اردوی مدرسه تا سالها به چشمم همان تماشای کلاهقرمزی و پسرخاله در عصر پاییز اول دبستان بود. سوار اتوبوس بنز دربوداغانی بردندمان به نمیدانم کدام سینما که بزرگ و شیبدار بود. کلاهقرمزی و پسرخاله به کنار، خاطرهی برجستهی آن روزِ من تماشای فیلمِ همانموقع نوستالژیک سینما نبود، تماشای شهر و خیابان و اتوبانهای غبارآلود عصر تهران آن هم در ساعات مدرسه فرصت کمیابی بود. چیزی شبیه تجربهی ظهرِ خانه در روزهای وسط هفته برای بچههای شیفت صبح. بچهها، معلمها و هر چیزی که در مدرسه دیده بودیم انگار بیرون از آن محدوده رنگ دیگری داشت. دم و دستگاه مدرسه خواسته و ناخواسته افسونی شکل داده بود که نمیگذاشت آدمهایش در هیبتی متفاوت قابل تصور باشند. زمان و مکان فقط در مدرسه و نسبت به مدرسه معنا پیدا میکرد و مثل هر چیز مشابه دیگری میلی شدید به رمزگشایی و افسونزدایی در آدم بیدار میکرد. سؤال این بود که اربابان مدرسه وقتی در قامت شغلشان نیستند چه شکلی دارند؟ چه کار میکنند؟ چطور حرف میزنند؟
مدرسه برای من محدود به ساعات کلاس و درس نبود و به کمک مادرِ فرهنگیام دامنش تا شب و خانه و روز تعطیل و سفر و مهمانی هم کشیده میشد. مادر، جز وقت بیماریهای واگیردار مثل اوریون یا آبله (که بیماریهای مُد روز بودند)، حتی یک روز غیبت را ممنوع میدانست. البته آن هم چیزی بود در محدودهی پروتکلهای نظام آموزشی که در نقش یک عضو از آن خودش را به آن متعهد میدانست. جوری بار آمده بودیم که بدانیم معلمها و باقی گردانندگان مدرسه جایگاه فراانسانی دارند. در تمام نشستوبرخاستشان دنبال تعبیری آموزنده میگشتیم. این همان کرمی بود که به جانم افتاد تا نقاب مدرسه را کنار بزنم. کشف این حقیقت که فلان ناظم بداخلاق و البته جذاب دبستان برادر همکلاسمان است چیزی نبود که بشود بیخیال از کنارش گذشت. روزها در مدرسه به نگاههای خیره به دو برادر و شبها به فکر دربارهی این رابطه و تصور این دو نفر و دیالوگهای احتمالیشان در خانه میگذشت. وقتی در مورد کادر مدرسه صحبت میکردیم به گوش برادرش میرساند؟ مادرشان صبح هر دو را با هم راهی میکرد؟ ناظم هم از همین لقمههای نان و پنیر برادرش در کیف داشت؟
این مسئله در مورد مادرم پیش نمیآمد، چون تجربهی زیست ما در مدرسه در فضاهایی یکسر متفاوتی اتفاق میافتاد. او کار خودش را میکرد و من کار خودم را. نه او پسرش را در روپوش مدرسه و کنار بقیه میدید و نه من ورِ سختگیر و حسابکش او را به جا میآوردم. درست است که مادر امتداد لطیف معلم در خانه بود و معلم امتداد تختِ مادرانگی در مدرسه، اما نه این معلم میشد نه آن مادر و قسمتی از هر کدام درون آن یکی نشت کرده بود. گاهی زیست تفکیکشدهی من و مادر از بین میرفت و یکی از ما به قلمرو دیگری راه پیدا میکرد که معمولاً این «یکی» من بودم، نه چون از ابتدای دوران مهد کودک ساکنِ همان مدرسهی مادرم بودم، بلکه چون وقتی اردوی درست و درمانی مثل بازدید از کارخانهی ویتانا پیش میآمد، که معمولاً پیش از عید هم بود، مادر لباسهای عید را تنم میکرد و از یکدانه پسرش در مقابل فوج دختران کلاس رونمایی میکرد. آنجا من سوژهی پچپچهای کلاس بودم و لابد جایی در گوشه و کنار حدسهایی دربارهام میزدند.
در حال بارگذاری...
