در اتوبانی خارج از فرانکفورت. نوامبر. مزارع با پوشش نازکی از برف پوشیده شده بود. تکههای لجن خاکستری به گِلگیر چرخ کامیونها چسبیده بود. تکهپارههای لاستیک در جاده دیده میشد. انگشت شستم را از ماشین بیرون آورده بودم. پالتویی را پوشیده بودم که از عموی دوبرابر هیکلیتر از خودم گرفته بودم. پالتو مرا مثل یک خانه در برگرفته بود. وقتی ماشینی کنار زد، لحظهای درخشان بود که گویی بختواقبال به من رو کرده، اما راننده پیاده شد و اسلحه را به سمت من نشانه رفت.
پلیس.
کت چرمی سبز تیرهای پوشیده بود و به یاد دارم که از من کوتاهتر، تنومندتر و قویتر بود. کچل بود و شاید این بود که مرا به یاد پدرم انداخت. چشمانش پر از حس تخاصم بود. در حالی که اسلحهاش را به سمت صورتم نشانه رفته بود، ایستاد و وقتی به من گفت کیفم را روی زمین بیندازم و دستهایم را از جیب دربیارم، حس ناتوانی آشنایی را در شکمم احساس کردم.
میخواست بداند کجا میروم.
«مونیخ.»
«مونیخ میری واسه چی؟»
«اونجا زندگی میکنم. همسرم و بچهکوچولوم اونجا هستن. تو چاپخونه کار میکنم.»
مدرک هویتی خواست، اما من هیچ مدرکی همراه خودم نداشتم. به او گفتم ایرلندی هستم و او خم شد تا کیفم را خالی کند: یک ساندویچ نیمهخورده، یک خرس عروسکی، کتابی که داشتم میخواندم. خرس عروسکی برچسب زردی داشت که نام سازندهی آن به یک گوشش وصل شده بود. پلیس کتاب را ورق زد و کنار خرس عروسکی روی زمین انداخت. سپس بلند شد و از من پرسید که از کجا میآیم، من هم به او گفتم که در فرانکفورت بودهام و به ملاقات یکی از دوستانم رفته بودم— ما داشتیم با هم یک گروه موسیقی تشکیل میدادیم.
نگاهش پر از سوءظن بود. کتابی که با خودم آورده بودم هم کمکی به من نمیکرد. این کتاب آخرین رمان هاینریش بُل بود، نویسندهای که خیلیها در رسانههای راستگرا او را دشمن مردم میدانستند.
یا شاید چیزی در چشمانم وجود داشت، قدری اشتیاق، نوعی حساسیت در حرفزدنم؟ شاید صداقت اغراقآمیز، که ممکن است با تخلف اشتباه گرفته شود؟ لبخند من تنها دفاعم بود. گشادهرویی همیشگی در صورت من که نمیتوانست آرزوی دوستداشتهشدن توسط دیگران را پنهان کند. درونم هنوز پسربچه بودم، هوشیار نسبت به هر گونه تغییر در خلقوخوی، آماده بودم که با دیدن اولین نشانهی عصبانیت به خود بلرزم. جابهجاشدن ناگهانی در اتاقها وقتی پدرم از سر کار به خانه میآمد. چرخیدن کلید در قفل، صدای محکم برخورد کیفش روی زمین چوبی و سکوتی که بر خانه حکمفرما میشد.
چاپخانهای که آن موقع در آن کار میکردم نقشه تولید میکرد. نقشههای جهان. نقشههای اروپا. نقشهی خیابانهای شهرهای بزرگ. من نقشهها را دوست داشتم، اما از سروصدای ماشینهای چاپ متنفر بودم. آنها تمام روز میغریدند و مرا به حالت خلسه فرومیبردند. صفحات مکندهی خودکار ورقهای بزرگ کاغذ را میبلعیدند و، پیش از آنکه در طرف دیگر با ظاهری کاملاً رنگی پدیدار شوند، روی چهار غلتک بزرگ کشیده میشدند. وقتی دستگاهها متوقف میشدند، صدای سرکارگر به فریاد تبدیل شد. چون نقشهها اشتباه چاپ شده بودند، نامها و خیابانها با هم مطابقت نداشتند، باید یک مهندس را صدا میزدند.
مطمئن نیستم که در آن زمان به این موضوع فکر کرده باشم، اما بخشی از من بود که به نظر اشتباه چاپ شده بود، بدون ثبتشدن نامها در آن. به خیابانهایی که در آنها قدم میزدم تعلق نداشتم. به کشوری خارجی سفر کرده بودم، کشورِ مادرم. انگار به خانه آمده بودم، اما نه به خانهی خودم. میشود گفت غریبهای در خانه بودم که در حال عبور از روی نقشهی سرزمین اجدادیاش است.
کنار اتوبان، بین فرانکفورت و مونیخ، با دستانی باز بیرون ماشین ایستاده بودم، مثل پسربچهای که تظاهر به پرواز میکند. مردم در اتومبیلهایشان در هنگام عبور میتوانستند مرد جوانی با ریش و موهای بلند و کت بسیار بزرگی را ببینند که اسلحهای به سمت او نشانه رفته است. اواخر بعدازظهر بود. آسمان ابری بود و من نگران بودم که هوا بهزودی تاریک میشود. تنها چیزی که به آن فکر میکردم عشق و موسیقی و امنیت اتاقخواب و بچهی در حال خواب بود. بچهی ما ششهفتهاش بود. دختر بود.
پلیس میخواست بداند من چطور آلمانی را اینقدر روان صحبت میکنم.
گفتم: «مادر من از اهالی راینلنده و واسه زندگی به ایرلند رفت. ما تو خونه تو دوبلین آلمانی صحبت میکردیم.»
او حرف مرا باور نکرد. معلوم بود فکر میکند هویت من ساختگی است، مثل شخصی که لباس مبدل خرس عروسکی خیلی خوب تنش کرده. من دروغگو بودم. همه دروغگو بودند. حال و هوای آلمان در آن دوران متشنج بود. موجی از تروریسم داخلی کشور را فرا گرفته بود و بهتازگی پلیسی در خیابان، وقتی داشت پلاک یک خودرو را بررسی میکرد، به ضرب گلوله کشته شده بود.
در پمپبنزینی که قبل از رفتن به اتوبان ساندویچ را ازش خریده بودم مدتی ایستادم و به پوستری از تروریستهای تحتتعقیب نگاه کردم. این پوسترها در ایستگاههای قطار، سوپرمارکتها، دفاتر امور شهروندی، روی تیر چراغبرقها و بیلبوردهای تبلیغاتی در سراسر کشور دیده میشد. چهار ردیف عکس سیاهوسفید که چهرهی مظنونان شناختهشده را به همراه نام، تاریخ تولد و مکانهایی که از آنجا آمدهاند نشان میداد. هشت زن و یازده مرد. در بالای صفحه با حروف قرمز بزرگ نوشته شده بود: «خرابکارهای خطرناک». یک خط زیر آن، به رنگ مشکی، نوشته بود: «به دلیل همدستی در قتل، بمبگذاری، یورش به بانک و سایر جنایات تحتتعقیباند».
روی برخی چهرهها ایکسِ سیاهی کشیده شده بود و من با خواندن روزنامهها متوجه شدم که این افراد قبلاً دستگیر شده یا به ضرب گلوله کشته شدهاند. رهبران باند در زندان فوقامنیتی استامهایم نگهداری میشدند. یکی از آنها در اعتصاب غذا جانش را از دست داده بود. یکی دیگر از آنها بهتازگی خودکشی کرده بود. برخی از آنها هنوز در حال فرار بودند. در ردیف پایین، مردی بود که شبیه من بود. ریش و موهای بلند داشت. او در بخشی از آلمان نزدیک به محل تولد مادرم بزرگ شده بود، و من به این فکر کردم که چقدر راحت ممکن بود زندگی من با زندگی او عوض شود. او ممکن بود موسیقیدان ایرلندیای باشد که در چاپخانهای در مونیخ کار میکند، و من ممکن بود زندگی جنایتکارانه و وحشتبار او را داشته باشم.
برای اطلاعاتی که منجر به دستگیری هریک از این افراد شود جایزهی صدهزار مارکی آلمانی در نظر گرفته شده بود. یک خط دیگر در پایین پوستر نوشته بود: «هشدار! این جنایتکاران خشن بیرحمانه از اسلحه استفاده میکنند.»
پلیس به من گفت که برگردم و از روی حفاظ جاده رد شوم. اصلاً نمیدانستیم چرا چنین چیزی میخواهد. مردی که تفنگ دستش باشد، خودش یک تفنگ است. من از اسلحه اطاعت کردم و دیدم که جلوتر از پلیس در مسیر کوچکی از میان درختان غان قدم میزنم. یادم میآید که جنگل نبود، اما به اندازهای درخت داشت که احساس کنم در حال ناپدیدشدن از انظار مردم هستم. خیلی زود از فضای باز بدون درختی سر درآوردم، جایی که زمین پیشرویِ من سرپایینی بود. اسلحه را مثل انگشتی فولادی روی پشتم احساس میکردم، بنابراین به پایینرفتن تدریجی از شیب به سمت زمین سفید مملو از برف ادامه دادم. حالا صدای ترافیک کمتر بود و دلم برای حس ایمنی اتوبان تنگ شده بود. چیزی جز خردشدن علفهای یخزده زیر پاهایم نمیشنیدم. سکوت خارج از جاده، بدون سروصدایی، بجز صدای کلاغهای درختان نزدیک اتوبان، که مانند رودخانهای از کنارم میگذرد، و صدای پاهای آن مرد، درست پشت سرم.
یاد پدرم همیشه با من است. او سالهاست که مرده، اما هنوز احساس میکنم که هر لحظه ممکن است ظاهر شود. صدای کلیدانداختنش را میشنوم. قدمهایش دنبالم میآید. در کتابفروشیها، در کتابخانهها. در میخانهها و رستورانها. پدرم در مواقعی ظاهر میشود که اصلاً انتظارش را ندارم. او به شکل مردان دیگر ظاهر میشود ، دوستان، نوازندگان، همکارها، رئیسها، مقاماتی که با آنها سروکار داشتهام، افرادی که به آنها بدهکار هستم— همهی آنها رابطهی سختی را که با او داشتهام تکرار میکنند.
او یک بار نیمههای شب وارد اتاق من شد. «چطور جرئت میکنی؟!» وقتی از پلهها بالا میآمد، این سؤال را فریاد میزد. «چطور جرئت میکنی؟ چطور جرئت میکنی؟» نمیتوانم به خاطر بیاورم که دقیقاً چه چیزی او را اینقدر عصبانی کرده بود، اما از خواب بیدار شدم و دیدم که درِ اتاقخوابم با شدت باز شد و نور از پاگرد پلهها به داخل ریخت. او، در حالی که مشتهایش را بالا آورده بود، وارد شد و چشمانم فرصتی برای تطبیق پیداکردن با نور نداشتند، تا اینکه شروع به مشتزدن به سرم کرد. موفق شدم با سُرخوردن از زیر ملافهها از بیشتر ضرباتش فرار کنم. نفسش بند آمده بود، بالش را کیسهبوکس کرده بود، سعی میکرد صورت مرا زیر ملافهها پیدا کند و فریاد میزد: «چطور جرئت میکنی؟» مادرم پشت سرش سعی میکرد او را عقب بکشد. بچههای دیگر که به نردهی پلهها چسبیده بودند، و برادرم فرانتس، که دم در ایستاده بود، با کلمهی آلمانی Frieden (آرام باش) از او میخواستند آرام باشد.
چه چیزی باعث شده بود او اینطوری شود؟ آیا دلیل این رفتارهایش این بود که در شهر کوچکی در وستکورک به دنیا آمده و کنار مادرش بزرگ شده بود، از بدو تولد میلنگید و همه بد نگاهش میکردند، زیرا پدرش حین خدمت در نیروی دریایی بریتانیا مرده بود؟
چرا این نقاط حساس در حافظه هنوز هم، تصادفی، گاهی اوقات به ذهنم خطور میکنند؟ سر صندوق در سوپرمارکت، زن صندوقدار از من میپرسد که آیا کارت باشگاه دارم یا نه، و من ناگهان آن شب را به یاد میآورم که پدرم وقتی خواب بودم به سراغم آمده بود. سپس خودم را میبینم که در مزرعهای برفی خارج از فرانکفورت قدم میزنم، پشت سرم پلیسی راه میرود که معتقد است من یکی از خرابکارهایی هستم که برای سرنگونی نظم سرمایهداری توطئه میکنند.
پدرم آنها را «حیفِ نان» خطاب میکرد.
من هیچ تهدیدی برای دولت نبودم. من نوازنده بودم. من موهای بلند و یک کت قرضی به تن داشتم، همین. این میراث پوچ من بود، به پلیس میگفتم که اگر فقط یک لحظه به من اجازه بدهد، برمیگردم و برایش توضیح میدهم. من نیمی اهل کشور او و نیمی اهل کشوری دیگر بودم. میتوان گفت مردی از جایی دیگر هستم. در ذهنم روزی میلیونها بار مهاجرت میکردم و با یک بار نفس درسینهحبسکردن از دریا به اتوبان شیرجه میزدم.
به من گفت به راهرفتن ادامه بدهم. دورتر و دورتر از انظار عموم مردم، به درون دشت برف، گویی به سمت کشوری بیپایان گام برمیداشتم.
به خرس عروسکی فکر کردم که کنار اتوبان بر زمین افتاده بود. زن مغازهدار از من پرسیده بود که آیا میخواهم آن را در کاغذ کادو بپیچم، شاید برای یک خواهر کوچکتر بود؟ به او گفتم برای دخترم است. من اضافه کردم که شش هفته دارد و او گفت: «اوه، چقدر دوستداشتنی.» او اصلاً باور نکرده بود که با این موهای بلند و کتی که هنوز اندازهی تنم نشده بود میتوانم پدر باشم. خودم هم بهسختی میتوانستم این قضیه را باور کنم. اکنون فردی کوچولو در زندگی من بود که به من نیاز داشت تا به خانه بروم و برای او ترانه بخوانم.
پدرم یک بار برای تولدم به من یک ساز دهنی داد. آن را روی میز صبحانه گذاشت. تشکر کردم و درِ جعبه را باز کردم. آلت موسیقی داخل جعبه شبیه لبخندی بزرگ بود، مجموعهای وسیع از دندانهای چوبی که در میان فلز درخشان پوشانده شده بودند. اولین نت اشتباه را دمیدم، جیغی آهنگین که همهی ما را دور میز شگفتزده کرد. مثل صدای بوق ماشین توی خیابان بود. روی جعبه، نام هونر و «ساخت آلمان» حک شده بود، به همراه تصویر مردی در منظرهای کوهستانی در حال دمیدن در شیپور، بالای درهای با رودخانهای.
نمیتوانم به خاطر بیاورم که چه اتفاقی برای آن ساز دهنی افتاده. حتماً گم شده. ساز دهنیِ خندان همراه با جعبهای که داخل آن بود گم شد.
دلیل اینکه من آن سازدهنی را خوب به خاطر میآورم این است که پدرم سال بعد دوباره همان ساز دهنی را برایم خرید. آیا او فراموش کرده بود که قبلاً یکی عین همین را برایم خریده؟ یا متوجه شده بود که آن را گم کردهام؟ به این فکر کردم که او در راه خانه به فروشگاه موسیقی مککالو پیگوت میرود و یک بار دیگر آن ساز دهنی را میخرد، انگار برای خودش خریده باشد. یا شاید واقعاً برای مادرم میخرید، چون مادرم عاشق همه نوع موسیقی و آرامش در خانه بود. پدرم آن را یک شب در کیفش نگه داشت و صبح روی میز صبحانه گذاشت تا وقتی از خواب بیدار شدم پیدایش کنم.
نمیتوانستم دوباره آن را از دست بدهم، و آن روز در ماه نوامبر، در آن سرزمین پوچ که درون آن نامرئی شده بودم، هنوز آن را توی جیبم روی قلبم داشتم، در حالی که امیدوار بودم پلیس کمی دلش به رحم بیاید و مرا رها کند.
هیچ چیزی نیست که بتوانم به حافظهی خودم اضافه کنم تا این رویداد را، که در اتوبان نزدیک فرانکفورت رخ داد، بهتر از چیزی که بود جلوه دهد. همهچیز همانطور دستنخورده باقی مانده. سرکوبشده و ناگفته، انگار همین الآن اتفاق میافتد.
به من دستور داد که از راهرفتن دست بردارم. ایست. فقط یک کلمه، مثل گلولهای که از کنار گوشم عبور میکند. به من گفت کتم را دربیاورم و برگردم تا چهره به چهرهی او بایستم— این چیزی است که به یاد میآورم، که برگشتم تا خشونت را در چشمانش ببینم. تمام صدماتی را که او ممکن بود به من وارد کند، در حالی که هیچکس در اطرافش شاهد آن نبود، مگر کلاغها که به خواب رفته بودند. کت من مثل لایهی سنگین پشمیای دور پاهایم افتاده بود. بدنم لاغر و در معرض سرما بود. او چمباتمه زد تا جیبهایم را جستجو کند و یک بسته آدامس پیدا کرد، که تا زمانی که او آن را پیدا نکرد نمیدانستم توی جیبم است. توی جیب داخلی کتم، ساز دهنی را پیدا کرد.
«این چیه؟»
به او گفتم این سازم است. توی گروه موسیقیمان. همراه با آواز من. نگاهش کرد و انداختش جلوی پایم.
گفت: «بزن.»
نفسم را توی مشتهایم دمیدم و دستانم را به شلوارم مالیدم. ساز دهنی را برداشتم و بین لبهایم که از سرما میلرزیدند قرار دادم. ابتدا چیزی جز صدای گوشخراش تولید نمیکردم. نمیتوانستم به او نگاه کنم. چشمانم را بستم و قلبم را در ساز دهنی گذاشتم. برای نجات جانم ساز دهنی میزدم.
وقتی دوباره چشمانم را باز کردم، دیدم ساعتش را نگاه میکند. داشتم وقتش را تلف میکردم. او یک آهنگساز پیدا کرده بود، نه تروریستی که با پیداکردنش معروف شود. یک بار دیگر مرا از سرتاپا نگاه کرد، لباسها و کفشهایم را مثل افکارم، دیدگاهم، عجیببودنم، دوری از خانهام، همه را ارزیابی کرد. نمیدانستم چه چیزی در سر دارد یا از من چه میخواهد. آیا از من انتظار داشت که فرار کنم یا به او دلیلی بدهم که از سلاحش در دفاع از خودش استفاده کند؟
بعد، اسلحه را در جیب کاپشن چرمی خودش گذاشت و دور شد. بهسختی میتوانستم باور کنم که او در طول آن مسیر قدم میزد و از سراشیبی به سمت اتوبان بالا میرفت. قادر به حرکت نبودم. منتظر بودم ببینم که نظرش عوض میشود و برمیگردد.
زمانبندی حافظه ممکن است تغییر کند. زمان از بین رفته و شما همزمان در دو مکان هستید. آن لحظه همزمان در آن زمین بیرون فرانکفورت بودم و همچنین در همان لحظهای خودم را یافتم که پدرم را در خیابان دوبلین دیده بودم.
یک روز که از مدرسه به خانه میآمدم، کنار دکهی روزنامهفروشی در خیابان اوکانل ایستاده بودم و به مجلات نگاه میکردم، که او با کلاه ورزشی پشمی خودش آمد و درست کنار من ایستاد. صدایش را تشخیص دادم که با لهجهی ملایم منطقهی کورک روزنامهی عصر را میخواست. او شبیه مردی مهربانتر از خودش بود که نمیتوانست به خودش اجازه دهد در خانه بماند. اولین بار در زندگیام او را فردی معمولی در خیابان اصلی دوبلین میدیدم.
مرا نشناخت. میخواستم آستینش را بکشم و بگویم: «من اینجام. منم. پسرت.» اما بعدش چی؟ بعد از آن حرفی برای گفتن با هم نداشتیم. به غیر از بههمکوبیدن درها و چشمانِ بیاحساس و سخنرانیهای گهگاهی که سر میز صبحانه میکرد، هیچوقت ارتباط زیادی با هم نداشتیم. در مسیر قطار به سمت خانه، هیچ مکالمهای نمیتوانستیم با هم داشته باشیم، هر یک از ما در افکار خودش محبوس شده بود، ایدههایمان در جهت مخالف هم حرکت میکردند.
او را تماشا کردم که پول روزنامه را پرداخت کرد. تمام رگهای دستش را میشناختم. هر بند انگشتش را میشناختم. تحسینش میکردم و طوری از او میترسیدم که از هیچکس دیگری در دنیا آنطور هراس نداشتم، و آرزو میکردم که روزی بین ما آتشبس برقرار شود تا بتوانیم مثل دو دوست با هم بخندیم و صحبت کنیم. جوری که گاهی میدیدم با مادرم میخندد تا اینکه اشک در چشمانش حلقه میزد و مجبور میشد عینکش را بردارد.
فروشنده با دستان سیاه از مرکب روزنامه را تا کرد. پدرم از او تشکر کرد و روزنامه را زیر بغلش گذاشت. لبخندی زدم و منتظر بودم که متوجه من شود، اما او به من پشت کرد و رفت. من در شهر تنها بودم، کمی دلتنگِ خانه، مثل مادرم، آن حس تنهایی خاص دوبلین.
باید دنبالش میدویدم، اما کاری از دستم برنمیآمد، جز اینکه در خیابان بایستم و ناپدیدشدنش را میان جمعیت تماشا کنم. کمی لنگ میزد، نه خیلی زیاد، کیفش تاب میخورد و داخل آن فلاسکش بود، ظرف نهارش، کتابی در مورد زنبورداری و شاید، کی میداند، شاید ساز دهنیای که تازه خریده بود، میخواست به من بدهد، چون اولی را گم کرده بودم.
وقتی کتم را دوباره پوشیدم، سرما در آن نفوذ کرده بود. چهارستون بدنم شروع به لرزیدن کرد. حالا که نیازی به ترسیدن نبود ترس را بیشتر احساس کردم. گذشتهها گذشته بود و اصلاح آنها ممکن نبود. آن خاطره را طوری نگه داشتم که انگار تنها دوستم بود. به سمت جاده رفتم و کیفم را روی زمین دیدم. خرس عروسکی مرده به نظر میرسید. بادِ کامیونهای عبوری چند صفحهی اول کتاب را ورق میزد. چراغهای جلوی ماشینها روشن بود، اما مطمئن نبودم کسی بتواند مرا آنجا در تاریکی ببیند.
بالاخره یک نفر توقف کرد، اما نمیتوانستم آن حس شانس را در دلم احساس کنم. راننده لبخندی زد و وقتی وارد شدم، گرمای فضای داخلی ماشین را احساس کردم. راننده داشت توی ضبط ماشین به گروه موسیقی دُورز گوش میکرد. آن صدای جیغ ساز دهنی در آهنگِ Roadhouse Blues. میخواستم بخندم و ضربهای به داشبورد بزنم و همراه با این جمله بخوانم: «چشمت به جاده باشه، دستت روی فرمون».