از خانه بیرون میآیم. پیاده میروم به خیابان اصلیِ تهرانپارس و در سراشیبی خیابان قِل میخورم تا برسم به ایستگاه مترو. هر روز، همین کار را میکنم. با خودم فکر میکنم، این خیابان، هر روز، مرا دیده است: وقتی عجله دارم و بدوبدو میکنم یا وقتی عجله ندارم و بیخیال سلانهسلانه میروم. وقتی آنقدر توی خودم هستم که صدبار سکندری میخورم، یا وقتی سربههوا هستم و مثلاً دارم دنبال کلاغها میکنم و باز هم سکندری میخورم، یا وقتی دنبال خریدم و زل میزنم به ویترین مغازهها. خلاصه، در همهی حالتهایم مرا دیده است. من حتی سینمایم را در این خیابان میروم، کافهام را، شهرکتابم را. اگر زبان داشت، دوستِ خوبی برایم میشد، ولی انگار ندارد. با این حال، من با این خیابان دوستم.
از خودم میپرسم: «دوستی با خیابانها چه نوع دوستیای است؟ حتماً باید در آن خیابان قدم زده باشم؟ نمیتوانم مثل دوستهای مجازی با خیابانی دوست شوم بدون آنکه دیده باشمش، بدون آنکه حتی یک بار در آن قدم زده باشم؟» من اگر رمانی را بخوانم که راویاش، همینطور که از خانه بیرون میزند، خیابانها را از من دریغ نکند، با آن خیابانها آشنا میشوم. اوایل، نقشهی خیابان را برای خودم اینجا و آنجا میکشیدم که یکوقت گم نشوم. چه شهرگردیها که با رمانها نکردهام. اخیراً این کار را با گوگلمپ انجام میدهم. حسابِ گوگلمپِ من پُر از خیابانهایی است که پین شدهاند چون بهواسطهی یک کتاب در آنها قدم زدهام، گاهی صدها بار. مثلاً تازگیها هشتاد بار بانکر هیل را بالاپایین کردهام، وقتی داشتم با آرتورو1 در لسآنجلس قدم میزدم. آرتورو شخصیت دوستداشتنی رمانهای جان فانته2 است. و من الان، میخواهم دربارهی او بنویسم، یا شاید هم دربارهی لسآنجلس، یا شاید هم دربارهی آرتورو در لسآنجلس، یا شاید هم دربارهی آرتوروی من در لسآنجلسِ او، خدای من، اصلاً فراموشش کنید. میخواهم دربارهی از غبار بپرس3 بنویسم.
دوست دارم، اول کمی از جان فانته بگویم. او پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۲۸۸ به دنیا آمد و ۷۴ سال بعد در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۲ از دنیا رفت. دریغ! او در دنورِ کلرادو زندگی کرد و در ۲۴ سالگی، به عشق اینکه نویسنده شود، به لسآنجلس رفت. عین آرتورو شخصیت اصلی چهار رمانش: تا بهار صبر کن باندینی، جادههای لسآنجلس، از غبار بپرس، رؤیاهای بانکر هیل.
بوکوفسکی دربارهی فانته گفته است: «او خدای من است.» میگویند بوکوفسکی، وقتی از غبار بپرس را در کتابخانهی عمومیِ شهر پیدا کرده، گفته: «عین کسی بودم که توی آشغالدانیِ شهر طلا پیدا کرده باشد.» خودِ بوکوفسکی هم انگار از آن شیفتگانِ شهر بوده، در مقدمهی یادداشتش نوشته است: «بیشترِ کتابهایی که میخواندم ربطی به من یا خیابانها و آدمهای دور و برم نداشتند.» دقت کنید! میگوید، ربطی به «من» یا به «خیابان» و «آدمهای دور و برِ من» نداشتهاند. مگرنهاینکه، هر سهی اینها مفهومِ درشهربودن را برای آدم میسازند؟ بوکوفسکی به دنبال یک چنین رمانی میگشته و پیدا کرده است: از غبار بپرس.
