیدا بود. برهنگی ‌پاهام سنگفرش زیرِ پام ‌را حس‌ می‌کرد. نور زیاد شده‌ بود و یک‌آنی خودم ‌را زیرِ طاقی ‌بلندی دیده‌ بودم و دریایی ‌جلو که ‌انگاری تکه‌های‌خورشید افتاده ‌باشد تویش و با بالاوپایین‌شدن ‌آب برق‌برق بزند. خودم ‌را از دور دیده ‌بودم. طاقی ‌خیلی ‌بلند بود و سیاه. دریا طلایی و روشن. انگاری ‌یک‌ جای دوری‌ بود، جایی ‌که نفس آدم‌هاش یک ‌بوی دیگری ‌بدهد ولی‌ آشنا. پا کشیده‌ بودم روی‌ سنگ‌های ‌خیس‌. پلکانِ سنگی‌ای ‌بود به‌ دریا. چند تا پله ‌بیشتر نبود. پلکان ‌انگاری روحِ ‌نازل‌شده‌ای‌ بود و پله‌های روبه‌پایین آدم‌ را به ‌ورِ خودش می‌کشاند. رفته ‌بودم زیرِ آب. نفس‌ بود و سبکیِ روان. بعد صدا آمده ‌بود، صدای‌ مدامِ خوردن چیزی‌ روی‌ چیز دیگر.

صدا انداخته ‌بودم توی‌ چهاردیواری تنگ‌وتاریک خانه. آقام ‌داشت عینهو ‌همیشه‌اش در را باز می‌کرد و می‌کوبید به ‌هم. صدایی‌ بلند کردم ‌سرش. از لای‌ در نگاهی ‌انداخت و رفت. به‌ قاعده‌ی پنجه‌ی ‌دستی ‌جلو ‌شلوارش‌ نم داشت. صدای تیک‌تاکِ نامنظمِ ‌عقربه‌ها می‌آمد. عینهو گام‌های زنی ‌خسته که دیگر جاهایی لَنگ‌ می‌زند. نگاهی‌ انداخته ‌بودم به ‌ساعت. روی سه‌ونیم ‌گیر کرده ‌بود.‌ از وقتی ‌توی‌ خانه من ماندم و خودش، همین‌جوری ا‌ست، از وقتی ‌که یادم ‌می‌آید. دیگر درست نمی‌تواند ‌حرف بزند، انگاری ‌کلمه‌ها گیر می‌کند زیرِ زبانش و زبانش ‌هم می‌ماند پشت ‌دندان‌های کلیدشده‌اش. یک‌باری بند می‌کند مثلاً به ‌گلدان‌آب‌دادن، این‌قدری می‌گذارد پشت ‌کارش که‌ دیگر تمام ‌گلدان‌ها از دست‌ درمی‌آیند و خشک ‌می‌شوند. مدام یک‌ کاری ‌را تکرار می‌کند. این ‌آخری‌ها هم‌ که دیگر می‌شاشد به ‌خودش. شب‌ها هم عینهو ‌روزها که خانه ‌نیستم در را قفل‌ می‌کنم. وگرنه یک‌ آن هم خانه‌ بند نمی‌شود. از وقتی گویِ ‌توی ‌بسته را آورده‌ام خانه، شب‌ها بی‌تاب‌تر شده و اصلاً پلک‌ روی‌ هم نمی‌اندازد. همه‌اش‌ می‌ترسیدم شبانه ‌از خانه بزند بیرون و گُم‌و‌گور شود. مدام‌ می‌رود و گوی‌ شیشه‌ای را از توی‌ جعبه‌اش می‌کشد بیرون و می‌دهدش دستم. پایه‌ی ‌گوی ‌چند تا چراغِ نئونی ‌ریز دارد و زیرش‌ باتری می‌خورد. می‌خواهد باتری‌ بهش بیندازم. بهش‌ حالی کرده‌ بودم که ‌توی ‌خانه باتری ‌نداریم. رفته ‌بود و کنترل‌ تلویزیون ‌را آورده ‌بود که ‌باتری‌های آن‌ را بیندازم بهش. باتری‌ها اندازه‌اش‌ نبود. همه‌اش‌ می‌خواست یک‌چیزی ‌را بهم بفهماند، ولی‌ کلید دندان‌هاش ‌باز نمی‌شد که ‌نمی‌شد.

گوی‌ را که‌ آوردم‌ خانه و درِ جعبه‌اش ‌را باز کردم، نَمی‌ افتاد به ‌چشم‌هاش، نَمی که‌ انگاری مادرزادی‌ بوده و برای‌ اولین ‌بار می‌دیدمش. گوی آمده‌ بود به‌ نشانی ‌اتاقم، توی‌ شهرداری‌ منطقه. یعنی ‌اولش‌ فقط نامه ‌بود و نامه. گفتم الآنه ‌که سَنه‌ی ‌نامه و نامه‌پَرانی ‌نیست، هر کی شکایتی داشته ‌باشد می‌رود و توی ‌سیستم ثبتش‌ می‌کند. تمام ‌نامه‌ها به ‌اسمم می‌آمد. درشت‌ روی ‌پاکت اسمم ‌را می‌نوشت. اولش‌ محل ‌نداده بودم. بعدش‌ یکی ‌دوتاشان را باز کرده ‌بودم. نوشته ‌بود که ‌آقای فلانی، اسمم ‌را نوشته ‌بود، بیایید به ‌این نشانی، خیابانش ‌جوب ‌ندارد، چاهِ ‌کوچه‌اش درپوش ندارد و این ‌چیزها. توی همه‌شان‌ هم نوشته‌ بود، بیایید، حتماً ‌بیایید... دلم یک ‌تکانی‌خورده ‌بود ولی‌ نرفتم. تا بسته‌ی گوی‌ آمد و نشانی‌ای که‌ تویش بود. زیرِ نشانی نوشته‌ بود: «دستخطِ از هِلنا، حتماً بیایید.»

