در من دو سیاوش قمیشی در نزاعاند: عشق دوران کودکیام که صدایش از ضبطصوتِ مشکی و بزرگ برادرم، سعید، بیرون میآمد و ترانههایش را از برم و شیفتهوار دوستش دارم. و سیاوش قمیشی در مواجههی امروز که متهم ردیف اولِ گذاشتن خشتبنای نوعی عشقورزیدنِ مخرب در وجودم است.
سیاوشِ دیروز تنها معشوق من نبود، کشف سعید بود و سندش اول خورده بود به نام او. جوانی و لابد عشق و عاشقی او خورده بود به کودکی من. میجهیدم اینطرف و آنطرف و صدای قمیشی از اتاق سعید بیرون میآمد. گاهی در را میبست و صدای ضبط را کم میکرد تا لابد آهنگهایی گوش کند که برای سن من خوب نبود. قمیشی اما از فیلتر رد میشد و صدایش به گوشم میرسید. بعدها سعید به دیگران گرایش پیدا کرد، از هر خوانندهای آهنگی را دوست داشت و به آهنگهای رقصی علاقهمندتر بود. من هیچوقت رقصیها را دوست نداشتم، ولی پایدار ماندم در عشقم به قمیشی. از سیاوش یاد گرفته بودم اینجور دوستداشتن را. ما عاشقان قمیشی جزیره بودیم، خاکی و صمیمی و گرم که حتی اگر قعر دریا هم خانهمان بشود، در دریای عشقش یک گوشهای میماندیم. بعدتر که اینترنت آمد، همهی آلبومهایش را دانلود کردم و به هر بهانهای گوش میدادم و همخوانی میکردم. این شد که حتی اگر سالها نشنوم، از حافظهام پاک نخواهد شد. جایی در اعماق ذهنم نفوذ و گوشهی محکمی برای خودش دستوپا کرده است.
اواسط دههی هشتاد، موسیقی پاپ داخل ایران گل کرده بود که یعنی رقیبهایی برای سیاوش پیدا شده بود. بعضیها، مثل مجتبی کبیری یا بعدتر محسن چاووشی، زور میزدند تا صدا و سبک قمیشی را تقلید کنند. خوانندههای لسآنجلسی هم رو آورده بودند به آهنگهایی با مضامین عشقی عریانتر و تحریککنندهتر تا از رقابت جا نمانند. همان روزها بود که آن دو برادر از عشقشان به دختر همکلاسشان حرف میزدند که با «نمرهی بیست کلاس» هم قابل تاختزدن نبود یا آن گروهِ بندری لبِ دریاهای لسآنجلس را شبیهسازی کرده بودند با دریای جنوب و، به سبکوسیاق سَندی، «محض رضای دخترو» واقعاً خودشان را در «گِل» میپلکاندند. قمیشی تن نداده بود به این چرخش عریان و ایستاده بود پای چیزی که طرفدارانش اسمش را گذاشته بودند اصالت. سیاوش «آخرین رهگذر» آن «خیابونِ بلند» بود. «دیر آمده بود که زود برود» لابد، یکجایی در ناخودآگاه ما ریشه داشت که نرفت و ماند. موزیکویدئو هم که داد، وقتی دید آن ویدئوی مفهومی تاک قدکشیده در ایران خریدار ندارد، یک گوشه در خودش فرومیرفت و میخواند تا در تدوین موازی کات بخورد به آن دختر زیبایی که لابد همان معشوقی بود که در ترانهها بهش اشاره میشد. گاهی کارگردان که بیشتر اوقات کوجی زادوری بود دختر را پشت پنجره میگذاشت و پرده را تا نصفه میکشید تا دسترسیناپذیرتر به نظر برسد و همخوان شود با متن ترانه. ترانههایی که از دم روایت دوری و نیستی و انتظار بودند. منِ نوجوان با آن امپیتریپلیر مشکی کوچکم، که قابلیت ضبط داشت و بیخبر از پدرم خریده بودمش، آهنگِ نقاب را از حفظ خوانده و بارها برای دیگران گذاشته بودم. «هی بازیگر، گریه نکن ما همهمون مثل همیم» قمیشی بهانهی دوستیام بود با خیلی از بچههای دوران راهنمایی. دست میانداختیم دور گردن هم و ترانههای سیاوش را زمزمه میکردیم. خسته شدم، دریای مغرب، طلوع، و فاصله از محبوبترینها بودند. «کلاغِ قصههای» سیاوش هیچوقت «به خونهش نمیرسید» و «غروب» که میشد «موقع رفتن» بود. در این نرسیدن و رفتن چیزی بود که ما در نهان بهش علاقه داشتیم. یک بار، کلی زور زدیم پول جمع کنیم و بدهیم به پدرِ یکی از بچهها که در ترمینال کار میکرد و بهش میگفتیم «احمد تیکت» تا برایمان یک نوار از آلبوم بیسرزمینتر از باد را بخرد که پولمان جور نشد. آن روزها، شیفتهیقمیشیبودن با خودش نوعی فخر و اعتبار میآورد. آدمهای باکلاس قمیشی گوش میدادند.
