عکس از آرشیو پیکسلز
عکس از آرشیو پیکسلز
مواجهه
بار دیگر تو، بار دیگر تو...
نویسنده
ریحانه معصومی علاء
26 دی 1403

آن صبحِ شنبه که «رودی»، گربه‌ی اهلی ساختمان، درِ خانه‌ی ما را زد و آمد تو، قرار بود در دو ساعت آینده پنج بچه توی خانه‌ی ما به دنیا بیاورد.

من تا پیش از ورودم به استانبول از گربه‌ها می‌ترسیدم. نه که ترس، نوعی حالت تدافعی و جمع‌شده داشتم، چون گربه‌ها غیرقابل پیش‌بینی‌اند و سرعت عملشان هم از سرعت واکنش ما به‌مراتب بیشتر است. روانکاوی که عاشق مرتبط‌دانستن همه‌چیز به والدین است می‌گوید این جنس ترس از گربه‌ها احتمالاً به آن برمی‌گردد که شما با والدی بزرگ شده‌اید که خیلی قابل پیش‌بینی نبوده و شما برای آنکه گاه‌وبیگاه شاخ نخورید در نهایت دریافته‌اید که باید آسّه بیایید و بروید و حالا در مواجهه با یک موجود خودجوش و سریع خیلی احساس راحتی ندارید. فارغ از سبب‌شناسی، ترس من از گربه در همین شهر بود که از بین رفت. استانبول متعلق به گربه‌هاست. آنها همه‌جا هستند. تمیز و شیرین و معاشرتی. شما در استانبول در هر کجا که باشید فاصله‌تان با اولین گربه ده قدم بیشتر نیست. این است که خواه‌ناخواه در اثر این همجواری ترستان اول به کنجکاوی، بعد به خوش‌آمدن و در نهایت به عشقی حاوی شفقت تبدیل می‌شود.

رودی گربه‌ی زیبایی بود که همه‌ی ۵۲ واحد این ساختمان دوستش داشتند، اما من به او نزدیک‌تر بودم. گمانم آدم در مهاجرت رقیق‌تر می‌شود. بالاخره مهاجر معنای پناه‌آوردن را بهتر می‌فهمد، معنای تنهایی را، معنای امیدبستن را. در آن سه ماه منتهی به آن روز در حیاط مجتمع بهش غذا می‌دادم. گمانم غذادادن زبان عشق ما ایرانی‌هاست. از پخش‌کردن غذای نذری بگیرید تا مهمانی‌هایی که تماماً حول محور ناهار و شام می‌چرخند. مهمان سرزده‌ی عزیزکرده را به‌ندرت بی‌وعده‌ی غذا راهی می‌کنیم و بچه‌های شیرینِ غریبه را با شکلات خوشحال می‌کنیم. این رسم‌ها برای فرهنگ‌های دیگر بفهمی‌نفهمی غریب است. تمرکز آنها بیشتر روی دیدن و حرف‌زدن است، اما ما به این دوگانه ضلع خوراک را هم اضافه می‌کنیم. این است که یک ایرانی مهاجر، که زاد و توشه‌ی کلمات و تصاویر آشنایش به تاراج رفته، خوراک را در ارتباط با دیگران جدی‌تر حفظ می‌کند.

من، که در آن سه ماه آشنایی‌مان با او منتظر این روز بودم، در راه‌پله برایش یک جعبه، چند حوله، آب و غذا گذاشته بودم، اما او آن روز برفی ۲۲ بهمن، که هوا از فرط سردی پوست آدم را می‌گزید، انتخابش را کرده بود و می‌خواست بیاید توی خانه. در را باز کردم و دیدمش. نگاهش با تمام آن روزها فرق داشت. دلم نیامد برانمش، گذاشتم بیاید توی هال خانه، خودش را پخش کرد روی زمین و با نگاه و ناله‌های کوتاه یک‌طوری بهم فهماند که دستش را بگیرم. پنجه‌هایش نرم بود و خبری از آن ده هِلالک تیز ناخن‌ها نبود. سرش را گرفتم توی دستم و با دست دیگر نوازشش کردم. آرام بود. خواستم بغلش بگیرم که متوجه شدم کف دستم خیس شد. یکباره خودم را دست‌تنها میانه‌ی چیزی مهیب دیدم. زایمان شروع شد… گیج و ترسیده داشتم توی هال خانه دور خودم می‌چرخیدم. سعی کردم موقعیت را فرموله کنم و احتمالات را ردیف کنم. اما اگر از پسِ زایمان برنیاید چه؟ اگر بچه‌ای مرده به دنیا بیاورد چه؟ اگر خونریزی کند؟ اگر عفونت بگیرد؟ اگر بمیرد چه؟

