گفت شیش میآیم. الان هم شیش است. دقیق شیش است. الان زنگ را میزند پس! الان میزند. گفت با اسب میآیم. گفتم بیا خب! با اسب بیا. گفتم اگر با اسب بیایی، آراز که خیلی خوشحال میشود. ولی کاش با اسب نیاید. اگر با اسب بیاید، اگر اسب را دم در ببندد، اهالی حرف درمیآورند. ولی به آراز گفتم که فردا خلیل شِمر میآید و اسبش را هم میآورد. گفتم وقتی آمد خبرت میکنم که بیایی بیرون، که بیایی اسبش را ببینی. گفتم ولی تا صدایت نزدم، از خانه نیا بیرون، بشین سرِ دَرسِت که فردا امتحان داری. الان دیگر پیدایش میشود. الان است که زنگ را بزند. زنگ را که زد خودم میروم باز میکنم. تا دخترها تکان بخورند، تا الناز که میزش نزدیک گوشی است بلند شود، خودم بلند میشوم در را میزنم. ولی نه! نه! نباید خودم زودتر از همه بپرم گوشی را بردارم. دخترها پشت سرم پچپچ میکنند. میخندند. چو میاندازند. چو میاندازند که خانم آلوده شده، که خانم عاشق شده. هیچکی هم نگوید، رؤیا میگوید. گمانم میگوید. به هر کسی هم نگوید، حتما و حتما همین امشب به «باباجونش» میگوید که شنیدهام پدر و دختر خیلی با هم ایاقاند. خیلی باهم رفیقاند. آن روز که نرمین غیبتش را کرد، ازش حرف زد و گفت که تازگیها چی کار کرده، چی به باباجونش گفته، آنقدر عجیب بود کارش که اولش باور نکردم. اصلا تو کَتم نرفت. ولی قسم که خورد، «به جون مامانم راس میگم!» که گفت و الناز هم که با سرش تائید کرد و بی صدا، بی قهقهه خندید باور کردم. باور کردم که پیش باباجونش از پسری تعریف کرده باشه، از شیوهی راه رفتنش، از موهای بلند سیاه فرفریاش گفته و پُررو پُررو هم ازش خواسته باشه که کمکش کند تا آن پسر را به دست بیاورد. تا آن پسر را تور کند. هیچکی هم باور نکرد. به هر کی گفتم، گفتند دروغ نگو! گفتند مگر میشود دختری به بابایش همچین حرفی بزند. از بابایش چنین چیزی بخواهد. نرمین چی؟ میگوید؟ گمان کنم او هم برود بگوید. میگوید. حتما میگوید. شاید مثل رؤیا دربارهی من، دربارهی خلیل تو خانهشان حرف نزند، چیزی به بابامامانش نگوید، ولی به دوستهایش میگوید. میدانم که میگوید. همین نیم ساعت، یک ساعت پیش که از خلیل گفتم، گفتم قرار است یک آقایی بیاید اینجا تا اندازههایش را بگیرم و برایش کُتی بدوزم، سرش را سمت رؤیا چرخاند و نگاهی به او انداخت و بعد که رویش را کرد به من و «مگر لباس مردونه هم میدوزیم خانم؟» گفت، معلوم بود که به این و آن میگوید و دید که من حرفی نزدم و شاید احساس کرد که سؤال نابهجایی پرسیده، یقهاش را با دستش باد زد و گفت: «تازه خردادهها خانم!» و من هم که گفتم «خب بلند شو یکی از اون پنجرهها را باز کن!» گفت: «آخه سر و صدای خیابون اذیت میکنه».
بعد الناز گفت که امروز قرار است خلیل شِمر بیاید و توضیح داد که قرار است خانم کُت قرمزی برای شمر بدوزد که وقتی روز عاشورا شمر میشود بپوشد و الکی هم گفت که «خانم نذر کرده است» و چنان جدی گفت و موقع گفتنش هم نه لبخندی زد و نه پلکی، و چشمش را که دوخت به دخترها، گمان کنم آنها هم باور کردند که من همچین نذری کرده باشم که الناز بلد است بدون پلک زدن، مدتها به جایی خیره شود و یا حرف بزند و شاید همین هم باعث شده که پسرها عاشق و دیوانهاش بشوند، مثل پسر اصلان معمار برایش هی شعر بگویند و به وصال اگر نرسیدند قاطی کنند و هرازگاهی هم رگ دستشان را بزنند یا سمی چیزی بخورند.