آن روز زنگ آخر که خورد مطمئن بودم امروز همهچیز آماده است: هم شیفت مادرم بعدازظهر است هم خانم بعد از ساعت مدرسه زود میرود. از مغازه روبهروی مدرسه خوراکی خریدم و جایی در کوچهی کناری که دید نداشته باشد مشغول خوردن شدم. خانم با یک نفر از کادر مدرسه خوشوبشکنان بیرون زد. کمی جلوتر از هم جدا شدند و من با سری پایین از سمت مخالف خیابان دنبالش راه افتادم. خانم داخل بقالی شد و با یک بسته ماکارونی بیرون آمد. پیش خودم گفتم حتماً که قرار نیست خودش آشپزی کند و لابد آشپزی چیزی دارد. تصور خانم موقع چشیدن نمک غذا، خانمی که به کفش پاشنهبلند و لباس یکدست سرمهای و جدیت میشناختیمش، مضحک بود. آشپزی حدی از خاکیبودن و کار یدی در خودش داشت که در او مطلقاً وجود نداشت. جلوتر که رفت عجیبتر هم شد. از تلفن همگانی شمارهای گرفت و مشغول صحبت با دخترش شد که فلان چیز غذا را آماده کن و مراقب مادربزرگت باش تا من برسم. پس خانه و خانواده هم داشت، درست مثل ما... یعنی دخترِ خانم چه شکلی بود؟ چند سالش بود؟ لابد به سنی رسیده بود که بشود مقدمات تهیهی غذا را بهش سپرد و حتی بالاتر، بشود مادربزرگ را به او سپرد نه برعکس. خیلی زود خیالم به سمت شوهر خانم رفت. حتماً یا مرده یا از او جدا شده، وگرنه چرا با او صحبت نکرد؟ چرا غذا و مادربزرگ را به او نسپرد؟
خانم داشت به سرحدات تصوراتم از جغرافیای شهر میرسید. نشسته بود در ایستگاه اتوبوس. در شیشوبش این بودم که از اینجا به بعد را ادامه بدهم یا نه و اگر بله، نکند لو بروم. مانده بودم سهمیهی شگفتزدگی و هیجانم را صرف اولین اتوبوسسواری مستقل کنم یا هراسم را صرف ازدستدادن ایستگاه و گم وگورشدن.
حدود ده سال پیش فیلمی ابرقهرمانی با عنوان هنکاک ساخته شد که قهرمانش جان هنکاک ابرقهرمانی الکلی و خسته بود. مشکلات زندگی روزمره مثل مردم عادی یقهاش را گرفته بود و اگرچه برای خالینبودن عریضه گاهی این و آن را نجات میداد، داستان فیلم پشت صحنه و اوقاتی بود که هنکاک مشغول ابرقهرمانیگری نبود. معلمها، که پیش چشم ما نوباوگان از همهجا بیخبر دستکمی از ابرقهرمانی همهچیزدان و یکهبزن نداشتند، جایی در شعاعی ایمن از مدرسه رخت ابرقهرمانی را از تن درمیآوردند و میشدند یکی به کسلکنندگی دیگرانی که میشناختم. روزمرگی مثل اختاپوسی به جانشان میافتاد و بلیت اتوبوس و قابلمه ماکارونی و دختر کوچک و مادر پیر انتظارشان را میکشید.
وقتی اتوبوس در اولین ایستگاه ایستاد، سر برگرداندم به عقب تا ببینم خانم چه کار میکند. سرش را به پنجره تکیه داده بود. با دهان باز خوابیده بود و پاهایش را هم آرام روی کفش گذاشته بود. از این معمولیتر و ناامیدکنندهتر هم میشد؟ شیر بییال و دمی بود که از شکوه و جلال روزانهاش بازنشسته شده بود. چرخفلک پررونقی بود در ساعت سهی نیمهشب؛ شبیه داربستی که بعد از اجرای نمایش باز میشود؛ رد کشِ لباسها روی بدن؛ پای خوابرفته در کفش تنگ؛ جای قرمزی گِنی که از دور شکم باز شده؛ آرایش مالیدهشده روی صورت. خوب شد بیدار نبود تا شاگردش را مشغول تماشای این منظره ببیند. یکی دو ایستگاه دیگر به همین شکل گذشت و حدس زدم مسیرش باید طولانیتر و بیماجراتر از اینها باشد. به افسانههای ملالآوری فکر میکردم که قرار بود فردا از این تعقیب و گریز در مدرسه از خودم بسازم.