گوی ‌بلوری به‌ قاعده‌ی تخم‌مرغی بود ولی گرد و صیقلی. بعدازظهر، که ‌وقت اداری ‌تمام شد، پا گرفتم ورِ تختِ‌ فولاد. نشانی ‌از تختِ ‌فولاد و فلان ‌بقالی‌ای که ‌سرِ خیابانش‌ ‌بود و بعد همین‌جوری ‌جلو می‌رفت. گوی ‌توی مشتم ‌بود و مشتم ‌توی جیب کاپشنم. بعدازظهر آفتابی همین ‌زمستان ‌بود. گوی‌ انگاری شده ‌بود قوه و تابِ پاهام، همین‌جور می‌کشاندم ورِ نشانی. نشانی ‌خانه به ‌خط و نشان ‌الآنِ خیابان‌ها و کوچه‌های ‌شهر نبود. یک‌جوری ‌بود، انگاری‌ غُبار مانده از سالیانِ شهر را داده‌ بود کنار و نشان قدیم‌های ‌شهر را می‌داد. نشان ‌داده ‌بود از فلان ‌خانه که ‌پای ‌دَرش سکوچه‌ دارد و از فلان ‌مغازه ‌که برای ارمنی‌ها تابوت ‌چوبی می‌سازد و همین‌جور تا آخر و خود خانه. رفته ‌بودم درگاهیِ تختِ فولاد. بعدش‌ چشم ‌چرخانده ‌بودم به‌ اولین ‌نشانی ‌که گفته ‌بود. همین‌جور رفته ‌بودم ‌جلو. ترسی، نمی‌دانم ‌از کجا، رگ‌ زده ‌بود زیر پوستم. کوچه‌ها عینهو ‌عنکبوتی ‌هزاردست‌و‌پا پرتم می‌کردند به ‌هم. نشانی‌های ‌توی ‌نامه از این ‌کوچه می‌سپُردنم به ‌آن ‌کوچه. چند شاخه‌ می‌شدند، تنگ‌وباریک می‌شدند و دورِ هم چرخ ‌می‌خوردند. شکل‌ها تکرار می‌شدند. دیوارها چسبِ ‌هم بودند. تا حالا این‌جاهای ‌شهر نیامده ‌بودم. یا شاید از پس ‌همان غباره زده‌ بود بیرون. زن‌ها، زیرِ چادرهای ‌مشکی‌شان، دسته‌ای، انگاری ‌عزاداری‌ای، چیزی ‌باشد یکهویی می‌آمدند و توی ‌درگاهی خانه‌ای غیب‌ می‌شدند. زانوهام لرزیده ‌بود، ولی‌ گویِ ‌توی ‌مشتم می‌کشاندم جلو. کوچه‌ای‌ پیچ ‌می‌خورد و دوشاخه‌ می‌شد. سنگ ‌‌گنده‌ای از دیواری ‌زده ‌بود بیرون. ایستادم. پیرزنی‌چندک زده‌ بود توی ‌خودش. مشتی ‌استخوان ‌بود. خواستم نشانی ‌بگیرم، زبانم ‌ولی ‌نچرخید. گردنی‌کشیدم به ‌یکی از کوچه‌ها. خیابان برِ تختِ‌ فولاد پیدا بود و ماشین‌ها می‌رفتند و صدای هور‌هورشان می‌آمد. تاب‌ خورده ‌بودم دورِ خودم. گفتم ‌شاید کَلکی به‌ کار باشد.

بیست‌سالِ قبلش ‌بود، همان ‌روزهایی‌ که راهم آخرش‌افتاد به‌ همان‌ خانه. دلم ‌یکهویی ‌ریخت، عینهو ‌حوضی ‌که درِ چاهکش ‌را بکشی‌ و آب‌ خُره بکشد و خالی‌ شود. بچه ‌بودم خب. کاغذهایی‌ می‌افتاد توی ‌حیاطِ ‌خانه‌مان. زیر کاغذ نوشته‌ بود فلان ‌دخترکَم و خاطرت‌ را می‌خواهم و سر ساعت ‌فلان بیا پایِ‌ حوض ‌جلو نقش‌جهان. صلات ظهر، ساعتِ رانده‌وویش بود. اردیبهشت ‌بود، ولی‌آفتاب ‌سینه‌ی آسمان ‌را پاره کرده ‌بود. لابد دار و دسته‌ی خسروگاومیش قایم ‌شده ‌بودند زیر یکی‌ از طاقی‌های دور میدان و نگاهم ‌می‌کردند و هِروکِرشان به ‌راه بود. عرق ‌از پیشانی‌ام می‌چکید روی‌گونه‌هام. آفتابش‌ داغ بود عجیب. سه‌ ساعت علافشان شده‌ بودم. آمدم‌ خانه، چشم‌هام می‌سوخت. چاره‌ام ‌نشد ولی. فرداش ‌باز کاغذی افتاده ‌بود توی‌ خانه. باز رفتم سرِ قرار. سه ‌چهار روزی‌ بازی‌شان را خوردم، بد و بدگوار. روز آخری به ‌دستخط زمخت روی ‌کاغذ شَکم‌ بُرد. عزتی‌ را خبر کردم پشتِ سرم بیاید و زاغِ دار و دسته‌ی خسروگاومیش‌ را چوب بزند برایم. خسرو سر سفاهتِ ‌آقام زیاد دستم ‌می‌انداخت. بهم می‌پراند که «هفتْ ‌شیری و فلان...» دق ‌داشتم ازش و زورش می‌چربید. سرِ ظهری‌ فقط سه‌قلوهای ریش‌دراز دور میدان ‌بودند، هر سه‌ چهار روزش. دست‌ گرفته ‌بودند برام که «پسرجون، هرکی بوده خب تابت داده‌س...» محل ندادم بهشان. سر می‌چرخاندم به‌ چهار گوشه‌ی میدان که ‌دیدم عزتی‌ دارد عینهو ‌فرفره رکاب ‌می‌زند و صدایم ‌می‌کند. کار خودشان ‌بود. خسرو داشت‌ عقبش می‌دوید. تا خواستم ‌بپرم سرِ ترکبَندِ دوچرخه‌اش، خسرو خودش‌ را رسانده ‌بود و لگدی ‌پرانده‌ بود که گرفته ‌بود به مَچِ پام. حرصی‌شده ‌بود از لورفتن سور و سات سر ظهرش.

گفتم نکند باز رفته ‌باشم سرِ بَند. با کسی هرز و هزلی نداشتم. اگر رفیقی‌ مانده ‌بود همان عزتی، که ‌خیلی می‌دیدمش ماهی ‌یکی دو بار، آن ‌هم گُذری ‌توی محل، که او هم دیگر نای ‌این باز‌ی‌ها را نداشت. دستخط را از جیبم کشیدم بیرون، لطیف بود و نَرم و ریز. انگاری‌ دستِ ظریفی‌ فقط قلم را روی ‌کاغذ سُرانده ‌بود. سر چرخاندم به ‌آن ‌یکی ‌کوچه. دلِ‌ کوچه دکانَکی بود که سردرش نوشته ‌بود «نجاریِ ‌هاسمیک». خودش‌ بود همان‌ نجاری ارمنی. پا کشیدم وَرش. روبه‌روش کوچه‌ای بود. همان ‌درخت ‌چناره که ‌عزتی ازش ‌کشیده ‌بود بالا. زانوهام سُست شد. بیشتر نرفتم‌ جلو. پاهام میخ ‌زمین شده‌ بود. تا کلاغ‌پَرِ غروب خیابان‌ها را تاب‌ خورده ‌بودم. رسیدم کوچه‌مان جوری خسته‌وخَراب بودم که ‌دلم می‌خواست طوری‌ بخوابم که نشود بیشتر از آن ‌خوابید. گوی ‌را گذاشته ‌بودم توی‌ جعبه‌اش. جلو ‌خانه‌مان بودم و می‌خواستم کلید بیندازم به ‌قفل که عطیه صدایم ‌کرد. انگاری ‌کیشیکم را می‌کشیده ‌که کِی برسم. «کوجای‌آخه؟!... استخوونام ترکید!» سری ‌جنباندم برایش. اوقاتش‌ تلخ بود و دماغِ حرف‌هاش ‌را نداشتم، اما نَقلش با همیشه فرق‌ داشت. خواستم ‌پیش ‌را بگیرم و بگویم یکی ‌دو ماه دیگر که ‌صبر کند همه‌چیز را جور می‌کنم و غائله ‌را به ‌انجام می‌رسانم و می‌رویم سر خانه‌ی‌ خودمان. حرفش‌ نو بود ولی. چادرش‌ را تابی ‌داد و زیرِ گلو قایم گرفت. «یه‌ دخترخاله ‌داشتم مِثلی ‌کاشی‌ خِشتی چسبیده‌ بود بالا دِرِ خونه‌شون... ترشیده ‌بود... هرچی ای سالا تیکه‌ و طعنه بهش ‌انداخته ‌بودما و اِنداخته ‌بود لا موهاش... همه‌ رو اِنداخت تو صورتم... که ‌چی... باریکِلا با ای شوهر نِشون ‌کردنت... بیبین راستس که ‌می‌گویند شما نسلی خُل‌وچِلی می‌شید؟!»

