تصویر یکى از اهالى قدیمى دارآباد، عکس از مجموعه‌ی شخصى بهزاد لیان
تصویر یکى از اهالى قدیمى دارآباد، عکس از مجموعه‌ی شخصى بهزاد لیان
صداها
دارآباد، غریبه‌ای دیرآشنا
نویسنده
امیربهادر کریمی
21 شهریور 1403

یادم افتاد، زمان زنده‌بودن همیشه دوست داشتم در خواب بمیرم: الآن، از این آرزویم احساس شرم می‌کنم. چقدر مسخره بود که دوست داشتم بمیرم بی‌آنکه متوجه مرگ شوم. دقیقاً همان‌طور که همه‌ی عمرم زندگی کرده بودم بی‌اینکه متوجه زندگی شوم.

هرچه باداباد، استیو تولتز

راه می‌روم و به یاد می‌آورم. گاهی به‌یادآوردنِ چیزها یعنی میان خودت و خویشتنت‌ فاصله بگذاری. جایی میان این هر دو بایستی، در خلوتگاهی امن‌ عریان شوی و تنِ دردمندت را در آغوش بگیری. راه می‌روم و به یاد می‌آورم که فراموشی یعنی چه؟ گم‌شدن در هیاهوی ثانیه‌ها و خُردشدنِ صورت‌های قدیمی لابه‌لای چرخ‌دنده‌های زمان، طوری‌که انگار هیچ‌وقت نبوده‌اند. راه می‌روم و به یاد می‌آورم که پرنده اگر همان پرنده باشد، درخت همان درخت و آب همان و آسمان همان، ولی برای آدمیزاد همیشه جایی هست که پرنده و درخت و آب و آسمانِ دیگری دارد با صدا و رنگی دیگر. روزی از روزهای بهار است. کدام تاریخ؟ نمی‌دانم! کدام روزِ هفته؟ بی‌خبرم! برای کسی که تمام عمر، در خواب‌وبیداری، در یک مکان ابدی روزها را به‌سر کند زمان بی‌نام می‌شود.‌

من، همیشه، این محله را در خواب‌هایم دیده‌ام. همیشه، سنگی در جویبارِ محله غلت می‌خورد و دور می‌شود. من دل‌آشوبه‌ام. پا می‌کشم به دنبالِ صدای سنگ. در اینجا زمان همیشه ابتدای بهار است. سیاهِ زمستان باشد، برگ‌ریزان، یا زل آفتاب و عرق‌ریزان فرقی نمی‌کند. دارآباد در خواب‌های من همیشه بهار بوده است. هر بار که به کوچه‌ها و راه‌هایش پا گذاشتم، انگاری خواب‌های من راه یافته‌اند به زمانِ حال، به واقعیت. نور، در خواب‌های من، نرمی پوست را لمس می‌کند. نوازشی که مورمور خوشایندی دارد. زیاد است، اما نمی‌سوزاند. گرم است، اما نفس‌گیر نیست. آفتابِ دارآباد همین است. انگار نوری باشد به بدرقه‌ی آدم‌ها، به دروازه‌های بهشت.

راه می‌روم و به یاد می‌آورم. از کوچه‌ی «سَبُک‌رو» پایین می‌آیم. دارآباد عجب نام برازنده‌ای بر تن این خیابان‌ها و کوچه‌هاست. به قلبِ محله که پا بگذاری، آرام‌آرام، راز درخت‌های تناور را درمی‌یابی. چنارها از همه بهترند. هرچه به اعماق بروی، هرچه بیشتر خودت را در محله گم کنی، چنارها قدیمی‌تر، سایه‌ها بلندتر، و آفتاب —برای آنکه خودش را به نوازش نرمای پوست برساند— سمج‌تر می‌شود. راه می‌روم و به یاد می‌آورم که روزگاری روی یکی از جدول‌های خیابان سَبُک‌رو، در تقاطع با خیابان طالب نسب، روبه‌روی مغازه‌ی تهرانی پیرمردی می‌نشست. پیرمرد را همیشه با لباسِ سیاه به یاد دارم. دست‌هایش پینه‌بسته بود و نگاهش غمگین. خالکوبی‌های کج‌ومعوجِ روی مچ‌هایش هماهنگی عجیبی با استخوان‌های لاغرش داشت. صدایش هیچ بلند نبود و حالتِ نجوا داشت. نامش عیسی بود، عموی پدرم. خانه‌اش در پس‌کوچه‌ی تنگی به نامِ ترکمان بود. که با خیابان سَبُک‌رو چند قدم فاصله دارد. خانه به شکل غمگینی هنوز هست. غمگین از آن‌ رو که از سرنوشت ساکنین آن باخبرم. دو طبقه با نمای سفید و دری که رو به کوچه باز می‌شود، حیاط‌خلوتش ساکت و آفتاب‌گیر است و پنجره‌ای که نورِ دارآباد را به پلکان خانه می‌رسانَد هنوز نفس می‌کشد. ساکنین خانه خیلی وقت است که نیستند. پسرش، بهرام، شهید شد. مدفن او در آرامستانِ دارآباد است، که با خانه‌ی عمو عیسی ده دقیقه فاصله دارد. یادم است یک روز عمو عیسی به زبان لری گفت: «ایخِه گری‌وِستُم که سو تیام رَهد.»1 چند سال بعد خودش هم رفت، بی‌صدا. آغازِ دارآباد، برای من، همان تصویرِ عمو عیسیِ نشسته بر روی جدول است، همان غم، همان اندوه، همان فقدان.

به مسیر ادامه می‌دهم. می‌رسم به پلی قدیمی، ابتدای خیابان طالب‌نسب. طالب‌نسب خیابانی نسبتاً طولانی‌ است که بن‌بست است، اما راه به ابدیت دارد. هر بار که به اینجای دارآباد می‌رسم، خواب و بیداری مثل دو جزیره از هم جدا می‌شوند. من اما میان هر دو شناورم. پُل مرا در هر دو جزیره نگه می‌دارد. نه آن‌قدر محکم که مشتِ واقعیت را روی گونه‌هایم احساس کنم و نه آن‌قدر رها که سوار بر ابرهای رؤیایی به آسمان سفر کنم. رودخانه‌ی دارآباد صدای خروشِ پرآبش را به دامان محله می‌ریزد.

خواب می‌بینم که روی پُل ایستاده‌ام و باد می‌آید. آب رودخانه بالا آمده است. در آبْ صدای غلتیدنِ سنگ را می‌شنوم. پا می‌کشم که بروم پی صدا. نورِ آفتاب نرمای پوست مرا لمس می‌کند. آبِ رودخانه بالا آمده است و من از روی پُل تکان نمی‌خورم. منتظر کسی هستم. کسی که صدای آمدنش را از انتهای خیابان می‌شنوم. صورتش را به یاد نمی‌آورم. صدای پای او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. آب بالا و بالاتر می‌آید. صدای پای او و باد. صدای شاخه‌های درخت و آب بیشتر و بیشتر می‌شود. آب بالا و بالاتر می‌آید.

بیدار می‌شوم. روی پُل ایستاده‌ام. پلی که سالیان‌سال است دو کرانه‌ی رودخانه را به هم پیوند می‌دهد. این پُل طولانی نیست؛ عریض هم نیست. نرده‌های سبزرنگش گُله‌به‌گُله زنگ زده‌اند. از همان زمان‌های کودکی‌ام تا امروز، هر بار که قدم روی پُل گذاشته‌ام حس کرده‌ام هر لحظه پُل فرو خواهد ریخت! به پُل که نگاه کنی، می‌بینی که به تارِ مویی بند است. سال‌هاست که همین‌طور است، اما اگر این پُل نباشد، رفت‌وآمد در محله سخت می‌شود. اهالی محله برای رفتن به خیابان سَبُک‌رو و بعد میدانِ کاشانک باید از این پُل عبور کنند. البته راه‌های دیگری هم هست، ولی مسیر طولانی‌تر می‌شود. این پُلِ فکسنی قلبِ تپنده‌ی دارآباد است. مثل درخت‌ها و رودخانه‌اش. راهی‌ است برای اتصالِ آدم‌ها به بیرون. آدم‌هایی که در عمقِ سکوتِ محله ته‌نشین شده‌اند.

از پُل می‌گذرم و وارد خیابانِ طالب‌نسب می‌شوم. حالا در آن دست رودخانه هستم. تا چشم کار می‌کند برج می‌بینم. بلند و کشیده. بالای این برج‌های بلند آسمان بی‌معناست. قبلاً جای این برج‌ها خانه‌باغ بوده. ایوان بوده. درخت‌های توت و انجیر بوده. خانه‌هایی یک طبقه با دیوارهای کوتاه. دیگر رنگِ درها و نامِ آدم‌ها شسته و فراموش شده‌اند. راه می‌روم و به یاد می‌آورم. شبِ عروسی مجتبی است، پسرعموی من. ماشین‌عروس ماشین پدرِ من است. آن‌وقت‌ها، مجتبی ساکن همین‌جا بود. مرا در ماشین نشانده‌اند. مجتبی رانندگی نمی‌کند. پدرم می‌راند. از جلو خانه‌باغی رد می‌شویم که از دیوار کوتاهش شاخه‌های درختِ انجیر بیرون زده است. جایِ آن خانه‌باغ حالا دیگر برجی ساخته‌اند و نامش را هم «ریوِر ساید» گذاشته‌اند. عطرِ بهارنارنجِ خانه‌باغ‌ها در صدای کِل کشیدن‌ها و بوی اسپند و بوق‌بوقِ ماشین‌ها گم می‌شود و شامه‌ام، حریصانه، می‌گردد به دنبال بوی بهارنارنج، در سیاهی شب. مثل الآن، مثل هنوز. اهالی خانه‌ها به‌تماشا بیرون آمده‌اند. نزدیکِ پُل هستیم و از روبه‌رو ماشین‌ها می‌آیند. شلوغ است. برای خارج‌شدن از محله یا واردشدن به آن، پُل فقط ظرفیت یک ماشین را دارد. آدم‌ها در این کوچه‌‌های تنگ گره خورده‌اند به ترافیکِ ماشین‌ها. همه در انتظار تا راه باز شود و ماشین عروس جلوتر از همه است. یکی می‌رقصد. یکی به دیگری فرمان می‌دهد. یکی صندوق‌عقبِ ماشین را بالا زده و استکان‌ها را، یواشکی، به دست دیگران می‌دهد. یکی در تاریکی ایستاده است، برای آنکه کفشِ جلوباز به پا دارد و پایش لُخت است . یکی چادرش را روی صورت گرفته و در گوشِ زن همسایه پچ‌پچ می‌کند. من صدای گریه می‌شنوم. هق‌هقی به‌آرامی. بوی بهارنارنج و بوقِ ماشین‌ها و بوی اسپند و کِل‌کشیدن‌ها محو می‌شوند. تنها صدای گریه است که می‌آید. هنگامه است، زنِ مجتبی. برمی‌گردم و در تاریک‌روشنِ نورِ جشن، صورتش را نگاه می‌کنم. می‌ترسم. پدرم قبلاً گریستنِ زن را در شب عروسی دیده است. بی‌تفاوت بیرون را تماشا می‌کند. من اولین‌ بار است که می‌بینم. اولین‌ بار است که به خلوتِ زنی، بجز مادرم، راه پیدا کرده‌ام. دوباره، شرمگین نگاه می‌کنم. گونه‌ها و لب‌ها می‌لرزند. بازوبسته‌شدنِ پلک‌ها و تکان‌خوردنِ ابروها. گرمای آه را، که از گلوگاه او بیرون می‌آید، احساس می‌کنم. من آن شب فهمیدم، زن وقتی گریه می‌کند زیباتر می‌شود. و هنوز نمی‌دانستم، بزرگ‌تر که شوم قرار است به تماشای زنانی بنشینم که مدام اشک می‌ریزند و مدام زیباتر می‌شوند. زنانی گریان درست زیر آفتابِ دارآباد، که نرمای پوست را لمس می‌کند، و درست کنار رودخانه‌ی دارآباد، که سرچشمه‌اش اشک‌های زنی‌ است بر بلندای کوه. پس همین است که رودخانه‌ی دارآباد زیباست؛ چون زن زیباست. چون زن وقتی که گریه می‌کند زیباترست.

راه می‌روم و به یاد می‌آورم. از پُل که گذشتم می‌روم سمت راستِ کوچه. خیابانِ طالب‌نسب را به‌ سمت پایین طی می‌کنم. اینجا هنوز خانه‌های زیادی یک طبقه مانده‌اند. هنوز ارتفاعِ پشت‌بامِ خانه‌ها خیلی زیاد نیست. یکی از اولین‌ خانه‌هایی که از کنار آن عبور می‌کنم خانه‌ی پلاک ۳۲ است. در تمامِ این سال‌ها، هر وقت از کنار این خانه گذشته‌ام نگاهم را ربوده است. هیچ‌وقت خانه‌ی باشکوهی نبوده است، اما حضورش مرا مَسحور می‌کند. سردرِ خانه، در تمام این سال‌ها، یک‌جور مانده و تغییری نکرده است. در ورودی خانه درختی روییده است که سال‌به‌سال قد می‌کشد. درختی که هر بار نگاهش می‌کنم، به زمانه دل‌خوش می‌شوم. دل‌خوش می‌شوم به بهار، به آفتابِ دارآباد. تنه‌ی درخت را که روبه‌بالا نگاه کنی، شاخه‌هایی را می‌بینی که قوس برداشته‌اند و به کُرنش خم شده‌اند به‌ سمتِ خانه؛ انگار، دارند به تو می‌گویند خوب کردی که آمدی.

به راه ادامه ‌می‌دهم و خیابانِ طالب‌نسب را می‌روم پایین. روی همه‌ی دیوارها نوشته‌اند: «پارک مساوی است با پنچری». اینجا هر کس جای پارک خودش را دارد و جای پارک در این کوچه‌های تنگ‌و‌تار حکمِ طلای ناب را دارد. دوست دارم که زودتر برسم به خانه‌ی پدری. به منزلگاهِ لرهای مهاجر. دهه‌های سی و چهل، لرهای زیادی از ملایر به دارآباد آمدند. برای کار و زندگی بهتر. پدرم می‌گفت هفت‌ساله بوده که به تهران آمده و دیده‌ است که پدرش، پدربزرگِ من، آجرهای خانه را چطور با دست‌های خود رج‌به‌رج روی هم می‌گذاشته است. و سال‌های‌سال بعد، قسمت بوده که پدرم نیز با دست‌های خودش خانه‌ای را بسازد و آجرهایش را رج‌به‌رج بچیند روی هم و من تماشاگر او باشم.

در حال بارگذاری...

کارکنان بیمارستان مسیح دانشورى واقع در دارآباد، عکس از مجموعه‌ی شخصى بهزاد لیان

قبل از رسیدن به خانه‌ی پدری، باید از باغچه‌ی آخوند بگذرم. فقط قدیمی‌های محله این زمین را به این نام می‌شناسند. باغچه‌ی آخوند تکه‌زمینی وقفی‌ است متعلق به محمدعلی قیدیِ باغبون‌باشی. از دودمان‌های کهن دارآباد. محمدعلی‌خان به خاطر دایی بزرگش معروف شده بوده به محمدعلی آخوند. قاعده چنین است که باغی اگر بی‌باغبان بماند، ویران شود و باغچه‌ی آخوند هم، به دلایلی که بر من مشخص نیست، وقف می‌شود. و از این روی، بی‌آنکه دستِ باغبانی تیمارش کند سالیان‌سال افتاده است همین گوشه. اما آفتابِ دارآباد و آب‌های اهلی‌اش رسمِ مهمان‌نوازی را خوب می‌دانند. اینجا زمان همیشه ابتدای بهار است و ابتدای بهار یعنی سبزبودنِ مدام. یعنی حضورِ امتداد آب در حریمِ گرمِ زنانه‌ی آفتاب. یعنی زایش جوانه‌ها. برای همین دورتادور این زمین پُر بود از درختان چنار و بید مجنون و گردو و شاید هم چندتایی انجیر.

این تکه‌زمین بَرِ خیابان طالب‌نسب و نبشِ کوچه‌ی بنفشه بود. کوچه‌ی بنفشه با شیب خیلی زیادی به بالادستِ محله می‌رود. باغچه‌ی آخوند از سمتِ خیابان طالب‌نسب دیوارِ سنگ‌چین کوتاهی داشت که می‌توانستی دست روی سنگی بگذاری و واردش شوی. اما ضلع روبه‌روی دیوار بلند بود. دیواری که بیشتر یک حریم طبیعی بود از سنگ‌ها و خاک. و انگار که با افزایش شیب کوچه‌ی بنفشه روبه‌بالا دیوار هم بلند می‌شد. باغچه‌ی آخوند زمینِ مستطیل‌شکلِ قناسی بود که در میانه‌اش جز علف‌های هرز و قاصدک‌های خودرو چیزی در نمی‌آمد. اما از دور که نگاه می‌کردی، منظره‌اش زیبا بود. شب‌ پاتوق روباه‌ها بود و آدم‌های شب‌زنده‌دار. هروقت که از دارآباد برمی‌گشتیم، از کنارِ باغ عبور می‌کردیم. همیشه کسی بود که بی‌خواب شده باشد و در خنکای شب، وسط باغ، کنار آتشِ روشن بنشیند و، بسته به آنکه بشناسدت یا نه، سلام‌ٌعلیکی بکند و از نو در خود فرو برود. روزها هم محل گپ‌وگفتِ پیرمردها بود و بگوبخند جوان‌ها و بچه‌ها.

چشم‌هایم بسته می‌شوند. صدای یاکریم‎‌ها را می‌شنوم و گاهی تک‌مضرابِ2 کلاغ‌ها را. نقطه‌ی آغاز خواب‌های دارآباد همین‌جاست. وسطِ باغچه‌ی آخوند ایستاده‌ام. از مسیری دور و دراز رسیده‌ام به باغ. در خواب‌هایم هرجا که باشم راه می‌افتم به‌ سمت دارآباد. همیشه هوا آفتابی است. همیشه دل‌آشوبه‌ام و راه می‌افتم به دنبال کسی یا چیزی. همیشه، می‌ترسم که دیر راه افتاده باشم. همیشه، باد می‌آید و دستِ نسیم سُر می‌خورد روی پیشانی‌ام. همیشه، بی‌قراری تمامِ حضورِ مرا بلعیده است. همیشه، سرابِ صدای آبْ گوش‌های مرا غسل می‌دهد. همیشه، از کوه‌ها می‌گذرم و نور از افق‌های باز می‌ریزد روی تپه‌های سبز و جلا می‌دهدشان. همیشه، از راهی که انگار اورادِ کهن آن را از چشم‌های آدمِ فانی مخفی کرده باشد می‌رسم به باغ. هیچ‌کس حضورِ غایب مرا نمی‌بیند. راه می‌روم و صدای غلتیدن سنگ می‌آید در آب. پا می‌کشم که بروم پی صدا. صدای آب می‌آید و باد. صدای به‌هم‌خوردن برگ‌ها گوش‌های مرا پر می‌کند. آمده‌ام پی کسی و صدای غلتیدن سنگ می‌آید در آب. ناگهان، برگ‌ها، برگ‌های زیاد، از چهار طرفِ دیوار باغ فرو می‌ریزند. برگ‌های سبز و قرمز و زرد. بارانِ برگ. برگ‌ها رسیده‌اند تا سر زانوها. صدای پاهای مردی می‌آید که چهره‌اش را به یاد نمی‌آورم. بارانِ برگ است و من دل‌آشوبه‌ام.

دیگر خبری از باغچه‌ی آخوند نیست. زمینِ باغ با تمام درخت‌هایش جای خود را به ساختمان مسکونی چهل و چهار طبقه‌ی بلندی که هنوز تکمیل نشده داده است. زمین از سوی اداره‌ی اوقاف واگذار شده است. چه خاطره‌هایی که قرار است در سیمانِ سخت دفن شوند و بمیرند. شمایلِ بنا، عجیب، به تنِ محله زار می‌زند.