داستان دربارهی آرتورو است، کسی که تنها یک داستانِ کوتاه در یک مجلهی نهچندان معروف منتشر کرده و حالا در آرزوی نویسندهشدن آمده است به لسآنجلس تا، به خیال خودش، در شهرت و پول و عشق غرق شود. او در لسآنجلس هیچکس را ندارد، تنهاست و در هتلی معمولی زندگی میکند. عاشق میشود. عاشق دختری به نام کامیلا که در کافه کلمبیا کار میکند. او اما عاشق آرتورو نیست، عاشق مردِ دیگری است که آن مرد عاشق کامیلا نیست —لابد عاشق دختر دیگری است. پس داستانْ ماجرای عشقِ دیوانهوارِ آرتورو به کامیلاست. همانگونه که داستانی دربارهی مسیر نویسندهشدن آرتورو نیز هست و بههمانگونه که روایتی است دربارهی شهرِ لسآنجلس است.
چند وقت پیش که در یک جلسهی نقدِ کتاب داشتم، بهعنوان یک منتقدِ ادبی، دربارهی شهر در از غبار بپرس حرف میزدم، باید به این سؤال جواب میدادم که «چرا شهر؟» باید دیگران را متقاعد میکردم که چرا به نظرم شهر فقط یک مکان نیست! مهمتر از یک مکان است؛ شهر در پِیرنگ داستان هم هست، در کشمکشهای روایت حضور دارد و در شخصیتپردازیها هم مهم است —شخصیتها با شهرها شناسانده میشوند. خلاصه، شهر یکی از عناصر مهم روایت است. باید میگفتم، پلههای آنجلز فلایت،4 به نظر من، ناهمسطحیِ طبقاتِ اجتماعی را نشان میدهد یا میتواند نمادی از دستیابی به رؤیای آمریکایی باشد. باید به محلههای فقیرنشین و محلههای ثروتمند اشاره میکردم که چگونه تصویری از نابرابریهای اجتماعی میسازند، همانطور که شخصیتها میتوانند بسازند. باید میگفتم، زلزله نشاندهندهی تغییر و تحوّل است یا ویرانی؟ باید میپرسیدم: آیا این لسآنجلس بود که آرتورو را نویسنده کرد؟ یا اینکه نه، شهر نقشی دوگانه در نویسندهشدن آرتورو داشت؟ از یک سو، شهر فرصت میساخت و از سوی دیگر او را در موقعیتهایی سخت قرار میداد و برایش مشکلساز بود.
اما حالا، در این یادداشت، که از عنوانش هم مشخص است، میخواهم بگویم که شهر برای من مهم است و به این سؤال جواب بدهم که «چرا از غبار بپرس؟» یا به عبارتِ دیگر «چرا، برای اینکه نشان بدهم شهرها چگونه در کتابها بازنمایی میشوند، از غبار بپرس را انتخاب کردهام؟» به گمانم این سؤال سؤال سختتری است. و من برایِ انتخابِ خودم چند دلیل دارم:
یک اینکه، بعضی منتقدان گفتهاند از غبار بپرس مهمترین رمان دربارهی لسآنجلس است.
دوم، که کمی شبیه اولی است، این است که، در مسابقهای، که در سال ۲۰۱۲ برگزار شد، از بین ۲۳ رمانِ ژانرِ شهری نوشتهشده دربارهی لسآنجلس از غبار بپرس برنده شده است.
سوم، و مهمتر از همه، من با از غبار بپرس میتوانم خودم را در شهرِ خودم به همانگونه که آرتورو خودش را در لسآنجلس میدید ببینم. از جان فانته یاد گرفتم که چطور دربارهی شهر بنویسم «نیمهشب، خیابان اصلی بعد از نمایش، چراغهای نئون و مهِ رقیق، کلوپها و سینماهای شبانه. مغازههای دستدومفروشی، سالنهای رقصِ فیلیپینی، و کوکتلهای پانزده سنتی، سرگرمیِ دائم! اما من همهشان را دیده بودم، بارهاوبارها، و خیلی از پولهای کلرادوییام را پای آنها خرج کرده بودم.» وقتی جان فانته اینگونه دربارهی مکانی تکراری مینویسد، من یادِ شبهایی میافتم که با همسرم، بعد از دیدن تئاتر، در پارک دانشجو قدم میزنیم. بعد از دیدن نمایشی زیبا یا حتی معمولی، به محوطهی ساختمان تئاتر شهر فکر میکنم، به گروههای چندنفریِ مردمی که از سالن بیرون آمدهاند، سیگاری گیراندهاند و با شور و با حرارت دربارهی نمایش حرف میزنند. یا گاهی هیچ حرفی نمیزنند، فقط کنار هم ایستادهاند،؛ انگار، نمایش تا مدتی در آن حوالی جاری است و آدمها دوست دارند آن دقیقهها را کش بدهند.
