برای کاکاسوتی همه چیز توپ بود. قوطی های فلزی نوشابه را که روی زمین پیدا می کرد، اول برشان می داشت و لبه شان را می چسباند به لب های تیره و قلوه ای اش و با دست ته شان را می داد هوا. بعد مثل داورها قوطی خالی شده...

خِش خِش برگ های زرد چنار از قیل وقال کلاغ های سمج کم نمی کند. بوی کاج های پیر وسط حیاط با نم خاک قاطی شده و بوی غریب پاییز را در هوا پخش کرده. رامین چندبار دست هایش را داخل جیب می برد. مطمئن می شود بسته ها همان...

آقای الف مردی ۳۰ساله و بیش ازحد معمولی که تا دیروز خودش را پیرپسر می نامید و در خانه ی مادرش زندگی می کرد، از خواب بیدار شد و احساس کرد که از بقیه ی مردم بهتر است. کمی بعد، کاملاً بی دلیل و ناگهانی، فکر شهرت به سرش افتاد...

نیمه شب بود و باران ریزی می بارید. با شنیدن صدای ماشین فهمید اسنپ رسیده است. کوله پشتی اش را محکم چسبید و به پیام سامیار که گفته بود «کیسه رو دمِ درتون گذاشتم» نگاه کرد. از خانه که بیرون آمد، حجمی از هوای تازه و باران خورده را وارد...

دیگر دلم نمی خواهد به مدرسه بروم. آموزگارم چرا باید جوری برخورد کند که موجب خندیدن بچه ها به من شود؟ کوچک شدم، کوچک هستم دربرابر او، اما او مرا جور دیگری کوچک کرد. حس کردم دلم می خواهد توی آن کلاس نباشم. تا آخر زنگ خیلی به سختی تاب...

اولين بار توي خواب ديدمش؛ درست مثل كسي که بخواهد زهره تركت كند و یک هو خودش را جلویت بیندازد. سر كلاس بودم و استاد درباره ی خطرات برق فشارقوی توضیح می داد كه نيم تنه اش از ديواري كه صندلی ام را به آن تکیه داده بودم بيرون آمد....

مرد به او لبخند می زند. از اینکه این موقع شب مزاحم او شده، شرمنده به نظر می آید. سبد سیب ها را به سمتش می گیرد و می گوید: «ما سفارشات رو طبق برنامه ی زمان بندی مشتری ها ارسال می کنیم و شرکت ما متعهده که سفارش ها...

عبدالخالق روی شانه های لاغر پنج شش بچه ی هفده هجده ساله برگشت به خانه اش در شَلحه ی ثوامر. بیستم اسفندماه بود. اروند بوی ماهی مُرده می داد. عبدالخالق پس از ده روز برگشت به خانه. بچه های مدرسه ی عسجدی با زیرپیراهن های عرق کرده و صورت های...
