عکس از صفحه‌ی محسن وزیرى‌مقدم در اینستاگرام
عکس از صفحه‌ی محسن وزیرى‌مقدم در اینستاگرام
در قاب
درون سینه‌ی من صحرایی نهفته است
نویسنده
امین حق‌ره
21 شهریور 1403

نخستین دیدار من با محسن وزیری ‌مقدم در پاییز خیس بندر اتفاق افتاد. آبان ۹۲ بود که از دوستی خبر رسید آقای هنرمند از ایتالیا بازگشته و در آستانه‌ی نودسالگی دلش می‌خواهد انزلی را ببیند. ما وزیری ‌مقدم را می‌شناختیم. اول، از روزگار نوجوانی، با کتاب شیوه‌های طراحی‌اش که اساس کار هنر ما و رفقامان بود. و بعدتر از هیولاهای متحرک چوبی‌اش و مستند هراس و پرواز که تصویری بزرگ‌تر و درست‌تر از او و کار و اندیشه‌اش برایمان ساخت. و هم برگردانش از زیست هنرمندانه‌ی پل کله.

آن روزگار ما جمعی جوان بودیم. سرِ پرشوری داشتیم. بی‌پیرایه و ساده، جهان را زیباتر می‌خواستیم از این که حالا هست و می‌بینیم، آمیخته به هنر و فرهنگ، صلح و انسانیت. هنرِ وزیری آیینه‌ای بود مقابل خیالی که در سر داشتیم. پس باشوق میزبانش شدیم.

پنجمِ آذر ماه، وزیری در بندر بود. هتل‌آپارتمانی را برایش گرفتیم مشرف به بلوار تاریخیِ ساحلی، در جوار شیرسنگیِ ساخت دستِ حبیب محمدی (استاد بهمن محصص و آغداشلو و محجوبی). همان‌جا که جوانی‌هایش آمده بود، اوایل دهه‌ی بیست. هوا را بو کشید و رو به نقطه‌ی تلاقی دریا و مرداب گفت: «آه! چه فایده که دیگه چشم‌هام نمی‌بینه...» و افسوسِ بزرگ‌ترش؟ «حیف از دفترچه‌ی طراحیِ جوانی‌م، از انزلی... حیف! نمی‌دونم کدوم نامردی ازم دزدید.»

انزلی آن روزها سراسر مه بود. شب با روایت روزگار جوانی‌اش گذشت و صبح پیرمرد توی اتاقش نبود. دوربین را روشن کردم و بلوار را از کناره‌ی دریا تا موج‌شکن‌ها هراسان دویدم. از دور شمایل خسته‌اش را دیدم که مه را می‌شکافت و می‌آمد. دلخور گفتم: «آقای وزیری!» بی‌آنکه به نگرانی‌ام وقعی نهد، به کف سیمانی بلوار اشاره کرد و گفت: «اینجا رو ببین! نقش‌ها رو ببین! عین تابلوهای منه...» و راه افتاد. همه‌ی اینها توی فیلم افتاد.

وزیری می‌دید. فقط آنچه دلش می‌خواست.


صبحِ ششم آذر، رفتیم به هنرستان دخترانه‌ی بندر. برنده‌ی جایزه‌ی «شخصیت اروپایی سال» فروتنانه پذیرفته بود برای بچه‌مدرسه‌ای‌ها از هنر حرف بزند. توی سالنِ محقر دبیرستان، روی صندلی‌های ناهماهنگ و رنگ‌به‌رنگش انبوه محصل‌هایی نشسته بودند که نمی‌دانستند یا باورشان نمی‌شد پیرمردی که روبه‌روشان ایستاده مؤلف همان کتابی است که از روی آن باید هنر بیاموزند. (ده سال بعد برخی از دانش‌آموزان هنرستانِ شرف به من گفتند که تازه فهمیده‌اند آن روزِ پاییزی چه رویدادی را از سر گذرانده‌اند. مواجهه و مکالمه با چه کسی را تجربه کرده‌اند.)

عصرِ هفتم آذر، افتتاح نمایشگاه آثار محسن وزیری‌ مقدم بود در رشت. چند روز، تمام وقت، کار کردیم تا عمارت تاریخی شهرداری مهیای نمایش تابلوها شود. پرسیدم: «آقای وزیری! قیمت؟» گفت: «کی تو این کشور قدرشون رو می‌دونه؟ چه می‌دونم؟ بذارین ۱۵ تا ۲۵ (میلیون تومان)» و تا پایان نمایش هیچ‌کدامشان فروش نرفت!

اما چه روز باشکوهی بود. چه جمعیتی آمد. چه کیفی کرد و در همین حال فردا شد.

