

برای کاکاسوتی همهچیز توپ بود. قوطیهای فلزی نوشابه را که روی زمین پیدا میکرد، اول برشان میداشت و لبهشان را میچسباند به لبهای تیره و قلوهایاش و با دست تهشان را میداد هوا. بعد مثل داورها قوطی خالیشده را میانداخت روی زمین و بعد میرفت پیاَش. میوههای گردهگردهی کاج که پای درختها میافتاد؛ برگهای سوزنیای که خودش با حرص میکند و از تن چوبی کاج آویزان میشد تا یکی را روی زمین خاکی بیندازد؛ پاکتهای کاغذی شیر که بچهمدرسهایها آنها را سالم و تانخورده میانداختند روی زمین؛ استخوانهای سردی که گوشت به تنشان نبود و زبانش را روی تهماندهی آب مرغ چرب و قرمز رویشان میکشید؛ حتی آنهایی که گوشت سفیدی رویشان چسبیده بود و با دندانهای زردشدهاش جسد پختهی مرغهای مرده را سق میزد؛ برای کاکاسوتی همهچیز توپ بود.
آخرین ماشین جلوی در دور زد و آرام از کوچه سمت خیابان رفت. کاکا با چشمهایش به پشت قورباغهای ماشین نگاه کرد و با خودش فکر کرد جزیره توی آن، جا میشود یا نه؟ درِ سفید از بالای دیوار شروع به حرکت کرد تا اینکه سرش به کف سرامیکی پارکینگ خورد.
ببر با کت نارنجی بلندش و کلاه سوراخ سیاهی که سرش گذاشته بود آمد وسط کوچه. پاورچینپاورچین سمت نگهبان رفت. نگهبان با رفتن آخرین ماشین از کوچه رو گردانده بود و داشت به اخبار نیمهشب گوش میکرد. ببر دست چپش را بالا آورد و سه بار باز و بسته کرد. کاکا انگشتانش را قلاب کرد و زیر زبانش برد و سوت بلندی زد و بعد همراه بچههای دیگر بهسمت سطل زبالهی سر کوچه رفت و بالاتر از بقیه پرید توی آن. عاشق این لحظه بود. وقتی پاهایش تا ساق در گونی سیاههای برنج فرو میرفت و تعادلش را به هم میزد، شروع میکرد به رقص پا کردن توی سطل زباله؛ انگار چمن سبز آزادی بود نه گلهای غذاییِ روی هم تلنبارشده و بچهها تماشاگرانی بودند که ایستاده تشویقش میکردند.
بهمن آرنجهایش را ستون شکمش کرده بود و با غر میگفت: «چی تو خودت دیدی اینقدر ادا میآی؟ جیرهمون رو بده، میخوایم بریم.»
کاکا خم شد و هرکدام از مشمّاهای سیاه را توی بغل یکی پرت کرد و بعد قدش آنقدر پایین رفت که فقط سر و گردنش از سطل زباله بیرون ماند. یکی برای خودش مانده بود. با چاقوی توی جیبش، گره سر مشمّا را برید و آن را روی سر خودش خالی کرد. دوست داشت آب مرغ از موهایش بچکد. زبانش را بیرون میآورد و دور لبانش میچرخاند تا قطرههای آب مرغ مثل باران زبانش را خیس کنند. با دستهای چربش برنجها را برمیداشت و توی دهانش میریخت و با استخوانِ مرغها نِشسته روپایی میزد. تهماندهی سیگاری لابهلای برنجها و تکههای ترشی کلم و خیارشور زیر دندانش رفت و خاکستر تلخش رِی کرد در دهانش. چشمهایش سرخ شد و بعد هرچه خورده بود بالا آورد.
کمی آنورتر، میان پسماندههای میز تالار، چیزی لوله شد و چشمش را گرفت. با دست آن را بیرون کشید. بعد دستش را به شلوارش مالید و آرام تای آن را باز کرد. سواد نصفهنیمهاش کلمات را میخواند و نمیخواند. دستش را روی سرهایِ سرخِ بهمچسبیده کشید و آب دهانش را قورت داد. بعد کاغذ را تا کرد و آن را کف پایش، زیر جوراب نازکش گذاشت. میخواست گوشت مرغها را بکند و برای شام فردایش توی نایلون در جیبش بریزد که ببر روی سطل زد و گفت: «چرا واموندی تو؟ آشغالجمعکنها اومدن، باید بریم.»