خلاصه، از غبار بپرس روشِ چگونه از شهر نوشتن را به من یاد میدهد؛ یاد میدهد که چگونه میتوانم از جاهای تکراری و خیابانهای معمولی، از پرسهزنیها هنگامِ ناراحتی، از سرخوردگی و خشم، از عاشقی یا شوریدگی بنویسم. مثلاً میتوانم به این فکر کنم که چرا وقتی ناامیدم، از چهارراه ولیعصر پیاده میاندازم میروم تا میدانِ انقلاب، یا حتیٰ تا سرِ جمالزاده؟ آیا آن خیابان خاطراتِ روزهای امیدواری را در من زنده میکند؟ چرا وقتی یاد دوران گذشتهای لذّتبخش میافتم، دوست دارم بروم کریمخان یا هی از میدانِ ولیعصر بروم تا سرِ کارگر، باز از کارگر برگردم تا میدان؟ و به این فکر کنم که آدمها در شهر چگونه وقت میگذرانند؟ چرا میدانِ هفتحوض هنوز در من شیطنتهای کودکانه برمیانگیزد؟ من در شهرم کجاها میروم، کدامیک از مکانهای عمومی؟ چگونه یک فردی میشوم از سیلِ جمعیت؟ یا نمیشوم؟ چگونه در شهر آدمها را میبینم و میشناسم؟ خیابانها چه حسی در من برمیانگیزد؟ خلاصه، انبوهی از این سؤالها را من با غرقشدن در از غبار بپرس از خودم پرسیدهام.
«لسآنجلس کمی از خودت را به من ببخش! لسآنجلس، به همان شکل که من به سویت آمدم، بهسوی من بیا. پاهایم بر خیابانهایت باشد ای شهر زیبا، خیلی دوستت داشتم، ای گل غمگینِ در ماسهها، ای شهر زیبا!»
مگر میشود، وقتی در میانههای داستان آرتورو با شهر اینطور حرف میزند از شهر چشم پوشید؟
با نقشهی شهر شروع میکنم. —در حسابِ گوگلمپم ذخیرهاش کردهام— مربعی که در احاطهی خیابانهای هیل، اُلیو، خیابان چهارم، و پلههای آنجلز فلایت، که خسته شدهام از بس بالا و پایینشان کردهام، شکل گرفته است.
در حال بارگذاری...
حالا، برویم سراغ پرسهزنی در شهر.
همانجور که آرتورو گفته، زندگی مگر همین پرسهزنی نیست؟ «زندگی آدمیزاد همین بود، پرسه بزند، بایستد و باز راه بیفتد. (ص. ۲۰۰)» چرا آرتورو آنقدر در شهر پرسه میزند؟ من دلایلی به ذهنم میرسد:
- شهر خاطراتش را زنده میکند.
«توی خیابان آلیو پیش رفتم و از جلوی یک آپارتمانِ زرد کثیف رد شدم که از مِه دیشب هنوز مثل جوهرخشککن تَر بود. یاد دوستهایم اِتی و کارل افتادم که اهل دیترویت بودند و آنجا زندگی کرده بودند و یاد شبی افتادم که کارل اتی را کتک زد، چون میخواست بچهدار بشود. کارل بچه نمیخواست، اما بچه را نگه داشتند و قضیه ختم شد. (ص. ۱۲)»
«بعد از تپه آلیو پایین رفتم. از خانههای چوبی ترسناکی که بوی داستانهای جنایی میدادند رد شدم و از خیابان آلیو به تالارِ ارکسترِ سمفونیک رسیدم و یادم افتاد یک بار با هلن به آنجا رفتیم تا به گروه کُر دان کاساک گوش بدهیم و من حوصلهام سر رفت و به همین خاطر با هم دعوایمان شد، و یادم افتاد که آن روز هلن چی پوشیده بود -لباسی سفید که وقتی دیدمش حس خوبی بهم دست داد. آه، هلن! اما اینجا نبود.»
- شهر خیالش را پرواز میدهد.