دخترخاله‌اش کشیده ‌بودش کنار و زیرِ گوشش‌ خوانده‌ بود که از جایی‌ شنیده ما، یعنی ‌من و آقام و آقابزرگم، همه‌ از یک ‌سالی به ‌بعد مغزمان باد می‌آورد و وِل ‌می‌رویم. حرفی ‌نداشتم جای‌ جواب بگذارم کف ‌دستش. نَمِ چشم‌هاش‌ را با پرِ چادرش‌گرفته ‌بود و رفته ‌بود. توی‌ خانه، ‌آقام همان‌جور بی‌تاب و قرار مدام دستگیره‌ی ‌پنجره ‌را باز می‌کرد و می‌بست. شانه‌هام سنگینی ‌می‌کرد. حالم غریب ‌بود. دیدنِ دوباره‌ی‌ همان خانه و حرف‌های‌ عطیه حیرانم ‌کرده ‌بود. باید می‌رفتم و تَه‌‌وتوی قضیه ‌را درمی‌آوردم. باید کلثوم‌ننه‌ای پیدا می‌کردم که‌ قصه‌ را از بَر باشد. خودم یک‌ چیزهایی شنیده ‌بودم، ولی‌ قرص‌وقایم بهشان ‌فکر نکرده ‌بودم.

صبحش دماغِ کار و بار را نداشتم. نرفتم شهرداری ‌منطقه. چرخ‌ زدم توی ‌سرم پی یکی‌ که سن‌وسال را لگد کرده‌ باشد. رسیدم به‌ امینه‌خامه‌چی، ننه‌ی ‌ننه‌بزرگ عزتی. انگاری از وقتی‌ طاقِ ‌آسمان ‌را می‌زدند زنده ‌بود. خشکی ‌زانوهای آقام را بونه کردم و کج‌ کردم ورش. خانه‌‌اش نبش‌ ِ‌کوچه‌مان بود. تَقه ‌زدم به درش. طول‌ می‌کشید تا خودش‌ را برساند. آمد و در را باز کرد و سنگین ‌نشست روی‌ پله‌های پای ‌در. شکمِ پَت‌وپهنش از زیر چادر ولو شد روی‌ پاهاش. خپله ‌بود. به ‌قول خودش «هر سالی ‌که از سر گذرانده فوتی هم از قدش کم شده». توی‌ راه‌پله‌اش بوی‌ تند تیزابه می‌آمد. نفسی‌ داده ‌بود بیرون. «یا جنابِ ‌علی... بُگُو چی‌چی می‌خوای پِسِرِ هاجر...» اسمِ مادرم ‌را که‌آورده‌ بود گُرگُری افتاده‌ بود به ‌دلم. گفتم: «بِرای زانوهای ‌آقام دِوایی، جوشُنده‌ای، چیزی می‌خواستم...» برای هر چیزی یک زیر چاقی ‌داشت. «اِگه آقات نِمِک بحرالمیتم پیدا کُند و بماله به پاشا... بازم خُب نمی‌شِد... حالا بُگو فقط برای ‌خاطر پای ‌آقات اومِده‌ای؟!...» نمی‌دانم، لابد از چشم‌هام خوانده ‌بود یا چی. گفتم: «نِنه‌م چی ‌شد رفت؟!» «آقات اهلِ زن و زول نِبود... اصلاً همه‌تون ای‌طو بودین... هاجرم جونی‌شو برداشت و رفت، هموجور که نِنه‌بزرگت رفت...» گفتم: «نمی‌دونی چی‌طو شد که ‌همه‌مون ای‌جوری شدیم...» گفت: «بیگی بیشن تا یه ‌نَقلی برات بگم که اِز مادِرِ مادِربزرگم مونده...» نشسته ‌بودم پله‌ی ‌پایِ در. بوی تیزابه داشت به ‌شیرینی ‌می‌زد دیگر.

«زِمان چِل‌چِلی شاه‌عباس بوده‌س... اِز جنگِ سلطون‌ احمد برمی‌گشته... یه زِنِ ساززنی اِز سپاه عثمانی پِناه ‌می‌آرِد به شاه‌عباس... دختره عربِ ‌دریایی بوده‌س... اِز صور و ماصور... نمی‌دونم کوجاس... اسمش یادم رفته چی‌چی بوده‌س، فِرنَگی ‌بوده‌س حتمی...»

امینه گفته ‌بود و گفته ‌بود. قصه‌اش‌ طول و دراز بود. زنه آمده تا اصفهان. شکل‌ و سِرشتش به‌ آدم‌های شهر نمی‌خورده و خواهِ کسی ‌نشده. درمانده می‌شود از بخت‌ و اقبالش. می‌رود کنارِ رودخانه. مردی ‌داشته آواز می‌خوانده و از نی‌های لب ‌آب گیوه‌ی‌ حصیری می‌بافته. به ‌قول امینه «مرده چوچو بوده»، یکه ‌بوده و یالقوز و گول. همان ‌می‌شود. زنه پناه‌ می‌خواهد و به‌ فرداش‌ نرسیده می‌شود زنِ‌ حصیرباف. زنه‌ خوشگل ‌بوده. حصیربافه‌ هم جوری دلش ‌رفته که‌ دوری ‌زنه را تاب نمی‌آورده. دیگر از کارش افتاده ‌بوده تا می‌رود و یکی ‌را می‌آورد تا نقاشی ‌زنه را بکشد. وقتی می‌رفته‌ لب رودخانه تا دلش‌ تنگِ زنه‌ می‌شده نگاهی به ‌نقاشی‌ می‌انداخته و دلش ‌راه ‌می‌شده و شب ‌برمی‌گشته‌ خانه. یک‌ روزی بادِ ناغافلی نقاشی ‌را می‌برد. حصیربافه باز ‌می‌رود پی ‌نقاش. ولی دیر رسیده. انگاری نقاشی ‌را باد بُرده و انداخته‌ خانه‌ی حاکمی، قاضی‌ای، کسی. طرف ‌هم ماتِ خوشگلی ‌نقاشی ‌شده و پرسیده و فهمیده و دار و دسته‌اش‌ را فرستاده سراغِ زنه. امینه می‌گفت مَرده دیوانه ‌شده و تک‌پسرش‌را مردم بزرگ کردند. می‌گفت اگر زودتر می‌رسید، زنه ‌راهِ خلاصی‌اش ‌را بهش می‌گفت. آخرش گفت: «یه‌ قوزی که سن‌وسال نِدارِد، یعنی خَبِر نِدارِد اِز کی پاش رو زمینه، نگهبانشه‌س...» این ‌را که ‌گفته ‌بود جهازِ صورتِ ‌پیرمرده، سگِ دَرِ جهنم و آن شیلنگش ریخته‌بود پشتِ پلک‌هام. حیران ‌مانده ‌بودم. انگاری‌ سینه‌ام شده ‌بود خاکسترِ اجاقی و یک‌ چیزی ‌داشت از زیرش‌ می‌زد بیرون. چیزی‌ خورده ‌بود کاسه‌ی‌ زانوم، عصای ‌امینه ‌بود. «آ قصه بود، مادِرِ مادِربزرگم می‌گفت... حالا مِگه دِوا نمی‌خواستی...» خودم ‌را از پله‌ی ‌سنگی‌ پیشِ خانه کَندم. گفتم: «فردا می‌آم برای دِوا...»