بعد سطل را خواباند روی زمین و کاکاسوتی مثل یک توپ قل خورد و توی جوی افتاد.
پیراهن خرماییاش را از تنش درآورد و زیرش گذاشت. بدنش آنقدر سیاه بود که وسط شب دیده نمیشد. بعد نایلون سیاه را روی ببر کشید، کفشهای صورتیاش را درآورد و زیرش گذاشت و بعد کف جوی خواباندش. از بقیه خبر نداشتند.
ببر همیشه آخرین نفر میرفت تا حواسش باشد کسی گیر نیفتد. هرکسی میدانست چطور خودش را نجات بدهد. اگر ببر تا قبل از آشغالجمعکنهای احمدآباد سر فلکه آب نبود، هرکسی باید از یک کوچهی متفاوت بهسمت جزیره میرفت تا هیچکس گیر نیفتد. یک ساعتی همانطور ماندند تا کوچه دوباره خلوت شد.
امشب هم صفرخان جنگ تالار را برده بود و حتماً بچهها تا الآن کیسهها را بیرون اتاقش گذاشته بودند. ببر سر مشمّای سیاه را پاره کرد و با چشمهای دودیرنگش خیره شد به کاکاسوتی.
«نماز میخوندی کف سطل آشغال؟»
کاکا لباسش را تنش کرد و گفت: «بالا آوردم. یه نفر سیگارش رو تا ته نکشیده بود. رفت لای دندونم.»
ببر خندید و زبانش از لای جای دندانهای افتادهاش بیرون زد. بلند شد و داخل سطل آهنی زباله را نگاه کرد. دارودستهی ظفرعلی هرچه بودونبود را جمع کرده بودند و با خودشان برده بودند. ببر گفت: «هیچی نیست. دارودستهش همهی غذاها رو بردن.»
کاکاسوتی گفت: «گور پدر غذاها! چاقوی من رو ندیدی؟»
ببر گفت: «مبارک ظفرعلی باشه.»
و بعد بهسمت جزیره رفت.
آفتاب کمکم داشت از پشت کوه بیرون میزد و چند تا رشتهموی ببر که از زیر کلاهش بیرون زده بود را به طلایی متمایل میکرد. کاکاسوتی پشت ببر میرفت تا بهسمت جزیره بروند. دو قدم مانده ایستاد و کاکا سمت در رفت که ببر لباسش را از گردن کشید و روی آرنجش آورد. بعد پایش را روی پای او گذاشت و گفت: «فکر نکن حواسم بهت نیست.»
بعد جلوتر از او از دیوار پرید و وارد جزیره شد.
از آب گرفته بودندش. هنوز آفتاب کامل از دریا بالا نکشیده بود که صفرخان صدای لِخلِخکردن چیزی را روی موجهای آب شنید. دستش را روی کمربند تور بزرگ و نامرئیاش گذاشت تا آن را بیرون بکشد و فرار کند که بچه آمد و دور ساق پای پرمویش، که از شلوارک بیرون زده بود، را گرفت و با خنده گفت: «دّ... صفرخان!»
دستهای پسر را از دور پایش ول کرد و تور را با دهدوازده تا ماهی بزرگ از آب بیرون کشید. ماهیها را توی سطل ریخت و گفت: «تف بهت بچه! اگه نبودی دو برابر این گیرم میاومد.»
بعد برگشت تا یکی توی گوش پسربچهی یکیدوساله بخواباند که دید ناپدید شده. فکر کرد کسوکارش او را برداشتهاند و از ساحل بردهاند، اما به شنها که نگاه کرد، ردّ پای کوچکی را دید که موج بهسمت آن حمله میکرد. سرش را بالاتر آورد. موهای لخت پسر داشت توی آب اینطرف و آنطرف میرفت، مثل پاهایش، دستهایش و تمام تنش.
با خودش گفت این سزای هرکسی است که با صفرخان دربیفتد و پیپش را بهسمت دهانش برد. بعد پک عمیقی زد و دودش را در هوای نمزده رها کرد.
موجهای سنگین آب پستانک پسر را که با بندی عروسکی به گردنش وصل بود کندند و جلوی پای او انداختند. چشمهایش را از احاطهی چربیهای دور پلکش بیرون کشید و به دریا نگاه کرد. چیزی دیده نمیشد. انگار نه کسی آمده بود و نه کسی رفته بود. خودش از رفتن به دریا میترسید. تور خالیاش را برداشت و انداخت توی آب. پسرک با چشمهای بستهاش در تور افتاد. از تمام تنش آب میچکید و جلبکها به لباسش چسبیده بودند. صفرخان انداختش کنار ماهیها و با خودش گفت میبردش بازار تا صاحبش را پیدا کند. اگر نبود هم به یکی میفروشدش.
بچه هیچ صاحبی نداشت. انگار از شکم شب سیاهِ سیاه افتاده بود روی دریا. ناچار شد با خودش بیاوردش تهران. وقتی جزیره را خرید و دید از دستهای این پسر بیشتر از آدمبزرگها کار برمیآید، فهمید آدمی که صاحب و کسوکاری ندارد، کمتر میخواهد، چون کسی نیست که برایش خرج کند، بهخاطر همین صبح وقتی درِ اتاقش را باز کرد، همهی کارگران بیکسوکار وکوچکش با دست پر بهسمتش دویدند.
بدنش، دستهاش و شکمش آنقدر بزرگ بود که برای بغلکردن همهی بچهها جا باشد. روی سر هرکدامشان را با تف زیادی میبوسید. وقتی بزاق دهانش از سر مریم تا روی گوشهای بهادر، از لبش آویزان ماند، ببر رویش را برگرداند و چهرهاش چروکیده شد. صفرخان به بچهها گفت بروند بخوابند که امروز روز عوضکردن آب ماهیهاست.
بعد در حیاط جزیره او ماند و ببر و کاکاسوتی با هزار تا ماهی توی استخرهای بزرگ آب. صفرخان دماغش را با دست اینور و آنور کرد و بعد بالا کشید. گفت: «کجا بودید شما دوتا؟»
کاکاسوتی چشمهایش را به خردهسنگهای زیر پایش دوخته بود. صفرخان ادامه داد: «نشنیدم چی شد؟ میگم کجا گیر کرده بودید؟»
ببرگفت: «حالش بد شده بود پدر. تا بیاد خودش رو جمع کنه، ظفرعلی و دارودستهش رسیدن. بعد رفتیم توی جوب تا برن. دیگه همهچی رو هم برداشتن بردن. ببخشید پدر!»
صفرخان چانهی کاکاسوتی را بالا آورد و گفت: «راست میگه مادهببر؟»
کاکاسوتی گفت: «آره.»
بعد چاقو را داد دست ببر و و با چکمهی پلاستیکیاش یکی زد توی شکمش.
« باید مشمّای غذا رو مینداختی بیرون، مینشستی تا صبح برا خودت قصه میگفتی.»
چکمهاش که از پایش روی شکم کاکا افتاده بود را پوشید و گفت: «پا میشی با مادهببر میری خونهی رضاتوتونی برا من دو بسته میخری. خودش میدونه چی بهت بده. پولشم بگو بزنه به حساب. شیرفهم شد؟»
کاکاسوتی بلند شد. لباسش را روی سرشانههایش مرتب کرد و گفت: «بله پدر.»
بعد همراه با ببر از جزیره رفت بیرون.
توپ پشت جزیره توی یک قبر کوچک دفن بود. نشست روی زمین و به ببر گفت: «دو دیقه وایسا توپم رو بردارم.»
بعد توپ پلاستیکی دولایه را از زیر خاک خیس کشید بیرون و جلوی پایش انداخت. ببر گفت: «تو کفشت چی گذاشتی؟»
کاکا جوابی نداد. مثل یک ماهی که در آب استخر خودش را به در و دیوار بکوبد و بعد که وارد دریا شود اینور و آنور بشود، با توپ بازی میکرد و کمکم از ببر فاصله میگرفت. ببر دنبالش دوید و سر چاقوی صفرخان را بدون اینکه چیزی را ببرد در کمرش فرو کرد. گفت: «زنده نمیرسی جزیره، اگه بهم نگی. میدونی که چرا بهم میگن ببر؟»
کاکا توپ را زیر پایش نگه داشت و گفت: «بلیته، بلیت دربی.»
ببر خندید و گفت: «گفتی، منم باور کردم. پوله. نصف من، نصف تو.»
دست برد و از زیر کفشش بلیت را بیرون کشید. بویِ ماندگیِ عرقِ پا گرفته بود. نیمی از آن آبی بود و نیمی قرمز. آن را روبهروی چشمهای ببر گرفت و گفت: «سواد داری؟ بگیر بخونش. برا بازی امروزه. شانسم گرفته ببر.»
ببر شروع به حرکت کرد و بیتفاوت گفت: «ها! صفرخانَم گذاشت پاشی بری فوتبال ببینی. اصلاً با کی میخوای بری؟ میدونی چقدر دوره؟ بعدم مگه دَمِدرش بلیتها رو نمیفروشن؟»
ببر سرش را بالا گرفت و چند تا روپایی زد. با توپ دور ببر چرخید و گفت: «رجبکلوپی رو که میشناسی؟ قراره امروز یه گروه رو برداره ببره استادیوم. خودش دیشب که اومده بود ماهی بخره، گفت ساعت دو میرن. بعدم آدمخفنا قبلش بلیت میدن بهشون. فکر کردی هرکسی میآد تالار کامرانی؟»
ببر ابرویش را بالا انداخت و به روبهرو نگاه کرد. چیزی برای گفتن نداشت.
چند دقیقه سکوت کردند و به راهرفتن ادامه دادند.
ببر گفت: «حالا گیرم که بری؟ چی میشه آخرش؟ برو بفروشش به رجب. بعد برو برا خودت کفش و لباس فوتبال بخر.»
کاکا خندید و گفت: «بازی قبلی، علی کریمی اومده بود استادیوم. میدونی چقدر پولداره؟ کلّ بچههای جزیره تو یه ماشینش جا میشن. میرم پیشش بهش میگم من فوتبالم خوبه. اونم صد تای پول این بلیت بهم کفش و لباس میده. تازه دوتاشو هم میآرم برا تو.»
ببر با چشمهای درشتش گفت: «اگه نبینیش چی؟ اونوقت همین یهذره پولم نداری.»
چیزی توی دلش تکان خورد. بلیت را محکم توی دستش گرفت. اولین بار بود که تردید به جانش میافتاد. شوت محکمی به توپ زد و گفت: «نه. حتماً پیداش میکنم ببر. مطمئن باش.»
بعد ببر کلاهش را از سرش درآورد. لکهی بزرگ سبز و سفیدی تمام سرش را گرفته بود و فقط چند تا تار مو سالم مانده بود. به سرش اشاره کرد و گفت: «علی کریمی پول خوبکردن موهای منم میده؟ دکترِ ماهیا گفته اگه دارو نزنم، تاس میشم، کچلِ کچل.»
کاکاسوتی چشم از تماشای سرش برداشت و آرام سرش را تکان داد. انگشت کوچکش را جلو آورد و با آن انگشت کوچکِ ببر را گرفت و سمت خانهی رضاتوتونی رفتند.
ببر گفت جای بلیت امن نیست.
وقتی به خانه رسیدند، بردش اتاق تورهای ماهیگیری و بلیت را جای دیگری گذاشت.
صفرخان که با تانکر آب از بیرون برگشت، توتونها را از دستشان گرفت و گفت: «سومیتون کجاست؟»
ببر و کاکاسوتی همدیگر را نگاه کردند و سر تکان دادند. بهمن از ته جزیره گفت: «پشتشون میرفتم صفرخان. حواسم جمع بود. جنس اصله، خیالت راحت!»
بهمن با دستهایش که قدرتمندانه کنار خودش گرفته بود، سمت صفرخان رفت و چیزی در گوش او گفت. صفرخان چشمهایش را هر لحظه بیشتر و بیشتر باز میکرد. گفت: «چی میگه سیاه؟! میخوای بری کجا بهسلامتی؟»
کاکا با تتهپته گفت: «من... هی... هیچ...»
بعد ببر گفت: «بدووو!»
کاکاسوتی هرچه توان داشت در پاهایش گذاشت و سمت درِ جزیره رفت. صفرخان یکی از چوبهای بلند ماهیگیری را با قلاب خرکیاش سمت او که روی دیوار رسیده بود گرفت و از پیراهنش پرتش کرد پایین. چشمهایش را باز کرد و صفرخان و مابقی بچهها را بالای سرش دید. بهمن گفت: «خوشگل ما امروز میخواد بره دربی ببینه.»
