طرح از سعیده احمدی
طرح از سعیده احمدی
پرسه‌ها و پرسش‌ها
علوم ‌اعصاب مسئله‌ی دوگانه‌انگار‌ی دکارتی را حل نمی‌کند
آیا در علوم ‌اعصاب به فلسفه نیازمندیم؟
نویسنده
مهتاب شریعتی
26 دی 1403

«انسان چیست؟»

«داناترین آدمیان کسی است که چون سقراط بداند هیچ نمی‌داند. محاورات سقراطی، افلاطون»

زمانی که می‌خواهیم چیزی را بشناسیم، می‌توانیم از دو راه متفاوت عمل کنیم. یک راه آن است که کمی از آن دور شویم، گویی آن را از هر جایی که هست برداریم و در مقابل دیدگان آگاهی قرار دهیم و آن ابژه را خارج از خودمان فرض کنیم. راه دیگر آن است که به درون آن برویم و با چشمان تجربه آن را لمس کنیم. در عین حال، این دو راه همیشه بر هم منطبق نیستند و از همین رو با عملی پیچیده رو‌به‌رو هستیم. حالا این فاعل شناسا که ما باشیم، زمانی که دست به شناخت خودمان می‌زنیم، کارمان از همیشه سخت‌تر می‌شود، زیرا که ابژه‌ی شناسایی‌مان هم از چنان پیچیدگی‌هایی برخوردار است که از زمان سقراط (پانصد سال پیش از میلاد مسیح) تا الآن، که در سال ۲۰۲۲ هستیم، سؤال از چیستی آن چیزی که هستیم را هنوز روی میز نگه ‌داشته است. نادیده‌گرفتن آن به منزله‌ی وجودنداشتن آن نیست. در سیر تاریخی از یونان باستان تا دوران جدید، متفکران از دیدگاه‌های متفاوتی به مسئله‌ی وجود انسان می‌پردازند، اما آیا حقیقتاً هیچ‌کس نمی‌تواند به طور محض و انگار از خلأ وارد تجربه‌ی زندگی انسانی بشود و انسان و جهان پیرامونش را ببیند و تبیین کند؟ تمامی افراد در تاریخ، از طرفی، با توجه به آن اموری که به آنها آموزش داده شده، مطالبی که خوانده‌اند و استادانی که داشته‌اند دست به عمل زده‌اند، حتی اگر در جهت نقد آنها و ایجاد مکتب و خط فکری جدیدی بوده است. از طرفی دیگر، شرایط آن جامعه‌ و زمان زندگی آنها در نظریات و چگونگی تفکر آنها عامل به‌شدت مؤثری بوده است. به همین دلیل است که می‌توانیم دوره‌‌های متفاوتی از تاریخ را ببینیم که در آنها یا فلسفه بیشترین توجه را به خود می‌کشاند، یا اسطوره یا دین. و حالا، با توجه به پیشرفت علوم جدید، روان‌شناسی و علوم ‌اعصاب ستون جدیدی خارج از انسان دانسته می‌شود که می‌تواند به چیستی انسان پاسخی بدهد. پرداختن به این سؤال— که آیا می‌توان «من» یا «خود» را به مغز و نورون‌ها تقلیل داد یا چیزی فراتر از دستگاه عصبی‌مان در کار است و در اعمال و رفتار ما تأثیر می‌گذارد؟— از این نظر اهمیت بسیاری دارد که پاسخ آن، هرچه که باشد، نه‌تنها می‌تواند در جهان‌بینی ما تأثیر بگذارد و پاسخی برای مسئله‌ی جبر و اختیار باشد، بلکه می‌تواند نقطه‌ی شروعی برای آسیب‌شناسی وضع انسان معاصر باشد. به همین دلیل، بررسی رویکردهای تقلیل‌گرایانه‌ی روان‌شناسی و علوم ‌اعصاب، همان‌قدر نیازمند ایستادن بر زمین فلسفه است که هر رویکرد دینی یا اسطوره‌ای دیگری درباره‌‌ی چیستی انسان. در واقع، اگر کارکرد اسطوره و دین را اموری بپنداریم که انسان‌ها می‌توانند از آنها به‌مثابهِ فن یا طریق زندگی استفاده کنند و در ذیل آنها به بازتعریف انسان و جهان بپردازند، علم اعصاب جدید نیز از همان کارکرد برخوردار است. شما هم شاید با پاسخ‌هایی از سوی این امورِ خارج ‌از ‌انسانی اقناع شده باشید یا حتی به نظرتان بیاید که این جنس سؤالات دیگر در زندگی امروزه محلی از اِعراب ندارند. و حق هم دارید، این‌گونه به نظر می‌آید که ما اول چیزی «هستیم» و بعد خودمان را می‌شناسیم. اما آیا هایدگر حق داشت که می‌گفت دکارت اشتباه می‌کرد که تمامی سوژه‌ها را فاعل شناسا می‌دانست؟ خیلی از انسان‌های امروز دیگر به‌مثابهِ فاعل برای شناسایی خود عمل نمی‌کنند و تمامی آن‌ چیزهایی را که به آنها داده شده و گفته شده، همانند ماشینی که خودش اندیشه نمی‌کند، به برون‌دادهایی در خارج عرضه می‌کنند. این همان قسمت از رفتار انسانی است که بستری برای جولان‌دادن روان‌شناسی فراهم می‌کند. اما اگر آن ‌پاسخ‌های امورِ خارج از انسانی را، که به صورتی پیشینی پذیرفته‌ایم، تعلیق داوری کنیم، به آنها بیشتر بیندیشیم و با آوردن آنها در حیطه‌ی آگاهی خود بتوانیم در باب این مسائل تفکر کنیم، این عمل چیزی نیست جز تبدیل «فاعلِ شناسای بالقوه» به «فاعلِ همواره شناسنده‌ی زمان‌مند»؛ و این همان زمین فلسفه است.


خطایی منطقی در بنیان‌های فلسفی علوم ‌اعصاب

پیتر هکر و مکس بنت، در کتاب بنیان‌های فلسفی علوم ‌اعصاب، به بحث درباره‌ی بنیان‌های فلسفی علوم‌ اعصاب می‌پردازند. بنت، خود دانشمند حوزه‌ی علوم‌‌اعصاب است، و با تحسین دستاوردهای این علم، صراحتاً به نقد فلسفی آن هم بر‌می‌خیزد. مسئله اینجاست: آن‌ چیزی که علوم اعصاب آن را توضیح می‌دهد «چگونه ممکن‌شدن» فعالیت‌هایی از قبیل یادگیری، یادآوری، تصورکردن، فکرکردن و ادراک از طریق فعالیت‌های مغزی است. به همین ترتیب، علی‌رغم اینکه علوم ‌اعصاب و روان‌شناسی شناختی ادعای این‌همانی ذهن با مغز را مطرح می‌کنند، همچنان رویکردهایی دوگانه‌انگار (dualistic) و تقلیل‌گرایانه (reductionistic) باقی می‌مانند. هکر استدلال می‌کند که «این‌همان دانستن» فعالیت‌‌های ذهنی با عملکردهای مغزی ریشه در خطایی منطقی درباره‌ی رابطه‌ی جزء و کل دارد که به مغالطاتی در استدلال‌های علوم ‌اعصاب منجر می‌شود. به این گزاره‌ها توجه کنید:

۱. «یک جزء از یک جزء دیگر از یک کل خودش جزئی از یک کل است.»

مثلاً، انگشتان ما بخشی از دست‌های ما هستند و دست‌هایمان نیز بخشی از بدن ما هستند، پس انگشتان ما نیز بخشی از بدن ما هستند. منطق‌دانانی همچون برتراند راسل این رابطه‌ را «نسبت متعدی (transitive relation)» می‌نامند.

۲. «اگر الف جزئی از ب است، آن‌گاه ب دیگر نمی‌تواند جزئی از الف باشد.»

مثلاً، انگشتان ما جزئی از دست ما هستند و دست ما جزئی از انگشتانمان نیستند. زمانی که یک طرف رابط، چیزی کوچک‌تر از دیگری باشد، طرف دوم چیزی بزرگ‌تر است که دربرگیرنده‌ی طرف اول است و حالا آن طرف دوم دیگر خودش نمی‌تواند به نسبت طرف اول جزء واقع شود. به عبارتی دیگر، دو شیء متمایز از هم نمی‌توانند هر کدام بخشی از دیگری باشند. به این رابطه‌ی منطقی «نسبت نامتقارن (antisymmetric relation)» می‌گویند.

۳. «هیچ‌ چیزی نمی‌تواند تنها بخشی از خودش باشد.» در واقع، جزئی از یک کل نمی‌تواند همه‌ی آن کل باشد. این رابطه‌ای «غیرانعکاسی (irreflexive relation)» است.

به همین دلیل، اگر یک بخش از یک کل (جزء آن) یک ویژگی داشته باشد، نمی‌توانیم بگوییم کل آن چیز هم الزاماً آن ویژگی را دارد، مگر اینکه آن ویژگی ذاتاً مربوط به کل باشد.

این مثال‌ها را در نظر بگیرید: از یک سو، از این حقیقت که هواپیما پرواز می‌کند نتیجه نمی‌گیریم که موتور هواپیما پرواز می‌کند. یا زمانی که به ساعت خود نگاه‌ می‌کنیم، نمی‌گوییم که چرخ‌دنده‌ها یا عقربه‌ها ساعت را نشان‌ می‌دهند. هواپیما و ساعت مثال‌هایی از یک کل‌اند. موتور هواپیما و چرخ‌دنده‌های ساعت تنها جزئی از خود هواپیما و ساعت‌اند و برای توضیح عملکرد آنها، اگر آنها را به عملکرد یک جزءشان تقلیل دهیم، به خطایی واضح دچار شده‌ایم. از سویی دیگر، از این حقیقت که چاقو می‌برّد می‌توانیم این نتیجه را بگیریم که تیغه‌ی آن است که این عمل را انجام می‌دهد. تیغه‌ی چاقو نیز جزئی از چاقو به عنوان یک کل است. و، همچنین، از این حقیقت که مجسمه‌ای از برنز ساخته شده ‌است می‌توانیم نتیجه بگیریم که تمامی قسمت‌های مجسمه از برنز ساخته شده‌اند. چه تفاوتی در این مثال‌ها وجود دارد که بعضی از آنها را صحیح می‌پنداریم و بعضی را خطا؟

تفاوت اینجاست: موتور هواپیما به‌‌تنهایی نمی‌تواند پرواز کند. چرخ‌دنده‌ی ساعت به‌تنهایی زمان را اعلام نمی‌کند. عمل پرواز هواپیما و اعلام زمان ساعت کارکرد کل هواپیما و کل ساعت هستند. قطعاً که هواپیما بدون موتورش نمی‌تواند پرواز کند و عمل پرواز از سوی موتور محقق می‌شود، اما موتور آن هم به‌تنهایی نمی‌تواند پرواز کند.

هکر استدلال‌های دانشمندانی در حوزه‌ی علوم ‌اعصاب، همچون فرانسیس کریک، جرالد ایدلمن، آنتونیو داماسیو و کالین بِلِیک‌مور، را بررسی می‌کند. طبق این استدلال‌ها، «مغز» آن‌ چیزی است که می‌داند، باور می‌کند، تفسیر می‌کند، اطلاعات متفاوت را ترکیب می‌کند، تصمیم می‌گیرد، قیاس می‌کند، فرضیه می‌سازد و نورون‌های هوشمند می‌توانند احتمالات را بسنجند و به مغز استدلال عرضه کنند. اما هکر این‌گونه استدلال می‌کند که مشاهده‌ی مغز هنگام دیدن یک شیء متفاوت است با مشاهده‌ی انسانِ دارای مغز هنگام دیدن یک شیء. عمل دیدن ویژگی انسان است و نه ویژگی مغز. در حالی که دانشمندان علوم اعصاب ویژگی‌های فعالیت‌های انسانی را از آن مغز می‌پندارند. مغز تنها در این اعمال انسان دخیل است و حتی به‌نوعی آنها را ممکن می‌سازد. اما اگر این اعمال را تنها از آنِ مغز بپنداریم، به راه خطا رفته‌ایم. علوم ‌اعصاب قطعاً دانش ما درباره‌ی مغز و عملکردهای مغزی را گسترش می‌دهند. اما این فلسفه است که همگام با علوم دیگر، در راه رسیدن به این دانش‌ها، می‌تواند فهم ما را تصحیح کند.


ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به شرکت گیتی نگار ماهک است.