تندیس «وداع با دهکده»، اثر جوزف کارلیه
تندیس «وداع با دهکده»، اثر جوزف کارلیه
مواجهه
وداع با دهکده
برگزیده‌ی اولین دعوت‌نامه‌ی‌ شوروم
نویسنده
ایمان ابیلی
21 شهریور 1403

دختر جوان، همان‌طور که به پوتین‌های واکس‌خورده خیره بود، دست ظریفش را در دست معشوقش گذاشت. با هم زیر باران قدم‌ها زده و تا سپیده‌دم خیابان‌ها را گِز کرده بودند، اما با این همه دختر هنوز چشم‌هایش را، با نوعی علاقه‌ی درآمیخته با شرم، از پسر می‌دزدید. پسر اسلحه را روی دوشش جابه‌جا کرد و گفت: «من دیگه باید برم.» دختر لحظه‌ای به چشم‌های پسر نگاه کرد و دوباره چشم‌هایش را دزدید. انگار می‌خواست برای آخرین‌ بار آن چشم‌ها را ببیند و تصویرش را مثل دو یاقوتِ سیاه در پسِ ذهنش نگهدارد.

از پشت کامیون، همرزم‌های پسر برایش دست تکان می‌دادند. دیگر وقت رفتن بود؛ رفتنی بی‌بازگشت. چند قدم به رفتن نزدیک شد، اما دست دختر را رها نمی‌کرد. دختر دست پسر را به‌آرامی ‌فشرد. در همین مدت کوتاه، چنان وابسته‌ی هم شده بودند که توانِ دل‌کندن از یکدیگر را نداشتند. وسوسه‌ای در دل هر دو جان گرفت؛ از آن کارها که انجامش از بیان‌کردنش ساده‌تر است. پسر به آنی دختر را به طرف خود کشید، دست روی شانه‌‌اش گذاشت و صورتش را به گونه‌ی دختر نزدیک کرد. دختر با لبخندی زنانه پس‌پس رفت، اما گردنش را به طرف پسر قوس داد تا پسر گونه‌اش را ببوسد. دلچسب بود. دختر دامنش را در دستش فشرد.

احتمالاً، این تصویری بوده که جوزف کارلیه،1 مجسمه‌ساز فرانسوی، در ابتدای قرن بیستم، دیده و تراشیده است. اگر هم این نبوده، حداقل، من دوست داشتم این‌طور می‌بود. می‌ایستم جلو هر مجسمه و سعی می‌کنم برای هر کدام قصه‌ای خیالی سر هم کنم. قصه‌ی این مجسمه را بیشتر از بقیه دوست دارم. به لیبلِ فلزی مشخصاتش نگاه می‌کنم و اسمِ مجسمه‌ی قصه‌ام را، بیش از آنچه هست، تراژیک می‌کند: وداع با دهکده. سال ساخت مجسمه دقیق نیست: «ابتدای قرن بیستم» شاید برای جنگ جهانی اول2 باشد. نمی‌دانم. اما هر چه هست مربوط به جنگ است و جنگ یعنی آن‌کس که می‌رود هرگز بازنمی‌گردد، حتی اگر به خانه برگردد. سربازهای برگشته از جنگ قسمتی از وجودشان را با پیکر دوستانشان در جبهه‌ها خاک کرده‌اند و در خواب‌های شبانه‌شان همچنان تا صبح در سنگرها پست می‌دهند. خوشا به حال آنان که بازنمی‌گردند.

دوست دارم بدانم که سرنوشت آدم‌های این مجسمه چه شده. آیا در جبهه برای دختر نامه می‌نوشته؟ آیا دختر سواد خواندن داشته؟ آیا پسر، سرانجام، به خانه برمی‌گردد؟ دستی که بر شانه‌ی دختر گذاشته بود همچنان به تنش وصل هست؟ نکند خجل از دستی که دیگر نیست به کنج خانه خزیده باشد و دیگر خود را به دختر نشان ندهد؟ اصلاً شاید برگردد و دختر رفته باشد. نمی‌دانم. نمی‌دانم قصه‌ی این مجسمه را باید چطور به پایان برسانم. اگر دختر هم...

- «آقا می‌شه یه‌کم سریع‌تر؟ موزه فقط تا ساعت پنج بازه.»

صدای زن ابرِ خیال را از بالای سرم می‌تاراند.

«اما من تازه یک ربعه اومده‌م خانم.»

«باشه، اما موزه تا ساعت پنج بازه.»

حوصله‌ی بحث کردن با خانم را ندارم، که بگویم مسئول گیشه پول یک بلیت کامل را از من گرفته و نگفته که فقط نیم ساعت از تایم کاری‌تان مانده است. می‌گویم: «باشه.» اما با لحنی می‌گویم که نارضایتی‌ام را هم اعلام کرده باشم. خودم هم دیرم شده بود. آمده بودم از بازار موبایل میرداماد شارژر بگیرم که نمی‌دانم چه شد سر از موزه‌ی دفینه‌ها درآوردم. البته می‌دانم چه شد. جذب معماری و پنجره‌های موزه شدم و وسوسه شدم شعارِ «در لحظه زندگی کن» را حتی شده برای لحظه‌ای زندگی کنم و راهم را کج کردم به‌سمت موزه.

خانم که می‌رود، دوباره به مجسمه نگاه می‌کنم. قصه‌ی سرباز و دختر نصفه‌نیمه ماند. نمی‌دانم، او از جنگ برمی‌گردد یا نه، اما من دیگر باید بروم. چند قدم به رفتن نزدیک می‌شوم، اما نمی‌توانم مجسمه را رها کنم. در همین مدتِ کوتاه، چنان وابسته‌ی هم شده‌ایم که توان دل‌کندن از همدیگر را نداریم. نمی‌توانم اما باید بروم. می‌روم و چند قدم که برمی‌دارم به پشت سرم نگاه می‌کنم و خودم را می‌بینم که همچنان روبه‌روی مجسمه ایستاده‌ام و دارم تماشایش می‌کنم. به آنی مجسمه را به طرف خود می‌کشم. دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم و صورتم را نزدیکش می‌کنم. مجسمه با لبخندی زنانه پس‌پس می‌رود، اما گردنش را به طرفم قوس می‌دهد تا گونه‌اش را ببوسم.

من اولین کسی نیستم که این صحنه را می‌بیند. باید این لحظه را مثل جوزف کارلیه ثبت کنم تا ماندگار شود. من ریخته‌گری و پیکرتراشی بلد نیستم و تنها ابزاری که در دست دارم کلمات‌اند. من فقط می‌توانم این صحنه‌ها را به داستان بدل کنم. داستانی با پایانی ناتمام. شاید هم اسمش را بگذارم «وداع با دهکده».

1.Joseph Carlier-(۱۸۴۹-۱۹۲۷)

2.چنان‌که از شیوه‌ی پوشش و نوعِ تفنگ پیداست، بی‌گمان، جنگِ نخستِ جهانی بوده است. گذشته از آن، جوزف کارلیه نیز پیش از مرگ نمی‌توانسته جنگِ دیگری را، جز نخستین جنگِ جهانی، در فرانسه‌ی سده‌ی بیستم به‌چشم دیده باشد. -و.

ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به شرکت گیتی نگار ماهک است.