صدای دعوای گربهها که مثل صدای گریهی نوزادی گشنه روی اعصاب او کشیده میشد.
تیرک چوبی خانهی پدربزرگ تحمل را از دست داده بود. بهزحمت خودش را به تکیهگاه رساند. چراغ گوشی چشمک میزد، مثل کرم به سمت گوشیاش که کنج اتاق بود رفت. گوشی را که روشن کرد، شمارهاش را دید، دستش لغزید و جواب داد. صدایی آن سوی خط گفت: «تمناخانم؟! چرا جواب نمیدی! از نگرانی مُردم.»
لبهای تمنا خشکیده بود، نمیتوانست لب از لب بردارد تا جواب بدهد.
«تمناجان! تمنا میکنم جواب بده.»
تمنا نفس تقریباً عمیقی کشید. «سلام، ببخشید دستم بند بود.»
گوشی را یکباره قطع کرد. صدایی آمد. از جایش بلند شد. شیشهی شکستهی گلدان به پایش خلید. لبهایش را به هم فشار داد و خردهشیشه را بیرون کشید. فرش بوی خونابه میداد. خودش را به سمت پنجره کشاند. پردهی توری را کنار کشید.
خانهشان از آن خانههای آجری شمالی قدیمی بود، از درِ حیاط که داخل میشدی، چند درخت میوه چشمک میزد.
دستشویی سمت چپ حیاط بیشتر حکم انبار داشت و دوچرخهی قدیمی پدرش همانجا زیر برف بود. سمت راست اما قفس مرغ و خروسها بود که کمی پایینتر از آن چندین پلهی بلند به سمت درِ انبار میرفت.
گرمای تن پدرش جسد برف را آب کرده بود. خونابه مثل رد کمرنگی راهش را گرفته بود. امروز شبیه آن روز نبود که از مدرسهی ابتدایی وارد خانه شده بود، شبیه یک روز دیگر بود. کنار پنجره نشست، مچاله شد.
در حال بارگذاری...
تازه از مدرسه خلاص شده بود. به انتهای خیابان نگاهی کرد، هرچه میرفت به آخرش نمیرسید. آرزوی بچگانهای بود که همهچیز تمام شود.
دیوارهای سنگی، سیمانی، آجری، کوچههای تنگ و باریک هرچه زودتر تمام نمیشدند تا به خانه برسد. صدای قلبش میان سرش میپیچید.
سر کوچه رسید، شروع به دویدن کرد. درِ خانه باز بود. با آستینش بینیاش را پاک کرد و بندهای کولهاش را محکم گرفت. جمعیت دور جسدی سوخته حلقه زده بودند.
سرش را بلند کرد، گوشی باز هم زنگ خورد. توانی برای جوابدادن نداشت.
یکباره خالی شد. احساس کرد زمین زیر پایش کشیده شد و به لرز افتاد. سرش گیج رفت و تعادلش به هم خورد. سعی کرد با چند نفس عمیق و بلند به خودش مسلط شود. قدمهای سنگینش را بهسختی از زمین جدا کرد. هرچه جلوتر میرفت، همهمهی گنگ جمعیت در سرش واضحتر میشد:
«زنِ بیچاره!»
«گند و کثافتشون محله رو برداشته بود.»
«همهی آتیشها از گور مَرده درمیآد... زن بینوا چه صبری داشته.»
«صدای ضجههای زنه هنوز تو گوشمه.... بیچاره.»
«ما فکر کردیم مثل دعواهای همیشهشونه...»
صداها بعد از چند سال میان خانه چرخیدند، از پنجره بیرون نرفتند، هرکدام بهترتیب روی طاقچه کنار چراغنفتی نشستند. صدای همسایهها همیشه بود.
مادرش سوخته بود، خودش را وسط حیاط سوزانده بود، شاید هم کسی او را در این آتش انداخته بود.
حالا صدای آن پسر بود که تمنا میکرد جواب بدهد. صدای او از میان دانشکدهی روانشناسی میآمد. بعد درگیریای که با پسرهای دانشکده داشت انگشتنما شده بود. اما یوحنا کمکم نزدیک آمد تا دلیل درگیری را بداند. دودستگی دانشجویان هر روز بیشتر میشد.
تصویر فکرها به دنبال صداهای سالهای دور و نزدیک آمد. سوزش کف پایش را بیشتر حس میکرد. جواب تماسهای یوحنا را با خاموشکردن گوشی تمام کرد. میان خیالش خواست مثل مادرش تبدیل به خاکستر شود.
چشمهاش را بست. حالا دیگر سکوت بود. صداهاوتصویرها را ساکت کرده بود، اما صدای گلدان شیشهای که به سر پدرش زده بود بیشتر از همهی صداهای زندگی بود.