سیاوش قمیشی نوعی شرم در بیان احساسات داشت که با حجبوحیای خانوادههای ایرانی همخوان بود. حتی پای نوارهایش گاهی به خانهی آن یکی خالهام، که خیلی از ما مذهبیتر بودند و تا حسامالدین سراج و محمد اصفهانی را بیشتر قبول نداشتند، باز میشد. سؤالِ همه این بود که چرا قمیشی ایران نیست! او که مثل دیگر خوانندههای آنورِآبی به معنی واقعی غیرمجاز نبود. اصلاً، هرچه کارنامهاش را زیرورو کنی، بهسختی میتوانی چیز اروتیکی پیدا کنی. حتی خبری از تمنا هم نبود، چه برسد به لمس و بوسه. نقطهی مقابل شرمگینی قمیشی همان آهنگهای رقصی بود که ابایی نداشتند از جسمانیکردن عشق و لمسکردن معشوق و حلقهکردن دست به دور گردن یار. قمیشی اما دور ایستاده بود، همان اندازه دور که خودش از معشوقش وطن. دور ایستاده بود و مرثیه میخواند. همهی آنچه خواند در تخیل و یاد و نیستها جمع میشد. معشوقِ رفته، معشوقِ مانده و عاشقِ غرقشده، معشوقِ بیوفا که باید منتظرش ماند و معشوق در خیال. همان زن اثیریِ دسترسناپذیر داستان کوتاههای ایرانی که باید پرستیدش، اما نباید لمسش کرد. لمسشدنش افسون را باطل میکند. مثل کابوس خود سیاوش، خوانندهای که با دوری از وطن به وجود آمده و وصال سِحرش را باطل میکند.
قمیشی فرنگیس را اولین بار در اوایل دههی پنجاه در ایران ساخته بود. بیراه نیست فکرکردن به این ایده که سیاوش هیچوقت پا را فراتر از فرنگیس نگذاشت. الگو این بود: یک عاشق خسته و درمانده «پشت قاب شیشهی پنجرهای بارانخورده» نشسته یا قدمزنان در کوچهی غم برای معشوق ازدسترفته سوگواری میکند، یک سوگواری بیپایان. در آلبوم آخرش، سرگذشت، که رو آورد به خواندن عکس آنچه همهی این سالها خوانده، وقتی میخواند «آرزو کن واسه فردا اگه امروزتو چیدن» بیشتر شبیه موعظهگریهای پیرمردی نصیحتگو شده بود و تو ذوق طرفدارانش زد. یادش هم نمیرفت جلوتر تأکید کند که «عشق آدم هر جا باشه، یادش آرزو میسازه، پس به یاد اون شروع کن با یه آرزوی تازه.» یعنی عشق امروز را هم عطفبهماسبق میکرد تا کسی ذرهای حس گذر از گذشته را نداشته باشد و دلچرکین نشود. طرفدارانش بیشتر از خودش اسیر طلسم بودند، طلسمی که میراث اجدادی ما بود. ردپایش را در همه جای شعر کلاسیک میشود پیدا کرد. در عشق بیپرسش و ستایشگونهی سعدی، در عشق خاکبازانه و آسمانی بیشتر غزلهای حافظ، عشق عارفانهی مولانا و نمونههای معاصر چون شهریار و بعدتر روزبه بمانی و حسین صفا و دیگران. نگرشی که ما را عقیم نگه میداشت و کمتر اجازهی بروز و ظهور شکلهای دیگری از دوستداشتن را که سروکاری با برابری، حضور و دیدن حقیقت دیگری داشت میداد. در فرنگیس همان عشق اثیری دیده میشد با نقابی امروزی. پیاله در شراب سر رف بوف کور هدایت رفته بود. در مصاحبهها فهمیدیم فرنگیس معشوق واقعی هیچکدامشان نبوده. نه سیاوش قمیشی و نه ترانهسرا سعید دبیری. سیاوش شیفتهی آن «آخ که دیگه فرنگیس» و تأثیر موسیقیاییاش میشود و به دبیری میگوید هر کار دلت میخواهد بکن اما به آن آخ دست نزن. آخِ جادویی که لابد تن و بدن عاشقهای دلخسته را میلرزاند.
در حال بارگذاری...
سیاوش قمیشی تمثیل استقامت و تکاننخوردن است. شاید رمز موفقیتش هم همین باشد. حتی چهرهاش در طول این سالها ذرهای تغییر نکرده. همان ریش، همان میزان مو، گویی از بدو تولد اینطوری بوده و مانده. البته در عکسهای بهجاماندهی قبل از انقلاب موهایش بلند و پرپشت است و صورتش را سهتیغه کرده و لبخند به لب دارد، اما حجبوحیا در همان عکسها هم مشهود است. دستانش را طوری به هم گره کرده انگار که معذب باشد. شکل عکسهای بچگی خودم. به هر حال، تصویر هنریاش همان همیشگی است، همان که روی اولین آلبوم رسمیاش خواب بارون چاپ شده بود. چیزی ثابت مثل مضمون ترانههایی که همهی این سالها خوانده و میخواند. جایی مسئولیت مضمون ترانهها را گردن شاعرها میاندازد. وقتی رها اعتمادی ازش میپرسد شهری که به آن میاندیشیده کدام است میگوید: «شعرها رو شاعرها میگن نه من، یعنی اون شاعر دلش برای شهر خودش تنگ شده.» ولی مگر هنرمند را نباید با انتخابهایش بشناسیم! او با ترانهسراهای بسیاری کار کرده که خیلیها اولین ترانهیشان را قمیشی خوانده. در سایتش بخشی برای پذیرش ترانه دارد و خودش میگوید که با وسواس ترانههای جوانهای داخل کشور را رصد و از بینشان انتخاب میکند. بعضی از موفقترین آهنگهایش حاصل همین شیوهی همکاری است. پس پای یک انتخاب همیشگی در میان است که حاصلش شده وحدتی منسجم در تصویرکردن دوری و نیستی. حالا وقتش است که محبوب کودکی را قضاوت کنیم. زخمخوردهها بخشی از ما متولدین دههی شصت و هفتادیم. ما که در آن برهوت فضای هنریِ روزهای جوانیمان، که هنوز وصل نشده بود به دریای هنر جهانی، جز قمیشیها دستاویز و آلترناتیوی نداشتیم. دههی هشتادیها چندان با این حجبوحیا سروکاری ندارند. ما در مواجهه با قمیشی دیروز وقتی میشنیدیم «خیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرم» یا «هزارتا وعده دادی، نیومدی ما رو کاشتی» یا «باور ما نمیشود، در سر ما نمیرود، از گذر سینهی ما یار دگر گذر کند» یا «اگه رفتی بیتفاوت به غریبه سر سپردی، بدون اینو که دل من شده جادو به طلسمت» درگیر شکلی دوستداشتن میشدیم که برایمان تنها گزینهی موجود در فضای بستهی کشور بود. دوستداشتن بیحدوحصرِ معشوق و گناه انگاشتنِ دلکندن. ما عاشق شدیم، پیش از آنکه معشوقی داشته باشیم. بعد تلاش کردیم بگردیم دنبال نمونهی حیوحاضر که با معیارهایی که از قمیشی و آهنگهای زمانهمان آموخته بودیم همسان باشد. یادم است، در اولین رابطهام، روزی، زیر پل فلزی اصفهان کنار دختری که دوستش داشتم نشسته بودم. دختر، بعد از سختکوشیها و پایداریهای فراوان و یکسالونیم تخیل، بالاخره رضایت داده بود با هم دوست شویم. افسون باطل شده بود و باطلالسحرش دمدستمان بود. دیگر او معشوقِ در خیالم نبود، معشوقِ در فاصله. پرده افتاده بود. حالا داشت زمزمههای وصال شنیده میشد و قمیشی چیزی نداشت برایم بخواند. من ترسیده بودم و شوکه شده بودم و باورم نمیشد و انتظار داشتم حالا چند سنگ محکم دیگر هم جلوی پایم بگذارد و وصال را طولانیتر و سختتر کند تا در این فاصله بمانم. این فاصلهی امن و آشنا.
خودش وقتی میفهمد در رتبهبندی بهترین آهنگهایش فرنگیس رتبهی دوم را بعد از جزیره کسب کرده حیران میشود و میپرسد: «یعنی مردم هنوز فرنگیس گوش میکنند!» مگر، همهی این سالها، نسخههای متنوع و متعددی از فرنگیس را بازتولید نکرده که حالا حیران شده! همهی اینها که خواند برمیگشت به زیادی احساساتیبودنش یا کشف کرده بود که این مردم دلبستهی عشقِ در فاصلهاند و مدام بازتولیدش کرد و به خوردشان داد و روی موجش سواری کرد و محبوب قلبها شد؟ گناه تاریخی یک ملت را که نمیشود گردن یک خوانندهی بینوا انداخت. قمیشی در این بیراهه با هنرمندان زیادی همقدم است، با این تفاوت که ما در نقطهای از تاریخ با او برخورد کردیم که «شعر نو» را از سر گذرانده بودیم و ادبیات معاصر شکل گرفته بود و چاقوی راوی بوف کور رفته بود در سینهی زن لکاته و خونش پاشیده شده بود بر سنت پیش از خودش. قمیشی با رمز اصالت سالها تفالهی یک شیوهی مبتذل عشقورزی را به جوانهای یکی دو دهه قالب کرد. گیرم که مردم خودشان خوششان میآمد و طلب میکردند و فرض بر این بگذاریم که کار موسیقیِ پاپ روشنگری نیست، ولی با ویرانیاش چه کنیم؟ منِ دیروز ترسیدهام. پرپرشدن قمیشیِ دیروزم را میبینم. پاهایم ضرب گرفته با آهنگ نقاب. نقاب دارد برمیافتد از چهرهاش. میپرم به ورجهوورجههای کودکی و میایستم دم درِ اتاق سعید. همانجا که افسون جان گرفته. در نیمهباز است. درازکشیده کف اتاقش و به سقف که پر شده از نوارکاستهای قهوهای زل زده. دوربین که ذهن من باشد تراولینگ1 آرامی میکند به سمت اتاق. ضبط مشکی بخشی از بدنش را مخدوش کرده. لابد، به این فکر میکنم که «این یارو که میخونه چی داره که سعید رو اینطوری برده تو هپروت؟» دم درِ اتاق میایستم. بلند میشود و در را روی من میبندد. شاید میخواهد جلوی افسون را بگیرد، ولی منِ ایرانی به این سادگی دست برنمیدارم از کابوسهای جمعی و دل نمیکنم از عشقهای اثیری. از عشقهای نشده و سرانجامنیافته. حاصل بیشتر از سی سال خواندن ترانههای عاشقانهی قمیشیوار برای من دورشدن بود از معشوق واقعی و حیوحاضر. پای واقعیت که وسط بیاید قمیشی ناپدید میشود. شاید باید جنگلی تازه به پا کرد با هر آدمی که یک درخت باشد بیشباهت به ما، دور از افسون فاصلهها.
1.به حرکت نرم و روبهجلوی دوربین که معمولاً به وسیلهی ریل و شاریو انجام میشود تراولینگ میگویند.