«وقتی راه میرفتم او بدل به رؤیا شد و عطرش هنوز در هوای مرطوبِ صبحگاهی پخش بود. بعد همانطور که جلوی یک پیپفروشی ایستاده بودم و نگاه میکردم، کلی زمان گذشت و، بجز آن پنجره، تمام جهان محو شد و من ایستادم و کلی پیپ کشیدم و خودم را دیدم، نویسندهی بزرگی با یک پیپِ شیکِ ایتالیایی و یک عصا که از ماشین مشکی بزرگی پیاده میشود و آن زن هم آنجاست… (ص. ۱۴)»
- در شهر با دیگران ارتباط برقرار میکند. با خودش میگوید: «لعنتی، صبر داشته باش، باندینی. ده سال وقت داری کتاب بنویسی، پس سخت نگیر، بزن بیرون و دربارهی زندگی چیز یاد بگیر، توی خیابانها قدم بزن.» باید در شهر جوانی کند: «به سن عقل رسیدهام. میخواهم در خیابانهای آن پایین پرسه بزنم، دنبال زنی بگردم.» خیابان برایش چیزهایی دارد که آدمها نمیتوانند به او بدهند، حتی کامیلا: «این خیابانها پر از چیزهایی هستند که تو نمیتوانی به من بدهی.» چه چیزهایی؟ «وقتی با آدمها حرف میزدم و در خیابانها با آنها میآمیختم، موجهای شگفتانگیز محبت در وجودم موج میزد.» او زندگی اجتماعی را در شهر تمرین میکند.
- شهر به او ایده میدهد.
«اگر توی زلزله بمیری چی، کی اهمیت میدهد؟ فایدهای برای خدا یا انسان ندارد! یکجوری میمیرم، یا زلزله یا دار؛ چرا و کی و چطورش مهم نیست. برای همین رفتم مرکز شهر. این هم از ساختمانهای بلند، بگذار زلزله بیاید، بگذار من و گناهانم را زیر خودش دفن کند، کی اهمیت میدهد... بعد مثل رؤیا از راه رسید. از دلِ ناامیدیام بیرون آمد؛ یک ایده، اولین ایدهی مطمئنم، اولین ایده در تمامِ زندگی، غنی و پاک و قوی، خطبهخط، صفحهبهصفحه. داستانی دربارهی ورا ریوکن.»
- شهر وسوسهاش میکند، حسهایش را بیدار میکند، برانگیختهاش میکند. مثلاًً آرتورو تازه رفته کلیسا یک ساعت نشسته و اعتراف کرده و آرامش یافته و با یک حس معنوی از آنجا زده است بیرون. ناگهان ضربهای به پنجره میخورد.
«یکی به پنجرهی آن خانهای میزد که شاخوبرگهای انبوهِ تاک پنهانش کرده بود. برگشتم، پنجره را پیدا کردم و کلّهای دیدم: برق دندان، موی مشکی، نگاه چپچپ، و انگشتهای باریکی که اشاره میکردند. آن غرشِ توی شکمم چه بود؟ چطور از این فلجِ فکری جلوگیری کنم، از این جوشش خون که حواسم را مختل میکند؟ اما میخواهمش! بدون آن میمیرم! دارم میآیم، ای زنِ پشت پنجره! تو مجذوبم میکنی، تو از خوشی و لذت و لرزش مرا میکشی! آمدم، دارم از این پلههای زهواردررفته بالا میآیم. (ص. ۱۳۸)»
- شهر به او آرامش میدهد.
«رفتنشان را تماشا کردم. حق با او بود. باندینیِ احمق، پست، حقیر، کودن. اما دست خودم نبود. به کارت ماشین نگاه کردم و نشانیاش را پیدا کردم. خانهای بود نزدیک خیابان بیست و چهارم و آلامیدا. دست خودم نبود. به خیابان هیل رفتم و سوار تراموای آلامیدا شدم. برایم جالب بود. وجههی تازهای از شخصیتم، عمقِ حیوانی، تاریک، و ژرف یک باندینیِ تازه. اما بعد از گذشتن از چند بلوک، این حالوهوایم از بین رفت. آنجا فاصلهی دوری داشت، اما پیاده برگشتم. وقتی به خانه رسیدم برای همیشه کارم با کامیلا لوپز تمامشده بود.»
- در شهر سرخوشانه کودکی میکند. کودکانه بازی میکند و کلیشههای آدمبزرگها را کنار میگذارد.
«بچههای ژاپنی توی خیابان فوتبال بازی میکردند. همهشان نوجوانهایی بودند کمتر از دوازده سال. یکی از آنها پاسورِ خیلی خوبی بود. پشتم را به دریا کردم و سرگرم تماشای بازی شدم. پاسورِ خوب توپ دیگری را توی بغل یکی از همتیمیهایش انداخته بود. علاقهمند شدم و راست نشستم.
کامیلا گفت: دریا رو ببین. قراره چیزهای زیبا رو تحسین کنی، نویسنده!
