عکس ازشیرین رضایى
عکس ازشیرین رضایى
صداها
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
نویسنده
ارمغان خرم
30 خرداد 1403
يك

يازدهم دي‌ماه 1400 بود که همسرم براي ادامه‌ی تحصيل به كانادا رفت. وقتی در را بست و صدای قیژقیژ چمدانش دورتر شد، اولین چیزی که توی سرم جان گرفت چهره‌ی مارسل بود: راویِ در جستجوی زمان ازدست‌رفته. در جستجو را تقريبا یک سال‌ونیم قبلش شروع كرده بودم و چندماهی می‌شد که تمام شده بود. در بحبوحه‌ي كرونا، زماني كه آدم‌ها مثل برگ درخت مي‌افتادند و تنهاترمان مي‌كردند، ولع خواندن اين كتاب شب و روز با من بود. مي‌خواندم و همراه مارسل در كوچه‌پس‌كوچه‌هاي پاريس قدم مي‌زدم. به محافل خصوصي دوشس‌ها و پرنس‌ها راه پیدا می‌کردم و تماشاگر رقص دختران زيبا در بلبک بودم. مارسل بخشي از من شده بود. به درونی‌ترین حس‌هایش نفوذ می‌کردم. همه‌جا همراهم بود. همراهش بودم. گاهي به خواسته‌مان مي‌رسيديم، گاهی هم نه. خیلی وقت‌ها هم زمان رسیدن می‌فهمیدیم از اساس دنبال چیز دیگری بوده‌ایم؛ در واقع يك‌جور رسیدن را تجربه می‌کردیم که فرقی با نرسيدن نداشت. مارسل بود که زهر پاندمی را برایم گرفت. اما آن شب سرد زمستانی، وقتی مسعود در را بست، فکر ‌کردم شايد بهتر بود من و مارسل كمي ديرتر با هم آشنا مي‌شديم. اگر نمی‌شناختمش، می‌توانستم از فردای آن شب پا به دنیای پروست بگذارم و زهر فراق و انتظار را کم کنم. یادم هست به خودم دلداری دادم که جدایی قرار نیست به اندازه‌ی خواندن در جستجو طولانی شود. قرار بود من و پسرم دو سه ماه بعد به مسعود ملحق شويم، اما تا الآن كه دارم اين متن را مي‌نويسم، يعني بيست‌و‌سه خرداد 1402 پای ما هنوز به خاک کانادا باز نشده.


دو

مهاجرت براي ما تصميمی ناگهاني نبود. قبل از به‌دنياآمدن کیارش ساعت‌ها درباره‌اش حرف زده بوديم. روي كاغذ حساب و كتاب مي‌كرديم و مطمئن مي‌شديم بهترين راه رفتن و دل‌كندن است. اما هر بار به بهانه‌اي دست‌به‌کار نمی‌شدیم و آرزويمان روي كاغذ مي‌ماسيد. ارديبهشت سال 96 اما نقطه‌‌عطفی بود. وقتی سايت اعلام نتايج لاتاري را بالا و پايين كرديم و ناباورانه دیدیم که اسم من بين برنده‌ها جا خوش کرده، چند ماه روی ابرها بودیم و برای محل زندگی نوزاد تازه‌به‌دنیا‌آمده‌مان نقشه می‌کشیدیم. هزینه‌ی متوسط زندگی در ایالت‌های مختلف را تخمین می‌زدیم و لحظه‌ی خداحافظی از خانواده را در ذهنمان تجسم می‌کردیم.

صبح یک روز ابری را به یاد می‌آورم که همراه پسر پنج‌ماهه‌ام روي صندلي‌هاي سرد و زمخت سفارت امریکا در ابوظبي نشسته بوديم. زنی هندی با لبخندی گشاد از کنارمان گذشت، برگه‌ی ویزا را توی کیفش گذاشت، با قدم‌های محکم از درِ سفارت بیرون رفت و پا به دنیای آزاد گذاشت. مرد افغان هم که کمی آن‌طرف‌تر نشسته بود همین کار را کرد، اما نوبت به ما و بقیه‌ی ایرانی‌ها كه ‌رسيد، آفيسر چشم‌آبي سرش را به چپ و راست تكان ‌داد، يك برگه‌ي صورتي داد دستمان و ‌گفت متأسف است كه فرمان ترامپ امكان صدور ويزا را به او نمي‌دهد. این اولین «نه» در مسیر مهاجرت ما بود. تصمیم گرفتیم برای کشور دیگری اقدام کنیم، اول استرالیا که زورمان به جدول امتیازهایش نرسید و بعد هم کانادا.