بچهها خندیدند، اما هیچ نشانی از لبخند روی لب صفرخان نبود. دو تا پایش را توی دست گرفت و کشیدش سمت جهنم و در را قفل کرد.
جهنم اتاق سردی بود که دکتر ماهیهای مریض را آنجا نگه میداشت. صفرخان نگاه به ساعت کرد و گفت: «خب خوبه. بلیت رو ازت بگیرم به بازی میرسم. میدونی چرا اسمت رو گذاشتم کاکا؟ چون وسط راه برگشتنم از جنوب وقتی خواستم بفروشمت، یه زنه گفت از بچهی سرراهی آدم درنمیآد کاکا! راست میگفت. من خر بودم، ولی آدمت میکنم امروز.»
بعد شروع کرد به لختکردنش. بلیت هیچجا نبود. حتی کفی کفشها را درآورد و زیرشان را نگاه کرد. گفت: «نکنه دادی دست مادهببر؟ ها؟ نه، خودت داشتی درمیرفتی. حتماً دست توئه، وگرنه اون داد نمیزد بدووو!»
بعد به انیس، زنش، گفت که مادهببر را ببرد توی اتاق و تمام بدنش را وجببهوجب بگردد.
دوباره لباسهای کاکاسوتی را گشت. خبری نبود.
انیس روی درکوبید و گفت: «دست دختره هیچی نیست.»
صفرخان دست روی موهای سفید و مشکیاش کشید و از جایش بلند شد و گفت: «نمیریم استادیوم کاکا، ولی نمیشه که گشنه بمونیم. میشه؟»
کاکاسوتی که روی زمین بود و از ترس میلرزید، سرش را تکان داد.
صفرخان از حوض ماهیهای مریض یکی را برداشت. ماهی توی دستش با چشمهای سرخ بالبال میزد. جلو آمد. بعد دهانش را باز کرد و سر ماهی را در دهانش فرو کرد. ماهی در دهانش دنبال آب تازه میگشت و بزاقهایش را لیس میزد. کاکاسوتی فکر میکرد الآن است برود پایینتر و بلیت را پیدا کند. صدای «ق» از دهانش بیرون میآمد. صفرخان گفت: «انقد مرغ خوردی، قدقد میکنی کاکاسوتی.»
اشک از چشمهایش پایین میریخت. ماهی آنقدر دهانش را لیسید که دیگر چیزی باقی نماند و سرش آرام توی سمت چپ دهانش افتاد. صفرخان ماهی را بلند کرد و گفت: «خدابیامرزه.»
و آن را گوشهی جهنم انداخت. بعد لباسهای کاکاسوتی را تنش کرد. میخواست از اتاق بیرون برود که بهش گفت: «کجا؟»
پسرک با دستهای مشتشدهاش گفت: «بازی. میفهمی؟ بازی.»
صفرخان چوبدستیای را از گوشهی اتاق برداشت و توی سر کاکاسوتی زد. بعد همانطور که بیهوش شده بود، او را سوار وانت کرد و از جزیره بیرون برد.
هنوز زنده بود و گرم، مثل وقتی که از دریا گرفتش. صفرخان اشکهایش را با گوشهی لباسش پاک کرد. وسط راه از وانت بیرون آوردش و توی جادهی احمدآباد مستوفی بهسمت استادیوم آزادی گذاشتش روی خاک. بعد سوار ماشینش شد و با سرعت از آنجا دور شد.
شب، وقتی کاکاسوتی چشمهایش را باز کرد، وانت آبی رجب با پسرهای قرمزپوشش از جلوی چشمهایش گذشت. قرمزها شالهایشان را زیر نور ماه در هوا تکان میدادند و میگفتند: «این قرمز منه، دوستش دارم خیلی زیاد. قهرمانی بهش میآد.»
بلیتی که ببر با نخ نامرئی به ته زبانش بسته بود و به ته حلقش فرستاده بود را با دست بیرون آورد و نگاهش کرد. اشکهای کاکاسوتی از گوشهی چشم شوت میشدند و توی دروازهی سیاه دهان بازماندهاش میافتادند.
توپ، شوت، گل. توپ، شوت، گل.
برای کاکاسوتی همهچیز توپ بود.