از ترس ‌نامه‌ها دیگر درست‌ودرمان شهرداری ‌منطقه ‌نمی‌رفتم. از دستم ‌شاکی شده‌ بودند. عذرم ‌را خواستند آخرش. خانه ‌هم بند نبودم. تاب ‌دیدن ‌حال آقام ‌را نداشتم. دو سه‌ ماهی کارم‌ شد ول‌ گشتن ‌توی ‌شهر. دلِ رفتن به ‌آن ‌کوچه ‌را هم نداشتم ‌دیگر. آشوب‌ بودم. نه ‌خواب‌ بودم و نه ‌بیدار، عینهو پری که ‌معلق مانده میانِ زمین‌وهوا، عینهو قرقره‌ای که ‌باز و پخشِ زمین ‌می‌شود. همین‌جوری اَلکی ‌تاب‌ می‌خوردم تا همین ‌اردیبهشته. دو سه ‌ساعتی مانده ‌بود به‌ غروب و اینکه ماه پهن ‌شود روی ‌شهر. از صبحش پا زده‌ بودم سنگفرش‌های‌ شهر را. بار آسمان ‌انگاری ‌روی شانه‌هام بود. زانوهام خشک ‌شده ‌بود. نشستم ‌روی ‌نیمکتِ کنارِ پیاده‌رو. پل‌خواجو جلو رویم ‌بود و بستر رودخانه خشک. دستی‌ کشیده‌ بودم به‌ صورتم. فکرم یکهو رفته‌ بود ورِ آقام. تمام ‌روز خانه ‌تنها بود. یک‌ چیزی از سینه‌ام جوشیده‌ بود و آمده ‌بود بالا. از راه گِلو آمده ‌بود و پخش‌ شده‌ بود توی‌ صورتم و داغی‌اش از چشم‌هام زده‌ بود بیرون. پلک‌ زده‌ بودم و از نَم پشتِ ‌پلک‌ها پل‌ را انگاری از پشت کریستالِ هشت‌پَری دیده‌ بودم، لوزی‌لوزی و مات. سایه‌ای از زیرِ یکی‌ از طاقی‌ها جنبیده ‌بود، عینهو همان ‌سایه‌ای که ‌اردیبهشت بیست ‌سال قبلش کشانده ‌بودم تا همان ‌کوچه و پای‌ همان‌ درخته.

بعدِ اینکه از پرِ خسروگاومیش ‌جستیم، عزتی ‌رکاب زد تا کوچه‌ی ‌خودمان. این ‌دستِ کوچه، سایه‌ی زنه ‌را دیده‌ بودم. سایه ‌بود، سایه‌ای ‌که انگاری خداسال ‌بود می‌شناختمش. یک‌ چیزی گفته ‌بود بروم پی‌اش. دستِ خودم نبود. به عزتی‌گفته ‌بودم رکاب‌ بزند. زنه جلد می‌رفت، عینهو ‌باد، مدام ‌شانه‌هاش تاب ‌می‌خورد، انگاری‌ هِی پیر و جوان‌ شد. عزتی‌ دیگر از نفس‌ افتاده ‌بود. از روی ‌پل ‌شهرستان رد شده‌ بودیم. زنه‌ پیچِ ‌کوچه ‌را رد کرده‌ بود و پای‌ درخت‌ چناره غیبش ‌زده ‌بود و عزتی ‌پرانده‌ بود که رفته ‌توی همان‌ خانه. حالا دوباره ‌داشتم می‌دیدمش، زیر یکی ‌از طاقی‌های پل‌ خواجو... زنه زیبارو دست‌بردار نبود، همان‌جا آشوب ایستاده ‌بود. بلند شدم. پا گذاشتم ‌توی بستر خشک ‌رودخانه. قواره‌اش‌ همانی ‌بود که ‌قبلش دیده‌ بودم، همان دامنِ‌ ناقوسی. رخ و لقایش با باقی ‌خلق ‌شهر فرق‌ داشت و کسی‌ نگاهی ‌بهش نمی‌انداخت. انگاری ‌فقط به‌ چشمِ من ‌می‌آمد. پا کشیدم وَرش. دوباره باد شده ‌بود، تیز و جَلد. از زیرِ طاقی آمد این‌ور. پا می‌کشید به ‌جای خالی‌ رود. می‌رفت و پی‌اش‌بود. صراط رودخانه ‌را گرفته ‌بود به ‌‌ور پایین‌دست. پی‌اش بودم و شهر توی ‌مسیرِ رودخانه ‌داشت رخ عوض‌ می‌کرد. بادی‌ که ‌از پر دامن ‌زن بلند می‌شد ساختمان‌ها و خیابان‌های ‌شهر را ها می‌داد و یک‌جور دیگر می‌کرد. می‌رفتم و پل‌ها را یکی‌یکی رد می‌کردم تا جایی ‌که شهر تمام ‌شد و آفتاب‌ غروب‌ کرد و زن و سایه‌اش‌ محو شدند. ماهِ ‌بنفش داشت ‌رنگش‌ را می‌ریخت به ‌خاک کف ‌رودخانه. زنه رفته ‌بود و تلخیِ‌ عطر ریحانش‌ مانده ‌بود. حس‌کرده ‌بودم می‌توانم کسی ‌را دوست ‌داشته ‌باشم. گفته ‌بودم اگر یک ‌شبی می‌ماند پیشم، چه‌ می‌شد و دیده‌ بودم یک‌ شب خیلی‌ کم ا‌ست... صدای جیرجیر درِ تازه‌ای ‌افتاده ‌بود به ‌سرم.