سه

يك غروب پاييزي بود كه ويزاي مسعود آمد. در جستجو را تازه تمام كرده بودم. هفته‌ي قبلش رفته بوديم جنگل پاييزي ببينيم و دير رسيده بوديم. راه زيادي آمده بوديم تا برسيم به اليمستان و منظره‌ي درخت‌هاي نارنجي و اخرايي را تماشا کنیم، اما فقط چند شاخه‌ي لخت دیدیم که جلوِ چشم‌هایمان تکان می‌خوردند. حس مارسل را داشتم، وقتی بالاخره به محفل مادام دوگرمانت راه پیدا کرده و فهمیده بود از آن شکوه و جبروتی که در ذهنش ساخته بوده خبری نیست. یادم هست روي زمين نمناك جنگل زيرانداز پهن كرديم و دراز كشيديم. عصر جمعه بود. زل زده بودم به آسمان و شاخه‌هاي لختی كه روي حريم آبي‌اش خط کشیده بودند. چند پرنده از آسمان گذشتند. فکر کردم چه راحت مي‌توانند از مرزها رد شوند، بي آنکه منت افسرهاي اداره‌ي مهاجرت را بکشند. ياد اين شعر رسول یونان افتادم:

آدمي‌بودن غم‌انگيز است

وقتي هواي آسمان به سرت بزند و بال نداشته باشي

هفته‌ی بعد در غروبی پاييزي توي تاريك‌روشن خانه نشسته بودم و ذهنم درگير عدد و رقم‌ها بود تا بدانم شانس ويزا گرفتنمان چقدر است كه مسعود رسيد. یک سالی می‌شد که درگیر گرفتن ویزا بودیم. وقتی مرزهاي كانادا به دلیل پاندمي بسته شدند، مسعود مجبور شد آنلاين درس بخواند. مرزها که باز شد، برای ویزا اقدام کردیم، اما پرونده ریجکت شد. به نتیجه اعتراض کردیم، پرونده را به دادگاه ارجاع دادیم و امید چندانی به جواب مثبت نداشتیم. یادم هست آن روز مسعود آمد روي مبل كنارم نشست. مدل «ارمغان» گفتنش جوري بود كه فهميدم خبري برايم دارد.

پرسيد: «به نظرت ماشين رو بفروشيم؟»

لحن سؤالش برايم عجيب بود. پرسيدم: «ماشين رو برا چي مي‌خواي بفروشي؟»

خونسرد جواب داد: «ويزام اومده.»

بغلش کردم. قلبم تند می‌زد. هم خوشحال بودم و هم از ورود به دنیای ناشناخته می‌ترسیدم. مطمئن نیستم در آن لحظه غم دل‌کندن را هم تجربه کردم یا نه، اما حسی بود که روزهای بعد سراغم آمد. حس‌های دیگری هم داشتم که نمی‌شناختمشان. شبيه دونده‌اي بودم كه از بس دويده بود حالا نمي‌توانست بايستد. منطقم مي‌دانست سوت پايان را زده‌اند، اما مغزم هنوز به ماهيچه‌ها فرمان دويدن مي‌داد. از فردایش مقدمات رفتن را چیدم. كانالی زدم براي فروش وسايل خانه. ظرف‌هايي را كه هديه گرفته بودم و سال‌تا‌سال استفاده‌شان نمي‌كردم فروختم. پيانو، ارگ، ميز ناهارخوري كوچك و تخت کیارش، كه برايش كوچك شده بود، زود فروش رفتند. كارهای زیادی بود كه بايد انجام مي‌دادم. مجالي براي فكركردن به ماه‌هاي آينده و دلتنگي نداشتم. شبی که مسعود رفت، پررنگ‌ترین‌ حسم ترس بود. نشسته بودم روی مبل، چمدان‌بستنش را تماشا می‌کردم و می‌ترسیدم نتوانم از پس کارها بربیایم. لحظه‌ی خداحافظی‌مان پرسوز و گذار نبود. همدیگر را بغل کردیم و گفتیم: «مراقب خودت باش.»

هیجان‌زده‌تر از آن بودیم که بخواهیم اشک بریزیم. ذهن او درگیر پیداکردن خانه و زندگی و تحصیل در غربت بود و ذهن من نگران کارهای ریز و درشتی که باید مدیریت می‌کردم. آخر شب، که کیارش خوابید، ذهنم شبیه ظرفی شده بود که حس‌های داخلش با هم قاتی شده و از لبه‌هایش بیرون ریخته باشند. فکر کردم باید از مارسل کمک بگیرم. تا دیروقت در جستجو را ورق زدم و زیر بعضی جمله‌ها خط کشیدم.

«یک ساعت فقط یک ساعت تنها نیست. تنگی پر از از عطر و آوا و قصد و هواست. آن‌چه واقعیت می‌نامیم، عبارت از نوعی رابطه میان این حس‌ها و خاطراتی است که همزمان در برمان می‌گیرند.»


چهار

صبح دوازدهم دی‌، وقتی از خواب بیدار شدم، گیج بودم. کیارش را گذاشتم مهد و رفتم سر كار. عصر كه برگشتم خانه، تازه فهمیدم که مسعود نیست. در و دیوارهای خانه‌ای که همیشه دوستش داشتم حالا به جای آرامش گرد بیقراری توی هوا پخش می‌کردند و قلبم را فشار می‌دادند. نتوانستم تحمل کنم. ساكی برداشتم و چند تا لباس گذاشتم داخلش. رفتم خانه‌ی پدر و مادرم و تا یک هفته برنگشتم. وقتی آمدم، چیزی توی هوای خانه تغییر کرده بود. جوری که حس کردم دیگر زیاد هم دوستش ندارم. خانه بدون مسعود آرامش همیشگی‌اش را از دست داده بود. از همین نقطه بود که دل‌کندن شروع شد. تلاش كردم ريشه‌هاي علاقه به خانه را خشك كنم. شايد براي همين هم عجله داشتم تا وسايل را بفروشم. چند تا وسیله‌ی دیگر را هم كه فروختم، خانه ديگر شكل خانه نبود. جاهای خالی وسایل گوشه و کنارش داد می‌زدند قرار نیست مدت زیادی آنجا بمانیم. اما هنوز هم یک استثنا باقی مانده بود: یک گوشه‌ی دنج. راستش من بیشتر از تمام قسمت‌های خانه عاشق آن گوشه‌ی حياط پشتي‌مان بودم كه شاخ و برگ‌هاي انار همسايه خزيده بود توي حياط ما. بهار كه مي‌شد، گل‌هاي آتشين از پشت شيشه چشمك مي‌زدند. هر پاييز انارها را مي‌چيديم و منتظر مي‌مانديم تا سال بعد. تقریبا هر روز می‌رفتم پشت پنجره و جریان آهسته‌ی تبدیل گل‌های قرمز به انار را تماشا می‌کردم. درخت و گل‌هایش همیشه حالم را خوب می‌کردند. حدود يك ماه بعد از رفتن مسعود بود كه از سر كار برگشتم خانه و پشت شيشه جاي خالي دیدم. اولش فكر كردم شاخه‌ها هرس شده‌اند. وقتی دقيق‌تر شدم، ديدم درخت را از ريشه كنده‌اند. چیزی توی دلم جا‌به‌جا شد. انگار زلزله آمده و ساختمان عزیزی که دوستش دارم فرو ریخته. حالا جای خالی‌ درخت از پشت پنجره دهن‌کجی می‌کرد و من دیگر خانه‌ی بدون درخت انار را دوست نداشتم.


در حال بارگذاری...

عکس ازشیرین رضایى
پنج

نیمه‌ی اول سال 1401 به انتظار گذشت. به نامه‌نگاري با وکیل، جواب‌دادن به سؤال‌هاي کیارش و پیداکردن جواب سربالا برای دست‌به‌سرکردن همسایه و همکار و فامیل. کم‌کم یاد گرفتیم چطور از پشت قاب گوشی دستور آشپزی بدهیم، سه‌تایی قایم‌باشک‌بازی کنیم یا وقتی دلمان تنگ می‌شود، به جای بغل واقعی، چند تا استیکر بفرستیم. دستمان آمد کی حرف بزنیم که کیارش به ما مجال گفتگوی دونفره بدهد و کی نوبت را به او بدهیم تا با بابامسعود بازی کند. هر بار بپرسد: «بابا، اونجا روزه؟»

و بعد گوشی را ببرد کنار پنجره، پرده را کنار بزند و بگوید: «ولی ببین اینجا شبه.»

سام شپارد می‌گوید: «زندگی چیزی است که برایت اتفاق می‌افتد، وقتی داری برای چیز دیگری برنامه‌ریزی می‌کنی.»

اگر قرار بود زندگی طبق برنامه‌های من پیش برود، شاید هیچ‌وقت فرصتی پیش نمی‌آمد تا دوباره اردیبهشت شیراز را ببینم یا در تابستان با دوستانم به اصفهان سفر کنم و دوستی‌های عمیق و ادامه‌داری بینمان شکل بگیرد. شاید اگر افسر اداره‌ی مهاجرت مته به خشخاش نمی‌گذاشت و ویزا را صادر می‌کرد، تا چند سال بعدش درگیر پیداکردن کار و دست‌و‌پنجه‌ نرم‌کردن با سختی‌های مهاجرت می‌شدم و فرصت شرکت در کلاس ناداستان و نوشتن این متن را نداشتم.


شش

اوايل مرداد 1401 بود. یادم هست از دست کسی دلخور بودم و دلم می‌خواست درباره‌اش با مسعود حرف بزنم. وقتی زنگ زدم، داشت از استخر برمي‌گشت. گفت تا يك ساعت ديگر مي‌رسد خانه و زنگ مي‌زند تا با کیارش هم صحبت كند. چند ساعت صبر کردم، اما تماس نگرفت. فكر كردم لابد خسته است و خوابيده. دوازده ساعت بعد، وقتی منتظر بودم مثل همیشه پیام بدهد: «صبح بخیر»، متوجه شدم از همان زمان كه با من حرف زده، هنوز آنلاين نشده. به دوستش پيام دادم. انگار که منتظر پیامم باشد، بلافاصله تماس گرفت.

«چیزی نیست. از دوچرخه افتاده و دستش شکسته. الآن بیمارستانه.»

صدایش می‌لرزید. گفتم: «کی می‌ری پیشش؟ می‌خوام باهاش حرف بزنم.»

مِن‌مِن کرد. گفت مطمئن نیست که فعلاً امکان صحبت وجود داشته باشد. گفت موبایل در آن بیمارستان آنتن نمی‌دهد و امکان تماس نیست. فردا صبح دوباره زنگ زدم.

« الآن از بیمارستان برگشته‌م و فعلاً امکان حرف‌زدن نیست. نگران چی هستی؟ حالش خوبه.»

دو هفته‌ی بعدی شبیه کابوس گذشت. سعی کردم از ندا فامیل مسعود، که در ونکوور پزشک است، اطلاعات کسب کنم.

«جواب سیتی‌اسکن اومده و به نظر مشکل خاصی نیست.»

«مگه دستش نشکسته؟ سیتی‌اسکن برای چی؟»

سکوت و بعدش جواب سربالا. حالم شبیه کسی بود که توی قسمت عمیق گیر افتاده و بقیه کنار استخر ایستاده‌اند و دست‌‌و‌‌پازدنش را تماشا می‎‌کنند. داشتم غرق می‌شدم و دلم می‌خواست از مسعود کمک بخواهم، اما او روی تخت بیمارستان بود و همه می‌دانستند چه اتفاقی برایش افتاده جز من. یک بار که زنگ زدم، ندا پیشش بود و گوشی را گرفت کنار گوشش. نمی‌توانست درست‌و‌حسابی حرف بزند. به‌زحمت گفت: «ارمغان، من خوبم. چیزی یادم نمی‌آد.»

وارفتم. ندا گوشی را گرفت. گفت طبیعی است که صحنه‌ی حادثه از ذهن آدم پاک شود. کدام حادثه؟ بعدها خود مسعود برایم تعریف کرد که بین بیهوشی‌ها چشم‌هایش را باز می‌کرده و به‌سختی می‌گفته: «به ارمغان چیزی نگین.»

شب و روز را نمی‌فهمیدم. هزار تا سؤال توی سرم بود و هیچ‌کس حاضر نبود به آن‌ها جواب بدهد. به سرم زد به بیمارستان زنگ بزنم، اما منصرف شدم. دو روز بعد زنگ زدم به دوست مسعود. گفتم می‌خواهم هر جور شده با مسعود حرف بزنم. بهانه آورد که نصفه‌شب است. آن‌قدر اصرار کردم تا بالاخره توانستم صدایش را بشنوم. صدای گرفته، کلمه‌های بریده‌بریده و تکرار جمله‌ی «نگران نباش».

دو هفته بعد، خودش تماس گرفت. شرکت بودم و قرار بود یک ساعت بعد در جشن آب‌بازی مهدکودک کیارش شرکت کنم. کلمه‌هایش هنوز توی گوشم است: «ارمغان، من که به تو نمی‌تونم دروغ بگم. مسئله فقط دستم نیست. اون شب به خودم اومدم و دیدم روی پل وایسادم. لباسم خونی بود. لبم پاره شده بود و نمی‌تونستم از کسی کمک بخوام. دو نفر زنگ زدن به پلیس. یادمه وقتی سوار آمبولانس شدم، اسمم رو گفتم و دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش اومدم، فهمیدم جمجمه‌م شکسته و سمت چپ مغزم آسیب دیده...»

بعداً فهمیدم دوستش و فامیل‌ها تا نصفه‌شب دنبالش گشته‌ و دم صبح پیدایش کرده‌ بودند. گوشی را که قطع کردم، دیدم تک‌وتنها وسط راهروی خاکستری شرکت، که شبیه بیابانی خالی بود، ایستاده‌ام. آدم‌ها از کنارم رد می‌شدند، بعضی‌ها سلام‌وعلیک می‌کردند، اما نمی‌توانستم جوابشان را بدهم. رفتم جشن آب‌بازی. کیارش تفنگ آبپاش را کنار گذاشت، بغلم کرد و گفت: «مامان، از خیس‌شدن خوشم نمی‌آد.»

رفتیم یک گوشه روی چمن نشستیم. زل زدم به هیاهوی آدم‌ها. مادرها و بچه‌ها توی محوطه دنبال هم می‌دویدند و قهقهه می‌زدند. حالشان را نمی‌فهمیدم. انگار از پشت دیوار شیشه‌ای تماشایشان می‌کردم. صداها را نمی‌شنیدم. فقط حرف‌های مسعود بودند که مدام توی سرم می‌چرخیدند. دوستم چند ماه بعد از آن اتفاق برایم گفت: «برام عجیب بود که تو همه‌ی اون حرف‌های عجیبشون درباره‌ی آنتن‌ندادن موبایل و شکستن دست رو باور می‌کردی. به خودم می‌گفتم تو که آدم ساده‌لوحی نیستی.»

جوابی نداشتم که بدهم. شاید مسئله این بود که می‌خواستم حرفشان را باور کنم. می‌ترسیدم اگر سؤال‌پیچشان کنم، چیزی بشنوم که ویرانم کند. روزهای بعدی سرگیجه‌آور بودند. مسعود نمی‌توانست درست‌وحسابی حرف بزند، دوبینی و سردرد داشت. کیارش بهانه‌ی بابا را می‌گرفت و من نمی‌توانستم آرامَش کنم. حتی حوصله‌ی خودم را هم نداشتم. وکیل گفت احتمالا بتوانیم از قضیه‌ی تصادف مسعود به نفع پرونده استفاده کنیم. گفت این‌جور مسائل برای کانادایی‌ها مهم است. شروع کردم به نامه‌نگاری. یک نامه‌ی بلندبالا به سفارت نوشتم. مدارک پزشکی مسعود را، که از مددکار بیمارستان گرفته بودم، ضمیمه‌ی نامه کردم و خواستم روند رسیدگی را سریع‌تر کنند.


هفت

روند رسیدگی سریع‌تر نشد. اتفاقات شهریور تلخ 1401 پیش آمد و دسترسی به اینترنت محدود و محدودتر شد. غروب یک روز اوایل پاییز بود که وکیل مهاجرت تماس گرفت. با شور و اشتیاق تلفن را برداشتم. گفتم: «خوش‌خبر باشین.»

نبود. افسر اداره‌ی مهاجرت بعد از چند ماه پرونده را ریجکت کرده بود و هیچ اهمیتی هم برای پرونده‌ی پزشکی مسعود قائل نشده بود. شاید اصلا آن را ندیده بود. گوشی را قطع کردم. گیج بودم. توی خیالم افسر سرشلوغ را تصور کردم که صبح یک روز پاییزی صبحانه‌اش را خورده، همسر و فرزندش را بوسیده و از در خانه بیرون رفته، بعد با همکارانش خوش‌و‌بش کرده، لابه‌لای انبوه مدارک نگاهی به پرونده‌ی من انداخته و در پایگاه داده‌های اداره‌ی مهاجرت جلوِ یک جمله‌ی کلیشه‌ای تیک زده: «قانع نشدم که پس از اتمام مدت معین کانادا را ترک خواهید کرد.»

به همین سادگی. ماه‌های بعدی شبیه کابوس بودند. خبرهای بد داخلی، شلوغی‌ها، قطعی اینترنت، بی‌خوابی، بدخلقی با کیارش و شروع بهانه‌گیری‌ها و شب‌ادراری‌های او. تقریبا هر شب گفتگوهای ناخوشایندی داشتیم. می‌گفت: «بابامسعود نباید من و تو رو ول می‌کرد می‌رفت. آخه ما گل‌هاشیم.»

یا مثلاً: «تقصیر توئه که بابامسعود رفته. تو فراری‌ش داده‌ا‌ی.»

خالی بودم. خالی‌تر هم شدم، وقتی دوباره برای ویزا اقدام کردم و با وجود تمام مدارک پزشکی ضمیمه‌ی پرونده باز هم درخواستم رد شد. فرقش این بود که این یکی افسر معرفت به خرج داد، زیاد معطلم نکرد و هشت روز بعد همان جواب تکراری را گذاشت کف دستم. حالا مسعود از بیمارستان مرخص شده بود. ضعف جسمی و تغییرات خلق‌وخو را تجربه می‌کرد، اما دست‌کم مطمئن بودیم خطر رفع شده. به‌سختی می‌توانست چند کلمه با کیارش حرف بزند. کم‌طاقت شده بود و زود از کوره در می‌رفت. دکترها گفته بودند به خاطر آسیب به سمت چپ مغز است. حرف دکتر مغز و اعصاب که خودش برایم نقل کرده بود مدام توی سرم می‌پیچید: «ما هنوز هم نمی‌دونیم چرا حافظه‌ت رو از دست نداده‌ا‌ی.»

تقریبا هر شب حدود ساعت سه از خواب مي‌پريدم و تا صبح نمی‌توانستم بخوابم. یک شب وقتی بیدار شدم، حس کردم نمی‌توانم نفس بکشم. انگار افتاده بودم ته چاهی عمیق. نگاهی به در و دیوار خانه انداختم و رفتم بالاسر کیارش. به چهره‌ی معصومش توی خواب نگاه کردم. حضورش برایم غنیمت بود. یادم آمد چند روز قبلش وقتی توی ماشین نشسته بودیم چشمش افتاده بود به کوه و گفته بود: «کاشکی با خاله‌ها و دوست‌هام بریم بالای کوه.»

آن لحظه از خودم تعجب کردم چطور کوه به آن بلندی را ندیده‌ام. بعد فکر کردم چیزهای زیادی هستند که حواسم بهشان نیست. اوست که به یادم می‌آورد هنوز دیدنی‌ها زیادند. اوست که از دیدن میوه‌ای روی شاخه، گل کوچکی که کنار جدول روییده یا بچه‌گربه‌ای بالای دیوار جوری ذوق می‌کند که دلم گرم می‌شود. اوست که صبورانه دوری از بابا را تحمل می‌کند و می‌گوید: «مامان، می‌دونم دلت برای بابا تنگ شده، ولی اشکال نداره زود می‌ریم پیشش.» اوست که بلد است از پشت قاب گوشی بازی‌های جدید اختراع کند، نقاشی بکشد و حرف‌های خنده‌دار بزند. اوست که وصلم می‌کند به حال. بی‌خیال همه‌ی دویدن‌ها و نرسیدن‌ها. فکر کردم در طول این مدت من بیشتر مراقب او بوده‌ام یا او مراقب من؟ فکر کردم هر جور شده باید دوام بیاورم.


