icon
icon
طرح از سال استاینبرگ
طرح از سال استاینبرگ
خال‌خالی
نویسنده
دومِنیکو استارنون
تاریخ
22 مرداد 1404
زمان مطالعه
18 دقیقه
ترجمه از
رامین رادمنش
طرح از سال استاینبرگ
طرح از سال استاینبرگ
خال‌خالی
نویسنده
دومِنیکو استارنون
تاریخ
22 مرداد 1404
زمان مطالعه
18 دقیقه
ترجمه از
رامین رادمنش

من هیچ‌وقت با خودم صادق نبوده‌ام؛ این ویژگی‌ای است که همیشه آزارم داده‌ است. حتی نمی‌توانم ساده‌ترین حقایق را هم بپذیرم. چیزی که در آن خوب هستم بهانه‌ آوردن است. بهانه‌تراشی برایم کار آسانی است و جوزپه ترِویزانی، مردی فوق‌العاده، بهانه‌ی موردعلاقه‌ی من از بین تمام بهانه‌هایم است.

ترِویزانی که یک مترجم بود سال‌ها پیش یک داستان کوتاه را ترجمه کرد که وقتی در شانزده‌سالگی پایان آن را خواندم، به این باور رسیدم شرارتی که درونم احساس می‌کنم در واقع ممکن است نشانه‌ای از یک شخصیت استثنایی باشد.

من این را همین لحظه و همین امروز می‌گویم تا همه‌چیز را روشن کنم، اما صادقانه باید بگویم هیچ‌چیزی در مورد ترِویزانی نمی‌دانم. اینکه آیا او مرده است یا زنده، در ترِویزان، همان‌طور که از نام خانوادگی‌اش پیداست، متولد شده یا در شهری جنوبی مانند مولفِتا، وقتی آن بخش داستان را که برای من بسیار مهم بود ترجمه کرد سبیل و ریش داشت یا ریشش را تراشیده بود، آیا شب‌ها کار می‌کرد یا در طول روز، و کجا در کدام شهر، در کدام خیابان، در کدام ساختمان، در کدام طبقه کار می‌کرد.

از سوی دیگر، بی‌اطلاعی من از او موضوعی بی‌ربط است. اکنون یا هیچ زمان دیگری شخصیت واقعی ترِویزانی برای من استفاده‌ای نداشته‌؛ ترِویزانیِ مورد بحث در اینجا شخصیتی است که هر بار نام او را می‌برم، آن را از نو خلق می‌کنم: مرد جوانی از شهر لِچه که در دوران موردعلاقه‌ی من - سال‌های رونق پس از جنگ - در تورین کار می‌کرد. این ترِویزانی سبیل مشکی پرپشت، پوست زیتونی و پیشانی پهنی دارد. یقه‌ی پیراهنش ساییده شده و آرنج راست ژاکتش سوراخ است. او انگلیسی را به‌خوبی صحبت می‌کند، یکی از امتیازات یک مرد جوان حدوداً بیست‌ساله. پشت میزی کِرم‌زده در یک اتاق زیرشیروانی سرد در خیابان «ویا اورمِئا»، که از ایستگاه مرکزی قطار چندان دور نیست، نشسته‌ و سیگارهای مارک «نازیوناله»‌اش را یکی پس از دیگری دود می‌کند و جملات را با صدای بلند، آرام و با کمی لهجه‌ی پولیزی ادا می‌کند: «آن زن یک... گربه... را به بدنش چسبانده بود.»

جزئیات اهمیت دارند، مهم نیست که چقدر پیش‌پاافتاده هستند. جزئیات به حس اعتماد منجر می‌شوند. برای من اولین و مهم‌ترین مسئله این است که همه‌چیز باید واقعی باشد؛ بودن مهم است، نه به‌ نظر رسیدن. اگر من باور کنم، دیگران هم باور خواهند کرد و بنابراین من باور می‌کنم. من باور کردن را دوست دارم، به همین دلیل است که هرگز در مورد هیچ‌چیز صادق نیستم، به‌خصوص با خودم. پیچیده‌ترین و شکننده‌ترین دروغی که تابه‌حال ساخته‌ام خودم هستم.