گفتم: اون پاسِ زیبایی میاندازه.
کامیلا درجا رفت. ما تا تاریکی هوا بازی کردیم و آنها شکستمان دادند، اما نتیجه نزدیک بود. با اتوبوس به لسآنجلس برگشتم.»
به نظر من، آرتورو زیبایی را در شهر پیدا میکند؛ پشت به دریا میکند و رو به شهر، رو به نوجوانهایی که دارند در شهر فوتبال بازی میکنند.
- با شهر هویت کسب میکند. با قدمزدن در شهر خودش را آمریکایی میبیند. انگار وقتی آشنای شهری باشد هویتِ اجتماعی خودش را پیدا میکند و از جنس آمریکاییها میشود: «من آمریکایی بودم و خیلی به این افتخار میکردم. این شهر فوقالعاده، این پیادهروهای مقتدر و ساختمانهای مغرور، اینها صدای آمریکای من بودند.»
آرتورو کمی که وضعش بهتر میشود، با ماشین در شهر پرسه میزند.
«یک ماشین خریدم، فوردِ مدلِ ۱۹۲۹ سقف نداشت، اما عینِ باد تند میرفت و با رسیدنِ روزهای خشک در امتداد خط ساحلِ آبی گشتهای طولانی میزدم، به ونچورا میرفتم، به سانتا باربارا، به سن کلمنته، به سن دیهگو، خط سفید خیابان را در پیش میگرفتم، زیر ستارههای خیره، با پاهایی روی داشبورد، با سری پر از نقشه برای کتاب بعدیام... با فوردم توی شهر میچرخیدم: کوچههای اسرارآمیزی پیدا کردم، درختان تنها، خانههای قدیمیِ پوسیدهای از یک گذشتهی ناپدیدشده.»
با ماشین، قلمرو وسیعتری را پرسه میزند، پرسهزنی سریعتر است. پس آدمها را نمیتواند ببیند، یا با آنها حرف بزند، فقط از کنارشان عبور میکند، ولی به جاهای دورتر، مکانهای ناشناختهتر میتواند برود.
حالا آرتورو با این پرسهزنیهای همیشگی، چه دامنهای از احساسات را تجربه میکند؟ چه وضعیتهای ذهنی بر او غالب میشود؟ بهتر بگویم، پرسهزنی در شهر با آرتورو چه میکند؟ من برای این پرسش این پاسخها را پیدا کردهام:
- خوشحالی: وقتی هکموث، جواب نامهاش را داده و گفته داستانش را چاپ میکند. «آرتورو دیگر در خانه قرار ندارد: «نامه را برداشتم و دوباره خواندم. پنجره را باز کردم، رفتم بیرون و روی چمنهای درخشانِ دامنهی تپه دراز کشیدم. با انگشتهایم چمنها را گرفتم. غلت زدم روی شکمم. دهانم را کردم توی خاک و با دندانهایم چمنها را از ریشه درآوردم. بعد زدم زیر گریه.» اشتیاقش با شهر پیوند میخورد.
- اندوه: «ظهر که شد، بعد از پیادهرویِ بیهودهای در مرکز شهر، از دلسوزی به حال خودم ناخوش شدم و نتوانستم غمم را کنترل کنم.»
- طردشدگی: وقتی کامیلا در کافه کلمبیا او را از خود میراند، به شهر پناه میبرد: «من رویم را برگرداندم و پا به خیابان گذاشتم، خوشحال از اینکه غوغای مهیب ترامواها و سروصدای غیرعادی شهر توی گوشهایم میکوبد و زیر آوار همهمهها و هیاهوهای گوشخراش دفنم میکند.» انگار این هیاهو برایش لازم است که فراموش کند رانده شده است و کسی را ندارد. انگار، خلوت و سکوتِ شهر در این موقعیتها بیشتر یادش میاندازد که چقدر تنها و تنگدست است و باید از خیابانهای ساکت و خلوت دور شود.
- ترس: از تونلِ خیابان سوم میترسد. من تونلِ خیابان سوم را در گوگل پیدا کردهام. به نظرم، آرتورو حق دارد بترسد.
در حال بارگذاری...