هشت

چمدان بستم و رفتم سفر پیش «سین». هوای خوشایندی بود. بچه‌ها را می‌فرستادیم سراغ بازی، توی کافه‌های مشهد می‌نشستیم و گپ می‌زدیم. چند روزی پیش «سین» ماندم. وقتی برگشتم، دوستی‌مان عمیق‌تر و حال من و کیارش بهتر شده بود. ماه بعدش با تور رفتیم جزایر جنوب چادر زدیم و آبی دریا آراممان کرد. با تراپیستم ساعت‌ها حرف زدم. مهدکودک کیارش را عوض کردم تا بهتر از او مراقبت کنند. مسعود بهتر شد و دوباره توانست درس بخواند. خلق‌وخویش برگشت به وضعیت سابق. هر روز تصویری با من و کیارش حرف می‌زد. شب‌ادراری‌ قطع شد. به ریجکتی اعتراض کردم و با اعتراضم موافقت شد.


در حال بارگذاری...

عکس ازشیرین رضایى
نه

شب بود. تازه از سفر بوشهر برگشته بودم. مزه‌ی چند روز همنشینی با دوستان و ماهی جنوب هنوز زیر زبانم بود. کیارش خوابیده و خانه غرق سکوت شده بود. جلد ششم در جستجو را باز کردم.

«از حالی که در آن سال دوردست داشته بودم و برایم شکنجه‌ای طولانی بود دیگر هیچ‌چیز باقی نمانده بود. زیرا در این جهانی که همه‌چیز می‌فرساید و می‌پوسد، آنی که از همه کامل‌تر فرومی‌ریزد و خاک می‌شود، و از آن حتی کمتر از زیبایی اثری می‌ماند غصه است.»

کلمه‌ها تسلی‌بخش بودند. از جمله‌هایی که زیرشان خط کشیده‌ بودم عکس گرفتم. شاید آن ‌چیزی که بیشتر از همه اذیتم می‌کرد وضعیت ایستادن در میانه بود. جایی بین رسیدن و نرسیدن. نه دلم می‌آمد راه آمده را نصفه بگذارم، نه رمقی برای ادامه‌دادن داشتم. برای همین هم بود که مسعود تصمیم گرفت چند هفته بیاید پیشمان.


ده

فروردین از راه رسید. نیمه‌شب بود. خسته‌ بودم. کیارش مریض شده بود و تب داشت و تمام روز خواب بود. منتظر بودم مسعود از راه برسد تا چند هفته‌ای پیشمان باشد. تمام زمستان را منتظر جواب سفارت مانديم، حالا بهار از راه رسیده و هنوز خبری نبود. کلید توی در چرخید. توی سرم آهنگ هایده پخش می‌کردند.

«تا وقتی که در وامی‌شه لحظه‌ی دیدن می‌رسه، هرچی که جاده‌ست رو زمین به سینه‌ی من می‌رسه.»

بغلش کردم. باورم نمی‌شد کنار همیم. روی مبل نشستیم و تا صبح حرف زدیم. گوشی را بیرون آوردم و عکس دونفره‌مان را در گروه دوستانم گذاشتم. انگار دلم می‌خواست به چیزی که می‌بینم قطعیت بدهم. دلم می‌خواست چند تا شاهد هم باشند و ببینند که او آمده. که خوشبختی هنوز آن‌قدرها دور نشده، حتی با وجود تورفتگی‌ای که در قسمت چپ پیشانی‌اش مثل زخمی ناسور باقی مانده بود و اتفاقات گذشته را یادآوری می‌کرد. نزدیک صبح کیارش بیدار شد. عروسکی را که به بابا سفارش داده بود بالای سرش دید. نشست روی پایم و ناباورانه بابا را نگاه کرد. بعد رفت توی بغلش، من هم رفتم کنارشان و بعد از یک سال و سه ماه دوباره شدیم یک خانواده‌ی سه‌نفره. صبح که شد، دیگر جایش روی تخت دونفره‌مان خالی نبود. گوشی را برداشتم و عکس گرفتم. فکر کردم باید نگهش دارم برای روز مبادا. روزی که دوباره نیمه‌ی تخت سرد و خالی شود و دلتنگی امانم را ببرد. شروع کردم به آماده‌کردن بساط صبحانه. بعد از مدت‌ها سه تا بشقاب روی میز چیدم و جوری به سفره نگاه کردم انگار شاهکاری هنری است. پدر و پسر دوتایی رفتند سر کوچه خرید کنند. توی گروه دوستانم نوشتم: «دارم بال درمی‌آرم.»


یازده

روزها سریع گذشتند. ساعت‌هایی که سر کار بودم حس می‌کردم در حقم ظلم شده. دلم می‌خواست همه بدانند مسعود آمده و بگذارند کنار هم باشیم. دعوت به مهمانی را بااکراه قبول می‌کردم. دلم می‌خواست این چند هفته فقط مال من باشد. برای دوستانم عکس‌های سه‌نفره ‌می‌فرستادم. يك شب بهاري در اواسط ارديبهشت را به ياد مي‌آورم كه با دوستانم تماسی ویدئویی چندنفره داشتيم. خوشحال خبر دادم اعتصاب کارمندان اداره‌ی مهاجرت کانادا تمام شده و ممکن است ویزایم همین روزها صادر شود. مکالمه‌مان که تمام شد، مسعود گفت از طرف وکیل مهاجرتی تماس از‌دست‌رفته‌اي داشته‌ایم. به دوستانم پیام دادم. گفتند ما بیداریم تا خبر خوش را بشنویم. چند بار زنگ زدیم. وکیل جواب نداد. قلبم تند می‌زد و ته دلم خوشحال بودم. برای دوستانم نوشتم اگر ریجکت شده بودم، از دپارتمان ویزا تماس نمی‌گرفتند. گفتم صدای خانمی که برای مسعود پیام صوتی گذاشته بود خوشحال به نظر می‌رسید. بعد هم نوشتم: «شبی که ماه مراد از افق شود طالع بود که پرتو نوری به بام ما افتد».

نیفتاد. کارمند دپارتمان ویزا زنی خونسرد بود. مثل ربات دلایل ریجکتی را برای مسعود تکرار کرد. دلم می‌خواست گوشی را بگیرم و سرش داد بزنم. دلم می‌خواست بگویم اشتباه شده. این‌ها دلایل افسر قبلی‌اند. من روی پرونده اعتراض زده‌ام. با اعتراضم هم موافقت شده. امکان ندارد دوباره ریجکتم کرده باشند. مسعود همین‌ها را گفت. زن چند جمله‌ی تکراری تحویلش داد و گوشی را قطع کرد تا به ساعت ناهارش برسد. نتیجه را توی گروه نوشتم.

گفتند: «شوخی می‌کنی دیگه نه؟»

گوشی را پرت کردم روی مبل. خودم را روی کاناپه انداختم. مسعود گفت: «همون موقع که خوشحالی رو تو چشم‌هات دیدم، با خودم فکر کردم اگه جواب مثبت نباشه، باید چی‌کار کنم؟!»

تا صبح نخوابیدیم. فردا کیارش را گذاشتیم مهد و رفتیم کافه‌ای نشستیم. گفتم: «من این‌جوری بهش نگاه می‌کنم. به دنیا می‌گم می‌خوای یه کاری کنی من از پا دربیام؟ از لج تو هم که شده من وامی‌ستم.»

مسعود نگاهم کرد. رمقی برای حرف‌زدن نداشت. تقریباً دو هفته طول کشید تا از شوک بیرون بیاییم. بلیتش را چند روز عقب انداخت و رفتیم سفر. توی راه حرف زدیم و به گزینه‌های دیگر فکر کردیم. حالمان کمی بهتر شد. چند روز بعد یکی از همکارانم را در ناهارخوری شرکت دیدم. بی‌مقدمه گفت: «خبر داری ویزای خانوم و دختر ’ح‘ اومده؟ بیست روزه جوابشون اومده.»

وارفتم. شرایط «ح» شبیه ما بود. یک سال بعد از مسعود رفت کانادا و با همان وکیل ما پرونده را پیش برد. خانم «ح» همان شب پیام داد: «می‌تونم از کانالی که برای فروش وسایل خونه زده‌ا‌ی استفاده کنم و وسایلم رو بذارم اونجا؟»

جوابم منفی بود. گفتم می‌تواند اعضای گروه من را عضو گروه خودش کند. لابد از حسادت بود که آن پیام را دادم. شاید هم چون حوصله‌ی جواب پس‌دادن به بقیه را نداشتم که مدام می‌پرسیدند: «پس چرا تو هنوز اینجایی؟»


دوازده

مسعود شانزدهم خرداد برگشت کانادا. ساعت چهار صبح بیدار شدیم. این بار مثل دفعه‌ی پیش نبود. نمی‌توانستم جلوِ اشکم را بگیرم. در را که بست، نفسم تنگ شد. نتوانستم بخوابم. کیارش را گذاشتم مهدکودک و سعی کردم مشغول دورکاری شوم. کسی انگار قلبم را توی مشتش گرفته بود و هی فشار می‌داد. دوستانم نگران بودند و پیام صوتی می‌فرستادند. می‌خواستم جوابی بدهم، اما صدایم می‌لرزید. در و دیوار خانه داشتند من را می‌بلعیدند. حس‌هایم قر و قاتی بودند، شدیدترینشان ترس بود. از حال بد خودم می‌ترسیدم و نمی‌دانستم کی قرار است بهتر شوم. حس کردم فلج شده‌ام و نمی‌توانستم باور کنم موقتی است. حال مارسل را داشتم، همان صبحی که خدمتکار با صدای بلند به او خبر داد: «آلبرتین، خانم رفتند.»

مارسل در وصف حال خودش نوشته بود: «و به‌راستی همه‌ی دلشوره‌های حس‌کرده از دوران کودکی تاکنون با فراخوان اضطراب تازه دوان‌دوان آمدند تا به آن بپیوندند و با آمیختن با آن توده‌ی همگنی ساختند که داشت خفه‌ام می‌کرد.»

به تراپیستم پیام دادم. برای دو روز بعد وقت گرفتم. دو روز بعد اما حالم بهتر بود. به تراپیست گفتم: «اون روز خیلی داغون بودم، اما حالا بهترم. یک کم نوشتم. با دوست‌هام حرف زدم و کیارشو بردم پارک. دو هفته‌ی دیگه هم قراره برم سفر.»

گفت: «انگار دیگه راهش رو یاد گرفته‌‌ای.»


سیزده

روزهای بعد تلاش کردم سرم را گرم کنم. يادم هست روز بعد از رفتن مسعود وقتی درِ یخچال را باز کردم، چشمم به قابلمه‌ای افتاد که باقیمانده‌ی غذای شب قبل در آن بود. این همان غذایی بود که مسعود از آن خورده بود و دوست نداشتم تمام شود. دلم نمی‌خواست میوه‌هایی که گرفته بود ته بکشند یا عطرش از تی‌شرتی که جا گذاشته بپرد. حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم، شیشه‌ی ربی که مسعود خریده خالی شده و آخرین بسته‌ی گوشتی که گرفته مصرف کرده‌ام. دیدن دست‌خطش روی کاغذ لیست خرید قلبم را مچاله می‌کند. هر بار خانه را تمیز می‌کنم، دستم می‌رود سمت گوشی و می‌نویسم: «جات خالیه که بشینیم چای بخوریم و گپ بزنیم.»

برایم می‌گوید: «نمی‌دونم چرا این‌جوری شد. همه‌ش بدبیاری بود.»

دلم می‌خواهد دلداری‌اش بدهم. بگویم همه‌ی این‌ها قوی‌ترمان کرده. اما نمی‌گویم. واقعیت این است که می‌شد هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نیفتد. می‌شد ویزای ما هم مثل خانم «ح» بیست‌روزه بیاید و اتفاق‌های دیگری قوی‌ترمان کند. می‌گویم: «می‌دونی؟ من هنوز هم خودم رو آدم بدشانسی نمی‌دونم. چون شما دوتا رو دارم. می‌گن عشق یعنی همدستی علیه دنیا. مهم اینه که ما همدستیم. گوربابای آفیسرها.»

قرار می‌گذاریم که یک سال دیگر هم برای مهاجرت تلاش کنیم. اگر نشد، بی‌خیال شویم و او بر‌گردد.

می‌گویم: «اگه برگردی، یه درخت انار تو باغچه می‌کاریم.»


چهارده

۲۳ خرداد 1402 است. نشسته‌ام پشت میز و کلمه‌ها را سبک‌سنگین می‌کنم. باید پروسه‌ی جدید را شروع کنیم. دوباره پرکردن فرم‌ها، ترجمه‌ی مدارک، نامه‌ی بانک و انتظار. انتظاری که نمی‌‌دانم ما را به کجا می‌رساند. چند جلد از در جستجو را گذاشته‌ام روبه‌رویم و قسمت‌هایی از کتاب را بازخوانی ‌می‌کنم. دلم می‌خواهد بخوابم و وقت اعلام نتیجه بیدار شوم. ببینم اطلاعات گروه مادران ونکوور بالاخره به دردم می‌خورد یا نه. ببینم بالاخره می‌توانیم توی غروبی پاییزی دوتایی روی نیمکت روبه‌روی آن دریاچه بنشینیم که مسعود عکسش را برایم فرستاده بود. می‌توانم سرم را روی شانه‌اش بگذارم، به جای شاخه‌های لخت برگ‌های نارنجی و اخرایی نگاه کنم و یک «آخیش» از ته دل بگویم، یا اینکه باز هم همان شاخه‌های برهنه نصیبم می‌شود و رسیدنم شبیه رسیدن مارسل به مادام دوگرمانت از آب درمی‌آید. شاید هم ماه‌های طولانی انتظار آن‌قدر عوضم کرده باشد که مفهوم رسیدن برایم بی‌معنی شده باشد.

«در حیرت از اینکه کس دیگری شده‌ایم، کسی که رنج من قبلی برایش دیگر جز رنج کس دیگری نیست، رنجی که می‌توانیم از آن با دلسوزی حرف بزنیم، چون خودمان دیگر حسش نمی‌کنیم.»

دلم یک‌جور خلسه می‌خواهد. شبیه حس راوی در جستجو وقتی مادلن خیس‌خورده در چای را به دهان گذاشت و کل کتاب را برایمان تعریف کرد. کاش مادلن را می‌گذاشتم در دهان و تا وقت اعلام نتیجه همراه مارسل در پاریس قدم می‌زدم. کاش کتاب را نخوانده بودم و نمی‌دانستم راوی به خواسته‌هايش می‌رسد یا نه. توی آن مهمانی آخر، وقتی تغییر چهره‌ی اشراف پاریس را می‌بیند، چه حسی دارد؟ چطور می‌خواهد زمان ازدست‌رفته را جبران کند؟ و اصلا اگر به عقب برگردد، باز هم همین راه را انتخاب می‌کند؟

ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به شرکت گیتی نگار ماهک است.