عبدالخالق روی شانه های لاغر پنج شش بچه ی هفده هجده ساله برگشت به خانه اش در شَلحه ی ثوامر. بیستم اسفندماه بود. اروند بوی ماهی مُرده می داد. عبدالخالق پس از ده روز برگشت به خانه. بچه های مدرسه ی عسجدی با زیرپیراهن های عرق کرده و صورت های...
پس از بمباران پناهگاه، پسرک درمیان آوارها به جست وجو می پردازد، پارچه های توری را دور سرش می پیچاند ــ بعضی های شان گُل گُلی، بعضی نوار دوزی و بعضی مرواریددوزی شده ــ کلاه هودی اش را روی سرش می کشد و دستکش های کارش را می پوشد تا...
برای ما که جیب بُری می کردیم، همه چیز از برج هفت دو سال پیش مکافات شد؛ از همان وقتی که حاج آقا بیدختی را کشتند و پای مأمورها به بازار باز شد. تا قبل آن، فقط سربازهای کلانتریِ پشت بازار بودند که آخر شب ها یک دور از سر...
من و جمعیتی انبوه با صابونی در دستانمان به سمت دری هدایت می شدیم. در آن سرمای کشنده و استخوان سوز زمستان چه اتفاقی افتاده بود؟ عمده ی جمعیت، لهستانی به نظر می رسیدند. من در میان این جمعیت چه می کردم؛ جمعیتی مملو از مردان و زنان مضطرب که...
من هیچوقت با خودم صادق نبودهام؛ این ویژگیای است که همیشه آزارم داده است. حتی نمیتوانم سادهترین حقایق را هم بپذیرم. چیزی که در آن خوب هستم بهانه آوردن است. بهانهتراشی برایم کار آسانی است و جوزپه ترِویزانی، مردی فوقالعاده، بهانهی موردعلاقهی من از بین تمام بهانههایم است. ...
زنگ میزنند. باید پیک رستوران باشد. گوشی آیفون را برمیدارم: «بیارش بالا.» در را باز میکنم. خبری از پیک رستوران نیست. سارا است، عشق دوران جوانیام. دستش را بهطرفم دراز میکند، دهان دستم باز میشود و انگشتهایمان یکدیگر را در آغوش میکشند. در ماه آگوست هستیم، ولی دستش سرمای...
ظهر بود. خورشید به میانهی آسمان نشسته بود. مرد بر لب حوضِ تفتیده، در خود فرورفته، خیره به تنها ماهی سرخی خفته بر کف حوض بیآب. نسیم داغ ظهر به برگهای پهن و زبر و کهنهی انجیردرختی ازبارافتاده تن میسایید و خِشخِش دلگزندهای میکرد و راه خویش میرفت. حوض...
آمنه تصمیم گرفته بود برای تولدش به سفر برود. ماه پیش همسرش به یک سفر کاری رفته بود و اگرچه دقیقاً تعطیلات به حساب نمیآمد، اما در شرایط فعلی، هر فرصتی، حتی موقتی، برای رهایی از مراقبت بچه، برایشان حکم تعطیلات را داشت. بهعلاوه این دو سعی داشتند که...