کوچه‌ی بنفشه را روبه‌بالا می‌روم. شیبِ تندی دارد. می‌روم بالا تا برسم به دست چپ کوچه و وارد کوچه‌ی قنات می‌شوم. در کوچه‌ی قنات باغی قدیمی هست. اما درِ این باغ هیچ‌وقت مثل باغچه‌ی آخوند باز نبوده است. دورتادورش دیوار کشیده‌اند، ولی می‌توانی از لابه‌لای درز دیوار و فنس‌ها داخل باغ را دید بزنی. هیچ‌وقت، نفهمیدم که باغ متعلق به کیست، اما می‌دانم که روزی خواهد آمد و آسمانخراشِ بلندی جای باغ را خواهد گرفت تا روی آفتابِ دارآباد را بپوشاند. به انتهای کوچه‌ی قنات می‌رسم. خوبی‌اش این است که کوچه‌ی قنات، بجز در نام خود، به‌راستی قناتِ قدیمی خود را هم حفظ کرده است. درست بالای دریچه‌ی قنات سه چنارِ تنومند و قدیمی قد برافراشته‌اند. سایه‌های چنار و کرشمه‌ی آفتاب همه‌ی آن چیزی است که دو چشمِ کنجکاو از جهان طلب دارند. زیر چنارها ورودی قنات است. احتمالاً، اینجا پایاب یا مظهر قنات3 بوده باشد. شاید پله می‌خورده است به پایین. شاید پدرم روزی از این پله‌ها پایین رفته باشد برای دیدار با رفیق دیرینه یا همسایه‌ی دیواربه‌دیوارش. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم که دارآباد امتدادِ ردپای پدرم است در تهران. انتهای قدم‌هایش هرجا که باشد می‌رسد به کوچه‌های محله.

راه می‌روم و به یاد می‌آورم. برایم گفته‌اند که در کوچه‌ی قنات خانه‌ای بود که یک اتاقش را پسرعمه‌ها و پسرعموهای من اجاره کرده بودند. نامش را گذاشته بودند هتل قنات. نمی‌توانم از بین این خانه‌های جدید پیدایش کنم. هتل قنات جایی بود برای خوشی، برای عیاشی پسران دهه‌ی شصت. احمد پسرعمه‌ام در بیمارستان مسیح دانشوری کار می‌کرد، همان‌جایی که پدرم بیشتر از سی سال از عمر کارمندی خود را در آنجا گذراند. پدرم برای او کار پیدا کرده بود. همان‌طور که سال‌های بعد بیشتر پسرعمو‌ها و پسرعمه‌ها را آنجا سر کار برد. احمد از داروخانه‌ی بیمارستان الکلِ اتحادیه می‌دزدید و شده بود بارمَنِ هتل قنات. الکل را می‌ریخت در یک تشت بزرگ و جوانان جاه‌طلب و تشنه‌ی دهه‌ی شصت تا خودِ صبح می‌نوشیدند. آن‌قدر که چشم‌ها سیاهی می‌رفت و جمعه می‌شد روز خواب و پشیمانی و باز پنج‌شنبه دیگر همین بود تا پنج‌شنبه بعدش. سیگار بود که دود می‌شد و گاهی تریاک بود که سیاهی شب‌های دهه‌ی شصت را دود می‌کرد به آسمان. گاهی بزرگ‌ترها میهمان افتخاری هتل قنات بودند. پدرم، عموهای دیگر، و مردهای دیگرِ فامیل از دور‌ونزدیک. زن‌ها حق ورود نداشتند. در هتل قنات هرکس پادشاهِ خودش بود. عمو صفدر «پیرهن صورتی» 4می‌خواند و عمو حیدر «کوچه»5 را از داریوش. عمو علی آهنگ‌های قدیمی لری می‌خواند و نزدیک روزهای محرم که می‌شد حُقه‌ی وافور‌به‌دست شعرهای قدیمی تعزیه را می‌خواند، با صدای نغز و سوزناکش. عمو کرم اهل خواندن نبود و پدرم کلاغ‌های منوچهر سخایی را می‌خواند، که هنوز هم می‌خواند و چه زیبا هم می‌خواند. من خوش‌شانس بودم که صدای این‌همه را شنیده‌ام.

از کوچه‌ی بنفشه پایین می‌آیم. دوباره در خیابان طالب‌نسب هستم. روبه‌روی من کوچه‌ی نیلوفر است. کوچه‌ای که ماشین‌رو نیست و انتهای آن می‌رسد به پیاده‌راهی که به‌تازگی از کنار رودخانه دارآباد تا پایین سنگفرش شده است. از انتهای این کوچه هم می‌گذرد. وارد کوچه می‌شوم. می‌بینم تیرِ چراغ‌برقِ چوبی هنوز سر جایش هست. این هم مثل پُلِ دارآباد قدیمی است. و مثل مردمش. جابه‌جا پوسیده است. بالای آن سیاه شده و به‌ سمت سراشیب کوچه کمی تاب برداشته است، طوری‌ که انگار بخواهد بیفتد. همیشه، از این تیر چراغ‌برقِ چوبی خوشم می‌آمد. حضور این شیء یعنی تنفسِ موجودِ زنده‌ای از گذشته تا هنوز. راه می‌روم و به یاد می‌آورم که یک روز بغضِ مجتبی، پسرعموی من، همین‌جا ترکید و تکیه داد به این تیرِ چراغ‌برقِ چوبی. دورش را من و چند نفر دیگر گرفته بودیم. آن روز پدرش مرده بود. آن روز هرکس برای تسلی او حرفی زد. من نوجوان بودم. بی‌اختیار دست دراز کردم روی شانه‌اش. دست من پُل شد میان خودم و بزرگسالی. میان مرگ کسی و بازماندگان او. من بزرگ شده بودم. این را از نگاه مجتبی فهمیدم. از صدای شیونِ زن‌ها که نگاهمان می‌کردند فهمیدم. از صدای شیون زن‌ها که قلب مرا چنگ می‌کشید. من هنوز فکر می‌کنم که من هم، یک روز، با اندوه به این تیر چراغ‌برق چوبی تکیه خواهم داد. آن روز، از خودم می‌پرسم پیش از آنکه آفتابِ دارآباد نرمای پوست مرا لمس کند کدام دست برای تسلّی روی شانه‌ام قرار خواهد گرفت و از کجا؟ آن روز صدای پای کسی می‌آید. صدای پای کسی که سالیان دراز در کوچه‌های دارآباد به دنبالش رفته‌ام تا پیدابش کنم و من دل‌آشوبه‌ام و می‌ترسم که صدای پایش را گم کنم.

انتهای کوچه خانه‌ی عمو کرم بود که ما گاهی اوس‌کرم صدایش می‌زدیم. مجتبی فرزند اوست. عمو کرم در حیاط خانه‌اش زیرزمینی داشت که نامش را بزرگ‌ترها گذاشته بودند «هُلدُو» در گویش لری احتمالاً اصطلاحی باشد برای عزلت‌نشینی و خلوت. جایی که دور از آدم‌ها بتوانی به تفریحات شخصی بپردازی. خانه هنوز هست و بازماندگان در آنجا زندگی می‌کنند. دوست دارم ببینم که این روزها «هُلدُو» در غیاب عمو چه شکل و شمایلی دارد.

در حال بارگذاری...

کارکنان بیمارستان مسیح دانشورى واقع در دارآباد، عکس از مجموعه‌ی شخصى بهزاد لیان

در انتهای کوچه می‌نشینم روی سکویی که در سنگفرش پیاده‌روی کنار رودخانه است. دارم دست‌دست می‌کنم. می‌دانم که انتهای راه به کجا می‌رسد. دوباره به‌ سوی خانه‌ی پدری راه می‌افتم. از کوچه‌ی نیلوفر بیرون می‌آیم و می‌روم سمت راست. بعد از خانه‌ای نوساز، نزدیکی‌های انتهایِ بن‌بستِ کوچه دری سفیدرنگ وجود دارد که ماتَرَک خانه‌ی پدری‌ است. خانه نمای سیمانی دارد و هنوز کسانی از فامیل ما در آنجا ساکن‌اند. مجید و سعید. پسرعموهای من. خانه‌ای‌ است معمولی. نه خبری از قصه‌های پریان است و نه افسانه‎‌های ازیادرفته. در این خانه تولدها از مرگ بیشترند؛ من اما بیشتر مرگ‌‌ها به یادم مانده است. راه می‌روم و به یاد می‌آورم، وقتی که درِ خانه را باز می‌کردی یک راه‌پله بود که به‌ سمت بالا می‌رفت و می‌رسید به خانه‌ی عمو صفدر، در طبقه‌ی همکف سمت چپ نیز خانه‌ی عمو حیدر بود. وارد راهرو که می‌شدی برای رسیدن به خانه‌ی سوم باید از پله‌های سنگی پایین می‌آمدی. پژواک قدم‌های روی پله‌ها، که در راهروی خانه می‌پیچیدند، هنوز در خاطرم مانده است. آنجا خانه‌ی ننه بود، مادربزرگِ من. چابک بود و جدی. زبانش تیز بود و با کسی تعارف نداشت. همیشه گُلوَنی6 می‌بست و قلیانش را می‌داد عروس‌هایش چاق می‌کردند و می‌گذاشتند روی زانوش. دوست نداشت کسی نام پسرش را امیر بگذارد. این قانونی بود نانوشته و همه رعایتش می‌کردند. امیر نامِ پدربزرگم بود که یک سال بعد از انقلاب مُرد. از آن روز به بعد تنها یک امیر وجود داشت. باید یک امیر وجود می‌داشت. هیچ‌کدام از نوه‌های پسری او نامشان امیر نبود. این قانون نه در فامیل که در کل محله‌ی دارآباد صادق بود. فقط پروانه‌خانم، همسایه‌ی روبه‌رویی، جرئت کرد و نام پسرش را امیر گذاشت و ننه تا سال‌های‌سال با او قهر بود و به او متلک می‌گفت. فقط به یک نفر اجازه داد که نام فرزندش را امیر بگذارد. پدرم. شاید که تمام خواب‌های من از این نام شروع شده باشد. از همین چهار حرف. چیزی همیشه در این محله هست که مرا به سمت‌وسوی خود بکشاند. از نام‌ها و مکان‌ها. از زمانِ رفته بر آدم‌ها. احساس می‌کنم به‌یادآوردن چیزها باری است بر دوش من. چند سال بعد ننه مرده است و من قرار است که به دیدار او بروم. مدفن او آرامستان دارآباد است. میان مرگ و مکان زیستنش تنها چند دقیقه فاصله است. این هم سعادت بزرگی‌ است.

من مرگ را در این خانه دیده‌ام. من ده‌ساله بودم و وقتی معنای مردن را فهمیدم روز ختم بود و زن‌ها، که در خانه‌ی پدری جمع شده بودند، به من پول دادند و گفتند بروم از مغازه‌ی تهرانی جورابِ پارازین بگیرم تا هم لباس‌ها یک‌سر مشکی شوند و هم آراسته باشند. مردها به من پول می‌دادند تا بروم از مغازه‌ی تهرانی برایشان سیگار بگیرم تا هرکدام به‌تنهایی گوشه‌ای در کوچه‌های دارآباد لم بدهند و در بهت‌وحیرت سیگارشان را دود کنند. مگنا، وینستون، بهمن و اِسه. و من هر بار از کنار رودخانه‌ی دارآباد رد می‌شدم. هر بار صدای آب می‌آمد و آفتابِ دارآباد نرمای پوستِ مرا لمس می‌کرد و هر بار از پُل قدیمی رد می‌شدم، می‌گفتم الآن است که بریزد. سیگارها را که می‌گرفتم، قبل از رسیدن به بزرگ‌ترها، با ولع بو می‌کشیدمشان. آنها سیگار را می‌گرفتند و با روشن‌کردنِ نخ اول می‌گفتند: «فلانی که سنی نداشت!» چه زیبا مویه می‌کنند این زن‌های لر. انگار که غم در صداشان دشنه‌ای باشد و فروکنندش در سنگ و سنگ را بشکنند. وقتی که دورتادور اتاق نشسته بودند، گیس‌هاشان را می‌بریدند و می‌کندند تا دیگر زیبا نباشند؛ ولی آنها اشتباه می‌کردند و آنها هنوز زیبا بودند. من وقتی معنای مردن را فهمیدم که سعید را —پسرعمویم، که از ایلام با لباس سربازی آمده بود— دیدم که با همان لباس سربازی‌اش زانوها را در چارچوب درِ ورودی خانه‌ی پدری بغل کرده است و آرام می‌گرید. و من دیدم که مَرد چگونه می‌شکند و دیدم که زن‌ها دوره‌اش کرده بودند و سرش را در آغوش می‌کشیدند و بوسه‌بارانش می‌کردند. مردها دل نداشتند که جلو بروند و چشم‌های اشک‌بارشان را می‌دوختند به چنارها، چنارهای کوچه‌ی سَبُک‌رو. در انتهای کوچه‌ی بن‌بست —که راه به ابدیت دارد— سه چنارِ بلندبالا و قطور کنار یکدیگر روییده‌اند، درست وسط کوچه، درست روبه‌روی خانه‌ی پدری. هرکدام به سویی خم شده‌اند و تاب برداشته‌اند. رقصی ابدی. سایه‌ساری به خانه‌ها و آدم‌ها. به اینجای کوچه که رسیدی، قبل از آنکه آسمان را تماشا کنی، باید چشم بدوزی به شاخ‌وبرگ چنارها.

خواب می‌بینم که شاخه‌های چنارها مرا دربرگرفته‌اند. انگار که دستی باشند به بدرقه. خواب می‌بینم که بی‌وزن می‌شوم، رها می‌شوم و آرام، مثل یک پَر، کشیده می‌شوم به زمین. آفتابِ دارآباد نرمای پوست مرا لمس می‌کند و صدای غلتیدن سنگ می‌آید در آب. پا می‌کشم که بروم به دنبال صدای سنگ. نمی‌توانم! کرخت شده‌ام. هیچ‌کس در کوچه نیست. سرم را می‌چرخانم به‌ سمت خانه‌ی پدری. پیدایش نمی‌کنم. صدای به‌هم‌خوردن شاخه‌های چنار می‌آید. خانه را به یاد نمی‌آورم. هیچ‌کس را به یاد نمی‌آورم. فقط چنارها! سه چنار دارآباد در پیچ‌و‌تابِ حافظه‌ام ریشه می‌کنند. دوباره بالا می‌روم. حس می‌کنم که دست آدم‌هاست که مرا می‌برد. من مرده‌ام یا آمده‌ام به وداع؟ سکوت است و صدای کلاغ‌ها و آب و باد می‌آید و من بجز نور هیچ‌چیز نمی‌بینم. دل‌آشوبه‌ام و ناگهان دلم شور می‌زند که پدرم کجاست. چرا به یادش نمی‌آورم؟ صدای پای مردی می‌آید که چهره‌اش در نور گم شده است. من می‌روم به انتهای کوچه. مرا می‌برند آنجا. ابتدای ابدیت آنجاست. حتی وقتی همه‌چیز را از یاد برده باشم. قبرستانِ دارآباد را خوب به یاد می‌آورم. قبرستانِ دارآباد آنجاست. صدای عبدالباسط تمام کوچه را پر می‌کند. و باز دود سیگارِ مردها راه می‌گیرد به آسمان و آرام می‌نشیند روی تحریرها. باز کسی مرده است انگار. از کسان عزا می‌پرسم. نام و سالش را می‌پرسم. هر کس نامی را می‌خواند. هر کس عددی می‌گوید. من دل‌آشوبه‌ام. صدای غلتیدن سنگ می‌آید در آب.