الان اگر زنگ را بزند نمیدَوم سمت گوشی، اصلا هم دستپاچه نمیشوم. مینشینم سر جایم. سنگی به قلبم میبندم و مینشینم همینجا. اگر بلند شوم، تند سمت گوشی بروم و در را بزنم، دخترها بو میبرند که یک خبرهایی هست حتما و زنگ را هم میزند. میزند. بالاخره میزند. بالاخره میآید و تا الناز بلند بشود، خودم بلند میشوم میپرم و گوشی را برمیدارم و سلیطهها که شروع میکنند به خندیدن میگویم: «بله؟»
میگوید: «سلام» و جوابش را که میدهم و من هم میگویم سلام، میگوید: «خلیل هستم خانم!» زود میگویم: «بفرمایید آقا خلیل!» و دگمهی «باز شود» را میزنم. از روی میز روسریام را برمیدارم میاندازم روی سرم و در را باز میکنم. میروم و صندلیای را که ساعتی پیش جلوی پنجره گذاشتم یهذره به طرف میز الناز میکشم، فقط یهذره؛ یکی دو سانت. دستی روی عسلی میکشم که کاش یکی از آن خوشگلهایش را از خانه میآوردم. دخترها که روسریهایشان را به سر انداخته و مرتب میکنند و صدای بالا آمدن خلیل از پلهها که به گوش میرسد و «یاالله»ئی هم میگوید، از در میروم بیرون. میروم میایستم بالای پلهها و میگویم: «بهبه! خیلی خوش آمدید خلیل آقا!»
او هم «خیلی ممنون خانم» میگوید و از پلهها بالا میآید و به پلهی آخر که میرسد، میخواهم دستم را دراز کنم و دست بدهم که منصرف میشوم. حدس میزنم با مردی که از خجالت صورتش و گوشهایش اینجوری سرخ شده، قرمز شده، اگر دست هم بدهم احتمال دارد که همه جای سر و صورتش، همهجای گوش و گردنش به رنگ کُتی شود که قرار است برایش بدوزم. کُتی که قرار است همین چند روز بعد بپوشد، روی اسبش بنشیند، در خیابانهای شهر، در میدانِ تعزیه بتازد و گاهی هم مقابل طبل زنان افسار بکشد، بایستد و به آنها فرمان دهد، داد بزند و مثلا «بزن مستانهای طبال بیابان بلا لرزد ... به خیمه اندر این ساعت حریم کبریا لرزد» بگوید و آنها هم بر طبلهایشان بکوبند و این، دو دستش را به کمرش بزند، سرش را با آهنگ طبلها و شیپورها تکانتکان دهد و اصلا هم نداند که من به چه حالی میافتم و دلم با دی ری رید رید ... دی ری رید دیدِ طبلها، با آهنگ سرتکاندادنهایش چطور به تاپتاپ میافتد. چطور خلیلخلیل میکند. حالا اگر جایی نشستیم، اگر دستش را کشید به صورتم، به گونههایم و بعد گذاشت روی قلبم، میگویم. میگویم که گوشش را بگذارد آنجا و بشنود تاپتاپش را، بشنود خَلیل... خَلیل... خَلیل کردنش را. کاش الان میشد. اگر الان گوشش را روی قلبم میگذاشت، همهی صداهای قلبم را میشنید. صدای پای اسبش را میشنید وقتی که میتازد. صدای خودش را هم میشنید. همان «قبول باشه» گفتنش را میشنید که عاشورایِ پارسال، وقتی به سرِ آراز دواگُلی زد، از پشت پیراهنش را گرفت و کنار عمویش حسین انداخت، بعد خنجرش را کشید و مثلا سرِ عبدالله را برید و من که دویدم، آراز را بغل کردم و گریهکنان یاحسین یاحسین گفتم، آمد جلوتر، دست آراز را گرفت، بلندش کرد، پیشانیاش را بوسید و گفت. اگر گوشش را بگذارد روی قلبم، آن صدا را میشنود. صدای خودش را میشنود که من هنوز هم بعد