دست‌ گرفته ‌بودم به ‌گیجگاهی‌ام و همان‌جا وسط رودخانه‌ی‌ خالی نشسته‌ بودم. ماه کشیده‌ بود بالا، میانه‌ی‌ آسمان. شب آهسته‌ آمده ‌بود، اول ‌بوی ‌خنَکی‌اش و بعد تاریکی. از دور شهر پخشِ زمین‌شده ‌بود و چراغ‌هاش عینهو گل‌های ‌بَراقی بودند که‌ توی شب شکوفه ‌داده ‌باشند. سری چرخاندم به دور و بَر. شهر انگاری‌ خیلی ‌دور بود. دور خودم‌ چرخی زدم. مردی افسار خری ‌را گرفته ‌بود و چند متری آن‌ورترم ایستاده ‌بود. خره ‌سفید بود، عینهو ‌برف. افسار را تکانَکی ‌داد. «نِشستی توی‌آب؟!. بیا خر رو اِز آب بِکشیم بیرون...» باز دور و برم را پاییدم. خشک‌ بود عینهو کف ‌دست... گفتم: «آب کوجا بود!» باز افسارِ خره ‌را تکانَکی‌ داد. «وَخسا بینم... مِگه چیز ندیده دیده‌ای... بیا خِره رو بسون اَزِم... وَخسا...» از خاک‌ کَندم. خره رام‌ بود. سرش پایین ‌بود. خودم ‌را تکاندم. مرده باز گفت: «آب رو نَتارون... می‌فَهمِی؟!» افسار خره ‌را داد دستم. گفت: «می‌دونِی آ تِمومِ آبای دنیا به ‌هم راه دارند... الآنه همی آبِ زاینده‌رود می‌رِد تا گاوخونی و یه‌ جایی اِز زمین ‌می‌زند بیرون و می‌رِد تا خودِ دریا... می‌چَسبِد به ‌همه‌ی آبا...» گفتم: «تو اِز کوجا می‌دونِی؟!» گفت: «من اِز اون‌ دنیا اومِدَه‌م... یه ‌باری رفتِم و برگِشتَم... اِز اسرار اون‌ دنیا خبِر دارِم...» و دستی کشید به ‌موهای انبوهش. «می‌دونِی پِسِرجون؟! کله‌م طاس‌طاس بود. یه ‌رفیقی ‌داشتم، گفت اِگه خر من بال‌ در بیارِد و بپرِد، سِرِ تواِم مو در می‌آرِد... آ صبحش همی رفیقم می‌رِد می‌بینِد خرش نیست‌ که نیست. لابد بال زِده‌س و رفته ‌بوده‌س. همو شِبِش قلبم گرفت. تِموم شد. رفتم اون‌ دنیا. درازبه‌دراز توی اتاقی خونه‌ بودِم و عزا گرفته ‌بودن بِرام... فرداش قِرار بود بِبِرَندَم قبرستون... نصفه‌شِبی زنده‌ شدم... آ چهل‌ روز طول کشید اِز جام وَخسام... وقتی وَخسادِم آ دیدم کَله‌م شده‌س جنگِل... آآآآه... بیا...» و دوباره دست کشیده ‌بود سرش. مات نگاهش می‌کردم. توی ‌تاریک‌روشنای ماه آن‌قدری از ریختش ‌پیدا نبود. افسار توی ‌دستم بود پاهام خشک‌ زمین. پا کشید که ‌برود. چند قدمی‌رفت و دوباره برگشت. «آ تِکون بخور هیکل... حیوون تَلِف می‌شِد زیری آب... ببر یه‌ جای امنی بِبندِش... آ باریکِلا پِسِر...» بعدش رفته ‌بود توی ‌تاریکی گم‌ شده‌ بود یا من‌ دیگر ندیده ‌بودمش.

افساربه‌دست بستر رودخانه ‌را گرفته ‌بودم به ‌بالادست، به‌ ور شهر. خره آسه‌آسه پشت سرم می‌آمد. هرچی بیشتر می‌آمدم، شهر بیشتر شکل ‌قبلش‌ می‌شد. همه‌جا خلوت ‌بود و تک‌وتوک آدم‌هایی ‌هم ‌که ‌بودند ناجور نگاهم‌ می‌کردند، انگاری چیزِ ندیده می‌دیدند. شب نصفه‌اش‌ را رد کرده ‌بود و ماه چپیده ‌بود تَنگِ ‌آسمان که ‌رسیدم ‌خانه. کلید انداختم و سه ‌بارِ رِزوه‌اش چرخید و باز شد. خر را همان‌جا توی‌ حیاط بستم و رفتم توی ‌اتاق. آقام‌ بیدار بود و دستگیره‌ی در توی‌ دستش. به‌ غذایی ‌که برایش گذاشته ‌بودم لب نزده ‌بود. سفیدی چشم‌هاش سرخِ‌سرخ شده ‌بود. رفتم ‌توی ‌اتاق عقبی و قفل کمد را انداختم و گوی و پایه‌اش‌ را برداشتم. آقام سرک کشید توی‌ اتاق. دستگیره‌ی اتاق ‌توی ‌دستش ‌بود. نگاهی ‌انداختم ‌بهش. از وقتی ‌گوی ‌را آورده ‌بود آب رفته ‌بود انگاری. خودم ‌هم خوابم‌ نمی‌بُرد. دلم‌ می‌خواست ‌بروم و دستگیره‌ی آن ‌یکی در را بگیرم و دوتایی با هم باز و بسته‌شان کنیم و صدای‌جیرجیرشان ‌را دربیاوریم.

صبحش، تازه چشم‌هام هم رفته ‌بود که ‌صدای ‌زنگِ ‌آمد. عطیه ‌بود. تا در را باز کردم‌ چشم‌هاش گرد شد. توی ‌این دو سه‌ ماهه سراغی ‌ازش نگرفته ‌بودم. چند باری پیغام ‌فرستاده‌ بود و زنگ ‌زده ‌بود، ولی محل‌ نداده ‌بودم. گفت: «چی‌کار کرده‌ای‌ با خودت؟!» ‌مشمایی را گذاشت بغلم. «همِه‌ش خلعِتی‌س... همونا که آورده ‌بودی برام... همِه قِرار مِدارآمم گذاشتم... من ‌دوسِت می‌داشتم... ولی نشد... نمی‌شَد...» باز با پر چادرش نَمِ چشمش‌ را گرفته ‌بود و رفته ‌بود. رفتنش عینِ‌ خیالم ‌هم نبود. دلم ‌رفته ‌بود. گیرم یک‌ چیزِ دیگر بود. یک‌ چیز عینهو طناب افتاده ‌بود دور گردنم و آن‌به‌آن هم تنگ‌تر می‌شد که‌ باید بروم توی ‌آن ‌خانه و دلش ‌را نداشتم. از سیاهیِ چشم‌هایی ‌که بیست ‌سالِ پیشش دیده‌ بودم خوف‌ داشتم.

عطیه‌ که رفت، در را بستم و یکهویی دیدم جایی ‌که دیشبش خر را بسته ‌بودم خالی ا‌ست. خره نبود. هیچی ‌نبود. نمی‌دانستم تصویر زنی ‌که زیر طاقی پل‌ خواجو دیدم و ماهِ ‌بنفشش و آن ‌دیوانِهه راست‌ و درست بود یا خیال ‌مانده‌ی تهِ کاسه‌ی سرم، خیالی ‌که انگاری خداسال پس مخیله‌ام مانده ‌بود و حالا یک‌ جا زده ‌بود بیرون. حیران ‌بودم. نمی‌دانستم تمام اینها گمان ‌توی سرم بوده یا چی. دیشبش مردم خیره به ‌حال و قیافه‌ی نَزارم بودند یا راستکی خره پی‌ام بوده. فقط یک‌ چیزی خواهم بود، آن‌ خانه. مشمایی ‌که عطیه انداخته ‌بود توی‌ بغلم را انداختم ‌گوشه‌ی حیاط و باز کج‌ کردم ورِ امینه‌خامه‌چی. باز هم سنگین نشست و گفت: «یا جنابِ‌ علی... نمِک بحرالمیت می‌خوای... گفته ‌بودی زودی می‌آی...» گفتم: «یه‌ قصه‌ای گفتی... مرده حصیربافه؟!» «ها... خب چی‌چی می‌خوای؟!» «زِنه چی‌چی می‌خواسته به حصیربافه بِگِد که بِشِد پیداش بُکُنِد؟» امینه تکانَکی به ‌خودش داد و روی ‌پله جابه‌جا شد. «همه‌ی اِصفهونی‌ها یه ته‌صدایی دارن، تو هم یه ته‌صدایی داری، آقاتم‌ داشت، آقابزرگِتم داشت. حصیربافه هم آواز می‌خونده‌س. وقتی هم می‌خوندِدآ صداش خیس‌ بوده‌س، سوز داشته‌س. زنه خواسته بِگِد مرده بیاد و آواز بُخونه... توی ‌کوچه‌ها بگرده و بُخونه. صداش ‌که بِرِسِد به ‌زنه هر جوری شده‌س آ خودش رو نِشونش می‌دِه‌س... نمِکِ بحرالمیت چاره‌ی تو هم نمی‌شِد. چیز دیگه نمی‌خوای؟!» خواستم درِ خانه‌اش را پیش ‌کنم و بروم یاد عزتی و آن ‌باری که باهاش تا در خانه و بالای ‌دیوارش رفته‌ بودیم افتادم. یک کَمَکی قرصی افتاده‌ بود دلم. گفتم: «نمی‌دونی عزتی الآنه کوجاس؟» «عزتی سِرش به تهش بَند نیست... نمی‌دونم... لابدی دوکون باباشِس.»

دکان بابای ‌عزتی چهارباغِ بالا بود. این ‌بار کج ‌کردم آن‌ور. آسمان آبی‌ دوغی بود و پوسته‌ی ماه کنجش. یک ‌ساعتی مانده ‌بود صلات ظهر که ‌رسیدم دمِ مغازه‌شان. عزتی نبود. ماندم که بیاید. وقتی ‌آمد اولش از کسادی کار و نبودن و نیستن و فلان و بهمان حرف زد. بعد خودش نقل بچگی‌ها را پیش ‌انداخت. توی ‌هوا قاپیدمش. ماجرای سر کار رفتنم و خسروگاومیش‌ را پیش ‌کشیدم، یادش‌ نبود. حرف بعدش و دوچرخه ‌را زدم، باز یادش ‌نبود. گفتم: «یادت نمی‌آد پُشتِ سِرِ زنه رکاب ‌می‌زدی و نِفِست در نمی‌اومد!» خاطرش ‌نبود که ‌نبود. آخرش ‌گفتم: «عصری می‌خوام برم جایی، تنهایی نمی‌تونَم... می‌اَی؟...» من و منی کرد. گفت: «شرمنده حَجی، خودت می‌دونِی که ‌چقده خاطرت عزیزس... ولی...» بازی ‌فوتبال و نمی‌دانم چی ‌را بونه کرد. «امشب‌ بازی آخرس... آ سپاهان... بازی ‌تهرانه... ببریم قهرمانیم... همه‌ی شهر امشبی پا تلویزیونن. باشِد فرداشب؟!» زده ‌بودم بیرون. کاری بود که‌ باید تنهایی ‌می‌رفتم سر بختش.

پوسته‌ی ‌ماه که تمام روز توی ‌آسمان‌ بود حالا غیب‌ شده ‌بود و سر همان ‌کوچه جلو «نجاریِ هاسمیک» بودم. تمام ظهر و عصر را توی‌ شهر سگ‌چرخ زده‌ بودم. هرچی به‌ ورِ غروب رفته‌ بود شهر خلوت‌تر شده‌ بود. انگاری‌ عزتی راست ‌گفته ‌بود. کوچه‌ها ساکت‌ بود و گاه‌به‌گاهی از پنجره‌ی باز خانه‌ای صدای جیغ و داد و دست و سوتی می‌آمد. فکرش ‌را کرده ‌بودم، از درِ خانه ‌که نمی‌شد رفت تویش. باید این‌ بار هم از درخت‌ می‌کشیدم بالا و می‌پریدم سرِ دیوار. فقط می‌خواستم ‌بروم آن ‌تو و نمی‌دانستم وقتی پایم رسید به ‌خانه، باید چه‌ بکنم. خشکِ‌خشک بودم و اگر فُوُتم می‌کردی، خاکِ نارین‌شده ازم بلند می‌شد و خانه شده ‌بود تنگِ ‌شربتی خنک، که شیرینی‌اش بلغزد و از گلویم برود پایین.

«نجاری هاسمیک» بسته‌ بود. انگاری‌ کل شهر سر حرفی ‌که ظهرش‌ عزتی ‌گفته ‌بود تعطیل کرده ‌بودند. سکوتی‌ افتاده ‌بود روی‌ شهر که به‌ نازکی حباب ‌چراغ ‌گردسوز می‌مانست. سر انگشتی‌ ضربه می‌خواست‌ که بشکند و بریزد زمین. از دم نجاری، پا کشیدم ور خانه و درخت ‌چناره. درخته ‌یکی دو متری این‌ورتر از درگاهی‌ خانه ‌بود و تنه‌ی ‌ضخیمش انحنای‌ ‌باریکی ‌برداشته ‌بود به ‌چپ. روی‌ پوسته‌اش ترک‌های درشتی ‌بود. دست‌ کشیدم به ‌تنش. دستم ‌را حلقه ‌کردم دورش، به نصف قطرش هم ‌نرسید، حسابی ‌سال‌دار بود. دست‌هام ‌را سفت کردم ‌به ‌تنه‌اش. چنگ ‌زدم و خواستم ‌خودم ‌را بکشم ‌بالا. صدای‌ تقه‌ای آمد. به ‌هول برگشتم. نفسم‌ گیر کرد توی‌ گلویم و یک‌ چیزی افتاد توی‌ سینه‌ام که ‌انگاری ‌شده ‌بود سیاهچالی و ته ‌نداشت. درِ خانه انگاری ‌تِکانَکی خورده‌ بود یا همچه ‌چیزی از گمانم پریده ‌بود. ترس‌ از رگ و خونم دیگر گذشته‌ بود و تکان ‌را انداخته ‌بود به استخوان‌ها. زانوهام لرزیده ‌بود. گَرده‌ام سُرخورد روی‌ انحنای تنه‌ی درخته و چندک‌ زدم زیرش و نگاهم به‌ درِ خانه ‌بود.