نشستم. از شمایلش معلوم بود که درد می‌کشد. نفس‌هایش کوتاه بود و ناله‌هایش کم‌رمق. چشم‌هایش خیس بودند و مردمک چشم‌هاش آن‌قدر بزرگ شده بودند که اگر از پیش ندیده بودی‌اش نمی‌توانستی حدس بزنی چشم‌هایش نه سیاه، بلکه سبزند. سبزی شبیه «علفزارهای کنار جاده در انتهای شهریور».

انگار ترسیده بود. به‌سختی دو سال داشت و معلوم بود که او هم این درد را نمی‌شناسد، اما تفاوت من و او این بود که او با احتمالات کاری نداشت، بنده‌ی لحظه‌ی اکنون بود. برای همین خیلی خبری از اضطراب در او نبود. با بدنش در ارتباطی بی‌واسطه بود. در هماهنگی‌ای کامل، چیزی که ما معمولاً خیلی تجربه‌اش نمی‌کنیم.

این هم از خیانت‌های علم است که همه‌جا تجربه‌ی بی‌واسطه‌ی زیسته‌ی آدمی را بی‌اعتبار می‌کند و یادآوری می‌کند که بیشتر از شما می‌داند. برای همین هم تولد و احتضار انسان در حال حاضر بیشتر از اینکه فرایندی طبیعی باشد، پروسه‌ا‌ی پزشکی است. آدم مدرن مرگ را به قبرستان و تولد را به بیمارستان، به مرزهای دور از خانه، تبعید کرده است. مثل پیازی که سروتهش را بزنی به این امید که دهانت را نسوزاند، ما تنها به تنه‌ی زندگی دسترسی داریم و هر روز یک لایه ازش جدا می‌کنیم و معتقدیم یک روز این لایه‌های تند تمام می‌شوند و ما می‌توانیم به هسته‌ی شیرینش برسیم.

به هر حال، تصمیم گرفتم خودم را به لحظه بسپارم. به غریزه‌ی او بیش از دانش سطحی خودم اعتماد کردم و پیش رفتم. پیچشی افتاد در تنش. نشستم. تن نرم پوشیده در خزش را لمس کردم و موج عضلاتش زیر انگشت‌هایم را حس کردم. موج‌ها از سینه شروع می‌شدند و در دُم به انتها می‌رسیدند. او ناله می‌کرد و من که تا آن لحظه هیچ‌گاه شاهد چنین چیزی نبودم در سکوت اشک می‌ریختم... خونابه‌ها را با دستمال پاک می‌کردم و اشکم را با آستین پلیورم.

هال خانه‌ی ما اتاقی است با پنج در. درِ ورودی، درِ حمام، درِ پذیرایی، درِ اتاق کار و درِ اتاق‌خواب. فرش هال را از قبل جمع کرده بودم تا روزهای سردی که او می‌آمد و چند ساعتی در خانه می‌ماند بتواند راحت باشد و بعدش هم که رفت من بتوانم با الکل تِی بکشم. حالا روی پارکت‌های گرم خانه دراز کشیده بود و داشت تقلا می‌کرد، اما روی زمین لیز می‌خورد. دستم را ستون کردم که تکیه کند. در آن بین، که چشم‌هایم تصویر لرزان و خیسی ازش ثبت کرده، یکباره صدای زیری شروع به زندگی کرد… اولین بچه که تماماً سیاه بود و لکه‌ی سفیدی میان پیشانی‌اش بود زاده شد. رودی گربه‌ی موبلند و زیبایی بود که تنش را موهای سفید بلند پوشانده بودند. و تکه‌تکه لکه‌هایی سبز و خاکستری روی سر و تنش بود و یک چشمش خط سیاه و بلندی داشت که دوست داشتی تا ابد نگاهش کنی. اما «گربه‌ی شماره‌ی یک» سیاه بود. احتمالاً شبیه پدرش. بچه‌گربه را گرفت و شروع کرد به لیسیدنش. جفت را که اندازه‌ی جگر مرغ بود و توی این مدت واسطه‌ی بدن خودش و آن بچه بود جدا کرد و خورد. این هم از عجایب زاییدن موجودات غیرانسان است. خودشان از پسِ زاییدن و حمام‌کردن و جداکردن جفت برمی‌آیند. چنددقیقه‌ای در آرامش گذشت. اینها را از قبل می‌دانستم؛ در آن یک ‌ماهِ منتهی به آن روز تا می‌شد درباره‌ی گربه‌ها خوانده بودم.