از یک سال آن صدایش را، آن «قبول باشه» گفتنش را که اندازهی خورشید وزن داشت و گرما داشت در گوشهی دلم نگه داشتهام که اگر دخترها نبودند، اگر فرستاده بودمشان بروند نشانش میدادم. گوشش را که میگذاشت روی قلبم و آن صدای خودش را و «قبول باشه... قبول باشه... قبول باشه» گفتنش را که میشنید، کمکم یخم آب میشد و یواش تو گوشش میگفتم که چی دوست دارم! میگفتم دوست دارم وقتی با اسبت میتازی، وقتی آخرش هر دو خسته میشوید و تو خیسِ عرق پیاده میشوی، دوست دارم که ببرمت حمام، ببرمت زیر دوش و تنت را بشویم، موهایت را که بزنم به تخته هیچ هم نریخته و خیلی هم سفید نشده بشویمش و شانهاش کنم. موهایی که نباید کوتاهش کنی، که دلم میخواهد بلند شود، که خودم دُماسبیاش کنم و تو سوار اسب شوی و با آن موها که خودم برایت شستم، خودم دماسبیاش کردم بتازی. اینها را بهش میگویم. میتوانم؟ رویم میشود؟ ولی به الناز میگویم. همه چیز را بهش میگویم. همه چیزم را میداند الناز. فقط هم الناز میداند. الناز که حالش را میپرسد و «خوب هستید خلیل آقا؟» میگوید، خبر دارد از همه چی. خبر دارد از حالم. خبر دارد از حال و روز دلم. بهش گفتهام، خوب میداند که وقتی خلیل را میبینم، این خلیلی که الان سرش را بالا میآورد و جواب احوالپرسی الناز را میدهد و «خیلی ممنون خانم» میگوید، وقتی میبینمش چه آشوبی، چه آشوب شیرینی، آشوب شور و شیرینی در دلم میپیچد. وقتی به الناز که باز با خلیل حرف میزند و اینبار «من خواهرِ علیام آقا خلیل!» میگوید، وقتی به الناز گفتم آشوب شور و شیرین دلم را، با دو دستش از دو سینهام گرفت، خندهکنان چیزی گفت و چون گفتم که درست متوجه نشدم چی گفتی، گفت چیز مهمی نگفتم. گفتم خوش به حال خلیل. یعنی چون من دوستش دارم خوشا به حالش باشد؟ خوشا به حال همین خلیلی باشد که الان «کدوم علی؟ علی عزیزی؟» میگوید و الناز که «آره آره، علی عزیزی!» گفته و جوابش را میدهد، چنان از تَهِ دل لبخند میزند که صورتش میشکفد و جان میگیرد و ابروهای پرپشتش را که خلیل شمر نمیگفتند اگر، جا داشت خلیل ابرو بهش بگویند، میبرد بالا؟ خوش به حال او باشد؟ الناز که بهش میفهماند خواهر علی عزیزیست، با آن لبخند پهنی که میزند، سریع هم بلند میشود و میگوید: «حالتان خوبه؟» میگوید: «ببخشید نشناختمت!» چون خودم میترسم بروم از آشپزخانه چایی بیاورم، میترسم که دستم بلرزد و استکان توی نعلبکی، توی سینی تکان بخورد و تِتِتِق تِق تِق صدا دهد به رؤیا میگویم، به رؤیا که از همهی ما به آشپزخانه نزدیکتر است میگویم: «لطفا برای خلیل آقا چایی بیاور» تا خلیل «زحمت نکشید خانم» بگوید، رؤیا بلند میشود میرود آشپزخانه، که خیلی دلم میخواست خودم هم دنبالش میرفتم و یکی از آن فنجانهایی را که گذاشتهام توی کابینت، فنجانهایی که وقتی این کارگاه را باز کردم عمه سارایِ آراز آورده بود و موقع رفتن هم بغلم کرده، گریسته و «خدا بگم سیاوش را چیکارش کنه که خونوادهی ما را از عروسِ به این خوبی و قشنگی محروم کرد» گفته بود و هیچ وقت هم نشده خودمان در آن چایی بخوریم، بردارم بدهم به رؤیا که چاییِ خلیل را در آن بریزد. چایی را میآورد و میخواهد روی عسلی بگذارد که کاش یکی از آن عسلیهای خانه را میآوردم. یکی از آن خوشگلها را میآوردم. کاش میآوردم و اصلا فکرش را هم نمیکردم که دخترها هی بنشینند و بلند شوند و به عسلی گیر بدهند و بگویند خانم این که اینجا داشتیم مگر بد بود؟ رؤیا استکان را میگذارد روی عسلی و قندان را، بهبه... ببین چی آورده؟ چی پیدا کرده آورده؟ قربانِ سلیقهی ماهِ دختر تپلمان بروم که آن قندان صورتی را پیدا کرده، توش قند ریخته آورده. همین که صورتیاش خیلی رقیق است و گلهای سرخ ریزریزی هم رویش دارد که من از اینکه خودم را لو ندهم، دلم را لو ندهم، برنداشتم بیاورم و کاش میگشت، جعبهی فنجانها را هم پیدا میکرد، چایی را هم در یکی از آنها میریخت میآورد و اگر دانههای عرقی را هم میدید که بر پیشانیِ خلیل نشسته، جعبه دستمال کاغذی را هم میگذاشت روی عسلی که من خودم این کار را نمیکنم. که نمیخواهم بفهمد حواسم به عرق روی پیشانیاش هم هست. کاش پنجره را باز میکردیم. البته خواستم باز کنم. قبل از اینکه رؤیا استکان را بیاورد بگذارد آنجا، میخواستم بلند شوم و از جلوی در، از مقابل میز الناز رد شوم و با این که نرمین دوست ندارد، پنجرهای را که خلیل نزدیکش نشسته باز کنم، تا هوایی بخورد. تا قدری خنک شود. ولی این کار را نکردم. از اینکه شاید گَردی سرگردان از بیرون بیاید داخل و بنشیند روی چاییاش این کار را نکردم. طرف پنجره نرفتم. ولی اگر بلند میشدم میرفتم، میرفتم پنجره را باز میکردم پیادهرو را هم میدیدم. شاید اسبش را هم میدیدم. یعنی اسبش را آورده؟ به اقاقیای جلوی در بسته؟ بعید است اسبش را بیاورد. شاید رویش نشود. شاید خجالت بکشد. خلیلی که تو میدان به آن بزرگی اسب میتازد، میکروفون به دست گرفته داد میزند و گاهی هم در حقِ کسانی که پول به علم میبندند دعا میکند و اصلا هم خجالت نمیکشد، شاید از اینکه اسبش را بیاورد ببندد به اقاقیای جلوی در خجالت بکشد. رویش نشود. نه. گمان نکنم اسبش را آورده باشد. به خلیلی که وقتی به رؤیا گفت «زحمت نکشید خانم» صدایش لرزید و رؤیا که چایی را روی عسلی گذاشت، آنقدر اضطراب داشت که نتوانست «دستتان درد نکند» را درست بگوید و «دستتان دَ دَ دَرد نکند» گفت، نمیآید که اسبش را بیاورد جلوی دری ببندد که همهی اهالی میدانند فقط چند زن آنجا هستند. نه، اسبش را نیاورده. به نظرم نیاورده. اگر اسبش آنجا بود تا حالا شیههای کشیده بود. اگر قدم اندازهی قد خلیل بود، خلیل نه، خلیل نه، خلیل که هیچی، اگر اقلا همقد الناز بودم، وقتی آمد داخل و من صندلی را نشان دادم و تعارفش کردم که بنشیند و بیرون را که دیدم، فقط شاخههای بالای درخت را نمیدیدم که وقتی هم دیدم دو گنجشک آمدند روی یکی از شاخهها نشستند. تنهاش را هم میدیدم و اگر اسبی هم به درخت بسته بود میدیدم و شاید پسربچههایی را هم میدیدم که آمده و کنار اسب جمع شده باشند که آنوقت زود برمیگشتم میرفتم پنجرهی پشتی را باز میکردم و داد میزدم که آراز هم بیاید و یا اگر نمیشد پیش خلیل داد بزنم که با خودش بگوید اصلا بهش نمیآید که چنین دادی بزند، زنگ میزدم و یا خودم میرفتم، صدایش میکردم و تا آراز بیاید، میایستادم پایِ درخت آلبالو و قدری میچیدم میآوردم میگذاشتم روی میز. میشستم میگذاشتم. ولی نه، گمان کنم دوست نداشته باشد. سیاوش که دوست نداشت. مردها گیلاس دوست دارند. خربزه دوست دارند. هندوانه دوست دارند. ما هم آن میوهها را دوست داریم درست. ولی آلبالو را بیشتر دوست داریم. بیشتر از گیلاس دوست داریم و الناز که اصلا میمیرد برای آلبالو. الناز که نگاهم میکند و بیآنکه حرفی بزند، چیزی بگوید ابرویش را و چشمش را که یه کوچولو سمت خلیل میبرد میفهمم منظورش را و ادای استکان به دهان بردن را که درمیآورم بهش میرسانم که بگذار چاییاش را بخورد بعد. خلیل استکان را برمیدارد و چایی را میخورد. احساس میکنم در حالی که چایی میخورد، زیرچشمی عسلیام را نگاه میکند و توی دلش میخندد به عسلیام. میخندد به سلیقهام. میخورد و تمام میکند. استکان را روی عسلی میگذارد. محکم میگذارد و تق صدا میدهد. رؤیا به من نگاه میکند، لبش را گاز میگیرد و خندهاش را میخورد. متر خیاطی را برمیدارم، میروم سمتش و میگویم: «تشریف میآری اینجا بایستی خلیل آقا؟» و مرکزِ اتاق را نشان میدهم. یک آن چشمم میافتد به نرمین که دارد به رؤیا نگاه میکند؛ با شیطنتی که در چشمهایش انباشته، دارد به رؤیا نگاه میکند. خلیل میآید وسط اتاق. میخواهم اول پهنای شانههایش را اندازه کنم و با الناز که رفتیم توی پارک طبیعی، کنار نهر خیاو که نشستیم و کفشها را در آوردیم و پایمان را در آب انداختیم، خواهم گفت. به الناز خواهم گفت که وقتی متر را گذاشتم روی شانهاش، دلم خواست سرم را بگذارم آنجا، بگذارم پشتش، بو بکشم، بخوابم... و با الناز کنار نهرِ خیاو مینشینیم. مینشینیم همان جایی که آن شب به خلیل گفتم. گفتم ما مینشینیم آن بالا، کنار نهر و آراز با برادرزادهام میآیند آن پایین، میآیند پیش شما. با الناز مینشینیم و منتظر میمانیم که آراز امتحانش را بدهد و با ناصر بیاید. الناز میپرسد: «خودش تنهایی میتونه بیاد؟ از مدرسه تا اینجا خیلی راههها!» میگویم: «خودش که میتونه بیاد، ولی گفتم با ناصر بیایند. زنگ زدم به ناصر گفتم.» الناز به ساعتش نگاه میکند و باز میپرسد: «خلیل گفت چه ساعتی میآید؟» جواب میدهم: «گفتیم هر وقت آراز امتحانش را داد، حدود ده، ده و نیم» باز الناز میپرسد: «مگه عبدالله...، آراز عبدالله میشه دیگه نه؟»
میگویم: «آره عبدالله میشه، پارسال هم عبدالله شده بود.» میگوید: «مگه تو تعزیه، عبدالله سوار اسب میشه که خلیل میخواد سوارکاری یادش بدهد؟» میگویم: «نه!» و ادامه که میدهم و «... خلیل خودش گفت. گفت حالا که تو میخواهی برای شمر کت بدوزی، من هم به آراز اسبسواری یاد میدهم. یاد میدهم براند. یاد میدهم بتازد.» که میگویم، همان لحظه الناز ادای مرا درمیآورد و مثل من که تُن صدایم را عوض کردم و مثل مردها، مثل خلیل «یاد میدهم براند. یاد میدهم بتازد» گفتم و آخرش چشمکی زدم، صدایش را حتی بهتر از من تغییر میدهد، مردانه میکند و «یاد میدهم براند. یاد میدهم بتازد» میگوید و بعد چشمکی هم میزند و بعدش میخندد. باهم میخندیم و او که همچنان میخندد و چند قطره اشک از چشمهایش جاری میشود، من پاهایم را از آب درمیآورم و روی علفهای کوتاهی که کنار نهر روییدهاند و بینشان یکی دو تا پونه هم هست میگذارم که آبشان بِسُرد بیاید پایین. که پاهایم خشک شود. الناز میپرسد: «سردشون شد؟»
میگویم «آره»، کمی میچرخم، پشتم را به طرفش میگیرم و «میشه لطفا...» که میگویم الناز میخندد. میخندد و با دو دستش از شانههایم میگیرد، با دلِ شستهایش جایی را که همیشه درد محوی میگیرد، جایی را که همیشه ماساژش میدهد، فشار میدهد و بعد حرکت داده میآورد بالا. میآورد سمت سرشانههایم و دوباره میبرد پایین. نسیم خیلی آرامی هم این چند شاخهی نازک بید را که تا نزدیکیِ سرمان پایین آمده، یواش تکان میدهد و با برگهایش بازیبازی میکند و تا میخواهم شروع کنم به الناز بگویم که دلم میخواهد به جای دست تو، به جای انگشتهای تو، دست خلیل بر پشتم بود و او با آن دستهای قویاش، با آن دستهایش که وقتی چایی میخورد، استکان میانش گم شده بود پشتم را و بین جناغهایم را میمالید و ورز میداد و تا میخواهم بگویم و دلم را بگشایم و به قول قدیمیها پیشش سفره کنم که او شروع میکند و از برنجی که «آقاجونش» وقتی رفته بود شمال، خریده آورده بود حرف میزند. «آبکشش عالی درمیاد» میگوید و نمیگذارد من حرف بزنم و از دستهای قوی و بزرگ خلیل بگویم و بعد تا میخواهم از ریشش بگویم که چند وقتی است نزده و گذاشته تا بلندِ بلند شود، تا روز عاشورا همه از دیدنش بترسند که کسی «بیام ماساژت بدم جوجو!» میگوید و دنبالش صدای انفجار خندههایی و بعد صدای سرعت گرفتن موتوری شنیده میشود. موتوری که از جادهی پارک، از پشت سرمان آمده، از کنارمان رد شده و دور میشود. الناز دست از پشتم میکشد و احتمالا دور شدن موتوری را که دو مرد جوان بر پشتش نشستهاند نگاه میکند و غر میزند و میگوید: «چقدر بیشعورند اینها!» دوباره دستش را میآورد میگذارد روی شانهام. دلم میخواهد بگویم «حرف بدی نزدند که الناز؟» بگویم «راستش را بخواهی من از متلک بدم نمیآید!» ولی نمیگویم. با اینکه هر حرفم را، همهی حرفهای دلم را به الناز میگویم، ولی این یکی را نمیگویم و او که یواش مشت میزند به شانههایم، بین جناغهایم، نسیم قدری تندتر میشود و این شاخهها و برگها را قدری بیشتر از قبل میتکاند و نور روی سنگی که چند وجبیام است، روی علفها و روی بازویم و پایم که تکانتکان میخورد و بازیبازی میکند، صدای بوق بوق بوق ماشینی بلند میشود که حدس میزنم ناصر باشد. سرم را بالا میبرم و به آن سمت که نگاه میکنم، دویست و شیش آسمانیِ ناصر را میبینم که دارد به ما نزدیک میشود. الناز دستش را از پشتم میکشد، «دیگه بسهته» میگوید و صدای خندهاش که بلند میشود، ماشینِ ناصر در کنار جاده، نزدیک ما میایستد و میگوید: «عمه جان سلام» میگوید: «الناز خانم سلام» من هم میگویم سلام. الناز هم جواب سلامش را میدهد و به آراز که از کنار کلهی ناصر دستش را جلو آورده و برای ما تکانتکان میدهد و «سلام سلام» میکند، میگوید: «چطوری آراز؟ امتحانت خوب بود؟» و آراز هم که آنطور با صدای بلند و با هیجان میگوید «خوب بود، خوبِ خوب بود» اگر صورتش رو به آفتاب عصرگاهی بود، اگر صورتش اینگونه رو به شرق نبود، در سایه نبود حتما سرخی لپهایش، سرخی لبهایش را هم میدیدم که بچهام هروقت خوشحال میشود، هر وقت هیجانزده میشود، هروقت «تراکتور» محبوبش گل میزند، هر وقت دو تایی میرویم «کونهفه» بگیریم بخوریم، خون میدود به لپش. میدود به لبش. پرخون میشود رگ و مویرگهای صورتش. کفشهایم را پا میکنم، بلند میشوم و چون سخت است که از این شیب کوتاه و از میان علفها، علفهایی که بلندند بروم بالا، همانجا میمانم و ناصر که میپرسد «شِمر گفت کجا بیایید؟»، میخندم. الناز هم میخندد. الناز که بلند شده کنارم ایستاده بلند میخندد. قهقهه میزند. ناصر هم میخندد و ایح ایح ایح آراز هم بلند میشود. ماشینی میآید، پشت سر ناصر توقف میکند و بوقی هم میزند. ناصر میپرسد: «نگفتی عمه! کجا باید بریم؟» دستم را دراز میکنم، پایینتر از خودمان، انتهای دره، کنار رود را نشان میدهم و میگویم: «بروید آنجا» و تا میخواهم بگویم «خلیل گفت بیایید قوشقادره» خلیل با اسبش آن پایین پیدایش میشود که به ناصر میگویم: «اوناهاش اومد اونجا»
ناصر میگوید: «ما رفتیم.» دو بار بوق زده و حرکت میکند. میرود که برسد به انتهای همین جاده و از روی پل بگذرد برود آن طرف رود و دوباره برگردد و از آن پایین بیاید برسد به خلیل. خلیل از روی اسبش ما را نگاه میکند. مثل اینکه ما را نگاه میکند. الناز میگوید: «مثل اینکه دارد نگاهمان میکند.» ولی من دلم میخواهد ما را طور دیگری نگاه کند. «دلم میخواهد دستش را بگیرد به پیشانیاش...» و دستم را به پیشانیام میگیرم و مثلا سایهبان میکنم و «... اینطوری ما را نگاه کند» که میگویم، الناز هم زود دستش را به پیشانیاش میبرد، خلیلوار چیزی میخواند، شمروار میغرد و میخندد بعد. بلند قهقهه میزند. با خودم میگویم، توی دلم میگویم «اگر دستش را آن طوری بگیرد و نگاهمان کند، پس دوستم دارد» الناز خندهاش تمام میشود و دستی به پشتم میزند. ماشین ناصر را میبینیم که از آن پایین، از جادهی کنار رود میآید جلو. میآید که برود برسد به خلیل. میآید و نزدیک خلیل که میرسد نگه میدارد. اسب شیههای میکشد. آنها که پیاده میشوند، خلیل هم پیاده میشود. من سر جای قبلیام مینشینم. الناز هم مینشیند. آراز طرف خلیل میرود. خلیل دستی به سر آراز میکشد. حتما لبخندی هم میزند و چیزی به آراز میگوید. شاید بگوید امسال دیگر قرار شد «مکالمه» دستت نگیریها، امسال باید از حفظ بخوانی. باز دستش را به سر آراز میکشد و احتمالا هم دوباره میخندد. آرازم نمیداند که خلیل شمر چرا مهربان شده! بچهام نمیداند که خلیل شمر چرا این قدر محبت میکند!