عکس از آرشیو خانوادگى بوریس کوساروف و ماریا کوساروا
عکس از آرشیو خانوادگى بوریس کوساروف و ماریا کوساروا
از گذشته
داستان
سال‌های گذشته
نویسنده
یاکف سگل
21 شهریور 1403
ترجمه از
همایون نوراحمر
مقدمه از
علیرضا محمودی ایرانمهر
مقدمه

ما به شکلی باورناپذیر در این جهان ناپدید می‌شویم. چنان‌که گویی هیچ‌وقت نبوده‌ایم، آرزو و رؤیایی نداشته‌ایم، برای چیزی نجنگیده‌ایم و از دردی اشک نریخته‌ایم. بیشتر کتاب‌ها نیز چنین سرنوشتی دارند. به گمانم انسان در تاریخ حیات خود چیزی روی این سیاره نساخته که به اندازه‌ی کتاب شبیه خودش باشد. از میلیون‌ها کتابی که در این جهان متولد می‌شوند، درست مثل خود آدم‌ها، فقط تعدادی انگشت‌شمار در تاریخ باقی می‌مانند، کتاب‌هایی که در گذر سال‌ها و قرن‌ها همچنان نامشان را می‌شنویم.

در زندگی‌ام آدم‌هایی بوده‌اند که به دلایل شخصی تلاش کردم آنها را به خاطر بسپارم. آدم‌هایی که می‌دانستم به احتمال زیاد دیگر هیچ‌وقت نمی‌بینمشان، ولی دلم می‌خواسته در حافظه‌ام زنده باشند و گاه آنها را در خاطر خود احضار کنم. درباره‌ی کتاب‌ها وضع کمی ساده‌تر است. کتاب‌هایی وجود دارند که تلاش می‌کنم آنها را همیشه برای خودم نگه دارم. حتی در پی اسباب‌کشی‌های پی‌درپی و طاقت‌فرسا این کتاب‌ها را با خودم از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر برده‌ام. هر بار نیز بعد از برپاکردن قفسه‌ی کتابخانه‌ها با لذتی توجیه‌ناپذیر آنها را یکی‌یکی از توی کارتن‌ها بیرون می‌آورم و سر جایشان می‌چینم. چیزی در این کتاب‌ها هست که باید برای من زنده بمانند. نه فقط برای رجوع دوباره و بازخوانی. تکرار بردوش‌کشیدن این کتاب‌ها شاید بیشتر برای چیزی است که بتوان آن را نیروی حضور نامید، درست مثل آدم‌های بسیار خاص و انگشت‌شماری که حضورشان به من اعتماد‌به‌نفس بیشتر می‌دهد.

برخی از این کتاب‌ها را اتفاقی در بساط یک دستفروش یافته‌ام و برای پیداکردن برخی سال‌ها جستجو کرده‌ام. در برخی از آنها نیز کلمات ارزشمند وجود دارند که همیشه به آنها نیازمندم. کتاب‌هایی که شاید در زمان منتشرشدنشان چیز چندان متفاوت و خاصی نداشته‌اند و فکر می‌کرده‌ای هر زمان که بخواهی می‌توانی تهیه‌شان کنی و بخوانی‌شان. ولی امروز پیداکردنشان تقریباً غیرممکن است. حتی اگر مثل من بیشتر کتابفروش‌های قدیمی تهران را بشناسی. همچون آدم‌هایی که یک زمانی به‌سادگی هر روز آن‌ها را می‌دیدید، اما امروز هیچ راهی برای دوباره پیداکردنشان وجود ندارد.

در بخش «از گذشته» می‌خواهم برخی از این کتاب‌ها یا بخشی از آنها را دوباره برای شما منتشر کنم. قصه‌هایی که شاید نامشان امروز فراموش شده باشد، ولی نیرویی بسیار زنده همچنان درونشان وجود دارد. یکی از این کتاب‌های تاریخی که خانه‌به‌خانه و شهربه‌شهر با خود برده‌امش مجموعه‌داستانی است به نام هیولا که همایون نوراحمر اوایل دهه‌ی پنجاه آن را ترجمه و منتشر کرده. عجیب است که بیشتر داستان‌های این مجموعه را هیچ جای دیگری ندیده‌ام و برخی از آنها واقعاً عالی و فراموش‌نشدنی هستند. در بیست سال گذشته برخی از این داستان‌ها را در کلاس‌های نویسندگی‌ام تدریس کرده‌ام و بیشتر‌شان را بارها در خلوت خود بازخوانی کرده‌ام. در اوایل دهه‌ی هشتاد، که یکی از تهیه‌کنندگان و سردبیران اداره‌ی کل نمایش رادیو بودم، یک بار اتفاقی همایون نوراحمر را دیدم. دانایی در او سکوتی دردناک ساخته بود و رنج تاریخ به شکلی آشکار در چهره‌اش دیده می‌شد. با هم قرار گذاشتیم که او اختصاصاً برایم ترجمه کند و من کارهایش را به صورت نمایش رادیویی اجرا کنم. ولی متأسفانه این همکاری هیچ‌وقت به سرانجام نرسید. تا مدتی بعد از آن ملاقات هیچ خبری از این نویسنده و مترجم گرانبها نداشتم. بعد شنیدم که بیمار شده و بعد از مدتی دوستی به من اطلاع داد که همایون از دنیا رفته است. ولی گنجینه‌ی آن داستان‌های کوتاه، که نیم‌قرن پیش ترجمه کرده بود، همچنان در کتابخانه‌ی من باقی است و در سفرهای طولانی‌ام تقریباً سرتاسر ایران را با هم بودایم. داستانی که در این شماره می‌خواهم تقدیمتان کنم عنوانش سال‌های گذشته است، از نویسنده‌ای روس به نام «یاکف سگل» که ظاهراً مثل خیلی از ما در این جهان ناپدید شده، طوری که هر چقدر در فضای مجازی و حقیقی جستجو کنید چیز زیادی از این نویسنده نمی‌یابید، جز اینکه اوایل قرن بیستم متولد شده و زمانی در مسکو فیلم می‌ساخته و به عنوان نویسنده‌ی داستان‌های کوتاه روسی محبوبیتی داشته. جالب است که این داستان نیز به‌نوعی درباره‌ی ناپدیدشدن است. همچون سنگ مزاری که هیچ‌کس چیزی از صاحب آن به یاد نمی‌آورد یا صدایی که هرگز دیگر نمی‌توانی صاحب آن را ببینی.


آوریل ۱۹۴۱

«الو...»

«الو، اگه بدونین چه سیب خوشمزه‌ای دارم می‌خورم.»

«چی می‌خورین؟»

«یه سیب خوشمزه.»

«با کی کار دارین؟»

«با شما.»

«شما کی هستین؟»

«یه دختر.»

«من می‌شناسمش؟»

«نه، اما من شما رو چند بار دیده‌م. یه دفه حس کردم می‌خوام به شما تلفن کنم.»

«که بهم بگین دارین یه سیب خوشمزه می‌خورین؟»

«بله.»

«که این‌طور... راستی چه صدای سحرانگیزی دارین.»

«مرسی. خب دیگه خداحافظ.»

«نه خیلی زوده. راستی نگفتین برای چی تلفن کردین؟»

«برای اینکه بدونم صداتون چه‌جوریه.»

«همین؟»

«بله. همین. چریو!»

«یه دقیقه صبر کنین، گوشی رو نذارین. شما صدای سحرانگیزی دارین!»

«اینو یه دفه دیگه‌م گفتین. خداحافظ.»

«اگه گوشی رو بذارین، گمتون می‌کنم.»

«درسته، ولی شما که منو پیدا نکرده‌ین.»

«عه، لااقل اسمتونو بهم بگین.»

«چه فرقی واسه شما داره؟ کاتیا یا کاتنکا یا اکاترینا، هر کدومشو که بیشتر دوست دارین.»

«شما کدومشو بیشتر دوست دارین؟»

«راستشو بخواین هیچ‌کدومشو. من کارینا رو ترجیح می‌دم.»

«خیله خب کارینا. می‌تونم بهتون تلفن کنم؟»

«نه، شما شماره‌ی منو نمی‌دونین.»

«پس بهم بدین.»

«نه.»

«خیله خب شما بهم تلفن کنین. خب کارینا؟»

«...»

«الو، الو، حرفامو گوش می‌دین؟»

«بله.»

«چی شده؟»

«دارم فکر می کنم... خیله خب بهتون تلفن می‌کنم.»

«فردا همین موقع؟»

«خیله خب. ساعت شیش.»

فردا ساعت شش

«دارم یه سیب خوشمزه می‌خورم... الو!»

«نیم‌ساعته پای تلفن نشسته‌م.»

«شما گفتین ساعت شیش. و الآن ساعت شیشه.»

«متشکرم.»

«نمی‌خواد تشکر کنی.»

«کارینا...»

«چیه؟»

«اگه یه سؤالی ازتون بکنم جواب می‌دین؟»

«بستگی به سؤالتون داره. خب سؤال کنین.»

«چند سالتونه؟»

«شونزده سال. تقریباً شونزده سال. و شما اسمتون میشاست و هفده سالتونه و تو خیابون پتروکا زندگی می‌کنین.»

«از کجا همه‌ی این چیزا رو می‌دونین؟»

«من تقریباً همه‌چیز شما رو می‌دونم. تقریباً همه‌چیز رو.»

«ولی این اصلاً درست نیست.»

«چرا؟»

«برای اینکه شما همه‌چی منو می‌دونین، ولی من هیچی از شما نمی‌دونم. شما قدتون بلنده؟»

«متوسطه.»

«خوشگلین؟»

«خیلی متوسط... خب دیگه باید برم.»

«یه دقیقه صبر کنین. کی دیگه به من تلفن می‌زنین؟»

«برای چی باید تلفن بزنم؟»

«برای اینکه.... خب بگین کی تلفن می‌زنین؟»

«نمی‌دونم.»

«چرا شماره تلفنتونو به من نمی‌دین؟ خواهش می‌کنم.»

«...»

«دارین بازم فکر می‌کنین؟»

«... خیله خب، بنویسین: ۵۲۶۸۹»

همان روز، ساعت شش و ده دقیقه‌ی بعدازظهر

«اطلاعات؟»

«بله. چی کار می‌تونم براتون بکنم؟»

«می‌دونین من شماره تلفنی رو که می‌خوام می‌دونم، اما آدرسشو نمی‌دونم.»

«متأسفانه ما نمی‌تونیم آدرسو بهتون بدیم.»

«ولی من خیلی لازمش دارم. چی‌کار می‌تونم بکنم؟»

«متأسفانه کاری از دست ما برنمی‌آد. با اینکه مشترک ما هستین، بازم نمی‌تونیم کمکتون کنیم. شاید از دفتر تلفن بتونین آدرسی رو که می‌خواین پیدا کنین.»

«این کار شاید سال‌ها طول بکشه.»

«بازم باید بگم کاری از دست ما ساخته نیست!»

دو روز بعد

«لطفاً می‌تونم با کارینا حرف بزنم؟»

«ما کسی به این اسم اینجا نداریم.»

«چرا. اون یه دختر شونزده‌ساله‌ست.»

«فکر کنم کاتیا گرادو رو می گین... حتماً اون این اسم خیالی رو گذاشته واسه خودش! کاتیا! کاتیا!»

«الو؟»

«کارینا، منم!»

«فکر می‌کردم...»

«وقتی گفتم با کارینا کار دارم نشناخت.»

«شما تنها کسی هستین که منو می‌شناسین. این از اسرار خود منه.»

«خیله خب. من لوتون نمی‌دم. حالا دیگه اسم فامیلتونم می‌دونم. گرادوا، مگه نه؟ حالا دیگه می‌تونم آدرستونو از اطلاعات بپرسم.»

«معلومه که می‌تونین. ولی خواهش می‌کنم این کارو نکنین. چون تلفن به نام ما نیست.»

«پس فکر می‌کنم باید منتظر شم تا پیداتون کنم.»

«چرا؟»

«واسه اینکه صدای سحرانگیزی دارین. دلم می‌خواد بدونم چه شکلی هستین!»

«من که به شما گفتم متوسطم.»

«واسه من مهم نیست.»

«نه، به خدا من خیلی متوسطم. خیلی‌خیلی متوسط... خداحافظ!»

چند روز بعد

«لطفاً کارینا صحبت کنه.»

«کی؟»

«منظورم کاتیاست. کاتیا گرادوا.»

«واسه خودشون چه اسم‌های خیالی‌ای می‌ذارن! کاتیا رفته بیرون.»

باز هم چند روز دیگر

«می‌تونم با کاتیا گرادوا حرف بزنم؟»

«گرادواها همه رفته‌ن بیرون.»

باز هم چند روز دیگر

«من مادرشم. کاتنکا رفته ییلاق پیش مادربزرگش. تابستونو اونجا می‌مونه. دو روز در میون نامه می‌ده. پیغامی براش دارین؟»

«متشکرم. فقط بهش بگین میشا زنگ زد.»


در حال بارگذاری...

عکس از آرشیو خانوادگى بوریس کوساروف و ماریا کوساروا

پایان ژوئن ۱۹۴۱

«می‌تونم با کاتیا گرادوا صحبت کنم؟»

«فکر نکنم اینجا باشه.»

«پس خواهش می‌کنم مادرش با من حرف بزنه...»

«یه دقیقه صبر کنین... الو...»

«الو، شما مادر کاتیا هستین؟»

«بله.»

«منو یادتون می‌آد؟ از اون دفه که زنگ زدم زیاد نمی‌گذره.»

«آها، بله. یادمه. کاتیا فردا از ییلاق برمی‌گرده. فردا بهش زنگ بزنین.»

«فردا نمی‌تونم. از اینجا می‌رم.»

«یه شهر دیگه؟»

«نه دارم می‌رم جنگ. سلام منو به کاتیا برسونین. برای شما هم خوشی و سعادت آرزو می‌کنم.»

«من هم خوشی و سعادت شما رو آرزو می‌کنم جوان... گفتین اسمتون چیه؟»

«میشا.»

چهار سال یا بیشتر

«ممکنه با کاتیا گرادوا صحبت کنم؟»

«کی؟»

«کاتیا گرادوا.»

«کسی به این اسم اینجا نیست.»

«قبل از جنگ اونجا زندگی می‌کرد.»

«یه دقیقه صبر کنین از همسایه‌ها بپرسم... الو، چی کار می‌تونم براتون بکنم؟»

«من دنبال کاتیا گرادوا می‌گردم.»

«چهار سال پیش رفت و دیگه برنگشت.»

«یعنی تو مسکو نیست؟»

«چرا، هست. از وقتی پدرش کشته شد، دیگه اینجا نیومدن. اون حالا با خونواده‌ی شوهرش زندگی می‌کنه. یه بچه‌م داره. مادرشم با اون زندگی می‌کنه.»

«شماره‌ای ازش دارین؟»

«یه دقیقه صبر کنین یه جایی رو دیوار نوشته‌م... آ...آها... پیداش کردم: ۸۳۰۱۶۸.»

همان روز

«شماره‌ی ۸۳۰۱۶۸؟»

«بله.»

«ممکنه با کاترینا گرادوا صحبت کنم؟»

«اون حالا دیگه گرادوا نیست. زمتسوا سن... خب خودم ام. الو، میشا؟»

«از کجا فهمیدین میشام؟»

«خیلی آسونه.»

«چهار سال بیشتره که ما با هم حرف نزده‌یم... تقریباً پنج ساله. با این حال، شما صدای منو تشخیص دادین.»

«بله... و خیلی خوشحالم که شما...»

«که زنده‌م؟»

«... بله. و اینکه به من تلفن کردین.»

«صدای شما مثل همون وقت‌هاست.»

«نه، بعد از چهار سال‌ونیم نمی‌تونه همون‌طور باشه.»

«بیشتر. تقریباً پنج سال... پس شما دیگه زمتسوا هستین!»

«بله، ازدواج کرده‌م.»

«می‌دونم. یه بچه دارین و مادرتونم با شماست و اینم شماره تلفن خونتونه و... که ازدواج کرده‌ین!»

«همه‌ش درسته. حالا شما همه‌چی منو می‌دونین، ولی من چیزی از شما نمی‌دونم.»

«چی می‌خواین بدونین؟ من هم مث بقیه رفتم جنگ و دو دفه زخمی شدم.»

«زخمتون خطرناک بود؟»

«یه دفه‌ش خیلی. اما بالاخره خوب شدم. درست مث اینکه زخم یه سگ خوب بشه! دیگه چی می‌خواستین بشه؟ خوب شدم و برگشتم خونه. انگار دوباره دنیا اومده‌م. مادرم همه‌ی لباسامو نگه داشته بود. هر چی کفش و پیرهن و شلوار و ... همه‌ش واسه‌م کوچیک شده بود. هیچ‌کدومشون دیگه اندازه‌م نبود. خیلی مسخره شده بودم!»

«بله، خب، تقریباً پنج سال از اون موقع گذشته. فکرشو بکنین...»

«اون وقت تو جیب لباس کهنه‌م یادداشتی پیدا کردم که شماره تلفن قدیمی شما توش بود. به این شماره تلفن کردم و اونا شماره‌ی شما رو دادن بهم... این‌جوری شد که به شما تلفن کردم...»

«ممنونم.»

«...شما ازدواج کرده‌ین!»

«خیلی وقته.»

«یه جوری حرف می‌زنین انگار دارین معذرت‌خواهی می‌کنین...»

«نه... تصادفی شد... پیش اومد.»

«شوهرتونو دوست دارین؟»

«خیلی زیاد. اونم خیلی بد زخمی شد. پسرم هم خیلی دوست دارم... اونام هر دوشون منو...»

«کارینا...»

«...»

«می‌شه ببینمتون؟»

«...»

«چرا جواب نمی‌دین؟ دارین فکر می‌کنین؟»

«نه، من بارها و بارها به این موضوع فکر کرده‌م.»

«آه... چقدر صداتون سحرانگیزه.»

«به همین دلیل ما نباید همدیگه رو ببینیم.»

«چرا؟»

«شما فکر می‌کنین صدای من سحرانگیزه و این خودش خیلی خوبه... آه! چه جوری براتون توضیح بدم؟ شما فکر می‌کنین صدای من قشنگه و پیش خودتون فکر می‌کنین که من چیز خیلی فوق‌العاده‌ای‌ام... منظور منو که می‌فهمین؟»

«درست نه!»

«یه روزی می‌فهمین... حالا بذارین ماجرا درست مثل همون سال‌های گذشته باقی بمونه... یه روزگاری دختری بود که اسمش کارینا بود و صدای سحرانگیزی داشت...»

«...»

«می‌بینین؟ حالا این شما هستین که جواب نمی‌دین!»

«دارم فکر می‌کنم.»

«خوشبخت باشین میشا. از زندگی‌تون لذت ببرین!»

«نمی‌دونم بتونم یا نه. ولی سعی می‌کنم.»

«چرا می‌تونین. حالا بیاین از هم خداحافظی کنیم.»

«کارینا، پس لااقل برای اینکه ماجرامونو خوب تموم کنیم، یه چیز خوب بهم بگین.»

«مثلاً چی؟»

«هرچی. هرچی دلتون می‌خواد... بهترین چیزی که فکر می‌کنین...»

«خیله خب، من دارم یه سیب خوشمزه می‌خورم...»

نسخه‌ی اصلی این داستان را انتشارات گلشائی، در سال ۱۳۵۶، در مجموعه‌داستان «هیولا» منتشر کرده است.
ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
ما را دنبال کنید
InstagramThreadsTelegramYoutubeTwitter
پادکست شوروم
SpotifyYoutubeAppleCastbox
logo
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به شرکت گیتی نگار ماهک است.