icon
icon
عکس از ایمان حامی‌خواه
shurum enlarge
عکس از ایمان حامی‌خواه
ماندگی
نویسنده
نیلوفر حقی
زمان مطالعه
13 دقیقه
عکس از ایمان حامی‌خواه
shurum enlarge
عکس از ایمان حامی‌خواه
ماندگی
نویسنده
نیلوفر حقی
زمان مطالعه
13 دقیقه

خواب‌آلوده بلند می‌شوم و قوزکرده روی رختخوابم می‌نشینم. خستگی زیر پوستم وول می‌خورد. آخر، خستگی را چه به این‌همه وول‌خوردن! پلک‌هایم آن‌قدر سنگین است که نمی‌توانم خوب بازشان کنم. در اتاقِ تاریکِ آفتاب‌نزده چشمان باز به چه دردم می‌خورد؟ خودِ سیاهیِ پشت پلک‌هایم از ظلمات اتاق دوسه درجه روشن‌تر است. صدای پارس گله‌ی سگ‌ها که از دوردست در گوش‌هایم می‌پیچد، مورمورم می‌شود. کرختم، اما باید بجنبم. دردِ جایِ گازِ سگ‌سیاهه مثل هر روز صبح در حافظه‌ی دست‌هایم تیر می‌کشد و از جا می‌پراندم.

امروز باید دیگر از اینجا بروم. یک‌آن غفلت سگ‌ها برای ردشدن از مرز شهر کافی است؛ فقط یک‌آن. داشتم خواب می‌دیدم که از شهر رفته‌ام و سگ‌ها هیچ دنبالم نیفتاده بودند. هیچ نمی‌دانم آن‌ور مرز شهر چه می‌خواهم، ولی باید بروم.

برای بلندشدن، کف دستم را روی زمین فشار می‌دهم. سوزش از کف دستم شروع می‌شود و بالا و بالاتر می‌آید تا به چشم‌هایم می‌رسد؛ به‌قدری شدید که بالاخره پلک‌هایم را باز می‌کنم. تاریکیِ اتاق خودش را پس نمی‌کشد تا کف دستم را ببینم، ولی رطوبت خونِ پخش‌شده لای انگشت‌هایم را احساس می‌کنم. دوباره زخمی دهان باز کرده؛ نمی‌دانم زخم چاقوی دیروز است یا زخم چاقوی روز قبل‌ترش یا زخم چاقوی هفته‌ی پیش. با چاقو هر روز یک همسایه‌ی دیواربه‌دیوار جدید برای زخم‌هایم می‌آورم. 

این روزها برای بیدارماندن دو تا کار می‌کنم: کمتر آب می‌خورم و با چاقو دستم را زخمی می‌کنم؛ بعد از گاز سگ‌سیاهه فهمیدم درد است که هوشیار نگهم می‌دارد.

صدای پارس گله‌ی سگ‌ها همچنان بی‌وقفه از دوردست خودش را تا گوش‌هایم پرشتاب می‌رساند. کورمال‌کورمال ملافه‌ام را با آن‌یکی دستم پیش می‌کشم و گوشه‌اش را پاره می‌کنم. وقت تنگ است، باید هرطور شده فقط خون را بند بیاورم. تن کرختم را کشان‌کشان تا جالباسی می‌رسانم. کلید برق را می‌زنم. می‌خواهم نور تندوتیز چراغْ خوابم را کامل بپراند.

شال‌وکلاه‌کرده در را که باز می‌کنم، سوز سرما چنان تنم را تنگ دربر می‌گیرد که به خیالم می‌آید صدای چِق‌چِق ترک‌خوردنِ استخوان‌هایم را می‌شنوم. خیابان انگار از آسمان تا زمینش قیرگونی شده. فقط صدای کفش‌ها روی آسفالت است که می‌گوید، اشباحِ دیگر هم درحال رفت‌وآمدند. پاهایم را بیرون می‌گذارم و می‌جنبم، وگرنه اتوبوس از دستم می‌رود.

جمعیت مثل گوله‌موی درهم‌گوریده‌ای کیپ‌تاکیپ منتظر ایستاده، مثل روزهای پیش. همین‌که می‌رسم، نور چراغ‌های اتوبوس هم لِک‌لِک‌کنان تاریکی را می‌شکافد تا اینکه جلوی جمعیت با قیژقیژ گوش‌خراشی ترمز می‌کند. خودم را به‌زور لالوی جمعیت می‌چپانم و با فشارِ سیل آن‌ها به ته اتوبوس می‌رسم. هیچ صندلی خالی‌ای نمانده، راهروی باریکِ بین صندلی‌ها هم جای سوزن‌انداختن نیست. این‌طوری دیگر خطرِ افتادن هم نیست و می‌توانم راحت سرپا بخوابم، اما نه، یادم رفته که نباید بخوابم. چشم می‌چرخانم، همه‌ی آدم‌های اتوبوس خوابیده‌اند. مسافران روی صندلی‌های سمت شیشه با وسط پیشانی به شیشه تکیه کرده‌اند؛ انگار با سر رفته‌اند داخل شیشه و کناری‌هایشان با سرهای آویزان روی گردن خروپف می‌کنند. یکی از سرپاایستاده‌های وسط راهرو دودستی میله‌ی بالا را محکم گرفته و به خواب رفته و مثل آونگ ساعت جلوعقب می‌شود. نگاهم از سرش تا پاهایش لیز می‌خورد. کفشش لنگه‌به‌لنگه است. یک کتانی پاره‌پوره‌ی قرمز به پا دارد و یک کتانی پاره‌پوره‌ی سیاه که هردو یکی‌دو وجب از زمین فاصله دارند. دوباره با نگاهم از پا تا سر مرد را برانداز می‌کنم. در رفت‌وآمد نگاهم می‌فهمم قد مرد آن‌قدر کوتاه است که برای رسیدن دستش به میله از آن آویزان شده و همان‌طور خوابش برده. حالا می‌فهمم چرا مثل آونگ پس‌وپیش می‌رود.

زخم‌های روی دستم را فشار می‌دهم تا خواب پا پس بکشد. درد از سرشانه تا نوک انگشتم می‌پیچد.
اتوبوس در ایستگاه اول نگه می‌دارد و جلویی‌ها پیاده می‌شوند و کمی جا باز می‌شود. راهم را از لای جمعیت باز می‌کنم و به سر اتوبوس می‌روم و کنار راننده می‌ایستم. چشمانش را مدام با پشت دست می‌مالد. می‌گویم امروز می‌خواهم از شهر بروم؛ انگار که نشنیده باشد، خیره به جلو راهش را می‌رود. مستِ خواب است. می‌گویم: «امروز هرطور شده از دیوار دفاعی سگ‌ها رد می‌شوم و می‌روم بیرون مرز شهر. یکی می‌گفت آب‌های آن بیرون، خواب‌آور ندارد. می‌گفت آدم‌ها آنجا با هم حرف می‌زنند و می‌دانند جریان از چه قرار است.» 

در حال بارگذاری...
عکس از ایمان حامی‌خواه

راننده کمی سرش را به‌سمتم می‌چرخاند. یک نگاه به من می‌اندازد و یک نگاه به بقیه؛ از آن نگاه‌هایی که آدم را دعوت می‌کند به خفه‌شدن. 

دیگر مدت‌هاست هیچ‌کس از خواب‌آور داخل آب شهر حرف نمی‌زند. از اول هم کسی چندان حرف نمی‌زد، در حد شایعه در گوشمان پچ‌‌پچ می‌شد، در حد زمزمه‌ای زیرلبِ بعضی‌ها مِن‌مِن می‌شد که آن‌هم از سر ترس یا لاقیدی می‌شد باد هوا. حتی تابه‌حال کسی قاطعانه نگفته سگ‌ها نگهبان مرز شهر شده‌اند، فقط عده‌ای سربسته با دودلی حدس زده‌اند که شاید سگ‌ها را آورده باشند برای نگهبانی از مردم شهر. بااین‌حال، کسی باورشان ندارد، چون همه خیال می‌کنند سگ‌ها یک روزی بی‌دلیل سروکله‌شان پیدا شد و شروع کردند به توله‌پس‌انداختن و پرسه‌زدن دورتادور شهر، همین. حتی هیچ‌کس نمی‌داند کِی این اتفاق افتاد؛ شاید آن‌وقت‌ها که همه داشتند می‌فهمیدند جریان از چه قرار است، چه جریانی را، نمی‌دانم. فقط این را شنیده‌ام که قبل‌تر از این‌ها عوض صدای پارس سگ‌ها صدای آدم‌های شهر بلند بود؛ آن‌وقت‌ها که همه گردنشان را عوض آویزان‌کردن و خوابیدن، می‌کشیدند تا ببینند اوضاع از چه قرار است، آن‌وقت‌ها که...

پلک‌هایم را که باز می‌کنم، نور کم‌رمق آفتاب زمستان به استقبالم می‌آید. چشم می‌چرخانم. نصف اتوبوس خالی شده و خیلی‌ها جادار شده‌اند. نمی‌دانم خودم هم کِی روی صندلی نشسته‌ام. بخارِ روی شیشه را پاک می‌کنم و به بیرون چشم می‌اندازم. اتوبوس در ایستگاهِ یکی‌مانده‌به‌آخر ایستاده و این‌پا و آن‌پا می‌کند تا مسافرهایش خالی شود. بعد، دوباره راه می‌افتد. نمی‌دانم کِی خوابم برده، تاجایی‌که می‌توانستم زخم دست‌هایم را فشار داده بودم، اما انگار کارگر نبود. دست‌به‌سینه خودم را از سرما جمع می‌کنم. تشنه‌ام. از دیروز صبح یکی‌دو جرعه بیشتر آب نخورده‌ام و تصمیم گرفته‌ام تا بیرون‌رفتن از شهر هم نخورم، حتی یک جرعه.

اتوبوس در ایستگاه آخر می‌ایستد. تنم را که از کرختی آن خوابِ ناغافل، یک کیسه‌ی شن ‌شده به‌زور روی پاهایم سوار می‌کنم، کشان‌کشان از راهرو می‌گذرم و از پله‌ها پایین می‌روم. 

بیرون، موج جدیدی از سرما و پارس خفیف سگ‌ها به رویم حمله‌ور می‌شود. پاهایم را لِخ‌لِخ تا درِ قصابیِ روبه‌روی ایستگاه دنبال خودم می‌کشم. نفر اولِ صفِ طویلِ جلوی مغازه را که سرپا خوابش برده کنار می‌زنم و از زیر کرکره‌ی نیمه‌افراشته می‌چپم داخل دهان تاریک‌وروشن قصابی.

بار مرغ تازه رسیده و کف زمین عقبِ مغازه خالی شده. پیش‌بندم را می‌بندم و پشت پیشخان، سرجای همیشگی‌ام، می‌ایستم. به تکه‌ملافه‌ی بسته‌شده‌ی دور دستم نگاه می‌کنم. خونی که پس داده خشک شده. گرهش را محکم‌تر می‌کنم، ساطور را برمی‌دارم و مرغ‌های درسته را یکی‌یکی پیش می‌کشم و با هر ضرب یک تکه‌اش را شقه می‌کنم و پوست تنش را می‌کنَم‌ و همراه آشغال‌مرغ‌ها می‌ریزم داخل یک سطل و شقه‌های ران و سینه را در سطلی جدا. ضرب اول نه، ضرب دوم نه، ضرب سوم، ساطور را آرام روی دستم فرود می‌آورم و زخم جدیدی اسباب می‌کشد کنار زخم‌های قبلم. خوابم که هنوز هم نپریده، با این ضربه سرریز می‌شود. چشم می‌اندازم به خون شُره‌شده از زخم جدید. می‌گذارم دردش بپیچد در دستم.

در حال بارگذاری...
عکس از ایمان حامی‌خواه

سطلِ آشغال‌مرغ‌ها پر شده و تا صدای واق‌واق سگ‌سیاهه بلند نشده باید آن را بِبَرم پشت مغازه جلوی گله‌اش خالی کنم‌. قبل از تقسیم‌کردن جیره‌ی مشتری‌های صف‌کشیده باید جیره‌ی سگ‌ها را بدهم، وگرنه خیابان پشتی را می‌گذارند روی سرشان و حمله می‌کنند به داخل مغازه و هر گوشتی را که هست‌ونیست، حتی گوشت تن من و مشتری‌ها را تکه‌پاره می‌کنند و به نیش می‌کشند، چون زیر بار ول‌معطلی نمی‌روند.

دست می‌اندازم دستگیره‌ی سطل را می‌گیرم و پاکِشان تا درِ پشتی می‌برم. گله‌ی سگ‌ها زیر آفتابِ نیمه‌جان زمستان، هرکدام یک‌وَر لم داده‌اند و خیال‌آسوده چرت می‌زنند. امروز هم مثل دیروز آرام‌اند و دندان‌تیزکرده جلوی مغازه پرسه نمی‌زنند. ظاهراً بهشان بد نمی‌گذرد. باز هم یکی‌شان ده‌دوازتایی توله زاییده، ده‌دوازده تا نگهبان جدید برای شهر. بینشان ماده‌حامله‌های دیگری هم هستند که احتمالاً امروزفردا یکی‌دوجین توله به گله‌شان اضافه می‌کنند و دیوار شهر را از این‌هم مستحکم‌تر.

سطل را وسط خیابان خالی می‌کنم. جز یکی‌دو تا، باقی سگ‌ها از جایشان جُم نمی‌خورند. چشم می‌‌چرخانم و با همان سگ‌سیاهه که هفته‌ی پیش بهم حمله کرده بود چشم‌درچشم می‌شوم. روی دست‌هایش نیم‌خیز می‌شود و از میان دندان‌های به‌هم‌فشرده‌اش خُرخُری می‌کند که این یعنی وظیفه‌ام تمام شده و باید دُمم را بگذارم روی کولم و بروم پی کارم. هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهد بیشتر از چیزی که لازم است، دوروبَرشان پرسه بزنم و همین‌که سطل غذایشان را خالی می‌کنم، نیم‌خیز می‌شود و بهم می‌فهماند که بزنم به چاک. هفته‌ی پیش هم دست‌دست کردم که بهم حمله کرد. زیرچشمی به دوردست، به آن‌ور مرز شهر نگاهی می‌اندازم. امروز وقتش که برسد...

دستگیره‌ی سطل را شُل‌وول می‌گیرم و دوباره به سرِکارم برمی‌گردم. حالا نوبت تقسیم‌کردن جیره‌ی مشتری‌هاست که حتم دارم تا الآن صفشان طویل‌تر شده. هر روز سر یک عده‌ی خواب‌مانده و دیررسیده بی‌کلاه می‌ماند و دست‌خالی برشان می‌گرداند، یک عده‌ی خواب‌‌آلوده‌‌تر از همین خواب‌آلوده‌های صف!

داخل مغازه چشمم می‌افتد به بطری آب روی میز، دهانم از تشنگی خشک شده و کف کرده. بطری را با دست پشت سطل‌ها پنهان می‌کنم. حس می‌کنم خوابم می‌آیم و تا لب‌به‌لب جانم پر از خستگی است، اما نه، خیال خام است. تا فشار زخم و درد هست، خواب را می‌توانم پس بزنم.

کرکره را تا سقف بالا می‌دهم. آن‌یکی سطلِ پُر از گوشت مرغ را روی پیشخان می‌گذارم. مشتری اول وارد مغازه می‌شود و سهمش را لای تکه‌ای کاغذباطله می‌گیرد و می‌رود. بعد، نوبت مشتری دوم است و بعد، مشتری‌های بعدی. هرکدام که خستگی‌شان جلوتر از خودشان راه می‌رود، سرپایین و پاکِشان با چشمان نیمه‌باز یکی‌یکی می‌آیند داخل مغازه، گوشت پیچیده لای کاغذشان را برمی‌دارند و پولش را حساب می‌کنند و پشت خستگی‌شان که جلوتر مغازه را ترک می‌کند، سرپایین و پاکِشان با چشمان نیمه‌باز از مغازه بیرون می‌روند. با دیدن آن‌ها دست‌های من هم کُند می‌شود و گردنم لحظه‌به‌لحظه پایین‌تر می‌افتد و حتی لحظه‌ای در میانه‌ی کار پلکم می‌افتد، اما با پارس یکی از سگ‌ها خستگی‌ام کامل سرریز می‌کند.

سرم را برمی‌گردانم و به پشت مغازه چشم می‌اندازم؛ انگار چرت سگ‌ها پاره شده و حالا همگی وسط خیابان پشتی جمع شده‌اند و دارند سورچرانی می‌کنند. ناخودآگاه زخم‌هایم را فشار می‌دهم، لب‌های خشکم را با زبانم تَر می‌کنم و چشم می‌دوزم به این صحنه، به سگ‌ها که همگی پستشان را ترک کرده و حواسشان پرت خوردن است. این هوشیاری در سرم پمپاژ می‌شود که مرز شهر بی‌دفاع است و حالا وقت رفتن است. 

ساطور و مرغ‌ها و مشتری‌ها را رها می‌کنم و می‌دوم بیرون مغازه، می‌دوم از کنار سگ‌های غافل رد می‌شوم، می‌دوم به‌سمت بیرون شهر. نفس‌نفس‌زنان درحال دویدن روبه‌جلو، پشت‌سرم را نیم‌نگاهی می‌اندازم. همه‌ی سگ‌ها در دوردست هنوز مشغول خوردن هستند و هیچ متوجه من نشده‌اند. می‌دوم به‌سمت خط افق، آن‌قدر که دیگر سگ‌ها در پشت‌سرم تار و محو می‌شوند. پیش‌رو فقط زمینی فراخ است خالی از همه‌چیز. نفس‌بریده می‌ایستم و چشم‌هایم را می‌بندم. زبانم را روی لب‌هایم می‌کشم. از لب‌هایم آب می‌چکد. دیگر تشنه‌ام نیست.

صدای گله‌ی سگ‌ها از جا می‌پراندم. چشم‌هایم را که باز می‌کنم، می‌بینم سرپا پشت پیشخانم. یک دستم بطری خالی آب است و یک دستم ساطور. گلویم تَر است و پلک‌هایم سنگین و سرم مست خواب. مشتری پیش‌رو خوابیده منتظر ایستاده. تکه‌مرغش را دستش می‌دهم. سرم را برمی‌گردانم و گله‌ی سگ‌ها را که هنوز مشغول خوردن‌اند نگاه می‌کنم. کمی چشم‌هایم را تنگ‌تر می‌کنم تا بهتر ببینم. در دهان هرکدام یک شقه گوشت کامل ران و سینه‌ی مرغ است. چشمم این بار گرد می‌شود‌. فوری سر برمی‌گردانم، داخل سطل روی پیشخان را که چیزی نمانده خالی شود، نگاه می‌کنم. دور آشغال‌مرغ‌های داخل سطل مگس‌ها وز‌وز می‌کنند. خستگی‌ام به نفع سگ‌ها شده، مثل خستگی دیروز. آهی می‌کشم و به مشتری آخر که روبه‌رویم ایستاده چشم می‌دوزم. او آن‌قدر مست خواب است که در نگاهش انتظار دیده نمی‌شود. فقط با خستگیِ روی دوشش خمیده ایستاده.

دست می‌اندازم ته‌مانده‌ی آشغال‌مرغ را لای کاغذ می‌پیچم و دست مشتری می‌دهم و او و خستگی‌اش را راهی می‌کنم. بعد، پشت او کرکره‌ی مغازه را پایین می‌دهم و در را می‌بندم. باقی مشتری‌ها کم‌کم بی‌صدا پراکنده می‌شوند و من در تاریکیِ داخل دهان مغازه، لابه‌لای بوی زُهم مرغ به صدای پارس سگ‌ها گوش می‌دهم و چشم می‌دوزم به زمین فراخ بیرون مرز شهر که تا افق خالی از همه‌چیز است. پیش خودم فکر می‌کنم فردا اگر ناغافل آب نخورم و خوابم نبَرد، دیگر حتماً از شهر می‌روم بیرون. خیره به سگ‌های شکم‌سیر که حالا سر پست‌هایشان برگشته و دورتادور مرز شهر را پاسبانی می‌کنند، رفته‌رفتم پلک‌هایم را می‌بندم.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد