آنان که بهناحق از سرزمینشان رانده شدند…1
سورهی حج، آیهی چهل
تابستان است و شمال هستیم. میخواهیم برویم آشورادِه. به اسکله که میرسیم، میگویند امروز نمیبریم. آب گِلآلود است و قایق پهلو نمیگیرد. مامان میرود با دو سه نفرشان حرف میزند، قبول نمیکنند. میروم جلو و میگویم باید برای کار پژوهشی بروم، ولی اوضاع بدتر میشود. اصرار میکنیم تا عاقبت یک نفر قبول میکند و ما را میبرد. خوشحالم. این نخستین باری است که میروم جزیره. بچه که بودم، بارهاوبارها پیش آمده بود با خانواده برویم اسکلهی بندرترکمن و همیشه خط باریکی از خشکی با درختچههای سبز را میان دریا میدیدم که میگفتند جزیرهی آشوراده است. آن قاب فریبنده مرا محسور خودش کرده بود، اما هیچوقت اجازه نداشتم پا به درون این قاب بگذارم و هربار جواب یکی بود: «جزیره متروکه شده و کسی آنجا زندگی نمیکند.»
دهسالهام و جشن حنابندان است. مامان دارد با خانمی حرف میزند که از فامیلهای خیلی دور ماست. من نشستهام میانشان، اما محوِ تماشای زیبایی عروسم، که پیراهن حریر آبی پوشیده و بدنش را مثل موجهای نرم دریایی پیچوتاب میدهد. اسم سیل که میآید، کنجکاو میشوم و دل میکَنم از عروس و دل میدهم به حرفهای آن خانم که میگوید: «صبح بود. رفته بودم نانوایی. خلوت بود و دو سه نفر بیشتر توی صف نبودند. تا کُمبهنان2 داغ را گذاشتم توی سبد، صدای عجیبی شنیدم. هر چه از نانوایی فاصله گرفتم و به خانهمان نزدیکتر شدم صدا بلند و بلندتر شد تا اینکه دیدم آب از کوچهپسکوچهها راه گرفته و میآید سمتم. اول تا قوزک پام بود. بعد، هرچه جلوتر رفتم، بیشتروبیشتر شد تا اینکه رسید به کمرم. هوا کاملاً روشن شده بود و همه بیدار شده بودند، کمک میخواستند و صدای گریهی بچهها میآمد. یکی از همسایهها نجاتم داد. بندهی خدا توی کوچهها با تختهچوبی میگشت و پارو میزد و درآبماندهها را سوار میکرد. مرا، به هر جانکندنی بود، کشید بالا. هرچه اسباباثاثیه داشتیم رفته بود زیر آب و سبکترها مانده بود رو. کاسهبشقابهای ملامین، تُنگ بلورِ طلایی —که یادگار مادر خدابیامرزم بود— لباس و کیف و کفش بچهها، کیسههای ماست، تشت و لگنها، حصیرهای دستباف و زنبیل همه طاقباز روی موجها ول شده بود. چیزهای دیگر هم بود. خیلی بود. همه را یادم نمانده. ما را بردند مسجد جزیره. فقط آنجا امن بود، چون روی تپه بود و زور دریا به آن نمیرسید. مردم همه جمع شده بودند. بعد هم هلالاحمر و پلیس به دادمان رسیدند و ما را بردند از جزیره بیرون. خیلی سخت بود، خیلی! چهل شبانهروز خوابوخوراک نداشتیم و تا سه ماه توی چادرها زندگی میکردیم. وقتی برگشتیم به همهچیز فلس و گِل و لجن چسبیده بود. به شمعدان برنجی و گلابپاشم، قابلمه و تابه و کُماجدانم، چارقد قلابدوزی و شمد سبزم، شیرینیدان بلوری و کاسههای گُلمرغی و صندوقچهی آبنوسیام. تمام جهازم نابود شد و در و پنجره و زاروزندگیام از بین رفت. حالا هم که دیگر آشور آشور سابق نیست، سیل پدرش را درآورده. راهمان نمیدهند آنجا. میگویند جزیره دیگر جای زندگی نیست، از صفا افتاده و برای پرندهوچرنده مناسب است نه آدم زنده.»
حرفهاش که به اینجا میرسد، نَمِ چشمهایش را میگیرد. مژههایش حسابی خیس شدهاند. مامان میگوید: «کاش نمیپرسیدم! گریه نکنید.»
به عروس نگاه میکنم. نشسته روی صندلی پایپونزده و به جایی خیره شده که نمیدانم کجاست. من فقط دیگر یک چیز میدانم، اینکه آشوراده نام مهمی شده برایم.
در حال بارگذاری...
زمستان است و تهرانم. به دعوت ساتیار امامی به تماشای مستند رؤیای بچههای آشور میروم. او، که خودش ریشه در کرانههای خزر دارد و زادهی بندر گز است، در این مستند، روایتگر مکانی خاموش و متروک است، تنها جزیرهی خزر، آشوراده.
در «شبهای بخارا» شبی را به آشوراده اختصاص دادهاند و نخستین مواجههام با فیلم این سکانس است: مردی سیاهپوش، عَلمبهدوش، آرام و خموش، پشتبهدوربین بر اسکلهای چوبی قدم میگذارد. روبهرو هماغوشی دریاست با آسمان. فیروزهای و نیلی. دلفریب و دلافروز. و آشوراده بهسان زنی تنها در نجابت نقرهگون خزر آرامیده است. در مستند آشور غرق شدهام و همانجا است که میفهمم اهالی آشور تنها یک روز در سال اجازه دارند به زادگاهشان برگردند: روز عاشورا، دهم محرم. روزی که مردان عَلمبهدوش، زنان سیاهپوش، و کودکان زنجیربهدست سوار کشتی سپیدی میشوند و موجهای پُرزور و گِلآلودِ خزر را به قصد آشوراده درمینوردند. این صحنه از آن رو درخشان است که بازگشتی است دوباره به وطن، آن هم در ردای مناسک و آیینی مقدس و آمیخته به شجاعت و مظلومیتِ بازماندگان آشور. هرچه فیلم جلوتر میرود عاشورا و آشوراده قرابت و درهمآمیختگیشان با هم بیشتر و بیشتر میشود.
فیلم از نگاه راویان مختلف روایت میشود: سه مرد و یک زن. با بازگشت آنان به آشور قصه آغاز میشود. هر کدام از راویان، بهتنهایی و در صحنههایی مجزا، از تجربهی زیستهی خود در آشوراده میگویند. از روزهایی که نبضِ زندگی زیر رگهای پرخونِ جزیره منبسط بود و مادران پای تنور نان میپختند و پدران کفال و کپور و خاویار را راهی سردخانههای شیلات میکردند. از شبهایی که صدای زوزهی گُرازها و هوهوی باد تا دَم پرچین حیاط میآمد و دل آشوریها را میهراساند تا غروبهای پُرابری که باران با ناودان سمفونی سحرانگیزی به راه میانداختند، و سپیدهدمِ فردا درختچههای ازگیل و انار برگهایشان سبز و مخملی و آبچکان شده بود. از سینماها و کلوبهای شبانه تا آوازهخوانها و هنرمندانی که به آن دیار سفر میکردند تا جشنها و عزاداریهایی که مردم یکدست و یکدل راه میانداختند. از مسجدی که بنا کرده بودند و لابهلای سنگچینِ دیوارش سکه و پول پنهان کرده بودند تا گرمابهای که دوشهایش آب شیرین نداشت و مجبور بودند با چند سطل آب، که جیرهی روزانه بود و از خارجِ جزیره تأمین میشد، حمام کنند. از خانهی قدیمی «خوزینی» که لوکیشن فیلم شیلات3 با هنرمندی زندهیاد «داوود رشیدی» بود تا مغازهی آقای فتحی که تنها مغازهی بهجامانده از آن دوران است. از دیوارنوشتههای روزهای پرالتهاب انقلاب تا محفلهایی که مأمن گروههای مختلف سیاسی بود، آنچنانکه به موجب همین مناسبات به آشوراده لقب لنینگراد داده بودند.
این خاطرات در حالی از زبان راویان روایت میشود که آنان تنها و پُرغم در آشورادهِ امروز، که دیگر هیچ شباهتی به آشورادهِ دیروز ندارد، قدم برمیدارند. بر علفزارها، درختچهها، و دیوارهای ویران دست میسایند و آه میکشند. بر زمین چاکچاک و خشک ساحل میایستند و روبهدوربین هرکدام این سؤال را میکنند که «چرا رانده شدیم؟»
در سکانسی دیگر یکی از راویان که زن است میگوید: «صبحها با صدای هدهد از خواب بیدار میشدیم.» و صدای هدهد در پسزمینهی فیلم با صدای زن، همساز و همنوا میشود. و، در سکانسهای پایانی، یکی از روایان که ساکن خارج از کشور است همسرش را به ایران و آشوراده میفرستد تا برایش از زادگاهش فیلم بگیرند. فیلمی سیاهوسفید که با دوربین هندیکم گرفته شده... و چند نفر سوار قایقاند و کوچهپسکوچههای مغروق جزیره را پارو میزند. مردمانی که میخواهند با جادوی روایت و تصویر خود را از بند نسیان برهانند.
در حال بارگذاری...
به موج اول برمیگردم به روزی که برای اولینبار پا گذاشتم به جزیره. هوا ضخیم و زبر است و جز خرخر تاج موجها صدایی نمیآید. کف از بالای هر موج میریزد پایین و با موج بعدی میآید بالا. ماهی کوچکی از آب میپرد بیرون. فلسهای شیریرنگش، لحظهای زیر نور آفتاب، هفترنگ میشود و دوباره فرومیرود توی آب. دریا حسابی پسروی کرده و بخش اعظمی از خاک چاکچاک شده. چند سگِ چربناک و گرسنه با پستانهای آویزان اطراف ساحل پرسه میزنند و شبیه ماچهسگهایی هستند که از حاملگی باد کردهاند. باد ماسههای دریا را پای دیوارچههای دلپیر جمع کرده و کُپههای زباله از گوشهکنار بوتههای خشک تمشک و ازگیل وحشی پیداست. هر موجی که میآید، انگار، دُم اسب چالاکی است که از مانعی بزرگ میپرد و حرکتش زیبایی ترسناکی دارد. قایقی کهنه با طنابی پوسیده، بستهشده به تیرک چوبی اسکله. سایهاش مثل تمساحی دراز و آرام افتاده روی آب و موجهای ریز و لرزان به بدنش بوسه میزنند. مشخص است سالها بلااستفاده مانده. بعد از چند کوچه، میرسم به قلعهی مخروبهی روسها که به دهان مردهی نهنگی گرسنه میماند. از کنار چند پارهآجرِ خزهبسته، که مشخص است زمانی دیوار بودهاند، رد میشوم. مامان میگوید: «اینجا سینما بود، سینمای تابستانی. بچه که بودم، چند باری آمدهام اینجا. هرکس که دوست داشت فیلم ببیند با خودش چهارپایه و زیرانداز میآورد با تخمهکدو و آفتابگردان. خیلی صفا داشت. هوا که کمکم تاریک میشد، فیلم شروع میشد. نرمهبادی هم از طرف دریا میآمد که پردهی سینما را هی تکان میداد.» هرچه بالاوپایین میکنم نمیتوانم تصور کنم. سینمای تابستانی نیمچه دیوار گچیای است با یک وجب ضخامت. از کوچههای شنپوش و دیوارچههای ساروجی میگذرم و بهسمت چند کلبه و کومه میروم که جز درودیوارشان چیزی باقی نمانده. باد و طوفان ریشههای چوبی آنها را بالا کشیده، نردهها را یکدرمیان پوسانده و شبیه دندانهای کرمخورده شدهاند. روبهرو، تا چشم کار میکند، ارچنگ و گزنه و توتک روییده و تپههای قوزدرقوز را پر کرده. در دوردست، چند قایق شکسته پیداست که توی علفزار رها شدهاند.
این تصاویر چه چیز را برایم تداعی میکنند؟ سوگواری برای مکانی ازیادرفته! یا تنهایی شکننده و خاموش این خاک را! جزیرهبودنِ آشوراده به آن حالتی انتزاعی، در عین حال، بهشدت طبیعی و بیهمتا بخشیده و این سرزمین را تبدیل به نمادی کرده که روزگاری آرمانشهر بوده و اکنون ویرانشهر شده. نمونهی کاملی از نوستالژی و آوارگی با نشانههایی از روایت دیستوپیایی. یادآور وطن و خانوادهی ازدسترفتهی فیلم دشت گریان به کارگردانی تئو آنجلوپولوسِ یونانی. راندهشدن، غمگنانه، در آشور موج میزند.
به ساحل برمیگردیم. باید برویم، وقت رفتن است. مینشینیم توی قایق و راه میافتیم سمت اسکله. موجها مثل گُل، مثل گلبرگهای پیچیدهی گُل، در هم میپیچیند. و دریا گُل است و ماهیها گلبرگاند. و عطر گلبرگ و گُل مثل ساغری مستیبخش مرا در آشور غرق میکند.
1.الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ … الحج - آیهی ۴۰. —و.
2.»کُمبه» و »کُمبه نان» نام نانی است شیرین در منطقهی گرگان و ترکمنصحرا که نانروغنیِ آن را نیز میپزند. [در گویش مازنی بدان «نان قلاچ» میگویند و در شاهرود به نانِ بربری «نُنِ کُمبه» گویند.] —و.
3. «شیلات» (۱۳۶۲) فیلمی به کارگردانی رضا میرلوحی و نویسندگی محمد بلیشِ مازندارانی است. —و.