سیستم بدنی گربه‌ها آن‌قدر عجیب و پیشرفته است که فکر می‌کنم باید توی این یک قلم به ایگوی ورم‌کرده‌ی خودمان بقبولانیم آنها اشرف مخلوقات باشند. رحم دوشاخه‌‌ی گربه‌ها بهشان این امکان را می‌دهد که در هر بار بارداری بتوانند از بیش از یک نر باردار بشوند. طول بارداری گربه‌ها نه هفته است و بعد از سه هفته می‌توانند دوباره باردار بشوند. آنها خونریزی ماهانه ندارند، چون بدنشان فقط وقتی برای بارداری آماده می‌شود که نطفه تشکیل شده باشد. در روز زایمان بین به‌دنیاآوردن هر بچه چنددقیقه‌ای استراحت می‌کنند.

آن چند دقیقه بعد از به‌دنیاآمدن شماره‌ی یک، که ما بعداً به او «مخمل» خواهیم گفت، در آرامش سپری شد و وقتی دردِ زایمان برای بار دوم برگشت، رودی آن گربه‌ی چند دقیقه‌ی پیش نبود. این ‌بار او نه گربه‌ای ترسیده و مستأصل که یک «مادر» بود و کنترل اوضاع را به دست داشت. موج حرکات دودی زایمان را می‌شناخت و مجرای زایمان هم بازتر بود. بعد گربه‌ی دوم و بعد سوم و بعد چهارم و بعد پنجم به دنیا آمدند. هرچه از گربه‌ی شماره‌ی یک به پنج پیش می‌رفتی رنگ سیاه کمتر و رنگ سفیدشان بیشتر می‌شد.

در حال بارگذاری...

عکس از آرشیو پیکسلز

ما تا مدت‌ها آنها را با شماره‌ی نوبت تولدشان می‌شناختیم، چون نمی‌خواستیم اسم رویشان بگذاریم. آدمی وقتی اسم روی چیزی بگذارد ناخواسته بهش دل می‌بندد و ما، من و مهدی، نمی‌خواستیم به آن شش گربه که در روزهای سرد به ما پناه آورده بودند دل ببندیم. شبِ آن روز بلند نشستیم و با هم فکر کردیم این گربه‌ها را تا زمانی که هوا گرم بشود در خانه نگه داریم. صبح در خانه دو نفر بودیم و شب که شد، هشت‌نفری در گرمای خانه به خواب رفتیم، در حالی که بیرون پنجره برف و بوران در زیر نور ملایم تیرهای برق می‌چرخید.

آدمی عاشق شناختن و طبقه‌بندی‌کردن است. اگر شش تکه سنگ به شما بدهند و قرار باشد این سنگ‌ها را در خانه‌ی خودتان نگه دارید، کم‌کم آنها را وارسی می‌کنید، شباهت‌ها و تفاوت‌ها را درمی‌یابید و یک نظم برای چینش آنها پیدا می‌کنید. ما شش گربه در خانه داشتیم. شش موجود زنده که پنج‌تایشان از هیچ به وجود آمده بودند. گمانم این غریب‌ترین بخش تولد باشد. موجوداتی که دو ماه پیش وجود نداشتند حالا داشتند نفس می‌کشیدند و رشد می‌کردند. هر روز در فاصله‌ی ده دقیقه‌ای میان مراجعان بهشان سرمی‌زدم، تمیزشان می‌کردم، برای رودی آب و غذا می‌گذاشتم، دستمال زیرشان را عوض می‌کردم، هوای هال خانه را عوض می‌کردم و به جلسات برمی‌گشتم. وقت‌های معمول هم به این می‌گذشت که درباره‌شان جستجو کنم و بفهمم چشم‌هایشان کی باز می‌شود، از کی می‌شود جنسیتشان را فهمید، از کی باید برایشان خاک گذاشت، اولین غذای غیر شیر مادر را کی می‌خورند، و غیره. آنها تا بازشدن چشم‌هایشان هنوز عدد بودند.

