مکانها میتوانند برای ما یادآور خاطرات تلخ یا شیرین باشند. اینکه در آنها غریبه باشیم یا احساس راحتی کنیم و مواردی از این دست احتمالا هم به ویژگیهای آن مکانها برمیگردد و هم به روحیات شخصی ما. چیزی که توجه من را به خود جلب میکند این است که گاهی تصور اولیهی ما از مکانها نه از مواجههی از نزدیک که با واسطه— بر مبنای تعریفهای دیگران، عکسها، فیلمها یا داستانها— شکل میگیرد. تصور و تعلقخاطر من به خیابان چهارباغ بالا هم در زمرهي همین تجربههاست. خانوادهي مادریام سالها ساکن یکی از کوچههای پردرخت چهارباغ بالا بودند و نوجوانی و جوانی مادرم در این خیابان گذشته. اولین تصورات من از خیابان با قصههایی شکل گرفتند که وقتی بچه بودم مامان از خانهشان، خیابان، سیوسهپل و بستنیهای هتل پل میگفت. قصهها دستبهدست ژن دادند و کار خودشان را کردند، دوستداشتن خیابان شبیه نوعی شباهت ظاهری یا اخلاقی مثل رنگ مو و چشم و اخلاقهای دیگر به من هم رسید.
پیداکردن دلیل محکمهپسند برای تعلقخاطرِ شکلگرفته در کودکیام، که صرفا متکی به قصههای مامان بود و نه در نظر گرفتن خاطرات و تجربهی خودم از رفتوآمد به خیابان، تبدیل به یکی از کنجکاویهای بزرگسالی شد. میخواستم ببینم آیا خیابان ویژگی متمایزی نسبت به دیگر خیابانهای شهر دارد یا صرفا یکی از آن دوستداشتنهای بیدلیل است. همین باعث شد ماجرا از خانهی کودکی مادرم و خاطرات خیابان چهارباغ بالا فراتر برود و به کیفیتهایی پیوند بخورد که فضا بهتمامی نمایندگیاش میکند، کیفیتی که با هر بار حضور در خیابان احساس میشود، گویی در باغی وسیع قدم میزنید. نمیتوانم نام دقیقی به آن کیفیت بدهم یا بگویم به احساس تناسب فضا به پیوند آن با تاریخ یا هر چیز دیگری ربط دارد. فقط میدانم آن فضا کیفیت دارد و آنچه از نظر تاریخی از سر گذرانده هنوز هم نتوانسته مانع ازدسترفتن تمام آن کیفیتها شود و به همین دلیل تجربهی متفاوت و پیوسته در حال تغییری را رقم میزند. چرا میگویم پیوسته در حال تغییر؟! به این دلیل که در تمام این سالها با هر بار قدمزدن در چهارباغ بالا حس کردهام —و از دیگران هم شنیدهام— که با حالات و روحیات مخاطب هماهنگ میشود، انگار که همپای او تغییر میکند، بزرگ میشود و هر بار گوشهی نادیدهای برای تماشا در معرض دید قرار میدهد. گویی میخواهد بگوید تا قبل از این برای دیدن این زاویهی نادیده به قدر کافی دقیق و مجرب نبودهای.
***
استاد راهنمایم در دورهی ارشد توصیه میکرد برای تجسم فضای شکلگرفته در خیابان چهارباغ، که موضوع پایاننامهام بود، باید بتوانی ساختار فضاییاش را تصور کنی. این یکی از مهارتهایی است که دانشکدهی معماری سعی دارد از همان روزهای اول در دانشجویان تقویت کند. راهکار پیشنهادی هم متکی به نقشههای دوبعدی و سهبعدیسازی به کمک ماکت و نرمافزار است. یاد میگیری که آن خطوط دوبعدی و تخت روی نقشهها را تبدیل به صفحهها و فضا کنی. اگر زمانی سروکارت به نقشههای شهری دههها و سدههای قبل و عکسهای تاریخی بیفتد، همان مهارت به کارت میآید. روزهایی که پایاننامهی ارشد را مینوشتم، نقشههای دورهی قاجار و عکسهای هوایی اصفهان را کنار تصاویر و دادههای متنی قرار میدادم تا به مدد مهارت تصورکردن اطلاعاتم را تکمیل کنم. همین باعث میشد گاهی غافل شوم از اینکه خیابانی که دربارهی آن مینویسم هنوز در این شهر حاضر و زنده و شواهد کالبدی بناهای گذشته کمابیش در آن باقی است. باید در قالب یکی از آن پرسهزنهای قرن نوزدهمی که در شهر گردش میکردند و با همهمه و هیاهوی آن به هیجان میآمدند فرومیرفتم. باید بارها و بارها در آن خیابان قدم میزدم تا توجهم به زوایای پنهانیای جلب شود که توانستند در کنار هم قراردادن تکههای پازل پایاننامه کمکم کنند.
یک بار طی دوچرخهسواری مقیاس بناها نسبت به پهنای خیابان توجهم را جلب کرد. مسیر چهارباغ را از دروازهدولت به سمت سیوسهپل رکاب زدم و بعد مسیرم را در پیادهراه وسط چهارباغ بالا ادامه دادم. درست روبهروی سردر کارخانهی نساجی و کارخانهی صنایع پشم (همین که ساختمانش خراب شده و سردرش در مجتمع متروپل باقی است) از حرکت ایستادم و متوجه شدم که ارتفاع سردر از مقیاس خیابان خارج نمیشود و متناسب با عرض آن است. غولآسا نیست و همین باعث میشود در برابرش احساس کوچکی نکنید. تناسب ویژگی مهمی است که فضای خیابان چهارباغ بالا را انسانیتر میکند و باعث میشود افراد بیشتر خواهان ماندن و وقتگذرانی در خیابان باشند. شتابِ رفتوآمدها تا حدی کم و توقفها بیشتر است و این وجه تمایز چهارباغ با خیابانهای دیگر است.
خیابانی که شالودهی اصلی آن در چهارصد سال پیش ریخته شده و به باغ هزارجریب در کوهپایههای جنوبی اصفهان میرسیده، با تمام تغییراتی که در طی این چند قرن تجربه کرده، هنوز در برابر تغییر انعطافپذیر است. من فکر میکنم یکی از دلایل این انعطافپذیری به ویژگیهای شالودهی خیابان برمیگردد که در دورهی صفویه از دروازهدولت شروع میشد، با سیوسهپل از زایندهرود میگذاشت و به باغ هزارجریب در دامنهی صفه میرسید. خیابان چهارباغ عرصهای وسیع برای تردد انسان و چهارپا و کالسکه و از آن مهمتر صحنهای وسیع و مناسب برای تحقق جشنها و رویدادها به نمایش میگذاشت که درخور پایتخت صفویان بود. همین شد که وقتی در ابتدای قرن چهاردهم خورشیدی وسایل نقلیهی موتوری جدید جایگزین اسب و درشکه شدند، آن عرصهی وسیع توانست خودش را با نیازهای جدید تطبیق بدهد. تغییر کفسازی و ورود مظاهر مدرنیته مثل برق، مبلمان جدید شهری، اتومبیل و تکنولوژیهای جدید آن را به فضایی تبدیل کرد که به قول مارشال برمن1 اجازه میدهد واقعیات شهری در تلألؤ نورها و رفتوآمدها به مثابهی اموری جادویی به نمایش گذاشته شوند، خیابانی درخشان، گشوده و پذیرا برای آدمهایی که با همهی امیدها و یأسهایشان به آن پناه میآورند.
***
فهرست تغییرات کالبدی خیابان در صد سال گذشته مفصلتر از آن است که بشود در یادداشتی کوتاه آن را شرح داد. من، مثلا، سرنوشت «عمارت باغ زرشک» را به طور اجمالی مرور میکنم. باغ زرشک، که در اواخر دورهی قاجار فضایی تفریحی داشت، در دورهی پهلوی تبدیل به کارخانه شد. بعد از تعطیلی کارخانه و تفکیک زمینهایش در سالهای دههی شصت، زمینهای باغ زرشک بهتدریج واگذار شد و کاربردی مسکونی پیدا کرد. ردپای سرنوشتی کمابیش مشابه را در مورد دیگر بناهای خیابان میتوان دنبال کرد. این سرنوشتها خبر از شکلگرفتن شیوههای زیست متفاوت —در مورد عمارت باغ زرشک سه شیوهی زیست تفریحی، صنعتی و مسکونی— در جدارهی خیابان میدهند. شیوههای زیستی که پس از تشکیل رشد کرده، مدتی در اوج بوده، تمام و بر هم انباشته شده و جایشان را به بعدی دادهاند. علیرغم این تغییرات، موقعیت مرکزی خیابان در شهر حفظ شده؛ گویی طی چهارصد سالی که از ساختهشدنش گذشته شبیه محور اصلی شهر عمل کرده باشد، شهر اطرافش رشد کرده، بزرگ شده و تغییر کرده و محور در جای خودش ثابت است.
در حال بارگذاری...
همین پابرجاماندن خیابان و انباشت لایههای زیست متفاوت در آن باعث شده اندوختهای غنی از خاطرات بیننسلی نیز پیرامون آن روایت شود. کنار خانهی دورهی کودکی و نوجوانی مادرم دو خانهی دیگر هم وجود دارد، یکی متعلق به عمهاش و دیگری متعلق به مادربزرگش. مادربزرگ مادرم سالهای آخر دههی شصت فوت کرد. خانوادهی مادری من درِ خانهی خیابان چهارباغ را بستند و به خانهی دیگری نقلمکان کردند. خانوادهی عمه هم اواخر دههی هفتاد از ایران مهاجرت کردند. آدمها رفتند، خانهها، کوچه و خیابان سر جایشان ماندند تا اواسط دهۀ هشتاد که ما و بعضی دیگر از فامیل، که قصد تعمیر و بازسازی خانههای خودمان را داشتیم، مدتی ساکن یکی از آن سه خانه شدیم. آن خانهها، آن کوچه و خیابان چهارباغ بالا بعد از مدتها دوباره میزبان مهمانیها و نقل محافل و داستانهای خانوادگی شد.
ما نسلسومیهای فامیل، که یا والدینمان یا پدربزرگمادربزرگهایمان در آن خانهها زندگی کرده بودند، برای سکونت به آن خانهها آمده بودیم. بعضی از ما، که متولد دههی شصت و سالهای اول دههی هفتاد بودیم، خاطرات و تصویر بعضا واضح و بعضا گنگی از مهمانیها و هیاهوی آن خانهها در دههی شصت و اوایل دههی هفتاد به یاد داشتیم. کوچکترها فقط خاطرات آن سه خانه و خیابان را شنیده بودند و مثلا تابِ حیاط خانهی عمه و حرکت دستهجمعی ما بچهها برای هجوم به بستنیفروشی هتل پل را ندیده بودند. حالا که برگشته بودیم، کوچکترها هم اهمیت فاصلهی کوتاه تا آن بستنیفروشی را، گردهماییهای بچههای فامیل را، و پریدن از دیوار حیاط خانهی پدربزرگم به خانهی عمه را درک میکردند. ما از نو آن خانهها، کوچه و خیابان چهارباغ بالا را کشف کردیم. برای رسیدن به مدرسه و کلاس زبان و دانشگاه از همان مسیرها گذشتیم. کوچهپسکوچهها را شناختیم و پاتوقهای خودمان را پیدا کردیم. دیگر در محافل خانوادگی فقط شنونده نبودیم، روایتهای خودمان را داشتیم و روایتهایمان برای بزرگترها جدید و شنیدنی بود. لایهای دیگر از خاطرات بر انبان لایههای قبلی نشسته بود، نشانهای در تأیید اینکه این خیابان همیشه فضایی برای ماندن و زیستن داشته، حتی اگر جزئیات آن فضا تغییر کرده باشد و همانی نباشد که نسلهای قبلی تماموکمال تجربه کردهاند.
جایی خواندم که بهترین شهرها آنهاییاند که به آدمها قابلیت کشفکردن میدهند، شهروندان و بازدیدکنندگان را بهنوعی بازی کشف و شهود یا شاید هم بازیگوشی برای دیدن چیزهایی که از نظر دور مانده فرامیخوانند. فکر میکنم همین کشفکردن مقدمهای میشود برای ساختن آن روایت منحصربهفرد و شخصی از مکان و بعد از ساختن آن روایت است که آدم نسبت به جایی احساس تعلقخاطر میکند. من در آن ماههای سکونتمان در خانهی چهارباغ بالا، با آنکه از خلال قصههای مادرم دوستش داشتم، با فضا غریبی میکردم. هنوز روایت خودم را نساخته بودم و همین باعث میشد با احساس تعلقِ به آن مبارزه کنم. بایست زمان میگذشت، دوباره به خانهی خودمان برمیگشتیم تا نسبت خودم را با آن خانه و خیابان چهارباغ بالا درک و روایت خودم را تعریف کنم. بایست در هر بار قدمزدن در چهارباغ بالا راهم را به سمت آن خانهی قدیمی کج میکردم تا آن خاطراتی که پشت دیوارهایش جا گذاشته بودم برایم زنده شوند. بایست عکس و نقشههای خیابان را برای پروژههایم دوباره و چندباره مرور و حتی محل خانه را روی نقشهها هایلایت میکردم.
روایتم شکل گرفته و حالا چهارباغ بالا یکی از مکانهایی است که جایی ثابت در ذهن و خاطراتم دارد، از آن مکانهایی که تو را میسازند و تو هم به طریقی با آنها یکی میشوی، آن مکانهایی که سعی میکنی تصاحبشان کنی، ولی در نهایت آنها هستند که تصاحبت میکنند.
1.نک: فصل «مدرنیسم در خیابان» در کتاب تجربهی مدرنیته نوشتهی مارشال برمن.