صبحِ سردِ هشتم آذر، با هم کناره‌ی دریا قدم می‌زدیم، همراه با کاکایی‌ها، که یکباره کتش را درآورد. روی ماسه‌ها زانو زد و در نظرم تکان‌دهنده‌ترین اثرش را خلق کرد. از مجموعه‌ی نقاشی‌های میرا. با انگشتانش، قوی، چنگ می‌انداخت به زمین، نه انگار که نودساله است. و این‌طور تابلوی ماسه‌ای‌اش را کشید. امضا کرد و آن‌قدر همان‌جا ایستاد تا موج بیاید و بزند و نقش‌ها را با خودش ببرد. ببرد و ساحل را پاک کند، جوری که گویی هرگز نه نقشی بوده و نه نقاشی‌ای. بعد به افق خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:

«بازیِ زندگیه دیگه،

هستی و نیستی.

ساختن و تخریب‌کردن.»

و باز دوباره همین را تکرار کرد.

همه‌ی اینها هم توی فیلم هست. وزیری عصر همان روز به پایتخت بازگشت. و این گذشت تا دیدار شبانه‌ی اردیبهشت ۹۳، در خانه‌ی تهران...

بتهون پخش می‌شد و چای آورد و از ناپدیدشدن آثار، ناپیدابودن دفترچه‌ی طراحی/خاطرات و حالا بیشتر سرقت ایده‌ها و کپیِ کارها خشمگین بود. گفت: «کسی هست حرف من رو بشنوه؟ جایی هست صدای من رو برسونه؟» و رفت و سندها را آورد.

می‌گفت سیمرغ جشنواره‌ی فیلم فجر را از طرحی که او زده کپی کرده‌اند. کتابی را هم نشانم داد به نام شاهکارهای ادب فارسی از نشر امیرکبیر به سال ۱۳۴۴ که همان سیمرغ روی جلدش نقش بسته بود. گفتم: «چی بگم. خیلی شبیهه...» شنید و تند رفت و برگه‌هایی را آورد از وبسایت کالج هنر و طراحی چلسی و خشمگین پرت کرد روی میز. آگهی جایزه‌ی ده‌هزار دلاری برای خانم م. س (فارغ‌التحصیل ایرانی کالج) به عنوان هنرمند نوظهور، با تصاویری از اثر برگزیده که از جنس حجم‌های مفصلی و متحرک او بود! ناسزا می‌گفت و این‌ور و آن‌‌ور می‌رفت. بعد به‌یکباره گم شد و با کاغذی در دست برگشت. گذاشت مقابلم. باوقار و رها، نشست روی صندلی، انگارنه‌انگار که آن پیرمردِ خشمگین خودش بود. و گفت: «بخونش. آروم... بلند»

خواندم و این آخرین تصویری ا‌ست که از او در خاطره دارم. یادی که حالا توی فیلم امانت هست.


«میل دارم سرم را روی سنگ داغ بگذارم. و سینه‌ام را به شن‌های گرم کویر کشورم بچسبانم و از میان انگشتانم به صحرا نگاه کنم. به آن دوردست‌ها. به آنجا که زمین و آسمان به هم می‌رسند. من از تماشای صحرای لخت لذت می‌برم. از خارپشته‌هایی که باد بیابان آنها را به این‌سو و آن‌سو حرکت می‌دهد خوشم می‌آید. دیدن چنین صحنه‌هایی در کشور ایتالیا برایم میسر نیست. دلم می‌خواهد کسی را در بیابان نبینم. فقط خاک و سنگ و کوه‌های بنفش‌رنگی که در افق ایستاده‌اند. صحرا را به این خاطر دوست دارم که به خودم شباهت دارد. درون سینه‌ی من صحرایی نهفته شده. بیابانِ درون...

یادم می‌آید دوست فرانسوی‌ام—پاتریک گیوم— کتابی به همین عنوان به من هدیه کرد. درون آن کتاب خواندم که درون هر انسان متفکر صحرایی وجود دارد که باید یکه و تنها از آن گذر کند.

نمی‌دانم به طور یقین چند ساعت از ظهر گذشته است. غروب نزدیک می‌شود و با فرارسیدن آن شن‌ها و سنگ‌ها سرد می‌شوند و خفتن روی آنها لذتی ندارد. با فرونشستن آفتاب همه‌چیز رفته‌رفته در تاریکی ناپدید می‌شود. باید با صحرا خداحافظی کنم. نفهمیدم چه ساعتی ا‌ست، ولی می‌دانم به‌زودی آفتاب زندگی من غروب خواهد کرد و من در تاریکی و سرما، زیر همین خاک، دفن خواهم شد. و ای کاش آفتاب عمرم به تاریکی نمی‌گروید. صبح زندگی از غروب آن زیباتر است. چیزی به پایان زندگی‌ام باقی نمانده. باید از فرصت استفاده کنم و به تماشای صحرا و بیابان‌های وطنم بروم. دوست دارم جاهایی که دوران کودکی‌ام را در آن گذرانده‌ام بار دیگر تماشا کنم. هرچند حال وهوایی که من با آن آشنا بودم دیگر وجود نخواهد داشت...»


ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به شرکت گیتی نگار ماهک است.