تنم‌ کرخت شده‌ بود دیگر، اگر بلد هم بودم، دیگر نای ‌بالارفتن ‌از درخت ‌را هم ‌نداشتم. مانده ‌بود راهِ آخر، همانی‌ که امینه ‌گفته ‌بود. مغزم را زیر و رو کردم. شعر زیاد می‌خواندم، از بر هم بودم و یک‌ وقت‌هایی برای ‌خودم زیرلبی گلویی صاف می‌کردم، ولی انگاری ‌کرختی به‌ مغزم هم رسیده‌ بود، عینهو ‌تنم خشک ‌بود و برهوت، نه‌ شعری ‌می‌آمد و نه ‌غزلی. سنگین ‌از درخت کَندم. پاهام ‌مورمور می‌شد. سری گرداندم به ‌تهِ کوچه ‌که نجاری ‌بود. دو سه نفری ‌را دیدم که ‌دارند از جلوش‌ می‌دوند. پَرشِ کوتاه تصویری‌ که دیده ‌بودم صداها را یکهویی ‌ریخت ‌توی‌ کاسه‌ی ‌سرم. صدای جیع و همهمه‌ی ‌آدم‌ها بُر خورده ‌بود لای بوقِ یکریز ماشین‌ها. هوا به ‌تاریکی رفته ‌بود و شهر نقطه‌نقطه شده‌ بود از چراغِ ماشین‌ها و مغازه‌ها و هرچی. ملت ریخته‌ بودند بیرون و برای‌ خودشان چوپی می‌‌گرفتند و می‌رقصیدند. شهر توی ‌هوا بود و حالم با حالش نمی‌خواند. انگاری ‌داشتم یک‌ لایه پایین‌تر از این‌ آدم‌ها نفس‌ می‌کشیدم، جایی‌ که نزدیک‌تر بود به خشکیِ ‌خاک. تصویر آدم‌ها و چراغ‌ها و پرچم و پارچه‌ها توی کاسه‌ی چشم‌هام کِش می‌آمد و از بینشان راه را باز می‌کردم به ‌ور خانه.

کلید انداختم به ‌قفل و در با یک ‌تکان باز شد. خانه‌ تاریک بود و خاموش. خودم‌ را ول دادم روی صندلی. هنوز کرختی به ‌تنم بود. صدای همهمه و بوق ‌ماشین‌ها از دور می‌آمد و ریز می‌نشست به‌ سکوت خانه. برقی‌از سرم‌ گذشت. جلدی ‌خودم را از روی‌ صندلی ‌کَندم. نبود. تمام ‌ِاتاق‌ها، تمامِ خانه ‌را گشتم. نبود. وقت رفتنی، سرِ صبح، وقتی‌ عطیه آمده‌ بود و رفته ‌بودم پیش امینه یادم ‌رفته ‌بود در را قفل کنم. آقام ‌رفته ‌بود و مانده ‌بودم توی ‌این بلبشوی خیابان‌ها از کدام سوراخی‌ بجویمش. حیران‌وگیج باز افتادم روی‌ صندلی. غلغله‌ی بیرون ‌هنوز نخوابیده ‌بود و صدایش‌ می‌آمد. خودم ‌را بازی‌ دادم، سروصدا که ‌خوابید می‌روم پی‌اش. نا و توانی توی‌ تنم نمانده ‌بود. گلوم خشک‌ بود و تلخ، عینهو دمِ ‌مار. سرم را انداختم به ‌پشتی ‌صندلی و چشم‌هام ‌را بستم. تقه‌ای به ‌در افتاد و تکانَکی خورده‌ بودم. صدای کِرت‌کِرت ساییدن کف ‌پاهای ‌آقام به ‌زمین افتاد به ‌خانه و سایه‌اش‌ دراز شد توی‌ اتاق. زانوهاش تاب برنمی‌داشت و نوک ‌پا نوک ‌پا راه ‌می‌رفت. با همان لباس خانه‌اش زده ‌بود بیرون، از کِی‌اش دیگر معلوم ‌نبود. پا کشید وَرم. همان‌جور روی صندلی‌ بودم. مشتش‌ را گرفت‌ جلوم. انگشت‌هاش‌ که قفل ‌می‌شد، بازکردنش ‌سخت می‌شد. مشتش ‌را گرفتم دستم و با آن ‌یکی یکی‌یکی انگشت‌ها را باز کردم. دوتا باتری ‌قلمی ‌توی مشت ‌عرق‌کرده‌اش ‌بود. از حالش یک‌ چیزی توی‌ سینه‌ام تکان ‌خورد و آمد تا صورتم. به ‌هوای‌ گوی زده ‌بوده بیرون.

گوی ‌را از جعبه‌اش‌ کشیدم بیرون و باتری‌ها را انداختم بهش و گذاشتمش‌ روی میز. آقام رفته ‌بود و آرام روی ‌صندلی‌اش ‌نشسته ‌بود. دست‌هاش ‌را عینهو ‌بچه‌هایی که ‌می‌خواهند ازشان ‌عکسِ مدرسه بگیرند گذاشته ‌بود روی‌ زانوهاش. قراری‌ افتاده ‌بود به ‌تنش، انگاری با آوردن باتری‌ها کار خودش‌ را کرده ‌بود و حالا فقط منتظر بود نتیجه‌اش‌ را ببیند. پیمِ زیر پایه ‌را تکان ‌دادم و نور نئون‌های زیر پایه ‌افتاد به ‌گوی. زرد، سبز، آبی. نور از زیر می‌تابید و تصویر ‌شیشه‌ای توی گوی جان ‌می‌گرفت و تاریکی ‌خانه ‌رنگ. هر نور و رنگی ‌که عوض‌ می‌شد، تصویر شیشه‌ای حرکتی ‌می‌کرد. رفتم نزدیکش. چشم‌ گیراندم به ‌گوی. زنی ‌تویش‌ بود و سازی‌ غریب‌ روی شانه‌اش. رنگ ‌که عوض‌ می‌شد، شانه‌اش، دستش ‌می‌چرخید و انگاری‌ آهنگی از آن‌ دوردورها را می‌نواخت، نغمه‌ای که‌ انگاری هزار بار گوشش‌ دادم و فقط نمی‌دانستم کِی و کجا. یک ‌چیزی ‌داشت توی‌ سینه‌ام تکان‌تکان می‌خورد و خودش‌ را می‌کشید بالا. آمده‌ بود توی‌ گلوم و خشکی و تلخی‌اش ‌را بُرده ‌بود. یک‌جا جمع ‌شده ‌بود روی ‌زبانم و می‌خواست از دهنم بریزد بیرون. نگاهی ‌انداختم به ‌آقام، همان‌جور آرام سرِ جایش نشسته ‌بود. گوی ‌را برداشتم و از خانه ‌زدم بیرون. دیگر حواسم به‌ دور و برم نبود. نه‌ صدایی ‌می‌شنیدم و نه‌ رنگی‌ می‌دیدم. کله‌طاقی خودم‌ را رساند پای درِ آن‌ خانه. نور ‌چراغِ ‌گازی تیر برق از لای‌ برگ‌های چنار رد شده ‌بود و سایه‌روشنش افتاده ‌بود به ‌سنگفرشِ پای‌ درگاهی‌ خانه. گوی‌ توی ‌مشتم ‌بود و نوای ساز زن تویش روی زبانم. دهن ‌باز کردم و هرچی توی‌ سینه‌ام گیر کرده ‌بود ریخت بیرون.

خواندم، با همان ته‌صدایی‌ که امینه ‌گفته ‌بود همه‌مان ‌داریم. نمی‌دانم سه‌گاه بود، چهارگاه بود، بیداد بود، فقط می‌خواندم. رسیده ‌بودم میانه‌های‌غزلِ «دل دردمندِ ما را که اسیر توست یارا/ به وصال مرهمی نِه چو به انتظار خستی» که صدای ‌خنده‌ی ریز و زلالی آمد به‌ گوشم و بعدش درِ خانه ‌تکانی ‌خورد و باز شد و همان ‌پیرمرده با هیبت بیست ‌سالِ پیشش از لای ‌در گردن ‌کشید. «گفته ‌بودم آواز دوست‌ می‌دارم... چی‌چی می‌خوندی؟ بنویسش بِرام...» گوی ‌را فشار دادم ‌توی مشتم. گفتم: «کاغِذ قلم ندارم...» پیرمرده رفت پیِ کاغذ و قلم... لای ‌در مانده ‌بود باز، از درهای چوبیِ ‌کلون‌دار بود. پا کشیدم ور در. نوکِ ‌انگشتی کشیدم‌ بهش. چوب‌ رویش پوسته ‌شده ‌بود. با کفِ دست ‌تکانی ‌بهش دادم. پشت ‌در دالان کوتاهی ‌بود که ‌انگاری ‌حل شده‌ بود توی سیاهیِ قیرگونی. نفسم آشفته ‌بود. پا گذاشتم ‌توی‌ سیاهی. خزیدم توی گودی پشت لَت‌های در. لخ‌لخِ کفش‌های پیرمرده می‌آمد و می‌آمد. پرهیبش از نظرم گذشت. صدایش آن‌ورِ در بود... «کوجای...» جلدی ‌جستم و کلون‌ در را انداختم و کوف‌کوفِ مشت‌های پیرمرده ماند روی در و دادش توی‌ کوچه.

صدای ‌پاهام روی زمین ‌می‌پیچد، توی‌ کاسه‌ی سرم. پیرمرده‌ انگاری دیگر خفه ‌شده ‌بود. سر جام ایستادم. گوش تیز کردم. سری چرخاندم به ‌خانه. حیاطش چهارگوشه بود و دورتادورش اتاق. نورِ ماه ‌افتاده بود به‌ خانه. خانه‌ عیانی بود و غبار سالیان ‌هم هنوز از ریخت نینداخته ‌بودش. باز گوش ‌خواباندم. دورِ حیاط چرخیدم. باز شروع ‌کردم به خواندن. بیتی ‌که خواندم باز صدای‌ خنده آمد به‌ گوشم، این ‌بار نزدیک‌تر و خواه‌تر... کُنجِ حیاط راه‌پله‌ای ‌بود رو به‌ پایین. انگاری ‌می‌کشاندم به ‌خودش. پایینِ ‌پله‌ها بودم. صدای نفس‌ می‌آمد توی ‌ظلمات. پا کشیدم روی‌ سنگ‌های ‌کف. هیچی ‌پیدا نبود. گوی تَنگِ مشتم بود. جوری ‌تاریک ‌بود که دیگر حسی ‌تویش ‌کار نمی‌کرد. نوکِ‌پا نوکِ‌پا جلو می‌رفتم و دست ‌تکان ‌می‌دادم دور و برم. صدای نفس‌زدن نزدیک‌تر شده ‌بود، جوری ‌که ‌انگاری یکی ‌در گوشم‌ خوابیده ‌باشد و توی‌ خواب نفس‌ بکشد. گرمای دَمش می‌خورد‌ پشت لاله‌ی گوشم. پا کشیدم و نوری افتاد به‌ چشم‌هام. پره‌های ریز و نازک‌ِ طلایی ‌نور داشت توی‌ سیاهی بالا و پایین ‌می‌شد. باز پا کشیدم و نَمی نشست به‌ پاهام، عینهو وقت‌هایی که ‌رفته‌ای لبِ آبی و موج‌های ریزش یواشکی‌ می‌آیند و پاهات را بغل می‌کنند. روی زانوهام نشستم و دست‌هام را کردم‌ توی آب. خنک‌ بود و نرم و لغزان. یک‌آن دیدم مشتم ‌خالی شده. باز دست ‌کشیدم توی آب. پره‌های ریز طلایی رویش تکان‌تکان ‌خوردند. گوی‌نبود، انگاری‌ حل شده‌ بود توی آبِ آن ‌دالانِ دراز. صدای نفس‌ها رفته‌ بود. پره‌های طلایی رفته ‌بودند. قطره‌های آبِ نوکِ انگشت‌هام می‌افتاد روی ‌آب و صدای طنینِ ریزش می‌پیچید توی سیاهی. برگشتم... نور کژتاب ماه افتاده ‌بود روی‌ پله‌ها.

از درِ خانه ‌که زدم بیرون، پیرمرده توی‌ کوچه نبود. گردن کشید پایین و بالای کوچه. تنابنده‌ای نبود. پا تُند کردم. از کوچه‌های هزارپیچ آن‌ورها زدم بیرون. شب نصف‌هاش را هم رد کرده ‌بود. آسمان به سرمه‌ای می‌زد دیگر. شهر، بعد آن‌همه داد و جیغ و بوق، حالا آرام بود و داشت لحافش‌ را قایم‌تر می‌کشید رویش از خُنکای تندِ دمِ صبح. نیم‌ساعتی راه مانده ‌بود تا خانه. انگاری هزار سال بود که نخوابیده ‌بودم. خستگی افتاده‌ بود به‌ پاهام. لب رود خالی نشستم تا سنگینی پاهام را بگیرم. نرمه‌بادی پیچیده ‌بود و برگ‌های ریزِ درختچه‌های اقاقی این‌ور پیاده‌روی رودخانه را تکانی داده‌ بود. عطر ریحان پیچیده ‌بود توی‌ کاسه‌ی سرم. یک آنی چشم‌هام را هم گذاشتم. داشت بوی خنکی آب می‌آمد.


ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به شرکت گیتی نگار ماهک است.