یا وقتی زلزله میآید، از راه رفتن کنار ساختمانهای بزرگ میترسد. «شهر مثل سابق بود. اما من میترسیدم. خطر در کمین خیابانها بود. ساختمانهای بلندی که درههای سیاهی تشکیل میدادند، دامهایی بودند که وقتی زمین میلرزید تو را میکشتند…» بلایی سر آرتورو باندینی آمده بود. او در خیابانهایی پُر از ساختمانهای یکطبقه قدم میزد. نزدیکیِ جدول پیادهروها میماند، دور از تابلوهای نئونِ بالای سرش. «درونم بود، عمیقاً. نمیتوانستم ازش رها شوم. از خیابان هیل گذشتم و به میدان پرشینگ که رسیدم، راحتتر نفس کشیدم. در میدان ساختمان بلندی نبود. زمین میتوانست بلرزد، اما هیچ آواری نمیتوانست لهت کند.»
- انتظار: وقتی کامیلا را گم میکند، در شهر انتظار میکشد. «چهار روز انتظار. با پینبال بازیکردن و دستگاههای خودکار سپریشان کردم. بخت با من یار نبود.»
آرتورو با کجاهای شهر آشناتر است؟ در کجاها بیشتر قدم میزند؟ ما بهواسطهی همقدمشدن با آرتورو در کجاهای لسآنجلس میچرخیم و شهر را میشناسیم؟
آنجلز فلایت: آنجلز فلایتِ محبوب! در واقعیت یک راهآهن کابلی است که در سال ۱۹۰۱ ساختهشده و قدیمیترین راهآهن کابلی لسآنجلس است، که امروزه یک نماد تاریخی به شمار میرود. اما در داستان، فقط یک راهآهن کابلی نیست. آرتورو بارهاوبارها پلهها را پایین و بالا میرود: «از پلههای آنجلز فلایت پایین رفتم و پا به خیابان هیل گذاشتم: صد و چهل پله، با مشتهای گرهکرده.» آنجلز فلایت به او ایده میدهد، ایدههایی ناپخته! «ایدهای دارم پولساز! این پلهها، شهر پاییندست، ستارههای دردسترس! ایدهی ملاقاتِ پسر و دختری، طرح خوب، ایدهی پولِ کلان. پسره آواره است، پسره منم. دختره گرسنه است. دختر پولدار پاسادنایی از پول متنفر است. میلیونها دلار را در پاسادنا ول کرده. دختر زیبا و خوشگلی است.» آنجلز فلایت گاهی خستهاش میکند، گاهی امیدوارش میکند، گاهی فقط یک جای آشناست که در آنجا احساس امنیت میکند، گاهی در آنجا چهرهی زشتِ شهر را میبیند، گاهی دلش میسوزد.
در حال بارگذاری...
خیابان اسپرینگ، بارِ آن دست خیابان، روبهروی دستدومفروشی: کافه کلمبیا. «جای ازمدافتادهای بود، کف زمین خاکارّه ریخته بودند و دیوارها پوشیده از چند تا نقاشیِ ناشیانه از زنهای برهنه بود. پاتوقِ پیروپاتالها بود. آنجا که آبجویش ارزان بود و بوی ترشیدگی میداد. آنجا که گذشته به همان شکل سابقش مانده بود.» بار دیگر: «آنجا، آن کافه مکان مقدسی بود. آنجا همهچیز متبرک بود: صندلیها، میزها، کهنهپارچهی توی دستش، خاکارّهی زیرپاهایش!» چطور یک مکان واحد، یعنی کافه کلمبیا، حسهای مختلفی برمیانگیزد؟ این کافهی شخصیشدهی آرتوروست، در شهر شخصیشدهی آرتورو. «فوری نیا کامیلا؛ بگذار یک مدتی اینجا بنشینم و خودم را با این هیجان کمیاب وفق بدهم؛ مدتی تنهایم بگذار تا ذهنم در زیبایی بیکرانِ شکوهِ پرزرقوبرق تو سفر کند؛ فقط مدتی من را با خودم تنها بگذار تا میلم شعلهور شود و با چشم باز رؤیا ببینم.»
آرتورو شهر را با جزئیات توصیف میکند: خیابانهای آلیو، بانکر هیل، مرکز شهر، مغازههای بزرگ، محلهی مکزیکیها، محلهی ژاپنیها، بازار میوهفروشی، کلیسا، بیمارستان، تلگرافخانه، همهوهمه با جزئیات در داستان حضور دارند. مثلاً، وقتی با کامیلا به کلوپ کوبا میروند، صحنه را اینطور تصویر میکند: «وارد کمربندِ سیاه لسآنجلس شدیم، خیابان سنترال، کلوپهای شبانه، آپارتمانهای رهاشده، دفترهای اداری تعطیل، خیابان متروکِ فقیر برای سیاهپوستها و فراوانی برای سفیدپوستها. زیرِ سَردر کلوپی شبانه به نام کلوپِ کوبا ایستادیم.»