ده روزه بودند که کم‌کم چشم‌هایشان باز شد. ده تا منجوق کوچک خاکستری که برق می‌زند. در تمام این مدت رودی همه‌ی کارهایشان را می‌کرد. بهشان شیر می‌داد، لیسشان می‌زد، بهشان راه‌رفتن یاد می‌داد و با لیسیدن مجرای ادراری‌شان کمک می‌کرد دفع کنند. گاهی که فراغتی می‌یافت و بچه‌ای ازش آویزان نبود از توی لانه بیرون می‌آمد، خودش را لیس می‌زد و چیزکی می‌خورد. زبان مخصوصی بینشان شکل گرفته بود که شبیه اصوات معمول گربه‌ها نبود. صدایی که نرم‌تر و گرم‌تر بود. سه هفته گذشت، اما ما هنوز درباره‌ی رهاکردن یا نگه‌داشتنشان با هم حرفی نزده بودیم، برای همین نه می‌شد ناخن‌هایشان را کوتاه کنیم، نه می‌توانستیم به غذای خشک عادتشان بدهیم. این کارها آنها را خانگی می‌کرد و امکان دوام‌آوردنشان در محیط بیرون را کم می‌کرد.

یک بار، در یک مصاحبه‌ی ورزشی، خبرنگاری جلوی یک هوادار دوآتشه را که داشت بعد از باخت تیمش از استادیوم برمی‌گشت گرفت و از او پرسید چرا این تیم را انتخاب کردی؟ او، که احوالاتش نشان می‌داد کارگر باشد، با تنی خسته و چشمی پف‌کرده از گریه و حنجره‌ای که تمام‌ مدت هواداری داد زده بود از این سؤال جا خورد و گفت، من انتخاب نکردم! آدم تیم را انتخاب نمی‌کند.


آدم‌ها برخلاف چیزی که فکر می‌کنند در مهم‌ترین انتخاب‌های زندگی‌شان بی‌ اختیار و آگاهی پیش می‌روند، این راه‌ها هستند که ما را انتخاب می‌کنند. راه‌ها در تبانی با بخش‌های ناهشیار ما. رودی ما را انتخاب کرده بود و حالا پنج بچه‌اش بودند که قرار بود ما را انتخاب کنند. من روزی را که انتخاب شدم خوب به یاد دارم.

«شماره‌ی یک» اولین بچه بود و در همه‌چیز پیش‌تر از بقیه بود. در بازشدن چشم‌هایش، در خوردن اولین تکه‌ی بال مرغ، در راه‌رفتن، در بالارفتن از مبل و در جاخوش‌کردن روی دوش مهدی، وقتی او کاملاً غرق کارش بود. آن روز هم نشسته بود روی مبل که دراز کشیدم کنارش و دماغم را به دماغش چسباندم و با انگشت اشاره‌ام لکه‌ی سفید روی پیشانی‌اش را نوازش کردم. چشم‌هایش، که در آن روزها خاکستری بودند، از تازگی برق می‌زدند. یکباره خمیازه‌ای کشید و من بوی دهانش را احساس کردم، بوی دهان نوزادی که به‌تازگی شیر خورده. رطوبت هوای میان دهان او و بینی خودم را خوب به خاطر دارم. سِحر شده بودم. این را برای قشنگی متن نمی‌نویسم، من واقعاً سحر شده بودم. ناگهان همه‌جا تاریک شد و من بودم و او. او یکباره نه «بچه‌گربه‌ی شماره‌ی یک»، که یک جاندار کوچک، زیبا و تپنده در مقابل چشمانم بود که قلبم را با گرمای دهانش ذوب کرد. من تمام شده بودم و درهای قلبم تا انتها برای او باز شده بود، درهایی که تا آن لحظه با مطمئن‌ترین قفل‌ها بسته بودمشان. کلید از دستم لغزید و برای همیشه گم شد. پیشنهاد دادم برایشان اسم انتخاب کنیم و مهدی بااکراه پذیرفت. اسم مخمل را مهدی گذاشت، چون شبیه مخمل خونه‌ی مادربزرگه بود. اسم شماره‌ی دو را گذاشتیم پسر. سومی را موشی، چهارمی را سایه، به خاطر سایه‌ای که پشت پلک‌هایش بود و پنجمی را پاموک یعنی پنبه.

مادرها دروغ می‌گویند که همه‌ی بچه‌هایشان را به ‌یک اندازه دوست دارند. آدم اگر بخواهد هم نمی‌تواند همه را به ‌یک اندازه دوست بدارد، همیشه یکی هست که دلت می‌خواهد قسمت خوب غذا را به او بدهی، عکسش را روی صفحه‌ی گوشی بگذاری، یکی که قربان‌صدقه‌هایت برایش کمی از ته دل‌تر است و بعد خودت را جمع‌وجور می‌کنی و همان جملات را برای بقیه‌شان هم تکرار می‌کنی که دستت رو نشود. در هفته‌ی چهارم، من مخمل را بیشتر دوست داشتم و بعد از او پسر را. اسمش را پسر گذاشتم، چون حقیقتاً به‌تمامی پسر بود. ساکت و سربه‌زیر و دوست‌داشتنی و ریزه‌میزه. بعدتر فهمیدیم که پسر دختر است. جنسیت گربه‌ها برخلاف انسان‌ها در لحظه‌ی تولد مشخص نیست و مدتی طول می‌کشد تا اندام‌ها خودشان را نشان بدهند. مخمل هم دختر بود و سایه و موشی هم. تنها پسر ما پاموک بود که بعدها وقتی دامپزشک داشت شناسنامه‌اش را تنظیم می‌کرد گفت پاموک اسم دختر است، مطمئنید که می‌خواهید اسمش پاموک باشد؟ ما هم گفتیم بله، چطور اسم فامیلی اورهان پاموک پاموک است مشکلی ندارد، حالا که این‌طور است اصلاً اسمش را بگذارید اورهان پاموک.

عصر یکی از همان روزها دست‌هایم را که داشتم کرم می‌زدم نگاه کردم. ترک‌هایی که از شستن حوله‌ها و تمیزکردن هرروزه‌ی پارکت‌های خانه روی دست‌هایم نقش بسته بود آنها را به دست زنان خانه‌دار شبیه کرده بود. مهدی گفت پارچه‌ی دسته‌ی مبل‌ها را از بین برده‌اند. نگاه کردم. خانه‌ی ما بعد از ورود گربه‌ها تغییر شکل داده بود. فرش‌ها جمع شده بود، گیاهانمان همگی از دم دست جمع شده بودند و توی اتاق من بودند، درِ دستشویی همیشه نیمه‌باز بود و درِ اتاق‌خواب همیشه بسته. خواب برای ما بخش مهمی از شبانه‌روزمان است. در را می‌بستیم تا بتوانیم در آن مدت بدون وقفه بخوابیم. یک جاروی شارژی اتومات به خانه اضافه شده بود و پارچه‌ی مبل‌ها بگی‌نگی از بین رفته بود. اما قلب من گرم شده بود. خندیدم و گفتم: «اما چیزهایی رو که گربه‌ها به ما داده‌ن دسته‌ی مبل نمی‌تونست بهمون بده».


بالاخره بهار رسید و هوا کمی گرم شد. بچه‌ها هشت‌ هفته‌‌شان شد. مهدی سفت ایستاد که ببریمشان توی حیاط. من و مهدی برایشان دو تا خانه توی حیاط پشتی ساختمان درست کردیم و بچه‌ها را با آب، غذا، خانه و مادرشان توی باغچه جا دادیم. مدیر ساختمان هم مطمئنمان کرد که گربه یا سگی آن دوروبرها نمی‌تواند بهشان آسیبی برساند.

گربه‌ها را گذاشتیم آنجا و از بلوک ب به سمت بلوک آ آمدیم. توی راه همدیگر را نگاه نکردیم. هر کلمه‌ای اضافی بود. درِ خانه را که بستم، الکل را برداشتم و همه جای خانه را شستم. لانه‌ای که توی خانه برایشان ساخته بودم، که از یک چتر و یک جعبه‌ی بزرگ ایکیای پوشیده‌شده در پارچه تشکیل شده بود، تا کردم و در انباری گذاشتم. ظرف خاکشان را شستم. بالش مخصوصشان را توی لباسشویی انداختم و اسباب‌بازی‌هایشان را توی یک جعبه جمع کردم. فرش را انداختم، گلدان‌ها را چیدم، حمام را شستم، درش را بستم و درِ اتاق‌خواب را تا انتها باز کردم. پنجره‌ها را باز کردم تا هوای عصر بهار بوی الکل را با خود ببرد. قابلمه‌ی بال مرغی که پخته بودم هنوز روی گاز بود. بعد توی اتاق رفتم و از بغضی که عن‌قریب بود خفه‌ام کند شکست خوردم. چشم‌های گرد مخمل از جلوی چشم‌هایم دور نمی‌شد. صدای زیرشان را در گوشه‌گوشه‌ی خانه می‌شنیدم و مثل همیشه توی سرم یک چیز بود: «غم از‌دست‌دادن چیزها از خوشیِ داشتنشان عظیم‌تر است.»


در حال بارگذاری...

عکس از آرشیو پیکسلز

این مسئله‌ی من در تمام زندگی است. شما می‌توانید یک شیء یا عشق یا فرزند یا دوست داشته باشید و از حضور محدودش لذت ببرید. محدود برای آنکه این چیزها یا آدم‌ها در بهترین حالت تنها در یک جا حضور دارند و شما نمی‌توانید همیشه با آنها باشید، اما وقتی از دست بدهیدشان، نبودنشان در هر لحظه، هر جا و هر موقعیتی با شماست. کفه‌ی نداشتن همیشه سنگین‌تر است.

مهدی آمد. او هم غمگین بود. دلداری‌ام داد و تا آنجا که می‌شد شرایط را یادآوری کرد.

فردای آن روز، صبح بهشان سرزدم. وقتی درِ حصار باغچه را باز کردم، تنها مخمل و اورهان پاموک را دیدم. مطمئن بودم که بلایی سرشان آمده. غذا را گذاشتم و به خانه آمدم. از مهدی بابت این سرسختی‌اش بدم می‌آمد. از رودی بابت اینکه بچه‌ها را ول کرده. از مدیر ساختمان که آن‌قدر احمق است. از مخمل که نتوانسته جلوی سایه و پسر و موشی را بگیرد. از طبیعت که اصرار داشته این پنج بچه در چله‌ی زمستان به دنیا بیایند، حتی به بهای آنکه در آن سرما تلف شوند. از دولت ترکیه که مجبورمان کرده خانه بخریم، حتی اگر کوچک باشد. و از همه بیشتر از خودم که این‌طور احمقانه و بی‌محابا دل بستم.

نزدیکی‌های شب باران تندی گرفت. بین همهمه‌ی باد پیچیده میان درختانِ جنگل روبه‌رویی و صدای عبور ماشین‌ها از جاده‌ی خیس و برخورد باران با شیشه صدای دیگری را شنیدم. صدایی شبیه صوت. پنجره را که باز کردم، رودی را دیدم و بعد به‌ترتیب مخمل، پسر، موشی، سایه و اورهان پاموک را که هر کدام یک‌سوم اندازه‌ی معمولشان بودند و یک‌بند جیغ می‌زدند. زیر باران راهشان را پیدا کرده بودند و از بلوک پشتی خودشان را به زیر پنجره‌ی ما رسانده بودند. رودی راه را بلد بود و بچه‌ها هم دنبالش راه افتاده بودند. باعجله پله‌ها را سه‌تایکی کردیم و رفتیم دنبالشان. توی باران خیس آب شده بودند. آوردیمشان خانه. من با تمام قلبم تصدقشان می‌رفتم و گِل‌ولایشان را می‌شستم و مهدی با آرامش مخصوص‌به‌خودش توی حوله خشکشان می‌کرد. حتی سشوارشان هم کشیدیم، اما هیچ صدایی از هیچ‌کدامشان درنمی‌آمد، انگار بالاخره در انتهای این سفر قهرمانی در زیر باران تند، از لای بوته‌ها و حصار باغچه‌ها و پارکینگ ماشین‌ها و بالارفتن از دیوار و سقوط آزاد از آن طرف دیوار توانسته بودند بیایند «خانه».

آن شب شورای عالی دونفره‌ی خانه‌ی ما تصمیمش را تغییر داد و قرار شد تا اطلاع ثانوی گربه‌ها در خانه ما بمانند.


بدی بزرگسالی این است که غولی توی کمد وجود ندارد. اصلاً غولی وجود ندارد. حتی پدر و مادر که مظهر ممنوعیت در نوجوانی هستند هم در بزرگسالی حضور ندارند که باهاشان بجنگی. به جای آنها باید با خود جهان و مفاهیم انتزاعی‌اش سر شاخ بشوی و خبر بد این است که در غالب موارد خواهی باخت و تنها یک راه برای زیستن داری! انطباق. خانه‌ی ما کوچک است و نسبت شش گربه به دو انسان نسبت معقولی به نظر نمی‌آید. بیرون هم که نمی‌شد رهایشان کرد. پس مجبور بودیم برایشان خانواده پیدا کنیم.

رودی اولین عضوی بود که از خانه جدا شد. او بعد از دو ماه‌ونیم مادری برای پنج بچه‌اش دوباره فَهل شد. انگار که دو شقه شده باشد. نیمی مادر و نیمی نوجوانی که در سودای همبستری با معشوقش می‌سوخت. کشمکش میان این دو شقه آن روی وحشی طبیعت را به‌خوبی نشان می‌داد که خواسته‌اش یک چیز بود: فرد فدای بقای گونه. در هفته‌ی یازدهم بعد از زایمان رودی کمی وزن از دست داده بود و دیگر به طراوت روزهای نخست نبود. برایش مرغ می‌پختم و شیرخشک مناسب گربه درست می‌کردم تا جان بگیرد. ویتامین خریدم و هر روز اندازه‌ی یک بند انگشت بهش می‌دادم. اما چندان افاقه‌ نمی‌کرد. وقتی دامپزشک به خانه آمد گفت: «خیلی مادری کرده.» فهوای حرف‌های در لفافه‌اش این بود که گربه‌ها سه هفته به بچه شیر می‌دهند و اگر او بیرون از خانه بود، احتمالاً از پنج بچه فقط یکی دو تا زنده می‌ماندند و او دو سه هفته‌ای بهشان شیر می‌داد، اما مداخله‌ی عاطفه انسانی ما باعث شده بود او یازده هفته به پنج بچه شیر بدهد و این ضعیفش کرده بود. در هفته‌ی دوازدهم طبیعت او را دوباره برای جفت‌گیری احضار کرده بود و او میان ماندن و رفتن گرفتار بود. سرانجام او در یک روز بهاری راهش را گرفت و از خانه رفت.

ما دست‌به‌کار شدیم تا بچه‌ها را سر‌وسامان بدهیم و بفرستیم خانه‌ی بخت. در استانبول غالب خانواده‌ها یکی دو تا گربه را دارند و پیداکردن خانواده برای واگذاری دشواری‌های خودش را دارد. از میان آنهایی هم که می‌خواستند دنبال کسی بودم که بشود بهش اعتماد کرد. بعضی‌ها برای بچه‌ی نوپایشان اسباب‌بازی زنده می‌خواستند، بعضی نگران ریخت‌وپاش بودند، بعضی دنبال گربه‌ی نژاددار بودند، انگار‌نه‌انگار که خودشان خاورمیانه‌ای‌اند و در این رده‌بندی نژادی همه‌جور کتکی خورده‌اند. از آن میان کسانی هم بودند که خدمات پس از فروش و گارانتی و پکیج ویژه می‌خواستند. آدمیزاد واقعاً موجود عجیبی است. طوری رفتار می‌کند که انگار نمی‌داند زندگی هیچ چیزی را به‌رایگان به کسی نمی‌بخشد. همه می‌خواهند به بهشت بروند، اما کسی حاضر نیست بمیرد! در نهایت، بعد از دو ماه تلاش برای موشی و سایه خانواده پیدا کردیم، اگرچه این پروسه به‌شدت سخت بود.

بعد از رفتن سایه، ما، من و مهدی، در سکوتی خبری و بی‌ آنکه شورای علنی تشکیل بدهیم، بی ‌آنکه به روی هم بیاوریم، پذیرفتیم که مخمل، پسر و اورهان پاموک را نگه داریم. باید اسم پسر را تغییر می‌دادیم. اسمش را گذاشتیم کوچیک و برایشان شناسنامه گرفتیم.


زوج‌ها بعد از مدتی در زندگی مشترک دینامیک مخصوص‌به‌خودشان را درست می‌کنند، بی ‌که بخواهند. مهدی رشته‌ی سفت عقل است و من پای گریزان عاطفه. قانون‌های سلبی را او می‌گذارد و ایجابی‌ها را من. «نه»‌ها را او می‌گوید و «ولی ‌آخه‌ها» را من.

اما حضور گربه‌ها در خانه ما را هم تغییر داده بود. سطحی از مراقبت را در ما فعال کرده بود که پیش از آن از حضور آن بخش‌ها خبر هم نداشتیم.

یک روز بعدازظهر، بعد از آنکه ناهار خوردیم، من یکباره احساس ضعف کردم. چیزی شبیه گرسنگی که برای آن موقع از روز عجیب بود. یکباره یادم آمد که از وقت غذای کوچیک یک ساعتی گذشته. کوچیک ریزه‌میزه بود و مراحل رشد را یک قدم عقب‌تر از بقیه طی می‌کرد. بقیه‌ی بچه‌ها کم‌کم به غذای خشک عادت کرده بودند، اما او هنوز نمی‌توانست درست بجود. برای او غذا را آسیاب می‌کردم و با گوشت پخته قاتی می‌کردم. وعده‌های غذایی‌اش هم کم و با فواصل کوتاه‌تری نسبت به بقیه بود. آن بعدازظهر یادم رفته بود وعده‌اش را بدهم و او که حالا انگار بخشی امتدادیافته از من شده بود ضعف کرده بود. این اتفاق عجیب هنوز هم تکرار می‌شود، وقتی دمای خانه برای بچه‌ها گرم‌تر یا سردتر از تحملشان است.

گاهی اوقات، که زیرچشمی به رفتارهای مهدی نگاه می‌کنم، وقتی دارد برای بچه‌ها غذا آماده می‌کند، نوازششان می‌کند، اجازه می‌دهد بپرند روی کولش، یا بنشینند روی لپ‌تاپش وقتی دارد تایپ می‌کند، می‌توانم قسم بخورم که این مرد از ۲۲ بهمن همان سال زاده شده.

حالا که این متن را می‌نویسم یک سال و هشت ماه و بیست‌و‌هفت روز از آمدن گربه‌ها می‌گذرد. ما سه گربه داریم. مخمل، کوچیک و اورهان پاموک. تصمیم‌های کمی در زندگی هستند که آدم در تمامی حالات خلقی درست بداندشان. ما در بازنگری در اغلب تصمیمات زندگی‌مان یک «این چه غلطی بود کردم» ضمیمه‌شان می‌کنیم. اما به طرز غریبی آمدن گربه‌ها برای من این ضمیمه را نگرفت.

وقت‌هایی هست که باحیرت نگاهشان می‌کنم. وقتی که باولع غذای تکراری هرروزه‌شان را می‌خورند. وقتی که دمشان را بغل می‌کنند و آرام گوشه‌ای می‌خوابند. وقتی که جلوی پنجره به غروب یا کلاغ‌ها خیره می‌شوند. وقتی که با کنجکاوی کودکانه‌ای سر سیم شارژر را طوری دنبال می‌کنند انگار بار اول است که می‌بینندش. وقتی که با شنیدن اسمشان به سمتمان برمی‌گردند. وقتی که با شنیدن صدای قفل در به استقبالمان می‌آیند. وقتی که ریحان پاک می‌کنم و مخمل هر جایی که باشد می‌دود و خودش را کش می‌دهد بالا به سمت کانتر آشپزخانه و سهمش را می‌خواهد، دلم می‌خواهد بغلشان کنم، سرم را توی دل گرم و نرمشان فروکنم، بویشان کنم و وقتی تنم از احساس خوشبختی سرریز می‌شود، توی دلم بخوانم: «زندگی گر هزارباره بود، بار دیگر تو، بار دیگر تو...».




ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به شرکت گیتی نگار ماهک است.