اواخر دههی هفتاد خورشیدی ورود به رادیو و تلویزیون ایران همچون فتح قلعهای باستانی بود. حصاری بلند به دور محوطه و تپههای صداوسیما کشیده بودند که هنوز هم هست. برای گذشتن از دروازهها نیز به دعوتنامهی معتبری، که حتماً یکی از مدیران ارشد آن را امضا کرده باشد، نیاز بود. بازرسی دقیقی از متقاضی انجام میشد، مبادا دشمنی به این دژ نفوذناپذیر رخنه کند. ولی برای من، که سرخورده از انتشار بیحاصل داستانهایم و کار بیمزد در مطبوعات، تازه به تهران مهاجرت کرده بودم، ورود به این قلعهی غمافزا همچون پیروزی دلچسبی بود. باید هر روز همچون میت تازهدرگذشتهای که برای ورود به جهان پسین جواب فرشتگان نکیرومنکر را میدهد جلوی درِ ورودی صداوسیما به نگهبان حراست توضیح میدادم که چه کسی هستم و چرا میروم و چه کار میخواهم بکنم. آنها نیز وسایل کیفِ بندی چرمیام را، که پس از سالها آویزانبودن از شانهام دیگر تبدیل به عضوی از اعضای بدنم شده بود، بادقت میگشتند و با بدگمانی و منت اجازه میدادند داخل بروم.
ولی بعد از مدتی همهچیز بهتر از حد انتظارم پیش رفت. چندین برنامهی ادبی و فلسفی برای رادیو ساختم که بسیار موفق از کار درآمدند. در کمتر از یک سال با بهترین تهیهکنندگان و مجریان پرسابقهی رادیو همکار شدم. حتی توانستم نویسندگی و اجرای بخشی از برنامهی پرمخاطب راه شب را به دست آورم که در آن زمان بیش از نیمقرن سابقه داشت و خودم از روزگار نوجوانی شنوندهی آن بودم. نام بسیاری از کتابها و نویسندگان بزرگ جهان را اولین بار در همان برنامه شنیده بودم و دلیل علاقهام به رادیو بود.
همهچیز مطابق خواستهی من پیش میرفت، ولی در قلبم غمی گزنده پنهان بود. احساس کسی را داشتم که معشوقش به او خیانت میکند و هیچ راهی برای اثبات آن ندارد. من پیش از مهاجرت به تهران خود را شبیه مایاکوفسکیِ جوان یا همینگویِ جویای نام در پاریس میدیدم. اصلاً دلم نمیخواست زندگیام شبیه کارمندان معمولی یا حتی موفق صداوسیما باشد. دنبال راه نجات میگشتم. پس از مدتی کوتاه، فهمیدم درون این قلعهی ملالانگیز با آدمهای کسالتباری که تمام عمر در حال جنگیدن بر سر چیزهای ناچیز هستند دژ دیگری وجود دارد که همهچیز آنجا برعکس است. دژی که درون آن پر از شادمانی و آزادی و خلاقیت و روشنایی هنر است. این دژ اسرارآمیز ادارهی کل نمایش رادیو نام داشت و ورود به آن چنان دور از دسترس بود که بیشتر همکارانم در ساختمانهای شیشهای جامجم حتی رؤیای نفوذ به آنجا را هم در خیال خود نمیپروراندند. ساختن چند برنامهی روتین با استانداردهای نازل و گرفتن حقوقی ماهیانه برایشان بسیار بهتر از درگیرشدن با قواعد لغزان دنیای مرموز تئاتر بود. ولی آنجا دقیقاً همانجایی بود که من میخواستم درش باشم.
دوباره خودم را به آبوآتش زدم. سعی کردم آشنایی بیابم که با یکی از شهسواران درون این دژ اسرارآمیز خوشبختی رابطهای داشته باشد، شاید مرا هم به درون راه دهند. این مبارزه بیش از یک سال طول کشید. چندین نمایشنامهی رادیویی در ژانرهای گوناگون نوشتم که هیچکدام ساخته نشدند. فقط این بخت بلند را یافته بودم که به دفتر مرکزی ادارهی کل نمایش که آن زمان خارج از محوطهی محصور جامجم بود رفتوآمد کنم؛ خانهی دوطبقهی باشکوه و قدیمیای در کوچهی اردلان که کمی پایینتر از میدان هفتتیر قرار داشت. آنجا همیشه پر از آدمهایی بود که زندگی روزمرهشان به آرزوهای ناممکن من شباهت داشت. نامآورترین هنرمندان تئاتر و سینمای ایران که برخی از روزگاران درخشان دهههای چهل و پنجاه سابقهی کارهای ماندگار و پیشرو داشتند به این ساختمان قدیمی، که حیاطی سرسبز و آلاچیقی زیبا داشت، رفتوآمد میکردند.
در حال بارگذاری...
سرانجام یکی از نمایشنامههای من مقبول افتاد و کارگردانی قدیمی با پنج بازیگر آن را اجرا کرد. نتیجهی کار درخشان بود و بارها روی آنتن رادیو رفت. بلافاصله مرا به تهیهکنندگان دیگری معرفی کردند. چون گمشدهای در کویر بودم که سرانجام به چشمهی خنک آب رسیده باشد. تقریباً به طور شبانهروز در حال نوشتن بودم و هر ماه چند اثر تازه از من اجرا میشد. این دگردیسی زندگیام در چنان درخششی خیرهکننده اتفاق افتاده بود که حتی نفهمیدم من نیز تبدیل به یکی از شهسواران این دژ نفوذناپذیر شدهام. با خودنویس پارکر عتیقه روی کاغذهای کاهی بزرگ مینوشتم و آن را با ماشین تایپ برقیِ آیبیام، که موتورش صدای کادیلاکی قدیمی میداد، روی کاغذهای مخصوص و آرمدار برنامهسازی تایپ میکردم.
موفقیتم چنان باشتاب پیش میرفت که حتی فرصت لذتبردن از نویسندگی در ادارهی کل نمایش را که زمانی خیال و آرزویم بود نداشتم. شبی که اولین نمایشنامهام از رادیو پخش شد دلم میخواست پنجرهی آپارتمان کوچکم را در شهرک نفت تهران باز کنم و از شوق فریاد بکشم و به رهگذران آن محلهی دورافتاده بگویم چرا زندگی حقیرتان را رها نمیکنید، باید همین الآن رادیو را روشن کنید و به شاهکاری که پخش میشود گوش دهید. حالا یک سال گذشته بود و حتی خودم هم دیگر فرصت گوشکردن به نمایشنامههایم را نداشتم. همچنان تصورم این بود که شاهکار مینویسم. هنوز خامتر از آن بودم که بدانم حتی خلاقیت نیز میتواند فرمهایی ازپیشساختهشده داشته باشد و تبدیل به چیزی پیشپاافتاده و تکراری شود. نمیتوانستم باور کنم حتی هنرمندان نیز چون دیگر آدمها گاه قیمتی مشخص دارند. تا آنکه مواجههای غافلگیرکننده این بازی را بر هم زد.
بعد از چندین سال کار فشرده و همکاری با هنرمندانی که آثارم را گاه روی صحنهی تئاتر میبردند سراغ یکی از سختترین طرحهای زندگیام رفتم. نمایشنامهای بسیار بلند و کندآهنگ و درونگرایانه که اقتباسی آزاد از داستان بلند آئورا اثر کارلوس فوئنتس بود. نمایشی سریالی بود که ربطدادن موقعیتهایش در خط اصلی داستان بسیار رنجم داد. هفتهها خود را در اتاقم حبس کردم تا توانستم کار را تمام کنم. سرانجام کاغذهای تایپشدهی نمایشنامهای را که خانهی زنان نام داشت و چمدانی را پر میکرد با خود به ادارهی کل نمایش بردم. چنان از این موفقیت بزرگ شادمان بودم که احساس میکردم جاذبهی زمین چند درجه کم شده است و با هر قدمی که برمیدارم به هوا بلند میشوم. ولی چند روز بعد منشی اداره زنگ زد و با لحنی که چندان اطمینانبخش نبود گفت: «آقای ایرانمهر، باید رأس ساعت ده صبح فردا اداره باشی، خانم علو باهات کار واجب دارن.»
نگرانیام از این تلفن نابهنگام باعث شد حتی متوجه نشوم این خانم علو دقیقاً کیست. صبح روز بعد که شتابان میکوشیدم خود را قبل از ساعت ده به کوچهی اردلان برسانم حتی تردید داشتم نام کسی که مرا احضار کرده درست شنیده باشم. این علو با نام ژاله علو در ذهنم پیوندی برقرار نمیکرد. به ساختمان کهنسال که رسیدم، مستقیم به اتاق سردبیر رفتم که در این سالها دیگر با هم دوستی صمیمی شده بودیم. سردبیر با لحنی برافروخته گفت: «خانم علو از دستت ناراحت شدن. خودت برو با ایشون صحبت کن.»
کمکم داشتم شک میکردم که این علو شاید همان ژاله علو معروف باشد.
«از من؟ چرا؟!»
«چون سر تمرینشون نیومدی. نزدیک بود کارت رو کنسل کنن.»
چنین چیزی کاملاً برایم تازگی داشت. همیشه صحبت ما با کارگردانها در چند جلسه گفتگوی خصوصی تمام میشد. آنها سراغ کارشان میرفتند و من هم دنبال نوشتن نمایشنامهای تازه. بعد یادم آمد این قانون کارگردانهای قدیمی است که هیچوقت بدون حضور همهی عوامل و بهویژه نویسنده ساختن کاری را آغاز نمیکنند. در واقع، این نوعی پرستیژ اخلاقی بود که چون هیچکس آن را رعایت نمیکرد برای من هم اهمیتی نداشت. همهچیز در ذهنم به هم پیوست و فهمیدم کسی که مرا احضار کرده واقعاً همان ژاله علو بازیگر پرافتخار و کارگردان قدیمی تئاتر است. در طول این چند سال هیچوقت ژاله علو را در ساختمان ادارهی کل نمایش ندیده بودم. بیشتر برایم نامی اسطورهای بود که در کتابهای تاریخی یافت میشود. نمیدانستم هنوز هم بازی و حتی کارگردانی میکند. سردبیر مرا از اشتباه درآورد.
در حال بارگذاری...
«خانم علو فقط نمایشی رو که خودش بپسنده کار میکنه. اون هم بهندرت.»
نگران از پلههای مارپیچ ساختمان پایین آمدم و به سالن تمرین که اتاقی بزرگ و پرنور با چند میز چوبی قدیمی و پنجرههای سرتاسری رو به حیاط بزرگ بود قدم گذاشتم. خانم علو با قامتی که حتی در روزگار سالخوردگی بلند به نظر میرسید در انتهای میز چوبی پهن و فرسودهای نشسته بود. هنوز بیشتر بازیگران، افکتور و دیگر عوامل نرسیده بودند. خانم علو اشاره کرد آن طرف میز بنشینم. نگاهی به چشمان عمیق و بینی کشیدهاش انداختم و بیدرنگ نامی در ذهنم شکل گرفت: «شهبانوی دژِ ممنوعه».
کارگردانها و بازیگرانی که آن روز در ساختمان ادارهی کل بودند وقتی میشنیدند ژاله علو آمده، درِ سالن تمرین را کرنشکنان میگشودند و خجالتزده یا شادمان با شهبانوی تئاتر سلام و احوالپرسی میکردند و البته سریع میرفتند. خانم علو مشغول کاری بود که به نظرش بسیار مقدس و بزرگ مینمود و نمیخواستند مزاحمش شوند. ژاله علو چند صفحه از نمایشنامه را بررسی کرد، بعد سرش را بالا آورد و با لبخندی که به نظرم کمی ترسناک مینمود گفت: «کارت قشنگه. فکر نمیکردم این متن رو نویسندهای بینظم و مسئولیتنشناس نوشته باشه.»
احساس کودکی سهساله را داشتم که تازه زبان گشوده و مادرش برای گناهی بزرگ او را توبیخ میکند. کودک هنوز چیزی از ماهیت آن گناه نمیداند و با آنکه تازه زبان گشوده و از حرفزدن لذت میبرد، نمیتواند کلمهای بر زبان بیاورد.
«چرا خانم؟»
«من جلسهی قبل رو به خاطر نبودن تو تعطیل کردم.»
«ببخشید...»
«امروز میخواستم نمایشنامهت رو با اینکه دوستش داشتم کنار بذارم.»
دلم میخواست خودم را روی میز پهناور به سوی او بکشم و دستانش را ببوسم و بگویم: «نه! تو رو خدا خانم، این کار رو نکنید!»
ژاله علو اشارهای به من کرد که احتمالاً معنایش این بود: «ولی کارت رو کنار نذاشتم.»
بعد دوباره مرا برانداز کرد و باناراحتی گفت: «پس نسخهی خودت کو؟»
من هیچ نسخهای از نمایشنامهام با خود نداشتم. در واقع، هیچوقت نسخهای از کارهایم را برای خودم نگه نمیداشتم، کاغذها را تحویل میدادم و سراغ نوشتن کار بعدی میرفتم. هنوز در بلاهت چون کسانی بودم که گمان میکنند قلمشان جاویدان است و نگهداری از مشتی کاغذ که خود سیاه کردهاند بیهوده است.
خانم علو منشی را احضار کرد و با لحن مهربانی که از تشر نیرومندتر بود گفت: «یک نسخه هم برای نویسنده تهیه کنید.»
باتأسف نگاهی به من کرد و با تحکمی مادرانه گفت: «اولین کسی که باید به نوشتهی خودش احترام بذاره نویسندهس.»
بعد از چند دقیقه، نسخهای از نمایشنامهام را به دستم رساندند. دیگر بازیگران هم از راه رسیدند و تمرین نمایش آغاز شد، ولی هیچچیز در کنار او شبیه آنچه در طول این سالها تجربه کرده بودم نبود. ژاله علو از تمام بازیگرانش میخواست دیالوگها را مزهمزه کنند. آنها فقط باید آن چیزی را میگفتند که خود معنایش را میفهمیدند و ضرورتی در گفتنش وجود داشت. تمرینی که حدود ده صبح شروع شده بود تا بعدازظهر ادامه پیدا کرد و من همان اول کار با واقعیتی غافلگیرکننده روبهرو شدم. متن شاهکار من پر از دیالوگهای بیمعنی و غیرضروری بود، جملههایی که هنگام نوشتن به نظرم فوقالعاده و تکاندهنده و عمیق میآمدند، اما زیر ذرهبین شهبانوی تئاتر معنایشان ناپدید میشد و جز کالبدی بیجان از آنها باقی نمیماند. هر بار، ژاله علو با نگاهی رندانه مرا مینگریست و میپرسید: «بهتر نیست این دیالوگ رو حذف کنیم؟ یا میخوای خودت تغییرش بدی؟»
در بیشتر موارد او کاملاً درست میگفت.
در حال بارگذاری...
جلسهی تمرین نمایش یک روز دیگر هم ادامه پیدا کرد. در این جلسه بازیگران غیر از معنای دیالوگها باید احساس واقعی آن را میساختند و سالن تمرین عملاً تبدیل به نوعی صحنهی تئاتر شده بود. در این جلسه ژاله علو کمتر با من حرف میزد و با تمام وجود درگیر اجرای کار شده بود و من به شکل عجیبی احساس میکردم در اتاق تمرین در حال محوشدن هستم. به عبارت دقیقتر، خودم در حال تبدیلشدن به کلماتی بودم که زمانی نوشته بودم. واقعیت تکاندهنده این بود: من تا آن زمان برای نشاندادن خودم مینوشتم، ولی بهای واقعی از آن کلمات بود و فقط زمانی به نیروی واقعی خود میرسیدند که نویسنده در نورشان ناپدید شود.
هفتهی بعد خانم ژاله علو گروه بازیگرانش را به استودیو برد و نمایش را اجرا کرد. تا جایی که میدانم نمایش خانهی زنان بارها روی آنتن رفت و احتمالاً یکی از موفقترین کارهای آن سال بود، ولی در نهایت کاری بود در میان صدها کار دیگر. البته از نگاه خود من نمایشی که خانم ژاله علو اجرا کرد با هر چیزی که پیش از آن نوشته بودم متمایز بود. این تمایز نه در خود نوشته، بلکه در تأثیری بود که اجرای آن در من میگذاشت. انگار از پسِ صدای تکتک بازیگران چشمان عمیق ژاله علو به من خیره شده بود. وقتی به نمایشی که او اجرا کرده بود گوش میدادم، احساس خفتهای را داشتم که دستی نیرومند سخت تکانش داده و از رؤیایی شیرین پریده باشد. چشم میگشودم و میدیدم نه در قصر رؤیاها بلکه در خانهی کوچک و محقر خود هستم.
شهبانوی تئاتر کار را بهزیبایی اجرا کرده بود. احتمالاً این نمایش جزو معدود کارهایی بود که در آخرین سالهای تاریخ پرشکوه حرفهای خود اجرا میکرد. ولی برای من همچون دریدن پردهی خیالبافیهایم بود. با چشم خود میدیدم برخلاف تصور خود چیز زیادی از نیرویی خارقالعاده و حتی ویرانگر کلمات نمیدانم و پتانسیل درونی روایت را آزاد نکردهام. همچون کودکی بودم که ناگهان بزرگ شده و میبیند بازیچههایش که با آنها از سر تفنن خود را سرگرم میکرد جواهرات یگانهاند و شجاعت خام و کودکانهی خود را میبازد.
این اولین و آخرین همکاری من با ژاله علو بود. پس از آن، کارم با ادارهی کل نمایش ادامه یافت و نمایشهای زیاد دیگری هم نوشتم، ولی دیگر برایم آسان نبود. نوشتن هر نمایش تازه همچون بردوشکشیدن باری سنگین بود که حتی لذت سابق را هم نداشت. آشکارا میدیدم چیزی بسیار مهم و اساسی در نوشتههایم کم است. دیگر قادر نبودم تظاهر کنم نویسندهی خوبی هستم. مخصوصاً پیش خودم. جای خالی معنایی واقعی را در کلمات خود و دیگران میدیدم. حتی حضور در این دژ اسرارآمیر و معاشرت با هنرمندان مشهور که بسیاری آرزویش را داشتند چیز فوقالعادهای نبود. این هم میتوانست اسارتی تازه باشد. ژاله علو با همان لبخند رندانه به من نشان داده بود قیمت کسی که با کلمات جهانی تازه خلق میکند میتواند بسیار بیشتر از اینها باشد، حتی اگر کسی نتواند بهایش را پرداخت کند. خود او برای کاری که دیگران پروژه انجام میدادند نزدیک به یک ماه وقت گذاشت، بی آنکه دستمزد بیشتری از دیگران بگیرد. ولی من میفهمیدم که بهای کارش خیلی متفاوت است و این ترسناک بود. چون بهروشنی میدیدم اگر قرار است قیمت واقعی خود را بشناسم، باید دست از جلوهگری بردارم و بیچشمداشتِ مزد سنگینترین صخرههای بیبها را بر دوش بکشم. همچون خود او که برای کاری چندروزه به اندازهی یک ماه تلاش میکرد و بهای واقعی خود را میدانست. چند سال بعد زندگیام در مسیر دیگری افتاد. قید حقوق ماهیانه و بیمهی کارمندی و امنیت شغلی ثابت را زدم و کارم را رها کردم. خود را برای مزهمزهکردن آزادی در مهلکههای سخت انداختم. این را از ژاله علو آموختم. دلم میخواست کاری کنم که دستکم خودم بدانم چه بهایی دارد.