گاهی هم شهر را از دور و در نمایی باز اینطور تصویر میکند: «کالیفرنیایی در کار نیست. نه لسآنجلسی، نه خیابانهای گردوغبار گرفتهای، نه هتلهای ارزانقیمتی، نه روزنامههای بدبویی، نه آدمهای درهمشکستهی بیریشهای اهلِ شرق، و نه بلوارهای شیکی. اینجا خشکیِ زیبای توست با صحرا و کوهها و دریا. تو شاهدختی، بر این سرزمین حکومت میکنی.»
شهر چگونه گرههای داستان را باز میکند؟
از غبار بپرس حداقل سه کشمکش اصلی دارد که درهمتنیدهاند:
اولین کشمکش یک کشمکش درونی است که آرتورو در ذهنش دارد: «تعهدم من را بهسمت ماشینتحریر کشاند. پشتش نشستم، انباشته از غمی برای آرتورو باندینی. بعضی وقتها ایدهای بیآزار در اطرافِ اتاق میچرخید. مثل پرندهی سفیدِ کوچکی بود. هیچ قصد بدی نداشت. فقط میخواست کمکم کند این پرندهی کوچک عزیز. میزدمش، بر دکمهی ماشینتحریر میکوبیدم و در دستهایم میمرد.» جدال آشنای نویسندهها، میخواهد بنویسد ولی نمیتواند. ایدههایش بارور نمیشوند. گاهی نمیداند میخواهد دربارهی زندگی بنویسد یا دوست دارد تجربه کند.
کشمکشِ دوم بین آرتورو و کامیلاست که جدالی بیرونی است. رابطهی آنها رابطهای است پرتلاطم که هراندازه هم عاشقانه و مشتاقانه باشد، خودآزارانه و دگرآزارانه نیز هست.
کشمکش سوم، که مقیاسِ بزرگتری دارد، بین شهر است و آنچه شهر نیست. من اسمش را میگذارم ناشهر. کشمکش شهر با ناشهر از نخلها شروع میشود: «شاخههای نخل به سیاهی میزدند و مونوکسیدکربنی که از تونلِ خیابان سوم میآمد لکهدارش کرده بود. تنهی کبرهبستهاش انباشته از ماسه و غباری بود که از سمتِ صحراهای مجاوه و سانتا آنا میآمد.» —بیچاره درختان نخل!— «ماسه و روغن و چربیِ درختانِ بیحاصلْ نخل را خفه میکردند. درختانی که عین زندانیهای محتضر ایستاده بودند، زنجیرشده به تکه زمینِ کوچکی با پیادهروهای سیاه که پاهایشان را پنهان میکرد». چهرهی شهر یا پوشیده از غباری است که از صحرای مجاوه میآید یا آکنده از مِهی که از سمت ِدریا: «هاجوواج از تراموا پیاده شدم. نیمی از پلههای بانکر هیل را بالا رفته بودم که جلوی دری نشستم و به شهر زیرِ دستم نگاه کردم. پوشیده در مِه غبارآلود و تارِ عصرگاهی بود. تودهی سفیدی مانند مِه بر فرازِ شهر گسترده بود، اما مه نبود: گرمای صحرا بود، بادهای شدید مجاوه و سانتا آنا، انگشتهای سفیدِ رنگپریدهی برهوت که همواره پیش میآمد تا فرزند اسیرش را طلب کند.»
کشمکش دوم و سوم با هم میآمیزند، آرتورو سمت شهر میایستد و کامیلا آن سمتِ دیگر.
آرتورو، یک شب، وقتی نامهای آکنده از خشم و تحقیر برای سمی نوشته بود، از اتاق خارج میشود. «آرامش بیپایانِ خاموشِ طبیعت بود. بیاعتنا به شهر بزرگ، زیر این خیابانها، گوشهوکنار این خیابان صحرایی بود در انتظار مرگ شهر، تا یک بار دیگر رویش را با ماسههای بیانتها بپوشاند. حس هولناکِ درک این معنا و سرنوشت رقتانگیز انسانها وجودم را فراگرفت. صحرا همیشه آنجا بود. جانورِ سفیدِ صبور، در انتظار مرگ انسانها، در انتظار رنگباختن تمدنها و ورودشان به تاریکی. انسانها در نظرم شجاع بودند و من به خود میبالیدم که جزئی از آنها هستم. تمام شرّ دنیا بههیچوجه شَر به نظر نمیآمد، بلکه اجتنابناپذیر و خیر بود. و بخشی از کشمکش بیپایان برای آرام نگهداشتن صحرا.» پس آرتورو، در جدال بین شهر و ناشهر، در سمتِ شهر میایستد. دلش برای شهر است که میتپد.