به‌ خاطر داشته باشید که من اینجا درباره‌ی رایج‌ترین نوع دروغ صحبت می‌کنم و نه درباره‌ی فریبکاری ماهرانه که بعضی‌ها می‌گویند اساس ادبیات است. هنوز کودک بودم که این جنبه از تخیل را کشف کردم. اگر درست به‌ خاطر بیاورم، هشت یا نه‌ساله بودم که با آگاهی خودم روایت‌ کردن داستان‌های بلند را آغاز کردم: یک داستان اینجا، یکی‌ دیگر آنجا. خیلی زود متوجه شدم که داستان‌هایم هم برای خودم و هم برای دیگران چه لذتی به ارمغان می‌آورند. تا ده‌سالگی، مخاطبان پروپاقرصی از فرزندان عمو و دایی و دوستان، پسرها و دخترها برای خودم دست‌وپا کرده بودم که بیشتر آن‌ها همسنم بودند، اما بعضی هم بزرگ‌تر از من بودند، حتی دوازده یا سیزده‌ساله، که بی‌صبرانه منتظر شنیدن داستان‌های من بودند. در آن روزهای طولانی تابستان یا شب‌های زمستانی ۱۹۵۱، ۱۹۵۲ و ۱۹۵۳ با دهانی باز و شگفت‌زده دور من جمع می‌شدند. لحظه‌ای فکر نکنید که من از آن دسته قصه‌گویان کودک‌سال داستان‌های پریان کلاسیک هستم. حتی یک بار هم چیزی شبیه به این نگفتم: «و بعد شنل قرمزی با مادرش خداحافظی کرد و به جنگل رفت.» داستان‌هایی که تعریف می‌کردم همیشه درباره‌ی خودم بود. دیگران، چه سربازان حلبی باشند یا ملوانان هفت‌دریا، چه اهمیتی برایم داشتند؟ تنها چیزی که می‌خواستم این بود که خودم را در بحبوحه‌ی یک موقعیت خارق‌العاده قرار دهم و جدی گرفته شوم و در مورد دومی تقریباً همیشه موفق بودم.

احتمالاً به‌ نظر می‌رسد که دوران کودکی شادی داشته‌ام، اما به‌هیچ‌وجه این‌طور نیست. آخرین چیزی که مادرم می‌خواست این بود که من دروغ بگویم. پدرم قبلاً دروغ‌های زیادی گفته بود و باعث شده بود مادرم از شدت خشم و درد فریادش به آسمان برود. دیدن ناامیدی او مرا آزار می‌داد و وقتی پدرم به‌ جای عذرخواهی زد همه‌چیز را شکست و تهدید کرد که با مادرم، با خودش، با همه‌ی ما کارهای وحشتناکی می‌کند، وحشت‌ کردم. گوش می‌دادم، جاسوسی‌شان را می‌کردم، قسم می‌خوردم که هرگز مثل او دروغ نگویم، اما بی‌فایده بود، لذت دروغ‌گفتن همیشه برنده می‌شد. یک روز، بعد از بازی فوتبال در میدان شهر، خیسِ عرق به خانه برگشتم. مادرم نگران پرسید: «چه اتفاقی واسه‌ت افتاده؟»

«داشتم فوتبال بازی می‌کردم مامان! به‌ خاطر من بردیم! یه گل زدم!»

ادامه دادم و جزئیات بازی را برایش تعریف کردم؛ اینکه چه بازیکن فوق‌العاده‌ای بودم و چطور گل زدم. مادرم بادقت و با علاقه‌ای که هر لحظه بیشتر می‌شد به حرف‌هایم گوش داد و حتی احساساتی شد. گفت: «یا مریم مقدس! واقعاً خوب بازی کردی!»

در آن لحظه، حرفم را قطع کردم. نمی‌توانستم این کار را بکنم. نباید بکنم. با او نباید این کار را می‌کردم. تمام شادی‌ای که در ابتدا احساس کرده بودم به پشیمانی تبدیل شد و درد غیرقابل‌ تحملی سر و سینه‌ام را در بر گرفت. داشتم چه می‌گفتم؟ چطور می‌توانستم مادرم را که این‌قدر به حقیقت اهمیت می‌داد فریب بدهم؟ اصلاً چرا حرفم را باور کرد؟ او که معمولاً خیلی محتاط بود؟ و وقتی می‌دانستم واقعاً چه اتفاقی افتاده‌، چرا این‌قدر از دروغ‌ گفتن لذت می‌بردم؟ زدم زیر گریه. تته‌پته‌کنان گفتم: «این‌جوری نبود مامان! من گل نزدم. من تو فوتبال افتضاحم. من رو دروازه‌بان کردند و نتونستم حتی یه توپ رو بگیرم.»

چون از دروغ گفتن پشیمان بودم، گریه کردم، اما دلیل دیگرش این بود که پشیمانی‌ام لذت احساس این را که دروغم حقیقت دارد از بین برده بود.

شاید آن‌ موقع بود که کم‌کم به نقص خودم شک کردم. درحالی‌که سعی می‌کردم راهی برای اصلاح این نقص پیدا کنم، هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام دادم تا پنهانش کنم که کسی متوجه نشود. هرگز به درونم نگاه نکردم تا ببینم دقیقاً کجا نقص دارم و این فقط به اضطرابم اضافه می‌کرد. سعی کردم تاریکی‌ درونم را کنترل کنم، اما موفق نشدم. تمام نیت‌های خوبم شکست خوردند. دروغ‌ها از لب‌هایم جاری می‌شدند، نه به این دلیل که خودم آن دروغ‌ها را می‌گفتم، بلکه به این دلیل که حین گفتن آنها درک من از دروغ‌بودنشان کم‌رنگ می‌شد و ناگهان رنگ حقیقت به خود می‌گرفتند. اوه، اوضاعم خیلی خراب بود! سپس، وقتی حدوداً دوازده‌ساله بودم، متوجه شدم که وقتی به حقایق روزمره می‌چسبم، احساس بدبختی می‌کنم و وقتی داستانی را تعریف می‌کنم که خودم در مرکز آن هستم، خوشحال می‌شوم. نمی‌توانستم با آن مبارزه کنم. دقیقاً همین‌طور بود: چیزهای خوب حس بدی داشتند و چیزهای بد حس خوبی داشتند. بچه‌ها دور من جمع می‌شدند تا گوش دهند و من دوباره به زندگی برمی‌گشتم. هر نقصی که داشتم، انگار کسی متوجه آن نمی‌شد و خیلی زود آن را فراموش می‌کردم. هنگام تعریف داستان‌هایم، احساس می‌کردم که انگار هیچ‌چیز دیگری وجود ندارد. هیچ شاهدی وجود نداشت و تنها صدایی که می‌شنیدم صدای خودم بود؛ انگار هنرمندانه توانسته بودم زمان را دستکاری کنم و به‌‌ همراه آن، جسمم، سنم، مکانم و حتی فصل را تغییر دهم.

یک بار برای پسرعموهایم داستانی درباره‌ی غاری مرموز در مزرعه‌ای نه‌چندان دور از خانه‌مان تعریف کردم. چیزی که دروغ‌هایم را منحصربه‌فرد می‌کرد این بود که هرگز در سرزمین‌های دور مانند آمریکا یا آسیا یا قطب شمال اتفاق نمی‌افتادند. چون خودم شخصیت اصلی داستان بودم، دروغ‌هایم در جایی که من زندگی می‌کردم، در حیاط خانه‌مان یا پایین خیابان یا مزارع نزدیک، به وجود می‌آمدند و شامل افرادی می‌شدند که واقعاً وجود داشتند. آن داستان خاص حتماً به‌ طور ویژه‌ای قانع‌کننده بوده‌، زیرا پسرعموهایم از من قول گرفتند که غار و تمام اسرار باشکوهش را به آنها نشان دهم. من هم موافقت کردم. آنها، در آن‌ سوی شهر، در انتهای خیابان «ویا تادِئو دِی ساسی» زندگی می‌کردند و به‌ندرت به محله‌ی ما می‌آمدند، اما صرف‌نظر از اینکه آنها بر‌می‌گشتند یا نه من شروع به جستجوی غار کردم.

هرچه بیشتر در مورد آن صحبت می‌کردم، بیشتر وجودش را باور می‌کردم. تنها چیزی که برای اثبات دروغم نیاز داشتم دیدن نشانه‌ای از یک شکاف در زمین بود، حتی اگر فقط چند سانتی‌متر عمق داشت. آن شکاف را پیدا کردم و آن گودال تاریک مانند خطرها و مزایای فراوانش واقعی شد. من دائم به آن فکر می‌کردم: در مدرسه، در خانه و در رختخواب؛ شب‌ها قبل از خواب، مخصوصاً در رختخواب. معلق بین خواب و بیداری، بدنم مثل پروژکتور در سالن فیلم «سینما استادیو» بود. می‌توانستم غار تاریک و درخشش سکه‌ها و جواهرات داخل آن را ببینم. کلماتی به ذهنم خطور می‌کردند که تصاویر را معنا می‌بخشیدند و تصاویر افعالی را به‌ دنبال خود می‌کشیدند. هرچه بیشتر در غار مخفی‌ام وقت می‌گذراندم، کمتر از لحظه‌ای می‌ترسیدم که مجبور می‌شدم آن را به پسرعموهایم نشان دهم. در واقع هربار که آنها را دور خودم جمع می‌کردم، رازهای جدیدی برای اضافه‌ کردن و ماجراهای جدیدی برای تعریف‌ کردن داشتم: ورودی غار با یک پر طاووس مشخص شده بود، زنی به زیبایی «دِبورا کِر» در غار زندگی می‌کرد، من هر شب یواشکی از خانه‌ام بیرون می‌زدم و تا سَحر در آغوشش می‌خوابیدم.

پسرعموها و دخترعموهایم، چه پسر و چه دختر، بی‌صبرانه منتظر بودند که به خانه‌ام بیایند. خلاصه بگویم، این داستان را هزار بار تعریف کرده‌ام. بالاخره این فرصت در یک تعطیلات خاص پیش آمد؛ الآن یادم نمی‌آید عید پاک بود، کریسمس یا روز یکی از قدیسان. و من اصلاً نگران نبودم. البته، متوجه شدم که باید نگران باشم، چون این آزمونی انکارناپذیر برای واقعیت بود، اما بااین‌حال هیچ نگرانی‌ای نداشتم. در ابتدا، وقتی شروع به گفتن این دروغ کردم، واقعیت وجود پسر‌عموهایم کمی افسرده‌کننده بود. آنها وجود داشتند و غار وجود نداشت، اما با گذشت زمان و با توجه به جزئیات حضور من در داستان واقعی‌تر از حضور آنها در واقعیت شد و آنها نیز این را فهمیدند. آنها می‌خواستند وارد داستان شوند، می‌خواستند بخشی از آن باشند. این ایده به‌ نظرم هیجان‌انگیز بود. من معتقد بودم که اگر آنها واقعی هستند، غار من واقعی‌تر از آنهاست و در داستان من جای کافی برای آنها هم وجود دارد. خلاصه، من حتی یک لحظه هم نترسیدم که بخواهم دربرابر کاوش پسرعموهایم در تمام گوشه‌وکنار غار عمیقی که نه‌چندان دور از خانه‌ام قرار داده بودم مانعی بتراشم؛ درست آن‌ طرف خیابان، سمت راست، بالای یک حصار سیم خاردار، پای یک تپه‌ی پوشیده از چمن و چند قدم دورتر از یک درخت گلابی. بنابراین آنها را به داخل مزرعه و به‌ سمت تپه‌ی خاکی با فرورفتگی کوچکش هدایت کردم؛ فرورفتگی تپه با کمی سایه، که خاک آن کمی تیره‌تر از وقتی بود که نور کامل خورشید بر خاک می‌تابد و با یک پر سفید مرغ علامت زده شده بود. به‌سختی روی تخته‌سنگی در همان نزدیکی رفتم و با حرکتی باشکوه و خاموش که رشته‌ی کلماتم را پاره کرد به ورودی غار مرموز اشاره کردم. واقعیت آشکار بود و نیازی به تزیین بیشتر نداشت. بین آنچه مدت‌ها در ذهن من بود و آنچه به‌سرعت برای آنها آشکار می‌شد لحظه‌ای طولانی از تنش ذهنی در حال رخ‌ دادن بود. سپس نارضایتی و همراه با آن اولین غرغرهای ناامیدی از راه رسید. آبرویم رفت. پسرعموی بزرگم، فرانکو، با انزجار گفت: «Siproprinustrùnz»

که منظورش این بود: «تو احمقی و شوخی‌‌ت حتی از خودت هم احمقانه‌تره.» نمی‌دانستم چگونه توضیح دهم که این شوخی نیست، که من مسخره‌شان نمی‌کردم، که البته طبق گفته‌ی مادرم ممکن است دروغگو باشم، اما در ذهنم واقعاً به غاری رفته بودم و واقعاً همراه با دبورا کِر روی تلّ واقعی سکه‌های طلا دراز کشیده بودم. آنها فحشم دادند و فرار کردند. فقط دخترعمویم، ماریا، باقی ماند.

او به‌سمت من آمد و دستم را گرفت. سپس گریه کرد. گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد. برایش سخت بود که دست از گریه‌ کردن بردارد. این اولین باری بود که داستان‌سرایی من باعث شده بود کسی گریه‌ کند.

در طول زندگی بزرگسالی‌ام، چنین صحنه‌هایی خیلی اوقات و به شکلی بسیار دراماتیک‌تر رخ داده‌اند. من از دروغ‌ها، احساسات متعالی، لحن‌های آرامش‌بخش، رفتارهای ملایم، در دسترس‌ بودن گرم و شیوه‌ی فروتنانه‌ای که در آن اعمال سخاوتمندانه، اگر نه قهرمانانه‌ام، را توصیف می‌کنم، برای ایجاد ارتباطات قوی استفاده کرده‌ام: دوستی‌ها، روابط عاشقانه و پیوندهای دانشگاهی.

تا زمانی که دروغ‌ها پابرجا مانده‌اند، تاروپود زندگی خوب نیز پابرجا مانده‌ است. وقتی مردم در تاروپود دروغین حساسیت‌ها و همدردی‌ها و انسانیت عمیق من گرفتار می‌شوند، بدون حضور مصنوعی من به‌سختی زندگی می‌کنند؛ آنها این تصور را دارند که زندگی با من نه‌تنها قابل‌تحمل‌تر است، بلکه گاهی اوقات حتی زیباست، درحالی‌که بدون من همه‌چیز شروع به فرسایش می‌کند، خود زندگی فرساینده می‌شود. حتی خودم هم با اعتقاد به دروغگوی درونم از نفرت از خودم و رنجی که اگر دروغ‌ گفتن را متوقف کنم تجربه خواهم کرد بر خود لرزیده‌ام. در نتیجه، هروقت به‌دلیل خستگی یا حواس‌پرتی یا بی‌حوصلگی‌ام مشخص شده که دروغ گفته‌ام، درد شدیدی به جانم افتاده، همراه با اتهامات خصمانه، اشک، خشم و حتی کلمات بی‌رحمانه‌ای مثل کلماتی که مادرم کمی قبل از مرگش به من گفت: «آلدو، آلدو کوچولو، تو من‌ رو می‌ترسونی.»

ماریای کوچک مرا به چیزی متهم نکرد. اشک‌هایش از حس سردرگمی‌ای نشئت می‌گرفت که حتی مرا هم گیج کرده بود. نفس‌نفس می‌زدم، وزن سنگینی را روی سینه‌ام حس می‌کردم، عرق سردی بر پیشانی‌ام نشست، برای تسکین دردش، سعی کردم دروغ‌های بیشتری به او بگویم. دروغ‌ها به‌ طور وسواس‌گونه‌ای می‌آمدند و به‌ نظر می‌رسید که او حاضر است باورشان کند، حتی اگر فقط برای بازیابی حس آرامش قبلی خودش بود، اما گریه و ناراحتی بیش از حدش آن‌قدر واقعی بود که نتوانستم کاری کنم حرف‌هایم را بپذیرد. او می‌خواست به باور کردن من ادامه دهد، اما من ناگهان احساس ناراحتی کردم و دیگر نمی‌توانستم خودم را باور کنم. آن‌موقع بود که فهمیدم روش‌های پلید من می‌توانند آسیب بزرگی به بار بیاورند و هرگونه احساس راحتی که از دروغ‌هایم به دست می‌آورم، درنهایت، باید با احساس گناهم درگیر شود. دیگر بس بود. باید متوقف می‌شدم، باید یاد می‌گرفتم که به حقایق پایبند باشم. من به نوجوانی گیج تبدیل شدم؛ از گفتن داستان‌هایم می‌ترسیدم و درعین‌حال نمی‌توانستم دست از این کار بردارم.

سپس بعدازظهری بهاری، در یک دکه‌ی کتابفروشی در خیابان «ویا فوریا»، یک نسخه‌ی‌ ارزان و کهنه از «چهل‌ونه داستان» همینگوی را که به ایتالیایی ترجمه شده بود خریدم. همه‌ی آنها را در عرض چند روز خواندم و بسیاری از آنها را دوست داشتم، اما یکی‌شان، «گربه زیر باران»، مشخصاً برایم برجسته‌تر بود. احساس می‌کردم که انگار فقط برای من نوشته شده‌. داستان زن‌وشوهر جوان آمریکایی‌ای است که در اتاق هتلی در ایتالیا گیر افتاده‌اند، درحالی‌که بیرون باران شدیدی می‌بارد. مرد روی تخت دراز می‌کشد و کتاب می‌خواند، درحالی‌که زن حوصله‌اش سر می‌رود. سپس گربه‌ای را بیرون می‌بیند و تصمیم می‌گیرد که آن را بخواهد. او برای گرفتن آن با خدمتکار هتل که چتری برایش می‌آورد از هتل خارج می‌شود، اما گربه ناپدید شده و زن نمی‌تواند پیدایش کند. او به اتاق برمی‌گردد، از خودش و از همه‌چیز اطرافش ناراضی است و سپس آن پایان از راه می‌رسد، که آن زمان آن‌قدر آن را خوانده بودم که تمامش را از حفظ بودم:

زن گفت: «به‌هرحال، من دلم گربه می‌خواد. دلم گربه می‌خواد. همین حالا دلم گربه می‌خواد. اگه نمی‌تونم موهام رو بلند کنم یا هیچ تفریح دیگه‌ای داشته باشم، یه گربه که می‌تونم داشته باشم.»

جورج گوش نمی‌داد. کتابش را می‌خواند. همسرش از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، به چراغ‌های میدان که روشن شده بود. یک‌ نفر در زد. جورج سرش را بلند کرد و گفت: «بفرمایید.»

خدمتکار دَم‌ در ایستاده بود. گربه‌ی گچی بزرگی را محکم بغل کرده بود. گفت: «معذرت می‌خوام! مدیر هتل از من خواهش کرد این گربه رو برای خانم بیارم.»

اوه! خداوندا! آن سطرهای پایانی را بارها‌وبارها خواندم، بدون اینکه به نقطه‌گذاری‌ها توجه کنم و اجازه دادم فکرم از یک سطر در سطر بعدی غوطه بخورد. به‌طور خاص تحت‌تأثیر شخصیت مدیر هتل، مردی بسیار قد‌بلند و مسن، قرار گرفتم که توانست شگفت‌انگیزترین و غیرمنتظره‌ترین چیز را ابداع کند، به‌ جای گربه‌ی واقعی، از خدمتکار خواست تا برای زن ناراضی یک گربه‌ی گچی بزرگ بیاورد. با خودم گفتم: «من هم می‌تونم مثل اون باشم. این مردیه که می‌تونم شبیه اون بشم، کسی که می‌دونه چه زمانی به خدمتکار بگه بفرمایید، این رو برای خانم ببرید.»

و تا حد زیادی همین اتفاق افتاد. به لطف گربه‌های گچی، من توانستم به یک همسر، چندین معشوق، دو فرزند، یک شغل مناسب در یک بخش بی‌ربط - که حتی ارزش گفتن هم ندارد - پول زیاد، رضایت فراوان، فروپاشی‌های روانی متعدد، چند‌تایی احساس گناه و سهم عادلانه‌ی خودم از رنج دست یابم. حتی وقتی همه‌چیز از هم می‌پاشید، به خلق کردن ادامه می‌دادم تا رو به جلو حرکت کنم. سال‌ها، حتی دهه‌ها، آن گربه‌ی مصنوعی که در برابر باران نفوذناپذیر بود بهانه‌ی پنهان من بود. با همه‌ی دروغ‌هایم چه کار می‌کردم؟ من برای خودم و دیگران گربه‌های گچی درست می‌کردم.

اگر زندگی آنچه می‌خواهید به شما نمی‌دهد، چه اشکالی دارد که واقعیت‌ها را نادیده بگیرید و گربه‌های گچی را جایگزین آنها کنید؟ و، گذشته از این، واقعیت‌ها چه هستند، اگر مجموعه‌ای بی‌پایان از گربه‌های گچی نباشند؟ وقتی خاطره‌ای را انتخاب و آن را دستکاری می‌کنید، آیا نتیجه‌ی کارتان یک گربه‌ی گچی نیست؟ وقتی داستانی را حول یک موفقیت یا تراژدی انتخاب‌شده می‌سازید، آیا گربه‌های گچی خلق نمی‌کنید؟ و ما - با صداهای لطیف، حرکات دقیق، طرز راه‌رفتن حساب‌شده، مدل‌ مو، ریش، با تمام روش‌های آرایش و عادت‌هایی که برای شکل‌ دادن و ارائه‌ی خودمان به آنها متکی هستیم - آیا همه‌ی ما گربه‌های گچی نیستیم؟ و در لحظاتی که بیشتر خودمان هستیم، در اصیل‌ترین حالتمان، آیا هنوز هم به روش‌های مصنوعی میومیو نمی‌کنیم؟

دهه‌ها، هر زمان که گربه‌ی گچی به هزاران تکه خرد می‌شد و تحقیر و خشم و غم فضا را پر می‌کرد، گربه‌ی همینگوی به من کمک می‌کرد کمتر احساس تفرقه، عذاب و گناه کنم. چه اشکالی دارد؟ تنها کاری که من کردم این بود که از آنچه آرزو داشتیم شبیهش باشیم و بدون دروغ‌ها هرگز نمی‌توانستیم آن‌طور باشیم، برای خودم و دیگران شبیه‌سازی‌های دقیقی فراهم کنم. سال‌ها پیش، وقتی همسرم بالاخره از نظر همدردی، شغلی و توجه به فرزندانمان، مرا آن‌طور دید که واقعاً بودم - خوشبختانه، من هنوز هم نمی‌دانم واقعاً چه کسی هستم - واکنش او بسیار بدتر از واکنش ماریای کوچک در دوران کودکی بود. وقتی دنیای لطیفی که او را با عاشق‌ شدن به خودم در آن پیچیده بودم ناگهان ترک خورد، او هم ترک خورد، تمام عقل و منطقش را از دست داد، پژمرده شد و دیگر هرگز نتوانست از شر آن احساس رها شود.

من هرگز علاقه‌ی خاصی به واقعیت نداشته‌ام، اگرچه وانمود کرده‌ام که عاشق زندگی واقعی هستم، به آن علاقه‌ی خاصی دارم و حس انسانی زیادی را نسبت‌ به آن نشان می‌دهم. همه‌ی این‌ها دروغ است. در واقع، با وجود تناقضات ظاهری، من همیشه بیشتر به زندگی خیالی علاقه‌مند بوده‌ام و واقعیت را به‌عنوان مزاحمی مملو از حقارت دیده‌ام. وقتی افرادی که به لطف داستان همینگوی زمانی مرا می‌پرستیدند و قدردان من بودند ناگهان احساس می‌کردند زمین زیر پایشان خالی شده‌، وقتی دیگر قدردان گربه‌های گچی نبودند که زمانی آرامشان می‌کرد، احساس حیرت و گاهی حتی خشم به من دست می‌داد. طبیعتاً من همیشه از مطرح‌ کردن این پرسش از خودم اجتناب کرده‌ام و بدون شک الآن هم این کار را نخواهم کرد که چرا دروغ‌های من سرانجام فرومی‌ریزند، درحالی‌که دروغ‌های دیگران یک عمر دوام می‌آورند و حتی در برابر واقعیت‌ها مقاومت می‌کنند. چه می‌توانم بگویم؟ یک جای کارم می‌لنگد. من اصلاً نمی‌دانم چگونه - جز از طریق تظاهر کردن - حساسیت، حمایت یا عشق را به فرد یا به نوع بشر نشان دهم یا چگونه از شگفتی‌های طبیعت شگفت‌زده شوم. شاید همین امر باعث می‌شود دروغ‌های من ناقص و بی‌ربط باشند. به‌هرحال، اگر من فردی بودم که به‌ اندازه‌ی کافی احساساتی بود، فردی که قادر به ابراز شگفتی و عشق‌ ورزیدن باشد، چرا باید دروغ می‌گفتم؟ مشکل این است که من همیشه می‌خواستم بیشتر از چیزی باشم که هستم؛ به عبارت دیگر، بهتر از خودم باشم، اما هرگز قادر به این کار نبوده‌ام. درد من از همین‌جا ناشی می‌شود.

کافی است! چیزی نیست که بابت آن شکایتی بکنم. من زندگی خودم را کرده‌ام و، با وجود دروغ‌هایم، زندگی کاملی بوده‌. فقط یک بار واقعاً احساس سردرگمی کردم، آن‌ هم زمانی بود که فهمیدم پایان داستانی که بیشتر عمرم برایم مفید بوده، نه توسط همینگوی، بلکه توسط جوزپه ترِویزانی نوشته شده‌. درحالی‌که همینگوی نوشته بود صاحب هتل برای خانم آمریکایی یک گربه‌ی بزرگ خال‌خالی فرستاده‌، ترِویزانی که در اتاق زیرشیروانی سردش در خیابان اورمیا نشسته بود تصمیم گرفت که یک گربه‌ی بزرگ خال‌خالی فقط می‌تواند به‌ معنای یک گربه‌ی بزرگ ساخته‌شده از گچ باشد. سردرگمی من چقدر طول کشید؟ شاید یک دقیقه. به‌ اندازه‌ی یک سرگیجه و بعد با خودم گفتم، چه‌ کسی به همینگوی اهمیت می‌دهد؟ خودش ضرر می‌کند. نمی‌دانم از گربه‌ی خال‌خالی او چه استفاده‌ای می‌توانم بکنم. یک گربه‌ی خیابانی در اتاق هتل راپالو؟ فکر نمی‌کنم. من ترِویزانی را انتخاب می‌کنم، عاشق ترجمه‌اش هستم و عمیقاً از او به‌ خاطرش سپاسگزارم. تا زمانی که زنده‌ام، آن پیرمرد ایتالیایی همچنان برای زن جوان ناراضی در اتاق هتلش یک گربه‌ی گچی می‌فرستد. با اینکه خوب می‌دانم در واقعیت، جایی که همه‌چیز دیر یا زود از هم می‌پاشد، رابطه‌ی آن زوج فقط بدتر می‌شود و هیچ دروغی هرگز آنها را نجات نمی‌دهد.

منتشر شده در نسخه‌ی چاپی نشریه‌ی نیویورکر، شماره‌ی ۲۸ آوریل ۲۰۲۵
متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد