فروغ توی بگیروببندهای مردادِ سیودو به دنیا آمد. مادرش، از هول و ولای مصدقیبودن پدر، زودتر از موعد زایمان کرد. هرقدر که هنر را دوست داشت از سیاست بیزار بود، سیاستی که خیلی چیزها را از او گرفته بود، دوست، خانواده، عشق... به خاطر همین بیزاری وسط تمام خواستگارهایی که داشت فریدون را انتخاب کرده بود. او هنوز هم گاهی فکر میکند تنهاماندنش توی این خانه از آثار همان سیاست است، که هر کس از فامیل و خانوادهاش را به گوشهای از دنیا تاراند و حالا او مجبور است از پشت صفحهی تلفن دست خواهرش را ببیند، که وقتی دارد موهای روی پیشانیاش را کنار میزند میلرزد، یا نوهاش چقدر قد کشیده، بدون اینکه او شبها برایش قصهای به فارسی خوانده باشد. هر شب، فروغ به همهی اینها فکر میکند و بعد میایستد به تماشای زندگی توی خانهی سرایداری.
چراغ خانهی سرایداری هنوز روشن است و نورش افتاده روی یاس امینالدولهی چسبیدهبهدیوار. خندههای بچه لابهلای شاخوبرگهای آن میپیچید و تاب میخورد.
فروغ، صبح، شیرین را از پشت پنجره دیده بود که دوباره پیراهن گلدار قرمز بختیاریاش را پوشیده و پنجرهها را باز کرده و زیر نوری که کج نشسته روی گلیم خانه میچرخد و میچرخد. موهای مشکی بلندش میپیچد دور شانههای استخوانیاش و چین دامن زریدوزیشدهاش تاب میخورد. پر از زندگی، مثل مادیانی وحشی که رها شده باشد توی دشت. قبلاً هم گاهی شیرین و گاه سایهاش را تماشا کرده بود. چندباری دیده بود که پیراهن محلیاش را میپوشد و دور از چشم فرهاد میرقصد. یک بار، وسط رقصیدنش، فرهاد رسیده بود و دیده بود که سایهی زن سایهی مرد را کشید وسط دایره. اما او برگشت به طرف پنجرهها و تندتند آنها را بست و پردهها را کشید.
چراغ خانهی سرایداری که خاموش میشود، تنها لامپ بالای اُوپن آشپزخانه را خاموش میکند و به اتاق میرود. با ژل پیروکسیکام یک دایره روی زانوی راستش میکشد و ماساژش میدهد. چند دقیقهای صبر میکند و بعد چراغخواب را خاموش میکند. چشمبند دور گردنش است که صفحهی موبایلش روشن میشود. عکس سیمین با موهای تُنُک سفید روی گوشی ظاهر میشود. پیش خودش فکر میکند که خواهرش شب و روز را گم کرده. دستی میکشد روی موهایش و بعد دکمهی سبزرنگ را فشار میدهد. سیمین، تکیهدادهبهعصا، گوشهی حیاط خانهاش نشسته.
«سلام. چطوری؟ خوابیده بودی؟»
چراغخواب را روشن میکند. «داشتم کمکم میخوابیدم.»
«میدونم دیره، اما باید میگفتم کی اومده بود مهمونی خونهمون.»
گردنش را صاف میکند و میگوید: «باز کی رو دیدهای؟»
سیمین دستهی عصای قهوهایرنگش را نگاه میکند و میگوید: «خسرو.»
«کدوم خسرو؟»
«وا. ما مگه چند تا خسرو میشناختیم؟»
چیزی سر معدهاش میجوشد. میجوشد و تا گلویش بالا میآید و سرفهاش شروع میشود. گوشی را میگذارد روی میز و چند بار پشتسرهم سرفه میکند. برای خودش از پارچ روی عسلی آب که میریزد اشک از گوشهی هر دو چشمش راه افتاده است.
صدای سیمین توی اتاق پخش میشود: «چی شد؟ کجا رفتی؟ خوبی؟»
دو سه قُلُپ از آب را میخورد. دست میکشد زیر چشمهایش. گوشی را برمیدارد و میگیرد روبهروی صورتش. «نمیتونم حرف بزنم. بهت زنگ میزنم. فردا صبح.»
گوشی را میگذارد روی عسلی و تکیه میدهد به تخت. زیر چشم چپش نبض پیدا کرده و میپرد، مثل تمام وقتهایی که خبرهای یهویی میشنود.
خسرو زنده است! باور نمیکند. چطور میشود از تیرباران زنده بیرون آمد؟ خود سیمین عکسها را چیده بود روی تخت و گفته بود که مرده.
دراز میکشد روی تخت. هنوز چیزی سرِ معدهاش میجوشد. چشمبند را میگذارد روی چشمش. تاریکی محض است با ذرههای نوری که پشت پلکهایش خاموش و روشن میشوند. خسرو رفته خانهی سیمین توی آمریکا. خسرو زنده است، همهی این سالها زنده بوده و فروغ بهاشتباه خیال میکرده هر روز او را از گور بیرون میکشد و میگذارد توی خاطرات بچگی و جوانیاش.
توی خانهی قدیمی سیمین هستند، نزدیک خیابان انقلاب. چند نفر گوشهی اتاق نشیمن کتاب میخوانند. دود سیگار نمیگذارد قیافهها را ببیند. صدای خندهی ریزی از آشپزخانه میآید. دردِ زانو و معدهاش را حس میکند. خسرو ایستاده روبهرویش. توی آینه پشت سر او خودش را میبیند که ریشهی سفید موهایش بیرون زده و صورتش پر از چینوچروک است. اما خسرو خوشقدوبالا و خوشپوش است، مثل آن روزها. بیستوهفت هشت سال بیشتر ندارد. بوی ادکلن اوساواج خسرو میپیچید توی دماغش وقتی سرش را میآورد دم گوش او و یواش میگوید: «نمیآی بریم؟» نفسش میخورد روی لالهی گوش راستش و کلاغی از توی آینهی پشت سر خسرو بیرون میپرد و از بالای سرش پرواز میکند. صدای قارقارکردن کلاغ میپیچد توی اتاق نشیمن خانهی قدیمی سیمین و توی سرش و پشت پلکهایش. چشمبند را کنار میزند. کلاغ پشت پنجرهی اتاقخواب هنوز قارقار میکند. بیشتر از بقیهی روزها توی تخت میماند. بعد، ده دقیقه مینشیند روی صندلی روبهروی آینه و بارها دست میکشد به لالهی گوشش و سعی میکند اسم ادکلن توی خواب یادش بیاید اما نمیآید. فکر خسرو گلولهی کاموای سبزی است که غلتیده وسط ذهنش و حالا رهایش نمیکند.
چای دم شده و آماده است. استکان کمرباریک را برمیدارد و برای خودش چای میریزد. آن را همانجا روی میز میگذارد؛ لبههای ژاکت سرمهایی را که به تن دارد روی هم میکشد. موهای خاکستریرنگش را با کلیپس جمع میکند پشت سرش. درِ تراس را باز میکند و روی صندلی چوبیِ تراس مینشیند و نگاه میکند به درخت خرمالویی که سه چهار تا خرمالو نوک بلندترین شاخهاش جا مانده و گنجشکی نوک میزند به یکی از خرمالوها. زانویش را صاف میکند، صورتش از درد مچاله میشود. آخرین بار، دو سال بعد از عروسیاش، او را توی یک دورهمی ادبی دید. قبل از خداحافظی خسرو آرام گفت: «بیا بریم. بذار چرخ زندگی واسه جفتمون یه جور دیگه بچرخه.»
ترسید از این حرف، از بچهی توی شکمش، از آقاجانش و از آبرویی که میشد حرف دهان هر کسی و گفت: «نمیتونم.» و بدون آنکه توی صورت خسرو نگاه کند گفت: «حالا دیگه نمیتونم.»
خسرو پنج ششسالی از او بزرگتر بود. لابهلای درختهای همین خانه توی محلهی دروس قد کشیده بودند. پای درخت تبریزی گوشهی حیاط، دور از چشم همه، از سیاست حرف زده بودند، از شعر، از زندگی. خسرو پسر پیشکار بود و با کمک پدر فروغ دانشگاه رفته بود.
از گوشهی حیاط صدای جیغی بلند میشود. گنجشک میپرد. فروغ استکان را میگیرد بین دو دستش. صدایی که از گوشهی حیاط میآید واضحتر میشود. «تو از کی خوشت میآد؟ ها؟ یه نفر رو نشون بده.»
صدای مرد آرام و گنگ است. دوباره صدای زن اوج میگیرد. «اسیر آوردهای مگه؟ نمیخوام. نمیخوام.»
فرهاد و شیرین دو سالی هست که سرایدار خانهباغ شدهاند و اگر نبودند، این خانه جای خالی تکتک آدمهایش را بیشتر به رخ فروغ میکشید. هنوز به این صداهای گاهوبیگاهی که از خانهی آنها بلند میشود عادت نکرده است. فرهاد ده دوازده سال بزرگتر از شیرین است. توی دعواهایشان هیچوقت صدای فرهاد را نمیشنود. این شیرین است که حرفهایش عین توپ پشتسرهم شلیک میشود توی هوا. اما بعد از تمام این حرفها همیشه یا گوشهی چشم شیرین کبود است یا گوشهی لبش. مرد انگار خجالت میکشد حتی زن خودش را نگاه کند، برعکس شوهرش فریدون.
فریدون وقتی زنی را توی مهمانی میدید با چشمهایش نگاه میکرد، با چشمهایش عین پیچک میپیچید به دور آن زن، با چشمهایش بو میکشید با چشمهایش انگار...
از یادآوری خاطرات ناخوشایند گذشته گوشهی لبش را زیر دندان میگزد و دستهی خاکستری موهایش را از روی گوشش کنار میزند. صدای جیغ شیرین بلند میشود و بعد انگار چیزی کوبیده میشود به دیوار. نیمخیز میشود و موبایلش را از روی میز برمیدارد. «امان از دست مردا، امان!» صدای گریهی بچهی قاتی میشود با صدای هقهق شیرین. توی گوشی دنبال شمارهی فرهاد میگردد و پیش خودش فکر میکند که همهی مردها همیناند. مثل فریدون، مثل خسرو. شماره را پیدا میکند و زنگ میزند. فرهاد جواب نمیدهد. صدای بگومگو قطع میشود.
حالا از خانهی گوشهی باغ فقط صدای بچه میآید که گاهی تکسرفهای میکند، گاهی گریه اوج میگیرد و گاه کم میشود.
سرش را تکیه میدهد به پشتی صندلی و چشمهایش را میبندد. گلولهی کاموای سبز توی ذهنش تاب میخورد و میپیچید دور خاطرات روزهای دور. دو ماه میشد که پریسا را به دنیا آورده بود و شب و روزش با گریهی بچه پر شده بود. هنوز مثل تمام دورهی بارداریاش از بوی فریدون بدش میآمد. وقتی وارد اتاق میشد، نفس نمیکشید تا بوی ادکلن و بوی بدنش نپیچد توی دماغش که عق نزند. سر همین عقزدنها بارها دعوایشان شده بود. یکی از همان روزها سیمین آمد خانهشان. نشست کنار تختش و بیمقدمه گفت: «تو میدونستی خسرو تودهای شده بوده؟»
منتظر نشد تا جوابی بشنود، حتی توی صورت فروغ نگاه نکرد و چشمهایش را که از تعجب گرد شده بود ندید. دست برد داخل کیفش و بریدهروزنامهها را چید روی تخت: «ببین، تیربارونش کردن.»
سیمین مثل پدرش برای آدمها توی ذهنش مرزبندی داشت، هرچند که ادعا میکرد ندارد. ولی فروغ میدانست او خسرو را هیچوقت همقدوقوارهی خانوادهشان نمیدید. خسرو برای همه جز فروغ پسر پیشکار بود، برای همین سیمین به خودش حق میداد که اینقدر راحت از مردن خسرو بگوید، بدون آنکه به فروغ و تمام آن خاطرات فکر کند.
سیمین بعد از نشاندادن بریدهی روزنامه نزدیکتر شد به فروغ و سر او را گذاشت روی شانهاش و گذاشت تا هرقدر که میخواهد گریه کند و اینگونه خسرو تمام شد برای همه.
درِ خانهی سرایداری با صدای قیژ بلندی باز میشود. چشم باز میکند. فرهاد درست وقتی انگشت انداخته تا پاشنهی کفشش را بکشد بالا برمیگردد طرف حجم تاریک داخل خانه. «امروز تکلیف این زندگی رو، تکلیف تو رو و تکلیف خودم رو روشن میکنم.» در را محکم میکوبد و مسیر سنگفرش را تا نزدیک ساختمان اصلی میآید.
فروغ استکان را میگذارد روی میز و از صندلی بلند میشود. قبل از اینکه فرهاد حرفی بزند میگوید: «با دادوبیداد و کتککاری هیچی درست نمیشه. تو زنها رو هنوز نمیشناسی.»
فرهاد سرش را بالا میگیرد: «سلام خانوم. ببخشید صدامون بلند شد.»
«به خاطر سروصدا نگفتم. دعوا وقتی زیاد بشه مثل کرم میمونه که به ریشهی درخت بزنه، میافته به جون زندگیتون. اون بچه چه گناهی کرده؟»
فرهاد برمیگردد و نگاه میکند به خانهی سرایداری و میگوید: «نم توی راهرو بیشتر شده. با یه لولهکش هماهنگ کردهم که بیاد ببینه. با اجازه میرم بیارمش.»
فروغ سری تکان میدهد و استکان خالی چای را از روی میز برمیدارد و فکر میکند خانه هم دارد کمکم وامیدهد از خستگی. برمیگردد داخل آشپزخانه، دو سه لقمه از صبحانهای که چیده شده روی میز میخورد. واتساپ را بالاپایین میکند. دو تا شکلک میفرستد برای سیمین که حالش را پرسیده. دوست دارد در مورد خسرو بپرسد، ولی نمیپرسد. دوست دارد بداند سیمین چرا به او دروغ گفته، ولی باز هم چیزی نمیپرسد. ظرفها را از روی میز برمیدارد و میگذارد روی ظرفشویی. توی گلدانهای پتوس پشت پنجره آب میریزد. برگهای زرد را که میچیند شیرین را میبیند. با کسی دم در حیاط حرف میزند. مرد به نظرش آشنا نیست. عینکش را به چشم میزند و دوباره نگاه میکند. دستهای شیرین روی هوا تکان میخورند. مرد دست دراز میکند به طرف صورت شیرین. او خودش را عقب میکشد و برمیگردد و به پنجرههای خانه نگاه میکند. مرد میرود و شیرین در را میبندد. به طرف خانه که میرود، دو سه بار با پر شالش زیر چشمش را پاک میکند. نگاه میکند به مسیری که شیرین میرود و چشمهایش روی درِ بستهی خانهی آنها میماند.
یکییکی پردهها را کنار میزند. از پشت هر پنجرهای دوباره حیاط را تماشا میکند. آفتاب کمکم خودش را بالا میکشد روی شکوفههای فرش لاکی وسط اتاق. برمیگردد و مینشیند روی کاناپهی سبزرنگ، زیر قاب عکسهای بزرگ و کوچک میخشده به دیوار.
شمارهی خانهی سرایداری را میگیرد، بعد از چهار بوق شیرین گوشی را برمیدارد.
«خوبی؟ میخوام یه جعبه رو برام از زیرزمین بیاری.» مکث میکند. «توی اون صندوقچهی مخملی. یه جعبهی چوبی.»
گوشی را میگذارد. کتاب ایران بین دو انقلاب آبراهامیان را برمیدارد و عینک قابمشکی را از روی موها میسراند روی چشمش. چندین بار سرگذشت احزاب سیاسی را در این کتاب خوانده و مدتها دنبال کسی لابهلای کتاب آبراهامیان گشته است. وسط احزاب سیاسی و چپیها. نشانه وسط همان صفحه است. بدون آنکه کتاب را بخواند زل میزند به صفحات کتاب. روزگاری فکر میکرد وسط صفحههای همین کتاب میتواند بفهمد که چرا خسرو سیاسی شد و قید زندگی را زد و لابهلای این برگهها درازبهدراز خوابید و کنار کلمهها مُرد. بیخود اینهمه سال بالاپایین کرده بود تا نشانهای پیدا کند. حالا او زنده است، آن سر دنیا، بدون اینکه سراغی از فروغ بگیرد. گلولهی سبز میپیچید دور عقلش.
دو سه ضربه به در میخورد. سرش را بلند میکند و از بالای عینک نگاه میکند.
«سلام خانوم. جعبهای که خواسته بودین.»
نشانه را میگذارد وسط کتاب و آن را میبندد. «بذار روی میز.»
شیرین بلوز خاکستریرنگ پوشیده و دستهای از موهای مشکیاش از زیر شال قرمزی که به سر دارد پیداست. سفیدی چشمهای گِردش به سرخی میزند و لبهایش بیرنگ است. دست راستش را با پارچهی سیاهی بسته.
«دستت چی شده؟»
شیرین نگاهی به پارچهی سیاه میاندازد و بدون اینکه فروغ را نگاه کند میگوید: «چیزی نیست. درد میکنه.»
فروغ نگفته میداند، مثل تمام کبودیهایی که بعد از این دو سال روی صورت و بدن شیرین گاهبهگاه بعد از دعواهایشان مینشیند. بعد بدون اینکه در مورد آن حرفی بزند میگوید: «بچه رو چرا نیاوردی؟»
«خواب بود.»
کتاب را میگذارد روی میز کنار کاناپه. جعبه را میکشد طرف خودش. «دو تا چایی بریز بیار با هم بخوریم. دیروز کیک دارچینی پختم، از اون هم بیار.»
جعبه را بلند میکند و میگذارد روی پایش. دست میکشد روی قفل و آن را باز میکند. درِ جعبه که باز میشود، لبخندی مینشیند گوشهی دهانش. غنیمتهای کوچکی از گذشته توی جعبه است. چند عکس سیاهوسفید که به زردی میزند، یک نوشته از کلاس اول پریسا، فندک قدیمی پدرش و یکی دو تا بریدهی مجلهی سخن و کتاب ربکا که گوشههایش تا خورده و بوی نای کاغذ میدهد.
شیرین سینی کیک و چای را میگذارد روی میز و خودش مینشیند روی صندلی تکی روبهروی کاناپه. فروغ برگهی دستخط پریسا را میگیرد طرف شیرین. «ببین، تازه مدرسه رفته بود و یاد گرفته بود بنویسه.» شیرین بلند میشود و برگه را میگیرد. «من بچه خیلی دوست داشتم، اما فریدون بیزار بود.»
دست میکشد روی فندک و میخندد به آدمهای توی عکسها. بعد شروع میکند به ورقزدن کتاب. دو سه تا عکس بریده از روزنامه لابهلای برگههای کتاب است. یکییکی آنها را میچیند روی میز. جعبه را میگذارد روی کاناپه و خودش را جلوتر میکشد تا عکسها را بهتر ببیند. شیرین پای چپش را انداخته روی پای راستش و آن را تکانتکان میدهد.
«دنبال چیزی میگردین؟»
برمیگردد و عکسی را روی دیوار نگاه میکند و دوباره زل میزند به سه تا عکس روی میز. به سه نفری که چشمهایشان چشمبند دارد و سه تا پلاک چهار رقمی از گردنشان آویزان است و اسمهایی که زیرشان لیست شده.
«بیا اینجا شیرین. ببین از اینا کدومش شبیه هست به اینی که کنار آقاجونم وایستاده؟»
شیرین میآید و مینشیند کنار میز روی زمین، طوری که هم عکس روی دیوار را ببیند و هم عکسهای بریدهشده از روزنامه را. یکی از عکسها را میکشد طرف خودش. پوست گوشهی لبش را میکند و میگوید: «اونی که کنار پدرتونه آقافریدونه؟»
به عکس روی دیوار نگاه میکند، به مرد جوانی که موهایش را به یک طرف شانه کرده و لبخندی زیر سبیلهای باریکش پهن و پنهان است وکتوشلوار به تن دارد و کراوات زده، کنار مرد میانسالی که تکیه داده به صندلی روسی.
«نه. اون پسر پیشکار پدرمه. خسرو.»
شیرین یکی از فنجانهای چای را میگذارد جلوی خانم و دوباره به عکسها نگاه میکند.
«این یکی مدل پیشونیش و موهاش یه کم شبیهه گمونم. خیلی نمیشه فهمید با این چشمبندها.»
خم میشود روی بریدهی روزنامهها و قیافهی تکتکشان را دوباره نگاه میکند، چرا هیچوقت به این فکر نکرده بود که شاید هیچکدامشان خسرو نباشد. اما اسم و فامیل خسرو زیر همهی بریدهها هست. مگر میشود دروغ گفته باشند. عینکش را میگذارد روی موهایش و یکی از عکسها را از نزدیک دوباره نگاه میکند. دستش میلرزد. عکس را میگذارد روی میز. تکیه میدهد به پشتی کاناپه.
«میشه یه لیوان آب به من بدی؟»
شیرین که میرود، چند بار نفس عمیق میکشد. به سیمین فکر میکند که تمام این بریدهها را آورده و گفته بود خسرو و چند نفر دیگر تیرباران شدهاند. چقدر گریه کرده بود برای همبازی بچگیهایش. اما وقتی خبری از خسرو نشده بود و بعد از آن توی هیچ محفل ادبی دیگر او را ندیده بود فهمیده بود سیمین به خاطر مرزبندی توی ذهنش خسرو را از او دور نکرده. فکر خسرو همان سالها از سرش افتاد، اما گوشهی قلبش حفرهی عمیقی باز کرد و همانجا پنهان شد.
آب را که میگیرد، لرزش دستش کم شده. حالا فقط خودش آن را حس میکند، مثل دردهایی که هیچوقت کسی آنها را ندید، اما خودش مثل همین لرزیدن دستش با وجود تمام آنها زندگی کرد.
«اون مرده؟»
لیوان را میگذارد روی میز. دست میکشد زیر چشمهایش و میگوید: «مثل اینکه زندهس. از اول هم زنده بوده.»
شیرین تکهای از کیک را میگذارد توی دهانش و نگاه میکند به عکس روی دیوار و با صدای گرفتهای میگوید: «هنوز هم همینقدر خوشتیپه؟»
فروغ استکان چای را میکشد طرف خودش. گلولهی کاموای سبز پیچیده دور قلبش. «نمیدونم.»
سرفهای میکند و دوباره میگوید: «نمیدونم که یکی وقتی بعد چهلوخردهای سال از مرگ برمیگرده چه شکلی میتونه باشه.»
شیرین فقط نگاه میکند. مثل اینکه چیزی نفهمیده باشد. سرش را تکان میدهد. «کیکتون خوشمزه شده.»
«دیروز پختم. به یاد پریسا.»
صدایی از توی باغ میآید. شیرین بلند میشود و میرود کنار پنجره. «برو یه سر به بچه بزن. اگه بیدار شده، بیارش.»
شیرین که میرود، گوشیاش را برمیدارد. واتساپ را باز میکند و برای سیمین مینویسد: «تو از اول میدونستی خسرو نمرده؟ پس اون خبر توی روزنامه؟...» پیام را میفرستد. یک تکه از کیک را میگذارد توی دهانش. انگار راه گلویش بسته شده. با آب کیک را قورت میدهد. زانویش تیر میکشد، بلند میشود و دو سه قدم راه میرود. گوشیاش زنگ میخورد.
«سلام مادر، قربونت برم. خوبم. خوبم به خدا.» میرود به طرف اتاقخوابش. «خودت خوبی؟... نه، نه. قرصهایی که اون سری برام فرستادی هست.» مینشیند روی صندلی روبهروی آینه و زل میزند به خودش. «دردش خیلی کم شده.» قاب عکس سهنفرهشان را از روی میز برمیدارد. «میآم. شاید واسه عید. مادر، خیلی مواظب خودت باش... منم میبوسمت. حواسم هست.»
صورت پریسای کوچک با موهای روبانزده را توی عکس میبوسد. دست میکشد به چشمهای فریدون، به لبهایش و به روزهایی که با هم داشتند فکر میکند. فریدون هیچوقت کاری به سیاست نداشت، چشمهایش همهجا میچرخید، اما هیچوقت دغدغهی بگیروببندهای خیلی از دوروبریهایش را نداشت. فریدون را پدر و مادرش خواسته بودند، برای حفظ به قول خودشان، شأن خانواده و او چهلواندی سال قبل به اصرار آنها گفته بود بله. بعدها اما به فریدون عادت کرده بود و فکر میکرد که عادتکردن یعنی دوستداشتن. اما خسرو فرق داشت، اجباری برای دوستداشتن یا نداشتن او نداشت. چندباری، وسط قهر و آشتیها، پشیمان شده بود از نرفتن با او.
بلند میشود و برمیگردد توی پذیرایی. واتساپ را باز میکند. سیمین هنوز پیام را ندیده. آن را پاک میکند. مهم نیست ردی از حرف زدهشده میماند، بعد عکسها را یکییکی میگذارد توی جعبه و درِ آن را میبندد. کاموای سبز حالا انگار گرهخورده دور گردنش. چرا خسرو بعد از مرگ فریدون سراغش را نگرفته بود؟
شیرین دوباره در میزند.
«بچه خواب بود؟»
«آره. خوابه هنوز.»
بلند میشود و میرود سمت پنجره و پشت به شیرین میایستد. «چرا اینهمه دعوا میکنین؟» شیرین حرفی نمیزند. دوباره میگوید: «جلوی بچه خوب نیست کتککاری میکنین.»
برمیگردد رو به شیرین، او با چشمهای درشت مشکی فقط نگاهش میکند. مکث میکند و میگوید: «از فامیلاتون بود؟»
شیرین از روی کاناپه بلند میشود. «کی؟»
«من دلم میخواد کمکت کنم.»
گونههای شیرین سرخ شده است. «کمک؟» شالش را باز میکند و دوباره گوشهی آن را میاندازد روی شانهاش. «شما نمیتونی به من کمک کنی، چون نمیدونی وقتی چشم باز کنی و یه اسم بچسبه به پیشونیت یعنی چی.»
دو قدم به طرف شیرین برمیدارد. «ماها شاید شرایطمون یکی نباشه اما... تو اصلاً فرهاد رو دوست داری؟»
کاموای دور گردنش نمیگذارد درست نفس بکشد. گره افتاده روی گره.
شیرین استکانهای نیمخورده را میگذارد روی میز و بلوز خاکستری را بالا میکشد و کبودیهای کمر و شکمش را نشان میدهد و میگوید: «شما میتونی همچین آدمی رو دوست داشته باشی؟»
استکانها را که میگذارد داخل سینی، اشکش میچکد روی شیشهی میز. با پر شال زیر چشمش را پاک میکند. «الآن بچه بیدار میشه. باید برم.»
فروغ نگاه میکند به موهای سیاهی که تاب خورده و رها شده زیر شال و به فرهاد فکر میکند که تندتند پنجرهها را میبندد.
شیرین قبل از اینکه در را ببندد برمیگردد رو به او «شما هنوز هم اون رو دوست دارین.»
وقت گفتن کلمهی «اون» به عکس خسرو روی دیوار نگاه میکند.
قبل از اینکه شیرین پلهها را برود پایین در را باز میکند و میگوید: «گاهی وقتها، رفتن بد نیست.»
نمیداند که صدایش فقط به گوش خودش رسیده یا شیرین هم آن را شنیده. در را میبندد و برمیگردد روی کاناپه.
آفتاب حالا خودش را کشیده روی ترنج وسط قالی. از صفحههایی که چیده روی دراور یکی را میگذارد توی گرامافون. مرضیه شروع میکند به خواندن.
«در کنار گلبنی خوشرنگوبو طاووس زیبا...»
پیامی توی واتساپ برایش میآید و گوشیاش صدا میدهد. پیام صوتی از سیمین رسیده. میرود به طرف درِ تراس که مشرف به خانهی سرایداری است. دو تا گنجشک بالای درخت به خرمالوها نوک میزنند. دکمه را که میزند، صدای سیمین آرام پخش میشود توی خانه. «خبر رو روزنامهها چاپ کرده بودن. منم بعدِ سه سال فهمیدم اون خسرو با این خسرو فرق داره. خسروی ما همون سالها از ایران رفته بوده. من بهت نگفتم. آخه، آخه تو با نبودنش کنار اومده بودی.» نیشخندی میزند به جملهی آخر و بلند میگوید: «خسروی ما!»
درِ خانهی سرایداری باز میشود. شیرین با مانتوی مشکی و شال قرمز، بچهبهبغل و ساکبهدست، بیرون میآید. حالا انگار خودش است توی شمایل شیرین. خسرو ایستاده کنار در با کتوشلوار خاکستریرنگ. بوی ادکلن اوساواجش پیچیده لابهلای کاجهای مُطبقِ نزدیک در. خسرو دستش را دراز میکند و ساک را میگیرد. لبخند همیشگی پخش میشود زیر سبیل باریکش. فروغ آخرین بار عمارت را نگاه میکند، زنی تنها ایستاده پشت درِ تراس و کاموای سبزی پیچیده به سرتاپای وجودش. صدایی هنوز از گرامافون پخش میشود. «پای آن طاووس زیبا، این دل بیدلبر من...»