و کامیلا کجا گم شده است؟
«یاد نقشهی جادههای این بخش افتادم. هیچ جاده، شهر، یا حیاتی بین اینجا تا آن طرفِ صحرا در کار نبود. تا صدها کیلومتر جُز برهوت هیچچیز نبود. پا شدم و به راه افتادم. از سرما کرخت شده بودم. با این همه عرق از تنم جاری بود. شرق خاکستری روشن شد، به رنگ صورتی درآمد، بعد قرمز شد، بعد گلولهی بزرگ آتشین از پشت تپههای سیاه بالا آمد. در سرتاسرِ آن برهوت بیاعتنایی زیادی نهفته بود، معمولی بودن شب و روزِ بعد، و صمیمیت آن تپهها، شگفتی تسلیبخشِ خاموششان که مرگ را به چیز بیاهمیتی تبدیل میکرد. میتوانستی بمیری، اما صحرا راز مرگت را پنهان میکرد و پس از تو باقی میماند تا خاطرهات را با باد و گرما و سرمای همیشگی بپوشاند. فایدهای نداشت. چطور میتوانستم دنبالش بگردم؟ چرا باید دنبالش میگشتم؟ چه چیز میتوانستم برایش به ارمغان بیاورم، جز بازگشت به برهوتی وحشیانه که خردش کرده بود؟ در سپیدهدم برگشتم، به شکلِ غمانگیزی در سپیدهدم. حالا تپهها صاحب او بودند. بگذار این تپهها پنهانش کنند! بگذار به تپههای صمیمی برگردد! بگذار با سنگها و آسمان زندگی کند و باد تا آخرین لحظه بر موهایش بوزد! بگذار از آن راه برود!»
کتابش را با تمام توان پرت میکند به سمتی که او رفته بود. (به سمت جنوب غربی) «بعد سوار ماشین شدم، استارت زدم و برگشتم به لسآنجلس.»
کشمکش اول چطور حل میشود؟
آرتورو رمانش را مینویسد. او موفق میشود. نویسنده میشود. «یک هفته بعد کتابم چاپ شد. میتوانستم بروم توی فروشگاهها و بین کلی چیزهای دیگر ببینمش، کتابم، کلماتم، اسمم، دلیل زنده بودنم». البته که ایدهی کتابش در دلِ شهر بود که شکل گرفته بود. کشمکش دوم با رفتن کامیلا حل میشود؛ کامیلا به سمت طبیعت میرود و آرتورو دلباختهی شهر مانده است. و این خودبهخود به کشمکش سوم نیز معنا میدهد. انگار، شهر همان مرزی است که بین آرتورو و کامیلا بود و عاقبت از هم جدایشان کرد، ولی همان شهر آرتورو را به آرزویش رساند. آرتورو رمانش را نوشته، از کامیلا جدا شده، و به لسآنجلس برگشته است: کشمکشها اینگونه حل شدند. به وساطت شهر.
1. Arturo Gabriel Bandini - آرتورو گابریل باندینی نامِ شخصیتِ اصلی و شبیهِ جایگزینِ خودِ جان فانته در چهار رمانِ باندینی او، از جمله همین رمان «از غبار بپرس» است.
2.John Fante (زادهی ۸ آوریل ۱۹۰۹ - درگذشتهی ۸ مهی ۱۹۸۳)
3.این رُمان دو بار به فارسی ترجمه و چاپ شده است: ۱- فانته، جان؛ «از غبار بپرس»: با مقدمه و شعری از چارلز بوکافسکی، ترجمهی بابک تبرایی (تهران: نشرِ چشمه، چاپِ نخست ۱۳۹۷) ۲- فانته، جان؛ «از غبار بپرس»: با مقدمهای از چارلز بوکفسکی، ترجمهی محمدرضا شکاری (تهران: نشرِ افق، چاپِ نخست: ۱۴۰۰)
4.آنجلز فلایت یک راهآهن باریک در منطقهی بانکر هیل، در مرکز شهر لسآنجلس در ایالتِ کالیفرنیا، است.