icon
icon
عکس از امیر شاه‌محمد
عکس از امیر شاه‌محمد
وقوع پیش از حادثه، دستی پر از هیچ
نویسنده
علیرضا خضری
تاریخ
22 مرداد 1404
زمان مطالعه
21 دقیقه
عکس از امیر شاه‌محمد
عکس از امیر شاه‌محمد
وقوع پیش از حادثه، دستی پر از هیچ
نویسنده
علیرضا خضری
تاریخ
22 مرداد 1404
زمان مطالعه
21 دقیقه

زنگ می‌زنند. باید پیک رستوران باشد. گوشی آیفون را برمی‌دارم: «بیارش بالا.»

در را باز می‌کنم. خبری از پیک رستوران نیست. سارا است، عشق دوران جوانی‌ام. دستش را به‌طرفم دراز می‌کند، دهان دستم باز می‌شود و انگشت‌هایمان یکدیگر را در آغوش می‌کشند. در ماه آگوست هستیم، ولی دستش سرمای ژانویه را دارد. مثل روز اولی که دیدمش جوان و زیباست. لباسی به سرخی گل لاله پوشیده. دستم را فشار می‌دهد و می‌گوید: «سلام.»

زبانم بند آمده. سرم را به‌آرامی پایین می‌آورم تا جواب سلامش را داده باشم. با دست دیگرش در را می‌بندد و به خانه می‌آید. مثل بادبادکی من را دنبال خودش می‌کشاند. به‌طرف مبل می‌رود. دستم را رها می‌کند و می‌نشیند. من هم کنارش فرود می‌آیم. اگر خواب است، کاش هیچ‌وقت بیدار نشوم. معصومانه لبخند می‌زند و می‌پرسد: «حالت خوبه؟ همه‌جا درباره‌ی تو حرف می‌زنند؟»

مگسی حواسم را پرت می‌کند و باعث می‌شود تا چشم از او بردارم. سؤالش را با سؤال دیگری جواب می‌دهم: «خیلی وقته ندیدمت. خودت خوبی؟ من رو چطور پیدا کردی؟»

«خوبم. آدم‌های مشهور زود پیدا می‌شن.»

«پس من هم خوبم.»

«مطمئنی؟»

«آره.»

«ولی تصمیمت چیز دیگه‌ای می‌گه.»

«هرکسی اختیار زندگی خودش رو داره.»

بلند می‌شوم و به آشپزخانه می‌روم. می‌پرسم:«چایی یا قهوه؟»

«چایی. اون‌وقت اُتانازی چه‌جور اختیاریه؟»

«اختیار عقلانی.»

فنجان‌ها را از کابینت بیرون می‌آورم. مگسی مدام دور سرم می‌چرخد و صدای وزوزش عصبی‌ام می‌کند. یکی از فنجان‌ها از دستم می‌افتد و دسته‌اش می‌شکند. نفس عمیقی می‌کشم، «آروم باش!» فنجان دیگری برمی‌دارم و سفیدی‌اش را با سیاهی چای رنگ می‌زنم. به پذیرایی برمی‌گردم و آن را روی میز می‌گذارم. از توی جعبه‌ی عطاری روی میز، که یک طرفدار ایرانی آن را برایم هدیه فرستاده، دو غنچه‌ی گل سرخ بیرون می‌آورم و توی فنجان چای می‌اندازم. در نامه‌ای که همراهش برایم فرستاده بود، کاربرد آن را این‌طور توصیف کرده بود: غنچه‌ها شناور می‌شوند، درست مثل من که با دیدن سارا نمی‌دانم معلق در هوا هستم یا روی زمین؟

سارا رشته‌ی افکارم را با سؤالش پاره می‌کند. می‌پرسد:«چرا اُتانازی؟»

با لحنی آرام ولی کلافه می‌پرسم:«دوست داری چه جوابی بشنوی؟»

«پس زندگی چی؟»

«به صورتم نگاه کن. چین‌وچروک‌های عمیقش رو می‌بینی؟ هشتاد و هشت سال. بیشتر جاها رو دیدم، بیشتر صداها رو شنیدم و بیشتر مزه‌ها رو چشیدم و حالا دیگه خسته شدم.»

«از چی؟»

«از تکرار.»

«منظورت چیه؟»

«می‌خوام قبل از اینکه سه وعده غذای من تبدیل بشه به دو وعده، بعد یک وعده و بعد تنها خوردن دارو و آبدرمانی و بعد مردن، بدون حضور خانواده‌ی نداشته‌م، و بوگرفتن توی یک گوشه‌ی این خونه‌ی بزرگ، اون‌هم طوری‌که همسایه‌ها و سگ‌ها از بوی تعفنم بفهمند که دیگه زنده نیستم، قبل از اینکه مرگ به دیدنم بیاد، من برم سراغش.»

با پوزخندی می‌گوید:«جالبه.» و تمام چایی‌اش که هنوز داغ است را یک‌نفس می‌نوشد.

غنچه‌های گل را می‌جود و لبخند می‌زند. از بین لب‌هایش یک زنبور عسل بیرون می‌زند. با دیدن زنبور صدای انفجار مغزم را می‌شنوم. می‌ایستد و دستش را دراز می‌کند. نمی‌خواهم به رویش بیاورم چه چیزی دیده‌ام. طوری‌که انگارنه‌انگار اتفاقی افتاده، دستش را می‌گیرم؛ سرمای دستش استخوا‌ن‌سوز است. می‌گوید:«رخ شهر رو بدون چراغ تصورکردن چقدر تاریکه؟»

«این چه ربطی به جواب من داشت؟»

«اگر چراغی نباشه، ما گم می‌شیم.»

«یعنی چی؟»

دستم را رها می‌کند و قلبم را لمس می‌کند.

«چراغ دلت رو کی خاموش کرده؟»

لمس می‌شوم. سؤال‌هایش در دریای خون میان سینه‌ام سونامی ایجاد کرده‌اند. با اکراه به‌طرف صندلی راحتی‌ام می‌رود و می‌نشیند. پا روی پای دیگرش می‌اندازد و انگشتان بلورینش را درهم گره می‌زند. چانه‌اش را بالا می‌دهد و طوری به من خیره می‌شود که انگار منتظر جواب است.

«چی پرسیدی؟»

«چراغ...»

«چراغم تو بودی.»

«من؟»

«همیشه و همه‌جا.»

قطره‌ی اشک گرمی از روی گونه‌ام سر می‌خورد. او نمی‌داند من تمام عمرم را با عذاب وجدان زندگی کرده‌ام. نمی‌داند زمانی برگشته که من دیگر توانی ندارم. چهره و تیپ شصت سال پیشم و هرچیزی که زمانی داشتم را حالا دیگر ندارم. آیا نمی‌داند؟ اصلاً چرا آمده؟ بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورم، به کنارم می‌آید و با نوک انگشت شستش اشک روی گونه‌ام را پاک می‌کند.

«چرا شب قبل از مرگم اومدی؟»

«مرگت؟»

«آره. دادگاه با درخواستم موافقت کرده.»

«جدی؟»

«راضی‌کردن قاضی کار مشکلی بود، ولی...»

«چرا؟»

«به‌خاطر شهرتم.»

«چون مشهور بودی نمی‌خواست بمیری، یا چون آدم بودی؟»

«می‌گفت اگر مردم بفهمند درخواست اُتانازی کردم، امید به زندگی‌شون پایین می‌آد. حرفش خنده‌دار بود، ولی درست هم بود. تو این مدت کلی پیام برام اومد که اگر اُتانازی بکنی، ما هم خودکشی می‌کنیم.»

«من می‌تونم منصرفت کنم؟»

به چشم‌های کهکشانی‌اش خیره می‌شوم. من را به‌طرف خودش می‌کشد. غرق در نگاهش شده‌ام. لب باز می‌کند تا ببوسمش. چشم‌هایم را می‌بندم و نزدیک‌تر می‌شوم. لب که باز می‌کنم، مگسی روی لبم می‌نشیند. چشم که باز می‌کنم، می‌بینم از دهان سارا مگس بیرون می‌آید و به اطراف پرواز می‌کند. او هنوز چشم باز نکرده. با دست، آن‌ها را دور می‌کنم. دستپاچه شده‌ام. بوی متعفنی به مشامم می‌خورد و باعث می‌شود تا خودم را عقب بکشم. بوی دهان من است یا سارا؟ خجالت می‌کشم و دستم را جلوی دهانم می‌گذارم. از او جدا می‌شوم و می‌پرسم:«گرسنه نیستی؟»

«خیلی. اتفاقاً راه زیادی تا اینجا اومدم و هیچ‌چی هم نخوردم.»

«امشب پیتزا سفارش دادم. خسته شدم از رژیم غذایی دکترها، ولی عجیبه که تا حالا نرسیده. شاید سفارشم رو ثبت نکرده باشند. باید دوباره بهشون زنگ بزنم.»

پشت به سارا گوشی را برمی‌دارم و شماره‌ی رستوران را می‌گیرم. دستم را جلوی دهانم چال می‌کنم و جلوی بینی‌ام می‌گیرم. در آن ها می‌کنم تا ببینم بو از دهان من بوده! سارا می‌آید و غافلگیرم می‌کند. گوشی را از دستم می‌گیرد و روی تلفن می‌گذارد. سیم آن را از پریز می‌کشد. در چشم‌هایم خیره می‌شود:«برای غذا عجله‌ای نیست. می‌دونستی ترسوترین آدمی هستی که تا حالا دیدم؟ می‌دونی درد قلب چیه؟»

می‌روم و روبه‌روی پنجره‌ی تراس می‌ایستم. نور لامپ خانه و فضای تاریک بیرون از شیشه‌ی پنجره آینه‌ای بی‌کیفیت ساخته که بازتاب صورت چروکیده و موهای زمستانی‌ام را در آن می‌بینم. سارا از همانجا حرفش را ادامه می‌دهد: «من شصت سال نخواستم جز تو کسی وارد قلبم بشه، ولی تو هنوز هم بزرگ نشدی!»

«هنوز عاشقمی سارا؟»

«نه. من از عشق متنفرم. فقط دلم برای خودم می‌سوزه، برای این تن خسته. کاش می‌شد فهمید توی قلب آدم‌ها چه خبره.»

خجالت‌زده موبایلم را از روی میز برمی‌دارم تا به رستوران زنگ بزنم. طعنه‌هایش کلافه‌ام کرده. دوباره می‌آید و موبایل را از دستم می‌قاپد. گونه‌ام را می‌بوسد. لب‌های سردش سونامی را به مرداب مبدل می‌کند. می‌پرسد:«تو هنوز عاشقمی؟»

«من پیرم و تو خیلی جوونی.»

«خب؟»

«من کمتر از دوازده ساعت دیگه قراره زنده بمونم. فردا ساعت هشت باید برم بیمارستان.»

«چرا بیمارستان؟»

«خودم خواستم. تمیزتره.»

موبایلم در دست سارا زنگ می‌خورد. نگاهش می‌کند و می‌پرسد:«پیتر کیه؟»

«وکیلمه.»

«به‌خاطر اموالت زنگ زده.»

«نمی‌دونم. من همه‌چیزم، جز این خونه، رو به خیریه بخشیدم.»

«شاید برای خونه...»

«ولش کن. خودش قطع می‌شه.»

می‌خواهم به سارا پیشنهادی بدهم. در طول‌وعرض خانه قدم می‌زنم. کف دست‌هایم عرق کرده. آن‌ها را می‌کنم توی جیب شلوارم. می‌پرسم:«سارا، می‌خوای اینجا مال تو باشه؟»

«من؟»

«آره. تو تنها کسی هستی که دارم.»

«روزی که بهم پیشنهاد ازدواج دادی رو یادته؟»

«یادمه.»

«جوابم مثبت بود. درسته؟»

«درسته.»

«چرا دیگه هیچ‌وقت پیدات نشد؟»

دنبال جوابش آمده؟! در عرق سرد غرق شده‌ام. نفسم بند آمده. نمی‌توانم درست تمرکز کنم. چشم‌هایم تار می‌شوند و دودو می‌زنند. سرم گیج می‌رود. من به دور اتاق می‌چرخم یا اتاق به دور من؟ سرم سنگین می‌شود. صدای وزوز این مگس‌های لعنتی دوباره بلند می‌شود. امانم را بریده‌اند. مردمک چشم‌هایم به کف سرم می‌چسبند و همه‌جا تاریک می‌شود.

کرکره‌ی چشم‌هایم را بالا می‌دهم. روی مبل دراز کشیده‌ام. سرم روی پای سارا است. چقدر زیبا و جوان مانده! کاش همین‌جا می‌مردم. می‌پرسد:«پس می‌خوای خونه‌ت رو بهم بدی!»

«آره. تو هنوز جوون و زیبایی. شاید بتونم با دادن اینجا بهت بخش کوچیکی از بدی‌هایی که در حقت کردم رو جبران کنم.»

دستش را زیر سرم می‌گیرد و یکی از کوسن‌های مبل را جای پایش می‌گذارد. می‌ایستد. به اطراف خانه نگاهی می‌اندازد. می‌پرسد:«چرا توی خونه‌‌ت هیچ گل‌وگیاهی نداری؟»

«نگهداری‌شون سخته.»

«پس کلاً آدم متعهدی نیستی. خونه‌ای که زندگی توش جریان نداشته باشه گوره.»

«آبادش کن.»

«رنگ درودیوارت چرا سفید و سیاهه؟»

جلوی پاهایش زانو می‌زنم. التماسش می‌کنم تا بهانه نیاورد و خانه را از من قبول کند، ولی با بی‌اعتنایی به‌طرف در می‌رود. سیل اشک‌هایم بند نمی‌آید. از او می‌خواهم حداقل تا فردا پیش من بماند، ‌اما توجهی نمی‌کند. دستگیره‌ی در را می‌چرخاند. فریاد می‌زنم:«پس چرا اومدی؟»

«اومدم بهت بگم من خیلی وقته که مردم. این سؤال برات پیش نیومد که چطور بعد از شصت سال پیدام شد و هنوز جوون موندم؟»

«پیش اومد، ولی ترسیدم ازت بپرسم.»

«همیشه ترسیدی. وقتی بی‌خبر رفتی، همه‌ش با خودم کلنجار می‌رفتم که چرا بی‌دلیل ولم کردی. مگه چه مشکلی داشتم؟! یک ماه بیشتر نتونستم تاب بیارم. آخرش هم نتونستم خودم رو قانع کنم که مقصر تویی. لباسی که برای تولدم خریده بودی رو پوشیدم. با طناب چند تا بلوک سیمانی به پاهام بستم و پریدم توی رودخونه‌ی سن. آدمیزاد با تغییره که زنده‌ست. من شصت ساله مردم و ظاهرم همونه. باطن تو هم شصت ساله که فرقی نکرده. خداحافظ!»

در را باز می‌کند و می‌رود. صدای قدم‌هایش دور و دورتر می‌شود.

مبهوت به چهارچوب خالی در نگاه می‌کنم. سکوت ممتدی فضای خالی خانه را پر می‌کند. یک نفر رفته ولی هیچکس اینجا نیست. از ترس سردم شده یا خانه همین‌قدر سرد بود؟ سرم گیج می‌رود. مگس مادربه‌خطایی می‌آید و روی مردمک چشمم می‌نشیند. تنها چیزی که می‌بینم پاهای باریک و اعوجاج‌دار اوست. اراده‌ای از خودم ندارم. نمی‌توانم دستم را تکان بدهم. بی‌اختیار پلک‌هایم را می‌بندم و همه‌جا تاریک می‌شود.

بارش باران روی صورتم را دوست دارم، ولی بوی نم بیشتر است. چشم باز می‌کنم. نور شدید دیدم را کور می‌کند. تیغه‌ی دستم را به پیشانی‌ام می‌چسبانم و سایه‌بان چشم‌هایم می‌کنم. پیرمردی بالای سرم ایستاده و نوک پنجه‌اش را توی لیوان آبی که در دست دارد فرو می‌کند و به صورتم می‌پاشد. روی مبل می‌نشینم و از او می‌پرسم:«تو دیگه کدوم خری هستی؟»

با لبخند می‌گوید:«غریبه نیستم.»

سارا کجاست؟ می‌ایستم و صدایش می‌زنم:«سارا!»

جوابی نمی‌شنوم. خونم به جوش می‌آید و می‌روم یقه‌ی پوسیده‌ی پیراهنش را در مشت‌هایم گره می‌زنم. از روی مبل بلندش می‌کنم. پشتش را به دیوار می‌کوبم. چند مگس روی دیوار له می‌شوند و چندتای دیگر هم به پرواز درمی‌آیند. می‌پرسم:«سارا کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی عوضی؟!»

جوابم را نمی‌دهد. قهقهه می‌زند، طوری که اشک چشم‌هایش جاری می‌شوند.

در حال بارگذاری...
عکس از امیر شاه‌محمد

«به چی می‌خندی؟»

«اینکه تو هنوز فکر می‌کنی سارا زنده‌ست.»

سارا؟ گفت خودش را توی رودخانه‌ی سن غرق کرده. بدون اینکه چیزی گفته باشم، می‌گوید:«سارا بهت چیزی نگفت. این من بودم که تعریف کردم.»

«چی؟»

«سارا هیچ‌وقت اینجا نبوده.»

شبیه به کابوس نیمه‌شب است. چشم‌هایش گود افتاده. در ظاهرش عمقی نیست. دست‌هایش تکیده و انگار از شخصی عاریه گرفته‌است، پیکر وارفته و پاهای عجیبی دارد؛ یکی بلند و دیگری کوتاه است. لباسش هم از خودش پیرتر به‌نظر می‌رسد. پوزخند عجیبی هم روی لب‌های بی‌انحنایش دارد.

«ولی اون درست همین‌جا بود. وقتی در رو باز کرد، از هوش رفتم.»

«چرا از هوش رفتی؟»

«حتماً از پشت زدی توی سرم.»

می‌دود میان حرفم. دست‌هایش را باز می‌کند و در وسط خانه می‌چرخد و می‌پرسد: «اون‌وقت کجا قایم شده بودم تا بزنمت؟»

بدنم به رعشه می‌افتد. می‌پرسم: «پس چطور اومدی داخل؟»

دست‌هایش را بالا می‌آورد و لب پایینش را به حالت تعجب بیرون می‌دهد: «خودت چی فکر می‌کنی؟»

«خودم در رو برات باز کردم؟»

لایک می‌دهد و تشویقم می‌کند؛ انگار آن‌قدر هم از نظرش کودن نیستم.

«تو که سارا نیستی؟»

«هستم؟»

«نه.»

«آفرین.»

«پس کی هستی؟»

«همه و هیچ‌کس.»

جلو می‌آید. دستم را فشار می‌دهد: «خوش‌وقتم.»

همان سرمایی در وجودش هست که در سارا بود.

«ولی سارا رو با چشم‌های خودم دیدم.»

«به‌خاطر اینکه زیاد بهش فکر کردی و اون‌هم عاشقت بوده، من رو اینجوری دیدی.»

«چطور؟»

«زیاد پیش می‌آد. جالب اینجاست که هیچکس هم باور نمی‌کنه.»

«سارا رو از کجا می‌شناختی؟»

«وصیت کرده بود وقتی لحظه‌ی مرگت رسید، بیام خبر مرگش رو بهت بدم.»

«چی؟»

روبه‌رویم می‌نشیند و دستش را بالا می‌آورد. با لحنی شمرده و آرام، طوری‌که انگار برای فردی کرولال لب‌خوانی می‌کند، می‌گوید:«ق... رار... بود...»

به ساعت اشاره می‌کند. زبانش را بیرون می‌آورد و من را نشان می‌دهد: «وقـ ... تی... که... لحـ ...ظ... ـه‌ی... مرگ... ت... رسید...»

دو انگشتش را به شکل پا روی کف دست دیگرش حرکت می‌دهد و به خودش اشاره می‌کند: «بیام خبر...»

با انگشت شست به پشتش اشاره می‌کند: «مرگش رو بهت بدم.»

«این درست نیست. من فردا قراره بمیرم، نه امشب.»

با صدای بلند می‌خندد. چشمم به دندان‌هایش می‌افتد که به زردی خورشید است. می‌پرسم: «به چی می‌خندی؟»

«به تو، به اینکه این‌قدر مطمئنی.»

«چرا نمی‌فهمی؟ من صبح زود باید بیمارستان باشم.کلی خبرنگار و آدم اونجا منتظرم هستند.»

«باید؟»

«آره.»

می‌رود و لب پنجره‌ی تراس می‌ایستد. بازتابی از او در شیشه نیست. برمی‌گردد و دست‌به‌سینه می‌پرسد: «وقتی مجرمی رو زندانی می‌کنیم، می‌تونه بگه باید آزادم کنید؟»

«نه.»

«آفرین! پس دیگه حرفی نمی‌مونه.»

«ولی فردا مهمترین روز زندگیمه. من هم مجرم نیستم.»

«همه‌ی آدم‌ها مجرم‌اند. چرا این‌قدر نگران فردایی؟ کسی بهت قولش رو داده؟»

«چه جرمی؟ به خودم قولش رو دادم.»

«گناه پدر و مادر به پای فرزندان نوشته خواهد شد. چطور به خودت قول دادی؟»

«حرف‌هات رو نمی‌فهمم. اصلاً ولش کن. درکش برای تو سخته.»

«بگو. درک می‌کنم.»

«وقتی که سارا رو تنها گذاشتم و دیگه سراغش نرفتم، حس کردم که من هم از درون مردم. فقط آدم‌ها این رو نمی‌فهمیدند و من رو تحسین می‌کردند که با تنهایی خوب کنار اومدم.»

«جالبه!»

«جالب بود، ولی برای بقیه، چون خودشون خانواده داشتند، زن، بچه، نوه، باهاشون خلوت می‌کردند، اما من چی؟»

«تو؟»

«من با سایه‌م زندگی کردم، اون هم وجودش وابسته به لامپ روشن توی خونه بود. به‌خاطر همین هیچ‌وقت تا حالا نشده توی تاریکی بخوابم.»

«ولی تو بودی که سارا رو تنها گذاشتی و هیچ‌کس جز تو هم توی این قضیه مقصر نیست که بخوام به چشم ترحم نگاهت کنم. پس بیا واقع‌بین باش و تقصیراتت رو گردن بگیر.»

«قاتلی؟»

«نه به اون شکل.»

«پدر و مادرم چی‌کار کردن؟»

«منظورم از پدر و مادر آدم وحوا بود.»

«واقعاً کی هستی؟»

«می‌خوای بدونی؟»

«معلومه.»

«باشه. صبر کن.»

همان لیوان آب چندش را از روی میز بر می‌دارد و سر می‌کشد. ابرو بالا می‌اندازد و می‌گوید: «مثل ماهی هیچ‌وقت این عطش لعنتیم برطرف نمی‌شه.»

دفتری از جیبش درمی‌آورد و ورق می‌زند. به صفحه‌ای خیره می‌شود. گلویش را صاف می‌کند و می‌خواند:

ماە که به محاق رفته بود از آسمان پرسید: «کی؟» باد آواره که روی گندمزار می‌نواخت گفت: «به‌زودی.» شاخه‌ی گندم که به رقص درآمده بود پرسید: «چه کسی؟» رهگذری که به آوارگی باد و خشکی کویر بود گفت: «من؛ من که غیبتم به‌مثابه‌ی حضور است؛ من که سکونم به‌مثابه‌ی حرکت است؛ من که سکوتم به‌مثابه‌ی دیالوگ است؛ منم تلخ به رنگ لبخند؛ منم تیز به طعم الکل؛ منم تر؛ منم خشک؛ منم به رنگ مردم؛ منم و چهره‌ای بی‌شمار از چشم و لب؛ منم و ستونی بی‌شمار از دست و پا؛ منم قعر؛ منم سطح؛ منم امید؛ منم یأس؛ منم عدل؛ منم شر؛ منم صلح؛ منم جنگ؛ منم انس؛ منم جن؛ منم آب؛ منم سنگ؛ منم دار؛ منم خاک؛ منم غم؛ منم شاد؛ منم تو؛ منم او؛ منم ما؛ منم مرگ. سکوتت را بشکنی که چه بر زبان بیاوری؟

«مرگ؟»

لب‌ پایینش را گاز می‌گیرد و می‌گوید: «با اینکه هنرمند نامداری هستی، هیچ ذوق هنری نداری. البته مقصر خودم هستم. فکر کردم چون هنرمندی باید جور دیگه‌ای خودم رو بهت معرفی کنم. یادم رفته بود تو فقط آدمیزادی، حیف وقتی که گذاشتم تا برات شعر بنویسم.»

«نه، قصد توهین نداشتم. اتفاقاً خیلی هم زیبا بود جنابِ...»

«راحت باش! همون مرگ صدام بزن.»

نه می‌‌توانم حرف بزنم و نه می‌توانم تکان بخورم. دوباره وزوز مگس‌ها بلند می‌شود، انگار که به من می‌خندند. می‌پرسم: «درسته که شطرنج‌باز خیلی ماهری هستی؟»

«اشتباه نشنیدی.»

«با من بازی می‌کنی؟»

«الآن؟!»

«آره. تنها سرگرمی زندگیم شطرنج بوده.»

«پس شکستن دل دخترها؟»

«بازی می‌کنی؟»

«چرا می‌خوای بازی کنی؟»

«به‌خاطر اینکه اگر بردم، بی‌خیالم بشی و اگر بردی، بتونی من رو زودتر با خودت ببری.»

«پیشنهادت بیشتر از اینکه وسوسه‌انگیز باشه، احمقانه‌ست.»

«ولی من جدی گفتم.»

نوک بینی استخوانی‌ا‌ش، که پر از موهای سیاه ریز است، را به نوک بینی‌ام می‌چسباند و با چشمان گودافتاده‌ی بی‌نورش به من زل می‌زند. یک هزارپا از توی گوشش بیرون می‌آید و می‌رود توی سوراخ دماغش. می‌پرسد: «توی قیافه‌ی من اثری از شوخی می‌بینی؟»

«نه.»

«خوبه، چون فکر کردم نفهمیدی که من مرگم و نمی‌تونم از وظایفم سرپیچی کنم.»

از نزدیک چقدر ترسناک است. صدای ضربان قلب و شریان‌های خونی‌ام را می‌شنوم. عقب می‌رود و دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد.

«اما من پیشنهاد وسوسه‌انگیزی برات دارم.»

«چیه؟»

«اگر بگی عشق چیه، می‌زنم به چاک.»

«همین؟»

می‌خندد و تشوقیم می‌کند: «آره، به همین راحتی.»

«قبوله.»

خودکار قرمزی را همراه با پاکت‌نامه‌ای از جیبش درمی‌آورد و به من می‌دهد. با دست‌هایش اشاره می‌کند پاکت را باز کنم. خرمگس بزرگی با رنگ صابونی از پاکت‌نامه بیرون می‌زند و می‌رود روی شانه‌ی او می‌نشیند و شروع می‌کند به تمیزکردن دست‌ها و چشم‌هایش. سؤال نوشته‌شده‌ی روی برگه این است: عشق چیست؟ نمره: بهای زندگی.

در حال بارگذاری...
عکس از امیر شاه‌محمد

قبل از دیدن نمره‌ی سؤال می‌خواستم جواب بدهم، ولی حالا که چشم‌هایم به آن افتاده، خودکار را روی میز می‌گذارم و حتی توان دوباره به‌دست‌گرفتنش را هم در خودم نمی‌بینم. صدایش را صاف می‌کند: «راستی، جواب درست مثل گلوله‌ی توی اسلحه است. واسه همین با دقت جواب بده، چون اگر غلط باشه...»

حرفش را ناتمام می‌گذارد و با اشاره به من می‌فهماند که هر جواب بی‌ربطی منتهی به خودش است. التماسش می‌کنم: «خواهش می‌کنم کمکم کن!»

«نمی‌تونم.»

«می‌تونی، ولی نمی‌خوای.»

«اگر می‌دونستم جوابش چیه، اسمم مرگ بود؟»

به ناکجا خیره می‌شوم و به حرفش فکر می‌کنم. آیا از سارا هم این سؤال را پرسیده؟

«از سارا هم پرسیدی؟»

«نه. اون‌هایی که جواب رو می‌دونن ترجیح می‌دن بین زندگی و مرگ گزینه‌ی دوم رو انتخاب کنند. من هم هیچ‌وقت نتونستم اون‌ها رو ببینم تا بعد از مرگشون. بعد می‌رم تا به وصیت‌هاشون عمل کنم.»

«هیچ‌چی نپرسیدی؟»

«اجازه ندارم.»

چه جوابی باید بدهم؟ دیوانه شده‌ام یا بودم؟ می‌پرسم:«ممکنه جوابش دوست‌د‌اشتن زیاد باشه؟»

«نه.»

«چرا؟»

«انسان قدرت تعقل داره و حیوان فقط قدرت غریزه. برای مثال وقتی که ما سگی رو می‌بینیم که به‌خاطر یک تکه استخون و از شدت گرسنگی به هم‌نوع خودش و حتی صاحبش حمله می‌کنه، نمی‌تونیم بگیم اون سگ عاشق استخونه و به‌خاطر استخون هر کاری می‌کنه. طبیعیه که اون گرسنه‌ست و فقط برای ارضای یکی از احتیاجاتش داره حمله می‌کنه. درسته؟»

«آره.»

«بیشتر فکر کن.»

احساس حقارت می‌کنم، هشتاد و هشت سال جهل مطلق، بدون آنکه از خودم یا اطرافیانم سؤالی پرسیده باشم. می‌خندم. به حرف می‌آید: «به‌نظرم خندیدن تلخ‌ترین قسمت زندگی آدم‌هاست.»

«چطور؟!»

«چون یا به حال زار خودت می‌خندی یا بقیه.»

«موافقم.»

می‌پرسم: «می‌شه سؤالم رو عوض بکنی؟»

«نمی‌دونم. صبر کن باید ببینم جوابشون چیه.»

دستش را روی گوشش می‌گذارد و چشم‌هایش را ریز می‌کند. در اتاق شروع به گشت‌زدن می‌کند. می‌پرسد: «کجا آنتن قویتره؟»

متعجب روی بالکن را نشانش می‌دهم. به آنجا می‌رود. بعد از چند ثانیه برمی‌گردد.

«اون‌ها باهات موافقت کردند. گفتند اگر نمی‌تونی سؤال رو جواب بدی، برات عوضش کنم.»

پاکت دیگری به من می‌دهد. بازش می‌کنم. کرم خاکی در آن وول می‌خورد. آن را برمی‌دارد و می‌خورد. لبخند می‌زند. بقایای کرم بین دندن‌هایش است. خرمگسی که روی شانه‌اش نشسته بود بقایای کرم را از روی دندان‌هایش پاک می‌کند. حالا وقت بالاآوردن و تعجب‌کردن نیست. سؤال این است: چرا اُتانازی؟ و کادری برای امضاء در پایین صفحه است.

به هم خیره می‌شویم. جلو می‌آید و سؤال را می‌خواند. با چشم‌های درشت‌شده به عقب می‌رود.

«ببین، نمی‌خوام ناامیدت کنم، ولی حداقل سؤال قبلی رو از هابیل و قابیل و چندین‌میلیارد آدمیزاد دیگه پرسیده بودم، اما این سؤال مختص خودته. تا حالا نداشتیم.»

شروع می‌کند به تشویق‌کردن و انگشت اشاره‌اش را می‌بوسد و به‌سمت آسمان نشانه می‌رود.

«من به سارا توضیح دادم که دیگه خسته شدم و نمی‌خوام این زندگی رو ادامه بدم. یعنی متوجه نشدند؟»

«به من توضیح دادی. الآن هم بهتره که جواب درست رو بنویسی.»

«می‌شه کمکم کنی؟»

«اصلاً.»

«باید فکر کنم.»

«راحت باش.»

به‌طرف بوفه‌ی جوایزم می‌رود و آنجا می‌ایستد. یکی از جوایزم را برمی‌دارد و می‌گوید: «این‌ها باید برات خیلی باارزش باشند. تو دیگه قسمتی از تاریخ فرانسه هستی.»

«حالا که هیچ‌کدومشون نمی‌تونن به دادم برسند، بیشتر از هروقت دیگه‌ای بهم ثابت می‌کنند که فقط آشغال‌اند.»

سکوت فضای خالی بین ما را پر می‌کند. می‌گوید: «پس کل عمرت رو مشغول جمع‌کردن زباله بودی.»

طعنه‌اش مغز استخوانم را می‌سوزاند. با سکوتش تمام فریادهای درونی‌ام را خفه می‌کند. آه می‌کشم. می‌گویم: «خواهش می‌کنم بذار سرجاش. اون نخل طلای کن برای من خیلی ارزشمنده.»

«این رو به‌خاطر فیلم‌هایی که بازی کردی بهت دادند؟»

«فیلم می‌بینی؟!»

«کار اصلی ما فیلم‌دیدنه.»

«فیلم‌های من چطور بودند؟»

«جز عده‌ای محدود که تو جزوشون نیستی، بقیه‌ش زباله بود که تو جزوشونی.»

می‌آید بالای سرم می‌ایستد. خم می‌شود.

«خب، چی نوشتی؟»

«هیچ‌چی.»

«زود باش! به‌خاطر اینکه بتونم بیام و باهات گپ بزنم، خیلی فشرده کار کردم.»

«چطور؟»

«می‌دونی که اپیدمی، جنگ، تصادف، غارت، تجاوز و... همه‌ی این‌ها روی این کره‌ی خاکی کوچیک هر روز اتفاق می‌افته. من هم الآن شدم مثل سرویس مدرسه که می‌ره دنبال دانش‌آموزها. رفت‌وآمدم خیلی زیاد شده.»

«برای همه یکسانه؟»

«نه، براساس خوشبختی جغرافیایی شما آدم‌ها، از هر چندمیلیارد چندمیلیونی هم هستند که به مرگ طبیعی می‌میرند. من هم سعی می‌کنم با اون‌هایی که جالب‌اند گپ‌وگفتی بزنم، نمونه‌ش خودت، ولی خب باید اضافه‌کاری کنم تا به همچین خواسته‌هایی برسم.»

«اضافه‌کار؟»

می‌خندد:«آدما خیلی جالب‌اند، چون قدرت تفکر دارند، هیچ‌چیز دیگه‌ای رو جز خودشون حساب نمی‌کنند. من مرگ همه هستم.»

«همه؟»

«گیاه‌ها، جونورها، جن‌ها، سیاره‌ها. باور کن شماها ناچیزتر از اونی هستید که فکرش رو می‌کنید.»

«مرگ خودت هم هستی؟»

پوزخند مسخره‌ی روی لبش محو می‌شود. چروک‌های لایه‌لایه‌ی صورت کوسه‌اش به حرکت درمی‌آیند و مواج می‌شوند. مگس‌های بی‌شماری روی سرش پرواز می‌کنند. صدای وزوزشان کرکننده‌است. دستش را تکان می‌دهد و لشکر مگس‌ها می‌روند و روی دیوار می‌نشینند و توده‌ای سیاه روی دیوار سفید ایجاد می‌کنند. خرمگس بزرگ هم می‌رود کنار آن‌ها. با اخمی که در چهره‌اش نقش بسته می‌گوید: «سؤالت رو جواب بده! خورشید که از افق بیرون بزنه، وقتت تمومه.»

خودکار را برمی‌دارم و روی برگه می‌غلتانم و امضایش می‌کنم. کاغذ را تا می‌زنم و به‌طرفش می‌گیرم. می‌پرسد: «جواب دادی؟»

«کار دیگه‌ای باید می‌کردم؟»

«اون‌ها از همه‌چیزت خبر دارند، حتی از افکارت، پس...»

«می‌تونی جوابم رو ببینی.»

«حتماً.»

متعجب می‌پرسد: «به‌خاطر دوباره مشهور و محبوب‌شدن؟»

«آره.»

دست روی گوشش می‌گذارد و دوباره روی بالکن می‌رود. به اتاق برمی‌گردد، روبه‌رویم می‌ایستد و گردنش را کج می‌کند.

«گفتند جوابت درست بوده. به‌خاطر شهرت و محبوبیت می‌خواستی خودت رو بکشی؟»

«وقتی همه فراموشت می‌کنند، فقط با کشتن خودت می‌تونی وجودت رو براشون زنده نگه داری.»

«گوه بگیرن طرز فکرت رو! احمقانه‌ترین جوابی بوده که تا حالا شنیدم.»

«آدمیزاد همینه. فقط وقتی باارزشیم که یا به دنیا بیایم یا از دنیا بریم.»

«پشکل هم نیستی.»

«هرچی تو بگی. حالا دیگه آزادم؟»

«نه!»

«یعنی چی؟»

«توضیحش سخته. بهتره خودت ببینی. دنبالم بیا.»

«مرگ دروغگو ندیده بودیم که دیدیم.»

«دنبالم بیا!»

از پله‌ها بالا و به‌طرف اتاق خواب می‌رویم. کنار تختخوابم می‌ایستد. یک لحاف سفید بزرگ روی تخت کشیده شده و زیرش چیزی برجسته است. می‌پرسد: «به‌نظرت این زیر چی می‌تونه باشه؟»

«این تخت منه.»

«می‌دونم. سؤالم این بود که چی...»

شوکه می‌شوم:«نمی‌دونم.»

گوشه‌ی لحاف را در دستش می‌گیرد و آن را کنار می‌زند. من با چهره‌ای کبود و چشم‌هایی پر از مویرگ‌های خونی و تلفن همراهی که کنارم افتاده و دستم که روی قفسه‌ی سینه‌ام مشت ‌شده با دهانی باز به سقف خیره شده‌ام. پیژامه‌ام در ناحیه‌ی آلت تناسلی خیس است. رنگ روتختی‌ام سبز شده و در فضای اتاق بوی بدی استشمام می‌شود. از شدت ترس دندان‌هایم را روی‌هم فشار می‌دهم. قلبم درست مانند پرنده‌ای که تازه قفسی شده باشد می‌خواهد از دهانم بیرون بزند. به کنارم می‌آید.

«تو دیروز مردی.»

فریاد می‌زنم: «این امکان نداره.»

«چرا؟ مگه این جسمت نیست؟»

«ولی من اینجام.»

«خب من هم که گفتم جسمت اینجاست.»

سکوت همه‌چیز را می‌شکند.

«من روحم؟»

«نظر خودت چیه؟»

زانو می‌زنم. می‌پرسم: «چطور مردم؟»

«وقتی وکیلت زنگ زد و گفت همه‌جا خبر اُتانازی تو پخش شده و دادگاه هم با حکمت موافقت کرده، گوشی رو قطع کردی، ولی چون انتظارش رو نداشتی، از ترس سکته کردی. هیچ‌کس هم پیشت نبود تا بهت کمک کنه. اینجا بود که تو شدی سایه‌ی جسم خودت.»

«پس این سؤال‌ها برای چی بود؟»

«سرگرمی.»

«چی؟!!!»

«من خیلی کار می‌کنم و فکر کنم استحقاق کمی سرگرمی رو دارم. ندارم؟»

به چشم‌های بی‌عمقش زل می‌زنم.

«چرا داری. عمری من بازی کردم، حالا تو بازی کن.»

«ولی من بازیگر خوبی هستم.»

دوباره تحقیرم می‌کند، اما دیگر تسلیم شده‌ام.

«راست می‌گی.»

«بهتره دیگه بریم.»

«کجا؟»

«پشت قبر آرزو؛ جایی که هیچ‌کس تو رو نمی‌شناسه.»

«چطور باید بریم.»

دوباره صدای وزوز مگس‌ها بلند می‌شود. فوج عظیم مگس‌ها فضای اتاق را تاریک می‌کند. از روی دیوار بلند شده‌اند و به‌دنبال خرمگس به‌طرف اتاق خوابم می‌روند. قرار است چه بلایی بر سر بدن بینوایم بیاید؟ دستش را به‌طرفم دراز می‌کند و می‌گوید: «بهش فکر نکن. اون جسم دیگه به تو تعلق نداره. دستم رو بگیر و چشم‌هات رو ببند.»

دستش را می‌گیرم و چشم‌هایم را می‌بندم. همه‌جا تاریک می‌شود.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد