icon
icon
عکس از محسن فروتن
عکس از محسن فروتن
بدون فرستنده
نویسنده
گلاره چگینی
زمان مطالعه
15 دقیقه
عکس از محسن فروتن
عکس از محسن فروتن
بدون فرستنده
نویسنده
گلاره چگینی
زمان مطالعه
15 دقیقه

می‌رسیم به آن‌جا که آغاز می‌شود برزخ1

 

مرد به او لبخند می‌زند. از اینکه این‌موقع شب مزاحم او شده، شرمنده به‌نظر می‌آید. سبد سیب‌ها را به‌سمتش می‌گیرد و می‌گوید: «ما سفارشات رو طبق برنامه‌ی زمان‌بندی مشتری‌ها ارسال می‌کنیم و شرکت ما متعهده که سفارش‌ها رو جزءبه‌جزء اجرا کنه. برای من نوشته‌ن که سفارش شما رو سوم ماه به دستتون برسونم.» 

آقای الف سبد سیب را نگاه می‌کند. می‌پرسد: «از طرف کیه این سفارش؟» 

مرد شانه‌هایش را بالا می‌اندازد که یعنی اطلاعی ندارد و خیلی سریع در راهرو ناپدید می‌شود. 

آقای الف سبد را روی پیشخان می‌گذارد. چشمش به پاکت‌نامه‌ای می‌خورد. بلافاصله آن را باز می‌کند. نامه این‌طور شروع شده: «حتماً الآن گیج شده‌اید.» 

آقای الف ‌به‌سمت مبل سبزرنگ گوشه‌ی هال می‌رود و ادامه‌ی نامه را می‌خواند: 

«شما من را نمی‌شناسید. شما را در اداره‌ی پست ملاقات کردم و وقتی بخش فرستنده‌ را پر می‌کردید، زیرنظرتان داشتم. عجیب است، اما در آن لحظه‌ها احساس عمیقی به شما پیدا کردم. به‌نظرم شما آدم غمگینی هستید. فکر نمی‌کنم ربطی به درودیوار رنگ‌ورورفته‌ و بوی نمور بسته‌های تلنبارشده‌ی کاغذی داشته باشد. شما درکنار کارمندهای عبوس اداره‌ی پست غمگین به‌نظر می‌آمدید و همین موضوع باعث شد که دقیقه‌های زیادی به شما نگاه کنم. در ابتدا برایم عجیب بود که چرا متوجه حضور من نمی‌شوید و به‌خاطر این موضوع از شما عصبانی بودم. مدتی شما را تعقیب کردم و بعدتر متوجه شدم دقت زیادی به اطراف‌ نمی‌کنید و همه‌چیز برایتان بسیار معمولی‌تر از آن است که توجه خاصی نشان دهید. به شما خیلی نزدیک بودم، اما حتی متوجه نشدید که کسی دارد شما را دنبال می‌کند. انگار در افکارتان غرق شده بودید. برایم خسته‌کننده بود و درعین‌حال نمی‌توانستم دست از تعقیب شما بردارم. به‌هرحال این سیب‌ها نشانه‌ی دوستی من است. امیدوارم از آن‌ها لذت ببرید.» 

نامه با یک امضای نامفهوم به پایان رسیده. به کاغذ توی دستش زل می‌زند و بعد نگاهش روی سیب‌ها می‌ماند. خاطره‌هایش را مرور می‌کند، اما آخرین باری را که به اداره‌ی پست رفته به یاد نمی‌آورد. تنها احتمالی که در سرش می‌چرخد اشتباه شرکت ارسال‌کننده ا‌ست. ماه‌هاست که فقط برای خرید مایحتاج روزانه از خانه بیرون رفته و حتی از محدوده‌ی محل زندگی‌اش خارج نشده که بخواهد این‌ سیب‌ها و آن نامه را باور کند. کمی مضطرب می‌شود، اما بعدتر با خودش می‌گوید حتماً اشتباهی رخ داده. جلوِ آینه می‌ایستد و به خودش نگاه می‌کند، تصویری بی‌صدا و تنها. سال‌هاست کسی به او نامه ننوشته. انگار چیزی در درونش سال‌ها منتظر همین اشتباه بوده. چروک‌های زیر چشم‌ها را بادقت وارسی می‌کند و از اینکه چروک جدیدی نمی‌بیند، خیالش راحت می‌شود. به‌سمت اتاق می‌رود. قبل از درازکشیدن روی تخت بیرون پنجره را نگاهی می‌اندازد. به پنجره‌ی خانه‌های ساختمان روبه‌رویی زل می‌زند. در یکی از خانه‌ها سایه‌هایی درحال رقصیدن هستند. نمی‌تواند ذهنش را جمع‌وجور کند. شب کم‌کم وسعت می‌یابد و تاریکی روی شانه‌هایش می‌افتد. امشب و به‌خصوص امشب حس نامعلومی دارد. به نامه‌ و فرستنده‌ی آن فکر می‌کند؛ شبیه کسی که از رفتن کسی دیگر دلگیر است یا احتمال می‌دهد رشته‌ی اوضاع از دستش دربرود. خیال می‌کند باید کاری انجام دهد و دلیل دلهره‌اش را بفهمد. به خودش می‌آید و متوجه می‌شود مدتی طولانی پشت پنجره ایستاده. با تمام فکر‌های توی سرش روی تخت دراز می‌کشد. نور کمی را که از بیرون روی سقف افتاده، نگاه می‌کند. پتویش را تا زیر چانه بالا می‌کشد. روی قیژ‌قیژ تخت از این شانه به آن شانه می‌شود. کم‌کم موضوع نامه و سیب‌ها را از یاد می‌برد و در اتاق تاریک تک‌نفره‌اش به خواب می‌رود. 

 

زیرا حضورت وقفه می‌اندازد در مویه‌هایم2 

هوا بهتر از روزهای قبل است. بعد از چندین روز بارش پیاپی، آفتابی که تا وسط خانه آمده حس خوبی به آقای الف می‌دهد. دقیقه‌ای دست‌های لرزانش را در هوا نگه می‌دارد. پلک‌هایش را فشار می‌دهد تا فکرش آزاد شود. با خودش می‌گوید: «چه کار بیخودی!» زل می‌زند به سایه‌ی پرده‌‌ی حریری که روی پتویش افتاده. از بیهوده‌بودن کارهایش کلافه است. بلند می‌شود و مثل کسی که کار مهمی برای انجام‌دادن دارد، با کیف‌دستی‌اش از در می‌زند بیرون. یادش مانده که سبد سیب‌ها را بردارد و قبل از خارج‌شدن از ساختمان، آن‌ها را به خانم مسن طبقه‌ی اول بدهد. سبد را بدون توضیح به زن می‌دهد و او با حالتی ابلهانه، بدون این‌که حتی آقای الف را به جا بیاورد، سیب‌ها را می‌گیرد. آقای الف قبل از ترک‌کردن ساختمان با خیال این‌که شاید بتواند از فرستنده‌ی نامه اطلاعاتی به دست بیاورد، از زن می‌پرسد: «به‌تازگی به اداره‌ی پست رفتین؟» 

زن در را تا نصفه بسته. بی‌حوصله جواب می‌دهد: «نه.» 

آقای الف به ایستگاه اتوبوس و از آن‌جا به اداره‌ی امور بازنشستگان می‌رود. بعد از امضاکردن چند رسید و نامه، از متصدی امور بازنشسته‌های بالای پنجاه سال درباره‌ی شرایط بیمه‌ی سلامت و مقرری ماه آینده‌اش سؤال‌هایی می‌پرسد. مرد بعد از گذاشتن رسیدها در پاکت می‌گوید: «اطلاعات تکمیلی در این خصوص رو از طریق نامه‌ای براتون ارسال می‌کنیم.»

آقای الف فکری به ذهنش می‌رسد. به‌سمت شیشه‌ی بین خودش و مرد خم می‌شود و من‌من‌کنان می‌گوید: «امیدوارم این رو به حساب بی‌ادبی من نذارید. سؤالی برام پیش اومده؛ امکانش هست که شرکت‌های بسته‌بندی و ارسال بسته‌ی کسی رو به شخص دیگه‌ای برسونن؟» 

مرد بعد از چند ثانیه مکث از بالای عینکش با حالتی جدی و تقریباً عبوس جواب می‌دهد: «در این دنیا هر امکانی وجود داره.» 

آقای الف از جواب قاطع مرد جا می‌خورد. این‌پاو‌آن‌پا می‌کند. دلش می‌خواهد در ادامه از مرد سؤالی درباره‌ی شیوه‌ی ارسال اطلاعات تکمیلی بپرسد، اما جرئت ندارد. از نرسیدن به هیچ جواب قاطعی کلافه و ناراحت است. با اتوبوس تا ایستگاهی نزدیک خانه‌اش می‌رود و بعد ساعتی پیاده‌روی می‌کند. برای خودش پرتقال و کمی قهوه می‌خرد. در راه بازگشت به خانه، تمام خیابان را بدون این‌که بداند دنبال چه‌کسی یا چه‌چیزی است، از زیر نگاه می‌گذراند. چندباری به پشت سرش خیره می‌شود، اما چیز مشکوکی نظرش را جلب نمی‌کند. قیافه‌ی مردهایی که در پیاده‌روِ کنار کافه مشغول نوشیدن قهوه‌هایشان هستند و زن‌های میان‌سالی که این‌جا و آن‌جا با دوره‌گردها چانه می‌زنند را با دقتی وسواس‌گونه نگاه می‌کند. هرکسی می‌تواند باشد، اما چیز خاصی دستگیرش نمی‌شود. بالأخره به خانه می‌رسد. 

جلوِ درِ خانه‌اش روی زمین یک سبد پر از گل می‌بیند. به بالای پله‌ها و بعد طبقه‌های پایین‌تر نگاهی می‌اندازد. خبری از کسی نیست. بدون این‌که گل‌ها را بردارد، وارد خانه می‌شود. بعد از جابه‌جایی خریدها تلویزیون را روشن می‌کند و چند دقیقه به مجری زل می‌زند که دارد خبر افزایش مقرری کارکنان دولت را از رو می‌خواند. قیافه‌اش حس خاصی ندارد. انگار چیزی از ذهنش می‌گذرد، با عجله به‌سمت در می‌رود. سبد گل را به داخل خانه می‌آورد و می‌گذارد روی پیشخان.

 سبد گل در نگاهش بسیار زیباست. پاکت لابه‌لای گل‌ها را باز می‌کند. دوباره از همان شخص نامه‌ای دریافت کرده. حس ناشناخته‌ای دارد. لبخند می‌زند و هم‌زمان از این‌که شخص نامعلومی او را خطاب نامه‌هایش قرار داده، می‌ترسد. می‌خواهد باور کند که کسی در این جهان به یاد اوست، اما ذهنش مدام به هشدارهای کهنه‌اش پناه می‌برد: «مراقب باش! هیچ‌چیز بی‌دلیل نیست.» 

«آقای عزیز، این‌ گل‌ها نشانه‌ی علاقه‌ی من به شماست.» 

با خواندن عبارت شروع نامه مطمئن می‌شود که زن همسایه خطاب این نامه‌ها نیست. مدام به آخرین باری که به اداره‌ی پست رفته فکر می‌کند، اما چیزی به یاد نمی‌آورد. نامه این‌طور ادامه پیدا کرده: 

«در انتخاب گل‌ها دقت بسیار زیادی داشته‌ام. اگر زمان و جزئیات در ارسال درخواست‌هایم رعایت شده باشند، یک سبد پر از گل‌های سبز، بنفش و صورتی دریافته کرده‌اید. راستش به‌نظر من جزئیات از اهمیت زیادی برخوردارند. از شما دورم و این باعث آزارم می‌شود، اما دوست دارم توجه شما را جلب کنم. من ساعت‌های زیادی را به فکرکردن درباره‌ی شما مشغولم، بدون این‌که از شما چیزی بدانم. تجربه‌ها و آشنایی‌های جدید برای من بسیار خوشایند هستند. از فکر سر درآوردن از روحیات و زندگی شما بسیار به وجد می‌آیم. این گل‌ها نشانه‌ی دوستی من است و امیدوارم از دیدن آن‌ها لذت ببرید.» 

آقای الف چندین‌بار نامه را می‌خواند. پس از هر بار تمام‌شدن آن، به گل‌های روی پیشخان زل می‌زند و مدام به این فکر می‌کند که فرستنده‌ی نامه اشتباه کرده، اما دلیلی نمی‌بیند که دو بار این اشتباه اتفاق افتاده باشد. از خواندن جمله‌های آخر نامه می‌ترسد. فکری به سرش می‌زند و بعد از پوشیدن لباس‌هایش، سبد گل را برمی‌دارد و به بیرون از ساختمان می‌رود. گل‌ها را روی آشغال‌های تلنبارشده‌ی نزدیک سطل زباله می‌گذارد و سریع به خانه برمی‌گردد. با خودش فکر می‌کند اگر این اتفاق بازهم تکرار شود، باید چاره‌ای اساسی پیدا کند. تلویزیون روشن است و گزارشی درباره‌ی رعب و وحشت ایجادشده در جنوب شهر به‌وسیله‌ی گروهی ناشناس پخش می‌کند. چیزی در شکمش می‌جوشد. شبکه را عوض می‌کند و صدای تلویزیون را می‌بندد. کنار شومینه می‎‌نشیند و چند صفحه از مجله‌ای را که روزهاست کنار مبل گذاشته، می‌خواند. قسمت مربوط به آگهی‌ خانه‌های اجاره‌ای اطراف شهر را ورق می‌زند. چشم‌هایش سنگین شده‌اند. در ذهنش برنامه‌ریزی می‌کند. بعد از ساعتی خوابیدن لباس‌های شسته‌شده را در کمد می‌گذارد، فکری به حال بوی نم خانه و سیگارهای نم‌کشیده‌ی روی پیشخان می‌کند و لیست خرید می‌نویسد. از این‌که بعضی وقت‌ها نیاز است از خانه برود بیرون، کلافه است. گلدان‌های خشک‌شده‌ی کنار پنجره نیاز به رسیدگی دارند. تلویزیون هنوز روشن است. برنامه‌ای درباره‌ی مناطق گرمسیری پخش می‌شود. آقای الف زل می‌زند به تلویزیون که بی‌صدا تصاویری از کویر و کاکتوس‌ها را نشان می‌دهد. 

در حال بارگذاری...
عکس از محسن فروتن

زیرا سایه‌ای تو و من نیز هم3

 

چند روزی از دریافت دومین نامه می‌گذرد. با خیال این‌که شخص فرستنده به اشتباهش پی برده، صندوق نامه‌هایش را که درست در ورودی ساختمان است باز می‌کند. با دیدن تعداد زیاد نامه‌های دریافتی جا می‌خورد. چند پاکت را که شامل آگهی‌های تبلیغاتی املاک، مبلمان و حتی مرکز زیبایی و سلامتی خارج از شهر است، همان لحظه توی جیب کتش می‌گذارد تا بعداً بادقت بررسی‌شان کند. پاکت‌هایی ازطرف سازمان بازنشستگان، رسیدهای مربوط به خشک‌شویی و بانک را از زیر نگاه می‌گذراند. چشمش به دو پاکت یک‌شکل بدون آدرس فرستنده می‌افتد. سریع پله‌ها را بالا می‌رود. پشت میز تحریر کوچکش می‌نشیند. با دقت خاصی پاکت‌ها را روی میز می‌گذارد. صدای گذر ماشین‌ها از پنجره‌ی کنار میز تحریر به گوش می‌رسد. یکی از پاکت‌ها را باز می‌کند و با خواندن همان جمله‌ی اول قلبش به تپش می‌افتد.

«آقای عزیز، سلام. امیدوارم حالتان خوب باشد و منتظر این نامه بوده باشید. غیبتم دلیلی ندارد جز بیماری. دارم عادت نوشتن را در خودم تقویت می‌کنم و از این کار بسیار سرخوشم. این چند روز جزئیات دقیق همه‌چیز را نوشته‌ام. احتمالاً شما نیز آن‌ها را خواهید خواند. راستش را بخواهید، فکرکردن به این موضوع خوشحالم می‌کند. دلیل بیماری‌ام هنوز مشخص نیست. فکر می‌کنم بالاتررفتن سنم و البته بیماری‌های زمینه‌ای باعثش است. این بیماری حالا دارد در سراسر بدنم پخش می‌شود. کارهای زیادی برای انجام‌دادن دارم که یکی از مهم‌ترین آن‌ها نوشتن برای شماست. شاید باورتان نشود، ولی گاهی فکر می‌کنم بیماری جایی در مغزم است. درحال جابه‌جایی خانه‌ام هستم و بعد از اتمام این کار، چند روزی به خودم استراحت خواهم داد. محل خانه‌ی جدید بسیار خوش‌‌آب‌وهواست. هنگامی که برای اولین بار خانه‌ی جدید را دیدم و به‌محض دیدن منظره‌ی رودخانه از پشت پنجره‌ی طبقه‌ی دوم، فهمیدم این همان‌جایی ا‌ست که دوست دارم روزهای مریضی‌ام را در آن بگذرانم. فکر نکنید که درقبال من مسئولیتی متوجه شماست. در ذهن من شما جایگاه ویژه‌ای دارید که مخاطب این روزمرگی‌ها هستید. شاید مسخره به‌‌نظر بیاید، اما دلم می‌خواهد وقتی که با چشم‌هایتان این سطرها را دنبال می‌کنید، لبخند بزنید.» 

آقای الف کمی روی صندلی جابه‌جا می‌شود. کاغذ نامه را جلوِ بینی‌اش می‌گیرد. بی‌اختیار لبخند می‌زند. با چند نفس عمیق بوی شیرین کاغذ نامه را در خودش حبس می‌کند. بوی نامه تا ته مغزش می‌رود. در هال چرخی می‌زند. می‌رود طرف در و برمی‌گردد. به خودش نگاهی می‌اندازد. آینه موج برمی‌دارد؛ تصویر خودش با نامه‌ای در دست را توی آینه می‌بیند و به آن خیره می‌ماند. گوشه‌ی چشم‌هایش چروک‌تر به‌نظر می‌آیند. بعد از چند دقیقه فکرکردن پاکت دوم را باز می‌کند. 

«آقای عزیز، دوباره سلام. چند روزی‌ است در خانه‌ی جدید مستقر      شده‌ام. بیرون پنجره دارد برف سنگینی بر سطح رودخانه می‌بارد. دوست دارم این منظره را برای‌ شما توصیف کنم. برفی که آرام‌آرام می‌بارد برای من تداعی‌کننده‌ی زندگی است. انگاری زمان تخت می‌شود، یک‌دست و سفید؛ مثل همین برف که درنهایت آب می‌شود و از بین می‌رود. فکر به کسانی که همین لحظه پشت پنجره‌اند آرامم می‌کند؛ این‌که درکنار جمعیت زیادی قرار می‌گیرم که دیدن این منظره برایشان لذت‌بخش است. چندباری با خود فکر کرده‌ام که باید شما را ببینم و احتمالاً یک ظرف پای‌سیب برایتان بیاورم، اما ماندن در بستر بیماری امکان انجام هیچ کاری را به من نمی‌دهد. دکتر ح  هر روز با آن لبخند زشت و چهره‌ی بی‌احساس (که به‌نظرم ترکیب عجیبی است) به دیدنم می‌آید. به‌شرط عمل به توصیه‎‌هایش قول بهبود طی چند ماه آینده را داده؛ از همان دست توصیه‌های احمقانه‌ی دکترها که به‌نظرم نفرت‌انگیز است. او مدت‌هاست این ادعا را دارد، اما روند بیماری‌ام چیز دیگری‌ را نشان می‌دهد. من از ابتدا برای ارسال نامه‌ یا هدیه‌ای برای شما بسیار تردید داشتم. بارهاوبارها این سؤال را پرسیدم که  اگر من به‌جای شما بودم، آیا دوست داشتم کسی این‌گونه خلوتم را بهم بریزد؟ و بدون این‌که به جواب درستی برسم، تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم. در معاشرت‌های کوتاه و کمی که این روزها دارم، از مأمور اداره‌ی پست خواسته‌ام این نامه‌ها را بدون آدرس فرستنده ارسال کند. البته که بسیار سخت بود؛ چرا که بی‌نام‌ونشان‌بودن در این دنیای پر از سروصدا سخت‌تر از چیزی است که تصورش را می‌کنید. هیچ دلم نمی‌خواهد من را در بستر بیماری ملاقات کنید، برای همین هنوز تصمیمی برای دیدار ندارم. امیدوارم خوب باشید و وقتی این نامه به دست‌تان می‌رسد، برف بند نیامده باشد.» 

آقای الف با احساس سنگینی‌ای که در قفسه‌ی سینه‌اش دارد، پشت پنجره می‌ایستد. از دیدن برفی که درحال باریدن است خوشحال می‌شود. دست‌هایش را بو می‌کند و بی‌این‌که متوجه شود، تا نزدیک‌های غروب رو به پنجره می‌نشیند. احساس می‌کند در زمان گم شده. با خودش می‌گوید: «کاش خانه‌ام نزدیک رودخانه بود.»  فکر می‌کند چطور می‌تواند آدرس فرستنده را پیدا کند. برای اولین بار بعد از سال‌ها هدفی دارد که فراتر از خرید روزانه یا پرداخت قبض‌هاست. کسی او را مخاطب قرار داده. تصمیم می‌گیرد به حوالی رودخانه برود. لباس‌هایش را می‌پوشد. نامه‌ها را در جیب کتش می‌گذارد و راه می‌افتد. بعد از گذر از چند خیابان، پشیمان می‌شود و از بیهوده‌بودن کارش یأسی تمام‌نشدنی وجودش را فرا می‌گیرد. با خودش می‌گوید: «شاید در راه ببینمش. شاید بازهم دنبالم باشد. اگه دقیق‌تر ببینم، حتماً می‌فهمم.» اما هرچه سر می‌چرخاند، آدم‌ها غریبه‌اند. برای اولین بار آرزو می‌کند کاش کمی شجاع‌تر بود، کاش می‌توانست از هر رهگذری بپرسد: «شما فرستنده‌ی نامه‌ها بوده‌اید؟»

 مسیرش را عوض می‌کند. در کافه‌ای نزدیک خانه می‌نشیند. سروصدای داخل کافه‌ بیشتر از چیزی است که بشود تحملش کرد. چند زوج جوان این‌جا و آن‌جا درحال حرف‌زدن هستند و دیدن برق چشم‌هایشان او را اندوهگین می‌کند. قهوه‌اش را هورت می‌کشد و تا ساعتی بعد که برف کم‌کم می‌ایستد، چندین‌بار دیگر نامه‌ی آخر را می‌خواند. با یأسی که سراسر روحش را گرفته به خانه برمی‌گردد. زمان از دستش دررفته و هوای گرگ‌و‌میش زمستان پشت پنجره زوزه می‌کشد. منتظر است، اما نمی‌داند منتظر چه‌چیزی. می‌نشیند کنار شومینه. خسته‌تر از آن‌ است که برای خودش شام درست کند. میلی هم به خوردن  ندارد. تنهایی‌اش او را اندوهگین می‌کند و از این‌که کاری از دستش برنمی‌آید، آن‌قدر سرخورده است که فقط دلش می‌خواهد ساعت‌های زیادی در رختخواب دراز بکشد. این اولین بار در زندگی اوست که نگران چیزی غیر از خودش است. این نامه‌ها و حس ناشناخته‌ای که دارد، او را در وضعیتی غیرقطعی قرار می‌دهد. دلش می‌خواهد فردا نامه‌ی دیگری دریافت کند و یا حتی یک سبد سیب دیگر. کل خانه را بارهاوبارها قدم می‌زند. نگاهش روی هرچیزی متوقف می‌شود، اما حواسش روی چیزی نمی‌ماند. نمی‌تواند فراموش کند از شخص فرستنده‌ی نامه‌ها عصبانی‌ است. نسبت‌به او کنجکاو شده و درعین‌حال هیچ گمانی درباره‌ی او ندارد. با خودش خیال می‌کند شاید بتواند با او درباره‌ی چیزهای روزمره‌ای مثل وضعیت پوشش گیاهی شمال کشور، مزه‌ی نخودفرنگی، مقرری کارکنان دولت، سروصدای خیابان محل زندگی‌اش و قبض‌های پرداخت‌نشده، صحبت کند. احساس کلافگی و بیچارگی می‌کند. چاره‌ای جز انتظار ندارد. می‌رود می‌ایستد پشت پنجره و زل می‌زند به منظره‌ی خیابان برف‌پوش.

در حال بارگذاری...
عکس از محسن فروتن

زیرا او نبض و رگ‌هایم را می‌لرزاند4 

 

حالا مدت‌هاست چیزی جز نامه‌های دریافتی از فرستنده‌ی مجهول‌الهویه در ذهن آقای الف نیست. روزی دو بار به صندوق نامه‌هایش سر می‌زند. از این‌که روزهای زیادی گذشته و نامه‌ای دریافت نکرده به خود می‌پیچد، تا بالأخره عصر یکی از روزها کسی چند ضربه به در می‌زند. 

در را باز می‌کند. زن همسایه با همان قیافه‌ی ابلهانه به او سلام می‌دهد. چند دقیقه‌ای از تعداد پله‌ها و درد زانوهایش شکایت می‌کند. پاکت سبزرنگی را به‌طرف او می‌گیرد و می‌گوید: «این نامه مال شماست؟ گویا اشتباهی در صندوق نامه‌های من گذاشته شده. امروز متوجه شدم که آدرس روی آن متعلق به آپارتمان شماست.»

 چشم‌های آقای الف برق می‌زند. در حرکتی سریع نامه را از او می‌قاپد و تقریباً بی‌ادبانه در را به‌هم می‌کوبد. پاکت را باز می‌کند و از دیدن دست‌خط نامه و عبارت «آقای عزیز» جوری خوشحال می‌شود که نمی‌فهمد چطور خودش را به پشت میز تحریر می‌رساند. 

«آقای عزیز، از این‌که شما را در این وضعیت قرار داده‌ام، حس بسیار بدی دارم. در ابتدا فکر می‌کردم بعد از مدت کوتاهی به دیدار شما می‌‌آیم و با دنیای‌ شما آشنا خواهم شد، اما این ‌روزها در وضعیت بدی قرار دارم که حتی توان توضیح‌دادنش از من گرفته شده. بیشتر از هرچیزی به آینده فکر می‌کنم. احتمالاً خاصیت روزهای بیماری‌ است. البته من دیگر در سن‌وسالی نیستم که آمادگی هیجان خاصی را داشته باشم و همین آشنایی‌های نامنتظره، جابه‌جایی‌ها و... هم به‌نظرم خارج از مدار طبیعی زندگی هستند. امیدوارم از این موضوع ناراحت نشوید، اما شما را از دور ملاقات کردم. راستش قراری برای ملاقات با شما نداشتم و کماکان منتظر خلاص‌شدن از این بیماری طولانی‌مدت بودم که خودم را نزدیکی محل زندگی شما یافتم. دیدن شما حس عجیبی در من ایجاد کرد. یک دسته‌گل بنفش و زرد و سبز در دست داشتید. تماشای شما برایم خوشایند بود. برای بار چندم خودم را قانع کردم که به دیدار شما بیایم، اما به دلیل مطمئن‌نبودن از هیچ‌چیز فاصله‌ام را بیشتر کردم. این روزها فرصت زیادی برای اندیشیدن داشته‌ام و همین فکرهای طولانی من را از همه‌چیز نامطمئن می‌کند. امیدوارم همیشه لبخند بزنید.»

 نگاه آقای الف روی دسته‌گلی که چند روز قبل خریده می‌ماند. چیزهای زیادی با سرعت از ذهنش گذر می‌کنند. حالا سکوت خانه را بیشتر می‌شنود. روی مبل بی‌حرکت کز می‌کند. در ساعت‌های پیش‌رو چندین‌بار دیگر تمام نامه‌ها را بادقت می‌خواند و او را پشت سطور تصور می‌کند. از فکر این‌که او را در چند قدمی خودش دیده و یا شاید با او چشم‌توچشم شده، بی‌اختیار گریه‌اش می‌گیرد. ناتوانی بی‌پایانش در تغییر شرایط موجود او را به کسی بدل می‌کند که در آن لحظات فقط می‌تواند در گوشه‌ی مبل، در خانه‌ای که رو به تاریکی می‌رود، مچاله شود و نامه‌هایی که او را به این وضعیت انداخته‌اند را در آغوش بگیرد و با هر نفس بوی شیرینی را تا ته مغزش حس کند. 

 

بازمی‌خواندش تا به تأخیر بیندازد مرگ را5

زمستان به سردترین روزهایش رسیده. آقای الف دیگر مثل سابق نیست. قهوه‌اش را سرد می‌نوشد. تقریباً اشتهایش را از دست داده. بوی گندیدگی چند سبد پر از سیب به‌همراه بوی گل‌هایی که هر روز می‌خرد، تمام خانه را گرفته. توی آینه ریش‌هایش را می‌خاراند. بیرون پنجره چندین روز است که برف می‌بارد. ساعت‌های طولانی در روز را به فکرکردن و خواندن دوباره‌ی نامه‌ها می‌گذراند. در بی‌خبری مطلق از فرستنده‌ی نامه‌ها زندگی می‌کند. روزی چندین نوبت به صندوق نامه‌هایش در طبقه‌ی اول ساختمان سر می‌زند. حتی گاهی بدون هیچ هدف و امیدی به اداره‌ی پست می‌رود تا بتواند نشانه‌ای از کسی که حالا زندگی او را کاملاً دگرگون کرده، بیابد. هر روز با شرکت خدماتی ارسال و بسته‌بندی تماس می‌گیرد و از این‌که به آدرس او بسته‌ای ثبت نشده، ناراحت می‌شود. درمیان آگهی‌هایی که هر روز در صندوق پستی‌اش می‌اندازند، هیچ نشانه‌ای از نامه‌ی موردنظرش نیست. تعداد دقیق روزهایی که از او بی‌خبر است از دستش دررفته. احتمال‌های زیادی از فکرش می‌گذرد، اما نمی‌تواند به قطعیتی درباره‌ی وضعیت موجود برسد. احساس می‌کند کم‌کم دارد دیوانه می‌شود. همیشه سردش است. در تاریکی‌های ترس‌آور نیمه‌شب‌ها، زل می‌زند به پنجره. روزها مدام خسته است و زیر چشم‌هایش گود افتاده‌اند. 

 فکر‌هایش تمام نمی‌شوند. سطرهای آخرین نامه از ذهنش بیرون نمی‌رود. لرزَش می‌گیرد و تمام وقتی که کنار شومینه نشسته تا حالش جا بیاید، دقیقه‌ها برایش به کندی می‌گذرد. 

 در روزی که نمی‌داند چندشنبه است، کسی بالأخره درِ خانه را می‌زند. از جایش بلند می‌شود و به‌سمت در می‌رود. مردی با لبخندی گشاد روی لب‌هایش به او نگاه می‌کند. یک ظرف پای‌سیب در دست دارد. می‌گوید: «سلام.» 

 آقای الف مبهوت به مرد خیره می‌شود. مرد بدون توجه به حالت ترسناک چهره‌ی آقای الف، پای‌سیب و پاکت‌نامه‌ای را به‌سمتش می‌گیرد و می‌گوید: «ما سفارش‌ها رو طبق برنامه‌ی زمان‌بندی مشتری‌ها ارسال کنیم و شرکت ما متعهده که سفارشات رو جزءبه‌جزء اجرا کنه. برای من نوشته‌ن که این سفارش رو امروز به دست شما برسونم. البته می‌دونم دوست دارین بدونین این سفارش رو چه‌کسی برای شما ارسال کرده، اما باید بگم از این موضوع اطلاعی ندارم و یکی از مزیت‌های شرکت ما ارسال بسته‌ها به‌صورت ناشناسه.»

مرد این را می‌گوید و در راهرو گم می‌شود و بلافاصله صدای بسته‌شدن درِ ورودی ساختمان به گوش می‌رسد. 

آقای الف دقیقه‌ای در میان چهارچوب در می‌ایستد و به پای‌سیب و پاکت توی دستش زل می‌زند. دست‌هایش می‌لرزند. توان ایستادنش را از دست می‌دهد، اما عطر کاغذ جان تازه‌ای بهش می‌دهد. نمی‌داند چرا، اما پاکت را با احتیاط زیادی باز می‌کند. جسارت خواندن نامه را ندارد. در خانه راه می‌رود. چندباری به خودش در آینه نگاه می‌اندازد. پشت پلک‌هایش چیزی تیر می‌کشد و در یک لحظه نفس‌‌کشیدن برایش سخت می‌شود. 

«آقای عزیز، از این‌که نتوانستم به دیدار شما بیایم، متأسفم. احتمالاً وقتی این نوشته را می‌خوانید، من دیگر زنده نیستم. دوست داشتم برای‌ شما پای‌‌سیب مخصوصم را ارسال کنم و به همین دلیل با شرکت مربوطه هماهنگی‌های زیادی انجام داده‌ام...»

به این‌جای نامه که می‌رسد، احساس می‌کند توانایی خواندن ادامه‌ی آن را ندارد. روی عبارت «زنده نیستم» دقیقه‌های طولانی می‌ایستد. نوک انگشت‌هایش لمس می‌شود. احساس خالی‌بودن می‌کند. گیج زل می‌زند به کاغذ توی دستش. قلبش می‌خواهد از جا دربیاید. دست‌هایش می‌لرزند. چند دقیقه مردد درمیان خانه می‌ایستد. در تاریکی به اطرافش زل می‌زند و به‌سمت اتاق می‌رود. دلش می‌خواهد زمان را متوقف کند. می‌خواهد دستی باشد که شانه‌اش را لمس کند و بگوید این فقط یک خواب بوده، اما خانه ساکت است. خودش را گوشه‌ی تخت جمع می‌کند. پتو را روی مورمور تنش می‌اندازد. درمیان تخت فرو می‌رود. حالا قلبش آرام‌تر می‌زند. سکوت و تاریکی خانه کم‌کم او را در خود غرق می‌کنند. 

 

زیرا ناپیدا شده بود سایه‌ام6

نور سردی از لای پرده‌ها روی سقف افتاده. خانه با چند پنجره که پرده‌های حریر سفید دارند، روشن شده. سایه‌‌ی اشیاء روی پیشخان دیده می‌شود. نورِ کمی قسمتی از آینه را روشن کرده. شومینه‌ خاموش است. گل‌های روی میز تحریر خشک شده‌اند. کتابی کنار مبل روی صفحه‌ای باز مانده. لیوان‌ قهوه نصفه‌نیمه خورده شده. بشقاب‌ باقی‌مانده‌ی غذا بوی خرابی گرفته. بوی سیب‌های گندیده در خانه پیچیده. کاغذهای مچاله‌‌شده‌ای روی زمین افتاده. نوری که از پنجره می‌تابد مایل به نارنجی پررنگ است و بخشی از پرده روی دیوار سایه‌هایی بزرگ انداخته. از دور صدای همهمه‌ی خیابان و رفت‌و‌آمد ماشین‌ها شنیده می‌شود. در خانه صدای زنگ تلفن به گوش می‌رسد و کسانی که پشت ‌در هستند بی‌وقفه در را می‌کوبند. 

1.سرود هفتم، کمدی الهی (برزخ) ، نوشته‌ی دانته آلیگیری به فارسیِ کاوه میرعباسی.

2.سرود نوزدهم، کمدی الهی (برزخ) ، نوشته‌ی دانته آلیگیری به فارسیِ کاوه میرعباسی.

3. سرود بیست‌ویکم، کمدی الهی (برزخ)، نوشته‌ی دانته آلیگیری به فارسیِ کاوه میرعباسی.

4.سرود یکم ، کمدی الهی (دوزخ)، نوشته‌ی دانته آلیگیری به فارسیِ کاوه میرعباسی.

5.سرود نوزدهم، کمدی الهی (دوزخ)، نوشته‌ی دانته آلیگیری به فارسیِ کاوه میرعباسی.

6. سرود بیست‌وهفتم ، کمدی الهی (برزخ) ، نوشته‌ی دانته آلیگیری به فارسیِ کاوه میرعباسی.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد