یک سال آزگار بود قوطی لوبیاسبز را نگه داشته بود؛ قوطیای لوکس، گرانترین مارک مغازه، همان مارکی که زنش بیشتر از همه دوست داشت. برای امروز نگهش داشته بود، برای سالگرد. دقیقاً یک سال از رفتن زن میگذشت. قرار بود باهم جشن بگیرند، خودشان دوتایی. قولی که سرش مانده...
هیچکس بیدلیل داستان نمیخواند. حتّا اگر با ذهنی ابرآلود و بیاختیار و بیهیچ دلیلی شروع به خواندن داستانی کنیم، باز هم نیرویی پنهان در این کار وجود دارد؛ نیرویی که نگاه ما را از جملهای به جملهی دیگر میکشاند و در داستان پیش میرویم، و اگر آنچه خواندهایم شایستهی...
«چرا با این وضعیت اومدی ایران؟» «چارهای نداشتم. اونجا فقط نود روز بهم اقامت دادن.» پاهایش را دراز کرد. دستش را گذاشت روی شکم برآمدهاش و حرکت جنینی را حس کرد که نسبتی با وی نداشت. سرش را بالا آورد و نگاهش را دوخت به ستاره که مشغول آماده...
چشمهایم را که باز کردم نور شدیدی چشمهایم را زد. لحظهای کور شدم. اما بعد به نور عادت کردم. در اتاقی بودم کوچک با در آهنی که از بیرون قفل شده بود. گیج شده بودم. از خودم پرسیدم که در این اتاق چهکار میکنم. چند ضربه به در آهنی...
«الهی که، به حق پنج تن آل عبا، جزجیگر بزنی. این هم زندگیَه برامان ساختی؟!» مامان بود. صدایش نرم نبود؛ آرام هم نبود. نشسته بود روی دو زانویش و لباسها را توی تشت مسی چنگ میزد. نور آفتاب از لای برگهای درخت انجیری که صبحها سایهاش پهن میشد روی...
حواسم نبود پوشک ندارم. شاشیدم توی شلوارم. تقصیر بچههایم بود. گفتند: «ایزیلایف از زیر لباس پیداست، بابا. خوب نیست در اولین دیدار خانم رحیمی بفهمد.» از شب قبلش نه یک چکه آب خوردم، نه یک استکان چای. فشار مثانه زیاد نمیشد، میتوانستم خودم را کنترل کنم. فقط باید تندتند...
هوپ پیشنهاد داد: «بیایید زودتر شکایتهامون رو بکنیم و خلاص بشیم. من قلبم رو باتری گذاشتهم.» فرح گفت: «دارم بیناییم رو از دست میدم.» بسی گفت: «من شوهرم رو از دست دادم.» و بریجت گفت: «داستانم رو برای دوستی که تو کلاس نویسندگی قدیمیم بود فرستادم.» بسی پرسید: «...
عطش نیکوتین که از خواب پراندش، کورمال دست دراز کرد زیر بالش و دور تشک. سیگار و فندکش نبود. مه نوری که تخت امیر و سولی را روشن میکرد و میرفت تا در بستهی اتاق هوشیارش کرد. تازه یادش افتاد که نوزده روز است لب به سیگار نزده، شمال...