مهدى احمدى و هانیه توسلى در فیلم 
«شب‌های روشن»
مهدى احمدى و هانیه توسلى در فیلم «شب‌های روشن»
مواجهه
ما، شب‌های روشن و راهی که رفتیم
در مواجهه با فیلم شب‌های روشن
نویسنده
بهاره بی‌صدا
26 دی 1403

من و فرفر جدی فیلم‌دیدن را از اوایل دهه‌ی هشتاد شروع کردیم. توی شهری زندگی می‌کردیم که بیشتر مردمش یک‌شکل بودند. اکثر خانم‌‌ها چادر سرمی‌کردند، مردها معمولاً ریش داشتند و ساده لباس می‌پوشیدند، جمع‌های خانوادگی یک‌جور بودند، با جداسازی کامل مردها و زن‌ها از همدیگر، ازدواج‌ها سنتی بود و تحت‌نظرِ همیشگی بزرگ‌ترها انجام می‌شد. زندگی در شهر ما در چارچوب ساده‌ای تعریف شده بود که هرگز نباید خللی بهش وارد می‌شد، چارچوبی که شکستن قواعدش دل‌وجرئت زیادی می‌خواست.

ما دو دختربچه‌ی دبیرستانی بودیم که دلمان می‌خواست جهان تازه‌ای را کشف کنیم. جهانی که یکی از نمودهایش فیلم‌‌های درام ایرانی بود. توی فیلم‌‌ها، آدم‌هایی را می‌دیدیم که فقط چند کیلومتر آن طرف‌تر زندگی می‌کردند، اما خیلی چیزهایشان با ما متفاوت بود. زن‌ها روسری‌شان را پشت سرشان گره می‌زدند و ابایی نداشتند از اینکه گردنشان دیده شود، کت‌های کوتاه و شلوار جین می‌پوشیدند که با مانتوهای سرمه‌ای و گشاد ما خیلی متفاوت بود، مردها شاعر و عاشق‌پیشه بودند، ازشان چیزی کم نمی‌شد اگر قربان‌صدقه‌ی زنان فیلم‌ها بروند و توی دفترهای شیک و بزرگ و اداره‌‌های چندطبقه‌ی لوکس کار می‌کردند، دخترها و پسرهای همسن و سال ما به‌تنهایی پارک و کافی‌شاپ می‌رفتند و شیطنت‌های نوجوانی، با وجود تمام ترس‌هایش، برایشان دست‌یافتنی بود.

من و فرفر و البته دختران زیادی در مدرسه و شهرمان، با دیدن این فیلم‌‌ها، روزنه‌ای تازه به زندگی متفاوتی باز می‌کردیم که در شهر خودمان ممنوع بود. در تجربه‌ی شیطنت‌آمیز کارهایی شریک می‌شدیم که اگر بر فرض محال در شهر خودمان انجامش می‌دادیم، خاطره‌اش به این زودی‌ها از ذهن کسی پاک نمی‌شد و معلوم نبود چه عقوبتی در انتظارمان باشد.

عصرهای پنجشنبه، بهترین زمان هفته بود، وقتی که اجازه داشتیم فیلمی امانت بگیریم و البته بعد از انجام‌دادن تمام تکالیف مدرسه و در حضور تمام خانواده تماشایش کنیم. بعد از تعطیلی مدرسه، باخوشحالی به ویدئوکلوپی سر کوچه‌ی مدرسه می‌رفتیم، آلبومی را که در آن تصاویر کوچک‌شده‌ی پوستر فیلم‌ها بود باحوصله ورق می‌زدیم تا عکس فیلم‌های تازه‌ازراه‌رسیده را بادقت ببینیم. فیلمی انتخاب می‌کردیم و باشوق راه می‌افتادیم به طرف خانه. فیلم‌گرفتن از ویدئوکلوپ‌ها هم قوانینی داشت، حداکثر می‌شد دو فیلم را برای آخر هفته امانت گرفت و باید پولی در ازای سالم‌تحویل‌دادن سی‌دی‌ها گرو می‌گذاشتیم. پول را معمولاً در طول هفته و از مبلغ پول توجیبی هفتگی‌مان کنار می‌گذاشتیم. فیلم‌‌ها را فقط از روی آلبوم ویدئوکلوپی انتخاب نمی‌کردیم، صفحه‌ی‌ فرهنگی‌هنری روزنامه‌هایی که پدرمان می‌خواند یا بازیگری که قبلاً فیلمی ازش دیده بودیم و کشف کرده بودیم که عجب بازیگر خوبی است یا کارگردانی که با فیلمش حسابی شیفته‌مان کرده بود همه معیارهای انتخاب بودند. حالا که فکرش را می‌کنم فیلم‌دیدن برای ما آن‌قدر مهم بود که هیچ‌وقت علاقه‌ شخصی‌مان نسبت به بازیگری خاص را واردش نمی‌کردیم. مثلاً نمی‌گفتیم چون فلان بازیگر که دوستش دارم توی این فیلم بازی کرده این هفته این را ببینیم. هرگز!

مواجهه‌ی ما با جهان فیلم کاملاً جدی و تجربه‌ای هنرمندانه بود. آنهایی که در آن برهه‌ی زمانی تجربه‌ی فیلم‌دیدن به سبک ویدئوکلوپ‌ها را دارند حتماً یادشان می‌آید که سی‌دی با خود فیلم شروع نمی‌شد. همیشه پیش از نمایش فیلم اصلی چند دقیقه‌ تبلیغ، از فیلم‌‌هایی که قرار بود در آینده‌ای نزدیک راهی کلوپ‌ها شوند، پخش می‌شد. هدف این بود که مردم بفهمند چه فیلم‌های تازه‌ای در راه است و با دیدن چند دقیقه‌ی مختصر از فیلم (که بعدها فهمیدم بهش پیش‌پرده یا آنونس می‌گویند) سر دربیاورند که فلان فیلم عاشقانه است یا اکشن، کمدی است یا تراژیک، درام و خانوادگی است یا مناسب بچه‌ها. بیشتر این پیش‌پرده‌‌ها با شروع فیلم اصلی فراموش می‌شدند و تا پنجشنبه‌ی بعدی، که می‌خواستیم فیلم تازه‌ای انتخاب کنیم، یادشان نمی‌افتادیم. همه فراموش می‌شدند بجز یکی. پیش‌پرده‌ی فیلم شب‌های روشن.

پیش‌پرده‌ی شب‌های روشن ماجرای غریبانه‌‌ای داشت. فقط دو نفر دَرَش دیده می‌شدند: یکی دختری ساده مثل خودمان که هیچ آرایشی به صورت نداشت و ابروهایش مثل ابروهای خودمان پُر و دخترانه بود، آن دختر فاصله‌ی زیادی با جهان زنان فیلم‌های دیگر داشت و توی نگاهش تردید و سؤال موج می‌زد، و نفر دوم مرد جوان جدی‌ای بود که موهایش کمی بلند بود و چهره‌اش را در هیچ فیلم دیگری ندیده بودیم؛ مرد جذابیت خاصی داشت، در نگاهش حسی بود که تا آن زمان در چشم‌‌های آدم دیگری ندیده بودم، حضورش سنگین اما دلنشین بود و انگار عاشقانه‌ی خاصی با همان دخترِ ساده‌ی بدون آرایش داشت. آنها در طول خیابان راه می‌رفتند، به هم نگاه می‌کردند و با رفتارهایی پر از خجالت که برای ما خیلی آشنا بود در خانه و کتابخانه و کافه با هم حرف می‌زدند و در تمام این لحظات موسیقی زیبایی روی حرکاتشان جاری بود. جایی در انتهای پیش‌پرده قطره‌اشکی از چشم‌‌های دختر روی گونه‌اش می‌دوید و این به بیننده هشداری می‌داد: ماجرای فیلم حتماً تراژیک است!


در حال بارگذاری...

نمایى از فیلم «شب‌های روشن»

این پیش‌پرده‌ی متفاوت ماه‌‌ها در ذهن من مانده بود. در وضعیتی دوگانه، به‌شدت برای دیدن فیلم کنجکاو بودم، اما می‌ترسیدم تمام ماجرا را بدانم. برخلاف سلیقه‌ی آن روزهایم، که داستان‌‌های تراژیک را بسیار دوست داشتم، دلم نمی‌خواست این یکی بد تمام شود. دختری که انگار یکی از خودمان بود و کتاب می‌خواند و مردی که همدل به نظر می‌آمد و با پالتوی بلند مشکی‌اش خیابان‌ها را گز می‌کرد حقشان بود سرنوشت بهتری داشته باشند.

یادم نیست چطور ولی یک‌ بار که با فرفر درباره‌ی فیلم هفته‌ی بعد حرف می‌زدیم، حرف از شب‌های روشن شد و فرفر با حسرت عجیبی که تا همین امروز به یاد دارم گفت: «کاش ‌می‌شد شب‌های روشن رو ببینیم!» فوری گفتم: «آره. منم خیلی دوست دارم ببینمش!» و، از همان هفته، جستجوی ما برای پیداکردن این فیلم شروع شد. بدون تردید، اولین جا ویدئوکلوپ همیشگی خودمان بود. با اینکه هرگز عکس پوستر شب‌های روشن را در آلبومش ندیده بودیم، شانسمان را امتحان کردیم. اشتباه نکرده بودیم، ویدئوکلوپی فیلم را نداشت. ناامید نشدیم. از تمام ویدئوکلوپ‌های دیگرِ در مسیرِ خانه تا مدرسه پرس‌و‌جو کردیم، اما هیچ‌کدام فیلم را نداشتند. برای پیداکردن فیلم حتی جسارت به خرج دادیم و سراغ فیلمی‌هایی که فیلم خارجی و ممنوعه می‌آوردند هم رفتیم، اما آنها هم فیلم را نداشتند. دست‌آخر یکی از ویدئوکلوپی‌ها چیزی گفت که برای همیشه خلاصمان کرد: «ما فیلم‌هایی رو می‌آریم که ستاره داشته باشه. گلزار، حیایی، مهناز افشار، نیوشا... این فیلم ستاره نداره!» حرفش اگرچه قلبمان را شکست، برای دیدن فیلم حریص‌ترمان کرد. ما دنبال چیزی بودیم که با سلیقه‌ی عوامانه‌ی دیگران فرق می‌کرد. ما در مسیری هنرمندانه حرکت می‌کردیم، در شهری که کسی مشتاق دیدن چنین فیلم هنرمندانه‌ای نبود. اما حتی این دلخوشی کودکانه هم از تلخی حقیقتی که برایمان روشن شده بود کم نکرد. قرار بود جستجوی ما برای دیدن شب‌های روشن تا ابد بی‌حاصل باقی بماند. فیلم پیدا نشد و ما هرچه بزرگ‌تر شدیم، عادت فیلم‌بازی آخر هفته‌‌ها جایش را به کلاس کنکور و جلسه‌ی تست‌زنی آزمایشی داد. درست نمی‌دانم از چه زمانی، ولی هوس دیدن شب‌های روشن همان وقت‌‌ها در ما ناپدید شد.

سال هشتاد‌وچهار، من دانشگاه قبول شدم و برای ادامه‌تحصیل به تهران آمدم. بارها به تهران آمده بودم، اما هیچ‌وقت قرار نبود در این شهر ماندگار شوم. تازه‌وارد بودم، اما تهران برای من غریبه نبود. برج‌های بلند، پارک‌های بزرگ، آدم‌های متفاوت و خیابان‌‌های شلوغش را بارها در فیلم‌‌های مختلف دیده بودم. کیف می‌کردم از راه‌رفتن در خیابان‌هایی که مال همه بودند و نبودند. حالا، من هم یکی از آدم‌هایی بودم که می‌توانستند قصه‌ی متفاوتی در دل هزاران قصه‌ی تهران داشته باشند. عاشق پاتوق‌بازی بودم، برای همین در یکی از اولین اقدام‌‌ها برای خودم پاتوقی پیدا کردم. پاتوقم ساندویچی کوچکی در خیابان تخت‌طاووس بود که هات‌داگ‌های معرکه‌ای داشت و نوشابه‌هایش را در لیوان‌های بزرگ کاغذی سرو می‌کرد. آن مکان خاطرات زیادی از جشن‌‌های کوچک تک‌نفره‌ام در خود دارد.

یک شب زمستانی، که یادم نیست بابت چه اتفاقی برای خودم جشن گرفته بودم، وقتی از ساندویچی بیرون زدم و راهم را در خیابان شلوغ پی گرفتم، روبه‌روی بساط سی‌دی‌ فیلم‌های مجاز و غیرمجاز پیرمردی توقف کردم. هنوز فیلم‌دیدن برایم هیجان عجیبی داشت و از دیدن عکس سیاه‌وسفید و بی‌کیفیت پوستر فیلم‌‌ها روی سی‌دی‌‌هایی که غیرقانونی کپی شده بودند لذت می‌بردم که یکدفعه دیدمش. خودش بود! سی‌دی شب‌های روشن که روی‌سی‌دی‌ قانونی شرکت «تصویر دنیای هنر» داشت نگاهم می‌کرد. مثل جواهری در میان خیل هزاران سنگ بی‌ارزش. باورم نمی‌شد. از ترس اینکه مبادا در همان چند ثانیه فروش برود، فوری خریدمش و از اولین تلفن‌کارتی‌ای که پیدا کردم زنگ زدم خانه. خود فرفر گوشی را برداشت و تا پرسید: «چطوری خره؟» گفتم: «باورت نمی‌شه چی رو پیدا کرده‌م!» جواب فرفر هیجان و تعجبم را برای همیشه فراموش‌نشدنی کرد. وقتی که پرسید: «چی؟ شب‌های روشن؟» انگار دوباره برگشتیم به چند سال قبل، به آخر هفته‌‌هایی که فیلم‌دیدن نه یک تفریح معمولی که عبادتی هنرمندانه بود، تمام احساساتی که با سینما تجربه کرده بودیم، جستجویمان برای پیداکردن چیزی که به نظرمان متفاوت‌ترین فیلم تمام عمرمان بود، و حسرتی که از مواجهه با حقیقتِ تلخِ دست‌نیافتنی‌بودنش به دلمان نشسته بود در همان چند لحظه جان گرفت. انگار یک وجود خسته در انتهای روح هر دوی ما، همیشه، منتظر پیداشدن شب‌های روشن بود.

من دو ماه و هفده روز برای دیدن این فیلم صبر کردم. سی‌دی فیلم را خریده بودم، اما دلم نمی‌آمد تنهایی ببینمش. تا روزی که برگردم شهرمان و شب‌های روشن را با فرفر ببینم صبر کردم. خوب یادم هست که مامانمان را با کلکی به خانه‌ی خواهرم فرستادیم. مطلقاً هیچ‌چیز نباید حواسمان را از دیدن فیلم پرت می‌کرد. تلفن را کشیدیم، گوشیِ آیفونِ زنگِ خانه را بین زمین و هوا معلق کردیم، دستشویی رفتیم و دست‌آخر هر کدام درون پتویی پیچیدیم و نشستیم روبه‌روی تلویزیون. سی‌دی را گذاشتیم و جادو شروع شد...

در حال بارگذاری...

نمایى از فیلم «شب‌های روشن»

نشستیم به تماشای زندگی مرد جذاب و متفاوتی که استاد ادبیات بود و از اینکه در سایه باشد و دیده نشود لذت می‌برد. او شب‌ها به‌تنهایی خیابانگردی می‌کرد. در یکی از همین شب‌‌ها با دختری مواجه می‌شد که قرار بود زندگی‌اش را برای همیشه تغییر دهد. زندگی آدم‌هایی را دیدیم که مثل هیچ زن و مرد دیگری نبودند. قانون‌‌های زیادی را در زندگی عادی شکسته بودند و با وجود این برای خودشان قانون‌‌هایی داشتند. حرف‌‌هایشان با حرف‌‌های همه‌ی آدم‌‌ها متفاوت بود. آدم‌‌هایی که می‌گفتند از تنهایی نمی‌ترسند، اما ترس بزرگشان تنهاماندن بود. چه راه طولانی‌ای را آمدند تا بفهمند نیمه‌ی گمشده‌ی هم هستند! چقدر قشنگ بودند! چه موسیقی دلنشینی دنبالشان می‌کرد و چه خوشبختی بی‌نظیری در انتظارشان بود. همه‌چیز عالی پیش می‌رفت و من و فرفر از شدت رمانتیسم تازه‌ای که کشف کرده بودیم غرق لذت بودیم که یکهو مردی که در تمام داستان غایب بود سروکله‌اش پیدا شد و آرام و باتردید صدا زد: «رؤیا!»

شوکه شده بودم. نمی‌توانستم تحلیل کنم که چه اتفاقی دارد می‌افتد که صدای لرزان فرفر بیشتر ترساندم. صدایی که باغلظت گفت: «نه!....نه!... ای بی‌شعور!» هرگز نفهمیدم که آن «بی‌شعور» را به پسرکی گفت که در تاریکی گفته بود رؤیا، یا به داستایوفسکی، یا به فیلمنامه‌نویس، یا کارگردان فیلم، اما همان «بی‌شعور» غلیظ بهم فهماند که بله، شب‌های روشن یک عاشقانه‌ی تراژیک تمام‌عیار است. صحنه‌های بعدش تند و بی‌هیچ پیچیدگی خاصی گذشت. استاد و رؤیا همدیگر را در کافه‌ای خلوت ملاقات کردند. استاد، معصومانه و نجیب، چشم‌هایش را از دختر دزدید و گفت این چهار شب خوشبختی برای یک عمر بس بود و بعد، به درخواست دختر، غزلی از سعدی را با صدایی محزون خواند. درست همان‌جا و درست در همان لحظه اشکی که سال‌‌ها پیش بهم هشدار داده بود روی گونه‌ی دختر دوید. دختر تکان نخورد. اشک را پاک نکرد. دوربین پایین آمد و روی کتابی که در دست دختر بود ثابت ماند: شب‌‌های روشن، اثر فئودور داستایوفسکی و تمام!

فیلم تمام شده بود، اما من و فرفر، با چشمانی سرخ و بدنی یخ‌زده، بی‌حرکت سر جایمان نشسته بودیم. توانی برای تکان‌خوردن نداشتیم. مست از زیبایی لرزانی بودیم که ممکن بود با هر حرکت کوچک بی‌ارزشی از دست برود. تیتراژ تمام شد، آنونس تبلیغاتی پخش شد، سی‌دی به پایان رسید و در حرکتی خودکار از دستگاه بیرون آمد، اما ما هنوز آنجا نشسته بودیم.

درست یادم نیست کداممان، اما یکی سی‌دی را برداشت، توی کاور مقوایی که عکس استاد و دختر خندان رویش بود گذاشت و مثل شیء مقدسی بین باقی سی‌دی‌‌ها پنهانش کرد. فیلم تمام شده بود، اما درونِ ما تازه به بار نشسته بود. برخلاف همیشه، که بعد از تمام‌شدن فیلم درباره‌ی خیلی چیزهایش حرف می‌زدیم و اندازه‌ی فهم خودمان نقدش می‌کردیم، این بار چیزی برای گفتن نداشتیم. احساساتی که در ما جریان داشت آن‌قدر خالص و عزیز بود که ممکن بود حتی با یک کلمه ترک بردارد و از بین برود. آن تجربه تجربه‌ای عمیق از دست‌یافتن به احساسی بود که به نظر دست‌نیافتنی می‌آمد. هنر مطلق و خالص.

یادم نمی‌آید که هیچ‌وقت درباره‌ی فیلم با فرفر حرف زده باشم. مثلاً توی ذهنمان سناریویی چیده باشیم و به هم گفته باشیم که اگر این‌جور تمام می‌شد بهتر نبود. در تمام این سال‌‌ها، و با اینکه در شهرهای مختلفی زندگی می‌کنیم، بارها به هم تلفن زده‌ایم، پیام داده‌ایم و درباره‌ی فیلم خوبی که دیدیم حرف زده‌ایم، ولی حتی یک کلمه درباره‌ی شب‌های روشن حرف نزده‌ایم.

هربار، که دوباره فیلم را دیده‌ام، یا حتی اسم بازیگران یا فیلمنامه‌نویس و کارگردانش به گوشم خورده، به حال‌وهوای آن روز بی‌نظیر در زندگی‌ام برگشته‌ام. تجربه‌ی حسی که با هیچ فیلم دیگری این‌قدر عمیق نشد و بلافاصله از خودم پرسیده‌ام چرا هیچ‌وقت در موردش حرف نزده‌ایم؟ دلیلش نتیجه‌ای است که تازگی‌ها به آن رسیده‌ام. تازگی‌ها دلیلی پیدا کرده‌ام یا شاید دوست دارم این‌طور فکر کنم تا بتوانم نقطه‌ی پایانی بر این ماجرا بگذارم. شب‌های روشن بی‌نظیر است. تجربه‌ی تماشای این فیلم آن را تبدیل به چیزی تازه در زندگی‌مان کرد و ما را به احساسی دچار ساخت که کلمه‌ای برای توصیفش وجود ندارد. برای همین است که هرگز در موردش حرف نزدیم. چون هر حرفی، حتی یک کلمه، از لطف ماجرا کم می‌کرد. همه‌چیز به‌تمامی گفته شده بود و هر حرف تازه‌ای اضافه‌کاری احمقانه‌ای بود که به گفتنش نمی‌ارزید. ما دوست داشتیم فیلم درون ما ادامه پیدا کند، حسرتش در دلمان باقی بماند و رنجش را بارها به همان شدت و دلهره‌ی بار اول در خودمان تکرار کنیم.

من دوست دارم شب‌های روشن را با صحنه‌های بی‌همتای درونش به خاطر بیاورم. با موسیقی عجیب و دیوانه‌وار زیبایش. با دیالوگ‌هایی که یک کلمه کم‌وزیاد حس واقعی‌شان را از بین می‌برد. با آن خانه‌ی کوچک و قدیمی و روبه‌ویرانیِ استاد. با قفسه‌های پر از کتابش. با مردی که زیر باران ایستاد و دورشدن ونی را که پر از کتاب‌هایش بود تماشا کرد، مردی که برای همیشه تنها زیر باران باقی ماند، در حالی که یکی سوت‌زنان با تمام زندگی‌ او دور می‌شد.


ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به شرکت گیتی نگار ماهک است.