مأمور به برگهی تردد نگاهی میاندازد. «حافظِ دوستمحمد؟»
سری تکان میدهم.
میگوید: «بهسلامت.»
دو روز است که همه با اشک یا لبخند همین را میگویند. بهسلامت.
دو روز پیش، توی مراسم فارغالتحصیلی به همکلاسها گفتم دارم برمیگردم. چند تایشان ذوق کردند. توی چشم بعضیها اما نم اشکی نشست و بغضی که توی گلوی خودم مانده و هنوز نشکسته.
خالو نجیب و زنش خاله نفیسه، صبح علیالطلوع، با اشک از درِ مسافرخانه بدرقهام کردند. آب پشت سرم ریختند که برگردم...
دلِ حرمرفتن نداشتم. اگر میرفتم، دلکندن سخت میشد. یکراست رفتم گاراژ و ماشین گرفتم برای مرز.
بیست سال گذشته از آن موقعی که خالو نجیب من را و بچههای خودش را به هر ضرب و زوری بود به دندان گرفت و آوردمان اینجا. به هر خفّتی تن داد که شکممان را سیر کند. هفت سر عائله توی یک زیرپلهی نمورِ مسافرخانهای درجهچندم! مثل جانورها به هم میلولیدیم، اما صدایمان درنمیآمد که مبادا بازرسی یا مسافری بفهمد که ما آنجا اتراق کردهایم. وگرنه توی آن وانفسا باید برمیگشتیم افغانستان! برمیگشتیم و معلوم نبود کدام یکیمان زنده میماند و کدام نه. ساکتبودن را یاد گرفته بودیم، از بس به هر ولایتی میرسیدیم میگفتند صدا ازتان درنیاید. به مرز که رسیدیم، دهان بچهها را با دستمال بستند که صدایشان درنیاید!
بیست سال گذشته. صدقهسر خالو نجیب، دانشگاه رفتم. شبها وقتی همه توی مسافرخانه میخوابیدند، خالو و زنش میرفتند راهروها را تی میکشیدند. جارو میکردند. رخت میشستند. ظرف میشستند.
صاحب مسافرخانه شندرغاز میگذاشت کف دستشان. میآمدند و باز تا صبح نمیخوابیدند. از ترس، چشم روی هم نمیگذاشتند. کمکم ترسمان ریخت، یا شاید بهتر باشد بگویم راهورسم قاچاقیزندگیکردن را یاد گرفتیم. بچههای قدونیمقد داشتند بزرگ میشدند. قانون آمد که برویم مدرسه، دنیا برایمان رنگ دیگری گرفت. اما هنوز هم میترسیدیم که مبادا بَرمان گردانند.
بچههای خالو دل دادند به تولیدی. اما خالو به من میگفت: «تو درسخوانی. مثل پَدرت هوش و حواس داری. باید مثل او معلم شوی. بروی افغانستان. بچههایمان را درس بدهی. باسواد کنی...»
صدای پدر توی گوشم میپیچد: «حافظجان!»
بیست سال است ندیدهامشان. شوق دیدن بود، اما پای رفتن نبود. هُول بود اما پول نبود...
همین پولِ رفتن را هم ذرهذره جمع کردم.
فؤاد دیشب یک ساعت حرف میزد که «اشتباه میکنی. همینجا بمان. عروسی کن. بچهدار شو. تابعیت ایرانی میگیری و خلاص. بیست سال گذشته. حالا اینجا وطن است.»
گفتم: «دلم برای صدای مادرم تنگ شده...» هیچ نگفت.
دلم برای همهچیز تنگ شده. برای سردرِ «مکتب نَبیل»، اتاق کوچک گوشهی حیاط مکتب، که خانهی ما بود و صدای بچهها که توی حیاط میپیچید.
آن طرف مرز اتوبوس ایستاده. بار و بندیلم را میگذارم توی باربر. خودم سوار میشوم. راه میافتد. چشمهایم را میبندم. صدای شرنگشرنگ زنگولهای که کنار آینهی اتوبوس آویزان است توی چالهچولههای جادهی مرزی درمیآید.
بابا زنگی را به تیرک حیاط مکتب آویزان کرده بود. صبحها تکانش میداد. بچهها جمع میشدند. به رویشان میخندید. همه دخترکانی بودند خُرد. جمعشان یک کلاس میشد. مادر مرا هم مینشاند سر کلاسشان. میگفت: «مُلیگَکم1 همینجا شَستَه کن.» هنوز وقت مکتبرفتنم نبود. مادر به بابا میگفت زودتر یاد بگیرد بهتر است. بابا میگفت به وقتش یاد میگیرد.
من دوست نداشتم روی نیمکت چوبی کنار دخترها بنشینم، اما قصههای بابا که شروع میشد، از یاد میرفتم که کجایم. توی قصهها غرق میشدم. بابا شعر میخواند. قصه میگفت. به دخترها حساب یاد میداد. مامان سوزندوزی و گلدوزی یادشان میداد و قرآن. خواهر بزرگترم نبات مکتب را تمام کرده بود. همصنف2 دختران بزرگسال. نازدانهی مادر سال آخر تعلیمی3 بود. دخترکان در ولایتمان از این بیش درس نمیخواندند. نبات خوشآبورنگ بود. مثل مادر. بابا نگاهش میکرد، قند در دلش آب میشد. خانهدار بود و از دستوپنجهاش هنر میریخت. مادر هرچه بلد بود یادش داده بود. شعر میگفت. صدایش مثل مادر نرمونازک بود. مادر هر روز موهای بافتهاش را قیطان میبست. قطیفه4 سرش میکرد. هنوز سال تعلیمی تمام نشده، دو سه خواستگار خوب داشت. بابا میگفت: «دخترم باید محصل بهترین دانشسراهای افغانستان بشود!»
مادر غر و لندی میکرد. میگفت: «خانهی شوهر دانشسرای دختر است!»
بابا میگفت: «به اختیار خودش!» نبات ناز میکرد. بابا نازش را میکشد. صدای خندههایش توی گوشم است. بابا بهروز بود. چندی جلوتر از زمانهی خودش. ما را به تماشاخانه میبرد، فِلم ببینیم. با ناچیز افغانی که میگرفت، رادیو برایمان خریده بود. برایمان قصه میکرد. کاغذپران5 درست میکرد و به دست باد میداد.
آمدآمدِ عید بود. از این طرف و آن طرف خبر میرسید جنگ شده. همسایهها یکانیکان گاری وان میگرفتند و اسباب سبکی یله میکردند. میرفتند سمت آبادیهای دوردست. مادر بیقراری میکرد. بابا میخندید. میگفت: «ما در این دعواها جایی نداریم. کاری به کار کدام داشتهایم که کاری به کارمان داشتَه باشند؟!»
مادر گاهی کنار پنجره نگاهش به نقطهای خیره میماند. بابا سَرِ گوشش بیتخوانی میکرد. با اندکی آهنگ: «آن سیهچرده که شیرینی عالم با اوست، چشم میگون، لب خندان، دل خرم با اوست...»
مادر اخم به ابرو میآورد: «از کدامین زمانه من سیهچرده شدُم؟! جَناب حافظ اینهمه بیت دارد از یار زیبارو! تو همین یکان را آموختی؟!»
بابا میخندید و باز هم میخواند: «ای پستهی تو خنده زده بر حدیث قند، مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند... بخند شفیقهجانم.»
مادر مثل گل میشکفت.
آن طرف حیاط، اتاق شاهجهان بود. پدر کَلانمان.6 بابا خسو7 شاهجهان صدایش میکرد. ما بهتبع شاهجهان صدایش میزدیم. چوکیدار8 مکتب دختران بود، بابایِ مادر! اصلاً پدر همینجا عاشق شده بود. معلم جوان مکتب دختران خُرد دختر زیباروی چوکیدار را روی تابِ بسته به درختان سپیدار پشت مکتب دیده بود و دلش تاب خورده بود. شاهجهان میگفت: «دخترکم میرفت به حیاط. معلم از لای پنجره دخترک را که میدید تار برمیداشت، بیتخوانی میکرد که دل دختر را ببرد. دستآخر برد.»
با هم جور آمدند. یک شبی طایفهی بابا میآیند برای بلهبَران. لفظ9 را میگیرند. چوری10 به دست دختر میکنند و انگشتر فیروزهی افغانی...
فردا میروند بازار. از تَکهفُروشی11 ململ سفید و حریر قرمز میخرند. درزی میآید، اندازه میزند، میدوزد. پسفردا بنجارهای12 میآید. خواربار میخرند. دیگبندان شوربای عروسی به پا میشود. روز بعدترش، عروس را میبرند پیش خینهبند.13 روی دستها و پاهایش را با حنا نقش میزنند. سرمهی سیاه، لبچرب قرمز. سرخاب و سفیداب. داماد کُرتی پوشیده. عروس را با اسب گَشتانده میکنند. ساز میزنند. گیلاسگیلاس شربت. دایرهدایره دشلمه و قتلمه و شکرپاره...
دِسترخوان14 هموار میکنند. مهمانها را عزیز میدارند، تا شب.
عروسی تمام میشود، اما هربار مادر خاطرهی عروسی را برایمان میگفت مثل نوعروسها ذوق میافتاد به جانش. بابا طبع شعر داشت. مادر اهل دل بود. کتاب حافظ رفیقشان بود به هر صبحگاه. چند ماه بعد مادر شکمدار میشود. دختر میزاید. بابا نامدارش میکند به نبات! بعد از آن دو شکم دیگر بچه مُرده به دنیا میآید تا من.
شاهجهان میگفت: «آمدآمدِ عید بود که آمدم. هوا زیاده خنک و زائو زیادهدرد.» بابا میرود پی پرستار بهدرای. در بسته بوده. قابله میآورند خانه. شفیقهجان بارش را بهزحمت زمین میگذارد. پسر! بابا نامدارم میکند به حافظ!
بابا حبیب عاشق حافظ بود. به مادر میگفت: «شفیقهجان، میخواهم پول جمع کنم برویم خراسان پابوس امام غریب. از آنجا میبرمت شیراز. کنار مزار حافظ. دوست میداری؟!»
بابا آرزو داشت برود حافظیه، کتاب را باز کند، تفألی بزند. نفس بکشد. با حافظ جانش گپی بزند...
آمدآمدِ عید بود، اما به جای بوی عید بوی باروت میآمد زیر دماغمان. همسایهها راست گفته بودند. رسیدند به ولایتمان. شهر را قبضه کردند. آب و برق قطع شد. حکومتِ خودشان را داشتند. حرف حساب نمیفهمیدند. توی کوچهوخیابان مردم را به رگبار میگرفتند. زنها در پستوها باید میماندند. مکتب دختران تعطیل شد. میگفتند درسخواندن دختر کفر است! حرام است! بادبادکهواکردن ممنوع بود. تماشاخانهها را بستند. فِلم حرام بود!
نبات شیرین بابا، مادر شفیقه، بابا حبیب و خسو شاهجهان و من که حافظ بودم روزها در اتاق مکتب میماندیم از هولوهراس تیردار این طایفه.
مادر رنگپریدهتر میشد. بابا نحیفتر. کم میخوردیم که کمتر بخواهیم در خیابان آمدوشد کنیم. از ترس! بابا حبیب بیتخوانی میکرد، بلکه روح شفیقه تازه شود. میشد اما برای لحظهای.
چند ماه گذشت. مادر شکمدار بود. حوصلهها رفته بود. بابا که معلم بود بعد از مرخصی15 مکتب پی کار بود. روزها بنجارهفروشی میکرد، نزدیک بازار. توی خانهمان فقط او برگهی تردد داشت. فقط مردها!
گاهی مرا با خود بیرون میبرد. سروشکل مردها عوض شده بود. بابا ریش بلند میگذاشت. بقیهی مردها هم. همه سرهایشان را تراشیده بودند. توی کوچههای شهر خاک مرده پاشیده بودند. کمکم ارزاق نایاب شد. میگفتند سربازان امارت اسلامی زمین سوخته کردند.
خالو نجیب با زن و فرزند از مزار شریف گریز کرده بود. در اتاق، شاهجهان نشستن کرده دستبردست میکوبید که هَزارهها را کشتند و مال و ناموسشان را بردند. اشک روی گونهی خودش و زن و فرزندش غلتان بود. آب خوش از گلوگاهمان پایین نمیرفت. ما طفل بودیم، اما رنج را میفهمیدیم. بابا حبیب، با اینکه سخت خُلقش تنگ آمده بود، شبها به بهانهی دورهمبودن دسترخوانی پهن میکرد. کتاب حافظ میآورد. در تاریکی، با چراغ مُشتی، بیتخوانی میکرد بیآهنگ، بیتار. اگر صدایی میخاست، میآمدند پیمان. حرام بود حرام!
بابا میخواند: «غبار غم برود حال خوش شود حافظ!» اما در عمق نگاهش انگار خودش هم باور نمیداشت. برای همین هیچکداممان سر کیف نمیآمدیم. کتاب را میبست. همه میخوابیدند. باهراس! چشمها بسته بود، اما بیخواب. گاهی نفیر تیری قلبها را به ضربان میانداخت.
مادر شکمدار بود و خسته. زنان همسایه را گاهوبیگاه میدید. به بابا گفت: «رخصت بدهی، زنها و دخترها بیایند خانهمان بنشینیم. گپ بزنیم، شعر بخوانیم.»
بابا رخصت داد اما گفت: «هوش کُن. مأمورهای طالبانی بفهمند اینجا جماعت نسوان آمدوشد میکنند، خانهخرابمان میکنند. اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیز است، به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است...»
مادر هوش میکرد. نبات سرخوش بود. دخترکان نهانی میآمدند در حیاط مکتب جستوخیز میکردند، غورسک بازی میکردند، غَرغَرک16 میساختند، گلدوزی میکردند.
چند روز بعد خوشیمان را ناخوش کردند. ملا محمد، پسر بِرار بابا، مأمور طالبان شده بود. خبررسانک شده بود مأمورهای بالادست خودش را. آمدند. قال مقال کردند. لتوکوب کردند. بابا و خالو و شاهجهان را کَت بستند. به جرم قانونشکنی و بازکردن مکتب دختران. مادر ضجه میزد. ما گریه میکردیم. کَتبسته بردنشان به محبس. بِرار بابا واسطه شد پیش پسرش، که تیرباران نکنند! چند روزی محبس بودند. با سروصورت کبود و خینه برگشتند. به بابا گفته بودند چرا معلم مکتب دختران بوده. اختلاط زن و مرد حرام است حرام! میخواستند بکشندش.
ملا محمد اما دلش از جای دیگری پُر بود. نبات را خواسته بود، بابا نداده بود. این بار نیش زد، اما زهرش را نریخت. جنگی بود. بدقهر بود... ناجوانی کرد. یک روز ریختند در خانه. تفتیش کردند. ساز بابا را پیدا کردند. کتاب حافظ را! جرم بود. حافظ گفته بود می و شراب میخورد. ملا محمد یَخَن بابا را گرفته بود، فریاد میزدند کتاب ممنوعه در خانه نگه میدارد! کافر است، ملحد است! حکم کردند به اعدام!
ملا محمد سر گوش بابا زمزمه کرد: «نبات!» بابا تف انداخت به ریشهای بلندش. چند تیر زد به زانوی بابا. صدای جیغ مادر پیچید توی حیاط. مادر شکمدار بود...
خون کف حیاط راه افتاده بود. ملا جمال طالبانی آمد حکم کرد به نکاح ملا محمد و نبات. مادر ضجه زد آهوگَکم. بابا فریاد زد جانَکَم... نبات را بردند... رنگپریده. بیحرف. با گیسهای بافته. زیر نور بیرمق خورشید.
خالو نجیب گوشهی حیاط با زن و فرزنداش دست بر سر گذاشته نشسته بودند. گریه هم نمیکردند. از هول، از ترس!
روز عروسی نبات بود. نه تاری، نه تنبکی، نه لباس حریری، نه شوربایی...
ملا جمال حکم جدید داد به کفر بابا. همه دِکه خورده بودند. رو به مادر گفت نکاح با کافر حرام است. طلاق جاری کرد. بابا را کشانکشان با پای مجروح میبردند محبس به جرم بیتخوانی کتاب حافظ! فریاد میزد: «یَکان کسی نمیتواند زن مرا از من جدا کند... شفیقه... شفیقه... دِلَکَم...»
عشق شَفیقه جرم بود! محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد...
چند هفته بعد، ملا احسان پسر شرطهدار محبس پیغام آورد که بابا فرار کرده. یک تکه کاغذ گذاشت کف دست مادر. پوسته میآمد پوسته میرفت. ملا احسان هرچه دلدار مینوشت برای یار میبرد. شده بود پوستهرسان.
ملا محمد به شک افتاده بود. کسی را گذاشته بود خانه را بپاید. از همسایهها پُرسوپال میکردند که بابا را دیدهاند یا نه. خانه را چند بار تفتیش کردند. خالو را لتوکوب کردند که هرچه میدانی بگو. زنها را تازیانه زدند.
جان به لب آمده بود. مادر شکمدار بود. به ماه هفتم. دستخطی نبشته بود برای بابا: «دست از طلب ندارم تا کام من برآید، یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید.»
دو روز بعد دستخطی رسید:
«ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما، آبِ روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جانِ برلبآمده، بازگردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟»
پای نامه قراری بود که مادر از ما پنهان کرد.
دو روز بعد زنها و دختربچهها همراه شاهجهان صبح به بهانهی گرمابه با بقچههایشان از خانه بیرون رفتند. خالو نجیب پسرها را با خودش روانه کرد. جایی بیرون شهر نزدیک خرابهای بابا حبیب منتظرمان بود. نحیفتر از قبل با دستار، چپلی پوشیده و پتو به سروصورت پیچیده. چوب زیر بغل با پایی که از زانو به پایین دیگر نبود. مادر اشکها ریخت برای پای بریدهی پدر و برای نبات که نمیتوانستیم با خودمان ببریم. تکهی قلبمان را...
در ظلمات شب راه افتادیم. تا آبانبار قدیمی باید میرفتیم. پسِ شب بود. شبپرهها دور چراغ مُشتیِ توی دست خالو جمع شده بودند. صدای تیر میآمد. بابا پا سست کرد. افتانوخیزان خودمان را به آبانبار رساندیم. گاری وان اجاره رفته بود. زنها و بچهها را نشسته کردند. از بیراهه به راه افتادند. مادر روی گاری دل بَدی و سَرچرخی گرفته بود. نه شفاخانهای نه دواخانهای.
شش فرسخی، رفیقِ ملا احسان، که هَزاری بود، برایمان مینیباس آورده بود نهچندان بهراه! در هر ایست بازرسی جانمان به لب میآمد. بهجانکندنی سهروزه رسیدیم به ولایت تایباد. مینیباس جلوتر نمیتوانست بیاید. مرز بسته بود. باید تا تپهی سفید پیاده میرفتیم. مادر شکمدار بود، بابا پای رفتن نداشت. شاهجهان فرتوت بود. من طفلکی بودم.
نیمروزی گذشت. شاهجهان نماز میکرد. سلام نمازش را که داد، صورتش را سه مرتبه راست و چپ کرد، کف دستهایش را به صورتش کشید، از پیشانی تا زِنَخش، قبضهی ریشش را میان مشت راستش گرفت و چیزکی رو به آسمان گفت. همانجا شُور کردند. مرا که حافظ باشم سپردند به خالو نجیب و زنش. تا شب صبوری کردیم. آسمان الماسک میزد. میخواست باران بگیرد. گُریزی از مرز گذشتیم.
خالو نجیب چالاکمردی بود. تا دیده بودیمش کلاه مویی میگذاشت که طاسی سرش معلوم نشود. گیر و دار فرار، از سرش افتاده بود. بعد از آن هرگز کلاه مویی نگذاشت.
قرارمان شده بود سه روز بعد آن طرف مرز. قرار شد مادر و بابا و شاهجهان پیمان بیایند. نیامدند، سه روز شد سی روز نیامدند. رفتیم خراسان. زیرپلهی مسافرخانه. سه صد روز گذشت، نیامدند. خالو به ملا احسان دستخط میداد. جواب نمیآمد.
یک روز پوسته رسید. از بابا.
«شاهجهان تحمل سختی سفر نکرده بود. پای گریز نداشت. جانبهجان آفرین تسلیم کرد.»
درد شفیقهجان را گرفته شد. نزدیک تایباد اتراق کردیم. بار زمین گذاشت. زمینگیر شدیم. پسری نامدار کرده «شجاعالدین». خبر رسید هرات ناامن است. سوی مزار شریف برگشتیم. در خانهی اقوام دور ماندیم. شفیقهجان بدون نبات دل آمدن نداشت. پیغام فرستادیم احوالپرس نبات.
بِرار دستخط داد که جانکم، نباتم، خودش را کُشته کرده است. با تفنگچهای انتحار کرده است...
شفیقه از خبر نبات زمینگیر ماند. نام و نشانمان را برگرداندیم که شناسه نشویم.
«حافظ را حافظ باش.
ساقيا برخيز و دردِه جام را، خاك بر سر كن غم ايّام را
...
صبر كن حافظ، به سختی روز و شب، عاقبت روزی بيابی كام را
خواهر و بیِادرت، حبیب و شفیقه.»
یک هفته برای شاهجهان، یک هفته برای نبات، توی همان زیرپلهی نمور مسافرخانه، عزاداری کردیم. دلمان سبک نشد...
نامهها گاهی تند گاهی باتأخیر میرسید. همه خبر ویرانی بود. جنگ و مرگ و مرگ. شش سال از ترس طالبانیها در گریز بودند و در نهان!
چکمهپوشهای آمریکایی آمدند، جنگ ادامه داشت. دوازدهساله شده بودم. مدرسهی افغانها میرفتم. درس میخواندم. بابا حبیب از راه دور تشویقم میکرد به خواندن.
«گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید، هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و اِبرام رقیب، جمله میداند خدایِ حالگردان غم مخور
حافظا، در کنج فقر و خلوتِ شبهای تار، تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور...»
صدای شرنگشرنگ زنگولهای آویزان کنار آینهی اتوبوس چشمانم را باز میکند. تا مزار شریف چیزی نمانده. بابا نامه داده به ولایت برگشتهاند. نزدیک مکتب نبیل، که حالا دیگر باز شده، بود و باش دارند. شجاعالدین، بِرار ندیدهام، قرار است به همین زودی برود دانشسرای کابل. میخواهد اِنجینیر بشود. بابا باذوق اینها را برایم نوشته.
از مزار تا ولایتمان راهی نیست. توی گاراژ پیاده میشوم. از پسرکی کابل تایمز میخرم. تیتر زده حملهی هواپیمای بدون سرنشین آمریکایی به مکتبی در حوالی مزار شریف! کشتهشدن دهها دختر خُرد.
توی مینیباس مینشینم. کتاب حافظ را تفألی میزنم: «ساقیا! آمدن عید مبارک بادت!»
آمدآمدِ عید است...
1.تُربچه
2.همکلاس
3.تحصیلی
4.روسری
5.بادبادک
6.پدربزرگ
7.پدر همسر
8.بابای مدرسه، سرایدار، نگهبان
9.جواب بله
10.دستبند
11.پارچهفروشی
12.خواربارفروش
13.حنابند، آرایشگر
14.سفره
15.تعطیلی
16.فرفره