باید اینها را به تو بگویم تا حداقل یک نفر شنیده باشدشان.
وقتی میگهای عراقی فهمیدند آسمانِ تهران هم بدجایی نیست و اولین حملهها را کردند، فهمیدم همهی نبودنها و فقدانهای پیش، مثل نبودن پدرم، ششماه، وقتی پنجساله بودم، آنقدر هم درد بزرگی نبوده. تو بهتر از من میدانی، میگها بزرگ بودند، نه از پشت پنجرههای خانههایمان، که جرئت نداشتیم شبها برویم پشتشان. نه از پایین، از روی زمین. آنها بزرگ بودند. چون اگر بزرگ نبودند، نمیتوانستند یحیی و زهره را در خانهی خودشان آنطور زیر آوار کنند.
آوارها.
تمام این سالها خطوط تن آنها، اندام آنها، زیر آن پتو فراموشم نشده. آنها تازه رفته بودند زیر یک سقف. خانهشان فروریخت و خبرش کلِ تهران را برداشت. «خانهای در خیابان آریاشهر مورد اصابت میگهای عراقی قرار گرفت.» و فروریخت. پدر وقتی خبر را شنید، بیصدا گریه کرد. گُنگ. همانطور لبهایش را غنچه کرد و اشک ریخت. آن شب هم که مادربزرگم، گنگ و بیصدا، روی تخت اورژانس بیمارستانی در خیابان ستارخان افتاده بود و فقط به همهمان نگاه میکرد، پدرم پشتبهاو گریه کرد. همانطور بیصدا. شاید پدر نمیخواست مادربزرگ— که بعد از آن دیگر نمیتوانست حرف بزند، و فقط میدید، و فقط تماشا میکرد— گریهکردنش را ببیند. البته پدرم خب تودار بود خیلی و در بیان و بروز احساساتش کماستعداد و کمتوان. شاید صفت آزارنده مناسب باشد. او حجبِ آزارنده داشت.
وقتی خبر بمباران و آوارشدن خانهی زهره و یحیی بر سرشان را شنیدیم، راه افتادیم. وقتی رسیدیم، زهره و یحیی لای پتوی پلنگی سبزرنگی بودند. مُرده. سوخته. چارچوب پنجرهها آنجا بود. سوخته بودند.
زهره با موهای کوتاهِ پسرانه و پیراهن گلدار کنار یحیی، با بلوز و شلوارک سرمهای بر تن، ایستاده بود. یحیی از او بلندتر بود و دور گردن او دستش را انداخته بود. آنها جلوِ طاقچه ایستاده بودند. روی طاقچه، چندین عکسِ قابشده بود. عکس مادربزرگم با موهای مدلالیزابتی. دماغِ تیز. چشمانی بادامی. زهره و یحیی آنجا بودند، در آن عکس بودند، عکسی که در محاصرهی قابی که سوخته بود کف زمین افتاده بود. نمیدانم تابهحال با همچین صحنهای روبهرو شدهای یا نه. مگر چند بار در این مملکت جنگ شده اصلاً. جنگی از شهریورِ ۵۹ تا مردادِ ۶۷. وقتی به جایی میرسی که بمب آن را از هم باز کرده، وا کرده، پُکانده، نمیدانی باید روی چه چیزی تمرکز کنی. چه چیزی را نگاه کنی. چشمانت آنقدر میبیند، آنقدر دود و بو و صدا میشنوی که نمیدانی کدام را به خاطر بسپاری.
همهمه. اضمحلال.
جمعیت زیاد بود. از کجایش برایت بگویم که بفهمی چه کشیدیم و چهها دیدیم و چهها شنیدیم. باورت نمیشود وقتی آن پتوی پلنگی را دیدم، یاد تو و آن شببیداریهای عجیبت افتادم. آنجا، وسط آن غائله.
از فردای آن روز همهی مناسبات زندگی خانوادهی ما عوض شد.
فردای آن روز، پردهها را کشیدم تا نور داخل نیاید. مادر سردرد بدی داشت. بالا میآورد. نوک بینیاش سرد شده بود، انگار در خیابان زیر نور چراغی ایستاده و از سرما به خودش میلرزد. سردی، نه سرما، از نوک بینی تا پیشانیاش میآمد. از پشت گردنش درد راه باز میکرد تا جلوِ سرش. قرص و اینها هم کمتر افاقه میکرد اینجور مواقع.
در حال بارگذاری...
پردهها را کشیدم. مادر سردرد کشندهای داشت. صدادرصدا بود دیگر. همهی فامیل ریخته بودند آنجا. مرگِ یحیی و زهره آخرین ضربهها را زده بود به ما. به خانواده، در واقع، به مایی که مرگاندرمرگ شده بودیم. خانواده مانند درختی شده بود که ریشههایش از خاک بیرون میزند. ریشههایمان از خاک بیرون زده بودند، دیگر نمیتوانستند درون خاک بمانند. میدانی چرا؟ چون سطح خاک فرسایش پیدا کرده بود. میدانی که، ریشههای درخت حرکت نمیکنند. متحرک نیستند اصلاً. پس اینکه از خاک میزنند بیرون به دلیل جنبش خود آنها نیست، بلکه به خاطر فرسایشِ خاک است. خاک. معمولاً یک راهکار مهم اینوقتها این است که خاک اضافه کنند. خاک اضافه کنند تا روی ریشهها پوشانده شود. تا روی ریشهها را بپوشاند و شاید نجات بدهد آنها را و درخت را. آن شب، ما یحیی و زهره را دیدیم لای پتو. اما کتابها و پوسترها و ورقها را هم دیدیم. نوارها را هم دیدیم. نمیدانم چطور برایت توصیف کنم. اینکه چه شکلی شده بودند. میان کتابها کتاب شعر حمید مصدق را هم دیدم، همان که خودِ دکتر به زهره هدیه داده بود. کتاب سوخته بود، اما هنوز بود. صفحاتی از آن بود. انگار آتش به برخی جاها نرسیده بود. یا نرسیده بیجان شده بود. واژهها متلاشی شده بودند، سوخته بودند، و میگهای عراقی. چندتایی هم نوار کاست دیدم، جلد آنها البته. باور کن بوی خون میآمد. اغراق نمیکنم.
آن روزها قرار بود بچهی سودابه هم به دنیا بیاید. دختری دیگر، در خانوادهای که دختر و پسر برایش خیلی فرقی نمیکرد. سودابه طفلی قرار بود کنکور هم بدهد. میدانی که داستان عاشقیاش را... فامیل برخی دیشبش آمده بودند و برخی سرِ صبحی. نگران و دستپاچه. مرگِ زهره و یحیی هشداری بود برای همه. بیشتر آمده بودند جزءبهجزء ماجرا را بشنوند. از زبان ماها. میخواستند ببینند میگهای عراقی چقدر ترسناکاند یا تاچهاندازه جدی. برای آنها مرگ دو نفر، دو جوان، از خانواده کافی نبود تا مطمئن شوند که مرگ سایه انداخته بالای سرشان. اینکه میگهای عراقی با کسی شوخی ندارند. هزینهی باورکردن این واقعیت را بایست زهره و یحیی میپرداختند. حالا از امروز همه سفت خودشان و کسوکارشان را میچسبیدند و از پناهگاهها جم نمیخوردند. سفر هم گزینهی خوبی بود البته.
پدر و داییها دنبال کارهای خاکسپاری بودند. لاله هم بود. ژیلا هم بود. وقتِ چشمتوچشمشدنشان، من و باقی کسانی که میان چهاردری ایستاده بودیم، لحظهای باور کن حتی دست از زندگی شستیم. آنها پشت سر گذاشته بودند، همهی چیزهایی که باید پشت سر میگذاشتند. اما فقط در ظاهر. آخر هیچچیز عوض نشده بود. لحظهای پردهی توری که به آشپزخانه فضایی شاعرانه داده بود باعث شد چشم از آنها بردارم. تکان میخورد. طاقت و حوصله در فضای خانه کم بود و فقط کمی اندوه بود که میخواست جای همهی چیزی که نبود بگیرد.
الآن که دارم برایت مینویسم اینها را فنجان قهوهای پیش رویم است. داغ است، هم هوا هم قهوه. کاش میدانستی چقدر دلتنگت هستم. دلتنگِ آنطور با شور و هیجان حرفزدنت. دلم میخواست اینجا بودی و برایم از جهان میگفتی.
از دستدادن زهره برای من ازدستدادنی معمولی نبود، او چیزهای زیادی برای من گذاشته بود و رفته بود. گاهی به یحیی که فکر میکنم یادم میرود که او هم مرده. اما مطمئنم زهره همهمان را گذاشت و رفت. از سال ۵۹ که میگها را، یا دیدیم، یا صدایشان را شنیدیم من فهمیدم اضمحلال یعنی چه. میفهمی چه میگویم؟ بچهشان مرد. سوخت. شکم زهره تازه کمی مورب شده بود. بچه، و زهره و یحیی مردند.
در جنگ. همینقدر راحت.