راه می‌روم اما به یاد نمی‌آورم. می‌بینم. این‌ بار میان به‌یادآوردن و دیدن فاصله‌ای‌ است. اکنون من آن فاصله را زندگی می‌کنم. به انتهای کوچه رسیده‌ام. انتهای کوچه دیگر ماشین‌رو نیست. راه را باید پیاده طی کنی تا برسی به قبرستان دارآباد. همیشه به اینجا که می‌رسم از خواب برخاسته‌ام. در فلزی قبرستان باز است. از آن داخل می‌شوم. هیچ‌وقت خواب اینجا را نمی‌بینم. همه‌چیز واقعی است. مثل نفرت و ترس و تنهایی که واقعی است. اما انگار چیزی از خواب‌های من نشت پیدا کرده است و تا قبرستان دارآباد امتداد می‌یابد. صدای پای مردی را می‌شنوم که پیشاپیش من راه می‌رود. چهره‌اش را نمی‌‌بینم، اما صدای مرد را می‌شنوم. آفتابِ دارآباد نرمای پوست مرا لمس می‌کند. صدای رودخانه روی سکوت قبرستان سیل می‌شود. من اما دل‌‌آشوبه نیستم و دیگر صدای غلتیدن سنگ نمی‌آید در آب. به دنبال صدای پای مرد شیبِ قبرستان را می‌روم بالا. هنوز چیزی نگفته است، اما می‌دانم که صدای مرد را خواهم شناخت. قبرستان پر است از نام و جای کسان. از درخت‌ها و سایه. اما هیچ‌وقت بجز من و مردی که پیشاپیش می‌رود کسی در قبرستان نیست. انگار که دیداری باشد در خلوت، سربه‌مهر و رازآمیز. از مسیر اصلی منحرف می‌شویم و می‌پیچیم به‌ سمت چپ. قبرِ سفیدرنگی در سایه‌سارِ درخت محلِ دیدار می‌شود. صدای آب رودخانه می‌آید و کلاغ‌های پرشماری دارند می‌خوانند. مرد می‌ایستد. می‌ایستم. قبرِ سفید‌رنگ را می‌شوید و می‌گوید: «این پدرم است. اوستا امیر.» صدایش را می‌شناسم. صدای پدرم می‌آید. کنار مزار پدربزرگ می‌ایستیم. من همزمان پنج، هشت، سیزده، بیست، و سی‌ساله‌ام و مدام پیر و پیرتر می‌شوم و پدرم را می‌بینم که لابه‌لای قبرها راه می‌رود. و من اینها را خواب نمی‌بینم. شاید اولین‌ بار که مرا با خود به اینجا آورده بود، نشانم داده که چطور خواهم مُرد و من از یاد برده‌ام. شاید گفته باشد که من پیش از مرگ یک بارِ دیگر به اینجا خواهم آمد و او و دیگران را و صورت‌های فراموش‌شده را برای آخرین بار خواهم دید. حالا فهمیده‌ام در خواب‌هایم مردی را که به دنبالِ صدای پایش رفته‌ام تمام عمر می‌شناختمش. دل‌آشوبه بوده‌ام که نکند پیدایش نکنم و هر بار که صدای غلتیدن سنگ را می‌شنوم یاد او می‌افتم. قبرستان تپه‌ای‌ است که شیبش روبه‌بالاست. اما ما روبه‌بالا نمی‌رویم. مسیر ما کمی به‌سمت پایین اریب می‌شود. ما یک دقیقه‌ای راه داریم تا قبری سیاه‌رنگ، مزار ننه، آب، و تقه‌ای به سنگ و فاتحه‌ای. نشسته‌ایم و به این‌همه سکوت و سنگ گوش می‌کنیم. می‌خواهم بگویم که مرگ عجب وقاری دارد اینجا! به یاد می‌آورم که تنهایم. روزی تنهاتر خواهم شد و دیگران را تنها خواهم گذاشت. انگار که زمان انجماد خود را بشکند. دوباره آقتاب نرمای پوست مرا لمس می‌کند و دوباره صدای غلتیدن سنگ می‌آید در آب. دوباره دل‌آشوبه‌ام. هر بار که به اینجای دارآباد می‌رسم با خودم فکر می‌کنم که کدام صورت‌ها را از یاد برده‌ام؟ چقدر وقت برایم مانده است؟

1.«ایخه گریوستوم که سو تیام رهد.» به فارسی یعنی «آن‌قدر گریه کردم که سوی چشمانم رفت.» -و.

2.تَک‌مِضراب. اِسمِ مرکب است و اصطلاحی در موسیقی و دربرابرِ آن «ریزمضراب» گویند.

3.به محل خروج آبِ قنات یا کاریز، پایاب کاریز می‌گویند و عربی‌شده‌ی آن را مظهر قنات می‌گویند. پایاب همان دهانه‌ی قنات یا کاریز است که آب از دل آن بیرون می‌آید و ظاهر می‌شود. -و.

4.نامِ آهنگی قدیمی‌ است که خوانندگان بسیاری اجراهای گوناگونی از آن کرده‌اند و پرآوازه‌ترینشان شاید با صدای حسین خواجه‌امیری معروف به ایرج باشد. -و.

5.«کوچه» یا با نامِ اصلیِ آن «بن‌بست» آهنگی‌ است از داریوشِ اقبالی -و.

6.گُلوَنی [به لُری: گُلوَنی، به لکی: گُلونی، سَروَن و هِراتی، به کردی: ھەوری، گُلوَنی] به گونه‌ای سربند و روسریِ زنان لک، کُرد، و لر گفته می‌شود. ــ‌و.

ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به شرکت گیتی نگار ماهک است.