احساس میکنم سالهایی را در خواب بودهام و شبحی از من بیاختیار و رها نقش بازی میکرده است. آن سالها برمیگردد به سالهای دبستانم. سالهایی که در یک خلسهی عمیق بودهام. انگار، زیر آب بودم و در آب صدایی از جهان بیرون را نمیشنیدم.
...خاله شانهام را تکان میدهد و میگوید: «حواست کجاست؟ من از بیرون مدرسه شنیدم که ناظم گلوش رو پاره کرد بس که اسم تو رو خوند.» سرم را بهکُندی بالا میآورم و میگویم: «هان؟» مادرم از کتفم میگیرد و به صفِ روباننارنجیها هلم میدهد. نمیفهمم چرا دست هرکداممان یک روبان است. چرا برای من نارنجی است. شاید چون مانتوی بلند معلم پیرمان آجری است! باز هم، نمیدانم. محوِ کفشهای چراغدار و کیفِ خارجیام شدهام. حتی به عقلم نمیرسد که آنها را به رُخ کسی بکشم. انگار از شکم مادرم بهتازگی درآمدهام، با گوشها و چشمهایی پر از آب.
کلاس اول همهی دغدغهام این بود که معنای «است» چیست؟ همان اسب است؟ یا چیزی شبیه به اسب؟ این سؤال را از هیچکس نپرسیدم. نمیتوانستم منظورم را توضیح بدهم. کلام به یاریام نمیآمد. شمایلی که از خودم در بین همکلاسهایم ساخته بودم وضعیت افتضاحی داشت. کُند و سفید بودم. طبعاً کندی و سفیدی در کنار هم تداعیگر چیزهای خوبی نیست و این را بچههای کوچک هم میفهمیدند. این وضعیت را حضور خانم رضایی —سرایدارِ مهدِکودک آنطرف خیابان، که مادرم مدیرش بود— افتضاحتر هم میکرد. ظهرها وقتِ تحویل شیفت و زمانِ پرکاری مادرم بود، به همین خاطر خانم رضایی را با آن مانتوی بلند سرمهایرنگ با لکههای سفید و چرب روی شکمش، با مقنعهای بههمریخته و کجوکوله، با پوستی سبزه، و دندانهایی که یکیدرمیان افتاده بودند، دنبالم میفرستاد. خانم رضایی میایستاد کنار مادران خوشرنگولعابِ همکلاسهایم. همه فکر میکردند که خانم رضایی مادر من است. مادرم سپرده بود که رضایی کیفم را نگیرد و بگذارد خودم بیاورمش. نکات مدرن تربیتیاش را همراهِ مادرِ ناخواستهام کرده بود. حالا، مقابلِ مدرسهمان مادری داشتم که بهغایت زشت بود و حتی مهربان هم نبود و با دست زبرش محکم مچم را میچسبید و با خودش به خیابان میکشید.
یک روز، در کلاس حالم به هم خورد. استفراغ کردم توی کاپشنی که باباحسین از آلمان برایم سوغاتی آورده بود. (جامدادی، کفشها، و مقنعهای که مادرم داده بود جلوش را برایم سفارشی با هُویه پروانه دربیاورند، و دیگر اشیای خارجیام —حتیٰ بدون اینکه خودم اختیاری در آن داشته باشم— همهی جذابیتی بود که همکلاسهایم بابتشان مرا تحمل میکردند.) اما در آن روز زمستانی، که چسبیده بودم به شوفاژ و خودم را کثافت زده بودم، همان چیزها هم ناگهان از چشم همه افتاد. تب تمام تنم را گرفته بود. بوی استفراغ داشت منتشر میشد. رُقیه، بغلدستیام، نگاهِ حقارتآمیزی بهم کرد و، در حالی که یک دستش را مقابل دهانش گذاشته بود، دستِ دیگرش را بالا برد و گفت: «خانم، اجازه؟ اَختری حالش به همخورده.» سیلِ سرزنشهای بلند و بیصدا به سمتم روانه شد. نگاه پرشماتت همکلاسها و خانم قاسمی راه گلویم را گرفته بود. خانم قاسمی به سمتم آمد و چهرهاش را درهم کشید و گفت: «برو بیرون خودتو بشور!» وقتی در میان همهمهها بهکندی از کلاس بیرون میرفتم، مقابل در ادامه داد: «یک لحظه وایستا!» و بعد رو به کلاس گفت: «وقتی حالتون بده، لازم نیست اجازه بگیرید. پاشید، فوراً، برید بیرون!» ترسیده بودم. کنارِ آبخوری از فرطِ بیماری و دستوپاچلفتیبودنم حتی نتوانستم زیپ کاپشنم را پایین بکشم. کمی بعد مادرم سررسید و نجاتم داد. ولی مادرِ خوشرنگولعابِ مرا، وقتی داشت با مهربانی تمیزم میکرد، هیچکس ندید.
در حال بارگذاری...
از سال بعد، دختر یکی از همکاران مادرم همکلاسم شد. «م» دختر لاغراندامِ بلندقامتی بود که رنگ مانتواش هم با همهمان متفاوت بود. درسش خوب بود؛ معنای «است» را از همان اول میدانست. برای خودش بروبیایی داشت. برعکسِ من، سَرِ با او پشتِ یک میز نشستنِ دعوا بود. «م» را زنگِ ورزش، هنگام یارکشی برای وسطی، اول از همه میکشیدند، اما من را آخر. مادرِ من مدیر بود و مادرِ او مربی مهدِ مادرِ من. دلم میخواست میراث «درقدرتبودن» را ادامه بدهم، اما در توانم نبود. کُند، بیحواس، طردشده، و رنجیده مانده بودم. بعد از تعطیلشدنِ مدرسه، سرویس میآمد دنبالم و مرا میبرد به مهدِ مادرم تا، بعد از شیفت عصر، با او به خانه برگردم. اما «م» را مادرش، بعد از تحویل شیفت، خودش به خانه میبرد. یک روز، استثناً، «م» همراهِ من به مهد آمد تا در جشن روز معلم، که مادرم برای مربیها تدارک دیده بود، کنار من حضور داشته باشد. حالا، بعد از مدتی پاییدنش از دور، فرصتی دست داده بود تا همراهش شوم و کنارش بنشینم. تو ماشین، بهدقت، به جزئیاتش نگاه میکردم: به انگشتان کشیده و زیبایش، به صورت گرمودلچسبش. نفرِ کناری توجهش را گرفته بود و داشت با او نخ بازی میکرد. پوستِ گرمی داشت و انگشتانش را بهتندی حرکت میداد و کنترلِ بازی را دست گرفته بود. یکهو، بعد از طی مراحل زیادی از بازی، وقتی هیجان «م» به اوجش رسیده بود، دخترک بازی را خراب کرد و انگشتانش به دور نخ پیچ خورد. نظمِ ذهن «م» به هم ریخت. نخ را در مشتش جمع کرد و رو به صورت دخترک داد کشید: «اَه… کثافت… کثافت.» «کثافت» را شنیده بودم، اما فکر نمیکردم که بشود آنقدر جذاب و بی نقص ادا کرد. این واژه آنچنان در دهانش جا گرفته بود و بهدرستی ادا شد که به نظر میرسید دارد بیانیهای قراء را ادا میکند. دخترک احمق چطوری حواسش را جمع نکرده بود و «م» را این چنین عصبانی کرده بود. ناگهان چیزی در وجودم جوشید و مرا از رِخوت بیرون کشید. تنم را تا کمر از پنجره بیرون دادم و بیوقفه فریاد زدم: «کثااافت...کثااافت...کثااافت...». راننده عصبانی شده بود و تهدید میکرد، اما من مصرانه «کثافتگفتن» را تا مهد ادامه دادم.
سبک شده بودم و باد خنک پاییز به صورتم میخورد. به مهد که رسیدیم، راننده ماشینش را، دوبله، وسط خیابان رها کرد و به اتاق مادرم، که حالا همهی مربیها برای جشن آنجا جمع شده بودند، رفت. از پشت شیشهی حیاط صورت غضبناک مادرم را میدیدم، اما سرم هوشیار و صورتم گرم شده بود.