icon
icon
ماریو بارگاس یوسا، عکس از جانفرانکو تریپودو
ماریو بارگاس یوسا، عکس از جانفرانکو تریپودو
واژه‌های ناکافی
نویسنده
آزاده حاجی حسینی
زمان مطالعه
7 دقیقه
ماریو بارگاس یوسا، عکس از جانفرانکو تریپودو
ماریو بارگاس یوسا، عکس از جانفرانکو تریپودو
واژه‌های ناکافی
نویسنده
آزاده حاجی حسینی
زمان مطالعه
7 دقیقه

 

باید فصل اول کتاب ماهی در آب از ماریو وارگاس یوسا را برای کلاس روایت‌نویسی می‌خواندم. قرار بود روایت یوسا را از ملاقات با پدری که تا یازده‌سالگی او را مرده می‌پنداشته، بخوانم و به جمله‌های حقیقی آن دقت کنم. 

دو هفته قبل‌تر به نسخه‌ی صوتی آن گوش داده بودم و یک جمله‌اش در لحظه میخکوبم کرده بود. او بیش از یک بار از پدر تازه‌یافته‌اش در آن ملاقات اول با عنوانِ مردی که پدرم بود یاد می‌کند، حتی وقتی که از آغاز فصل، هم ما و هم او می‌دانیم او به‌یقین پدر ماریو است. به نظرم می‌آمد شاید این نزدیک‌ترین جمله به مفهوم جمله‌ی حقیقی باشد؛ جمله‌ای که افکار و احساسات ماریوی یازده‌ساله را نسبت به پدر تازه‌یافته‌اش به‌خوبی به تصویر می‌کشد. 

وقتی برای بار دوم سراغ آن فصل رفتم و با دقت بیشتری به آن گوش دادم، فهمیدم که عنوان فصل اول همین جمله‌ای است که پیش‌تر میخکوبم کرده بود: مردی که پدرم بود. علاقه‌مندتر شدم، انگار که این عنوان، کلیدِ صندوقچه‌ی اسرار باشد و تصمیم گرفتم نسخه‌ی نوشتاری آن را پیدا کنم و بخوانم. 

با اولین جست‌وجو نسخه‌ی انگلیسی کتاب را پیدا کردم. چشمم را به‌سرعت روی فهرست فصل‌ها لغزاندم تا عنوانی را که انتظار داشتم پیدا کنم، طبعاً «The man who was my father»، اما به یک تفاوت کوچکِ قابل‌توجه بر خوردم. عنوان فصل اول در نسخه‌ی انگلیسی «The man who was my Papa» بود. پرسش‌ها یک‌به‌یک به ذهنم هجوم آوردند؛ پس چرا در ترجمه‌ی انگلیسی مترادف پدر به کار نرفته و از کلمه‌ی اسپانیایی که مترادف بابا است استفاده شده؟ و اگر متن اصلی چنین بوده، چرا مترجم از کلمه‌ی انگلیسی مترادف بابا استفاده نکرده است؟ 

حالا دیگر رهاکردنی نبود، باید بیل و کلنگم را می‌آوردم و حفاری می‌کردم. متن اصلی یوسا را به زبان اسپانیایی پیدا کردم. با هیجان دنبال عنوان فصل اول گشتم؛ انتظارم بر پایه‌ی ترجمه‌ی لفظ‌به‌لفظ از انگلیسی این بود که عنوان اصلی فصل «El hombre que era mi Papá» باشد، اما باز هم کاملاً غافل‌گیر شدم، چراکه عنوان فصل این بود: «Ese señor que era mi Papá». حرف معلم در گوشم زنگ زد: «یوسا تکنیکی‌ترین نویسنده‌ای است که می‌شناسم.» آهی کشیدم. لحظه‌ی بی نظیری بود، درست عین صدای تَقِ کلیدی که درِ صندوقچه را باز کرده باشد.

 ترجمه‌ی لفظ‌به‌لفظ فارسی این عنوان می‌شود آن آقا که بابای من بود، و نه مردی که پدرم بود، درحالی‌که نویسنده می‌توانسته از آغاز ترکیب ساده‌تر مردی که پدرم بود را در زبان اصلی انتخاب کند. من زبان انگلیسی و اسپانیایی را بلدم، ولی از فن ترجمه چیز زیادی نمی‌دانم. با‌این‌حال برایم روشن بود که متن فارسی از روی متن انگلیسی ترجمه شده است. «señor» در انگلیسی معمولاً به «gentleman» ترجمه می‌شود، اما در این جمله معنی درستی نمی‌دهد، پس مترجم انگلیسی احتمالاً مجبور شده لایه‌ی معنایی کلمه را فدا کند.

اما در زبان فارسی ما یک مترادف عالی برای این کلمه داریم: آقا. به مرد غریبه‌ای که باید با احترام خطابش کنیم می‌گوییم: «آقا.» در اسپانیایی هم همین کاربرد وجود دارد. یادم هست موقعی که اسپانیایی یاد می‌گرفتم، حس می‌کردم فکر کردن به فارسی و حرف زدن به اسپانیایی ساده‌تر از فکر کردن به فارسی و حرف زدن به انگلیسی است، این‌هم یک شاهد بر آن حس است. اما چرا نویسنده نگفته آن آقا که پدرم بود؟ از دید من چون تضاد بین آقا و بابا خیلی بیشتر است. او مرد غریبه‌ای بود که کودک باید او را به آشناترین نام صدا می‌کرد. «بابا» احتمالاً از اولین واژه‌هایی است که کودک بر زبان می‌راند، اما این آشناترین، زمانی که ماریو زبان باز می‌کرده، نه‌تنها حضور نداشته، بلکه نخواسته که حضور داشته باشد. وقتی در ذهنم آن آقا که بابای من بود را تکرار می‌کنم، تصویر ماریوی کوچک برایم رنگ می‌گیرد؛ پسرکی که قدش کمی بالاتر از کمر آدم‌بزرگ‌هاست و با شک به مردی که چند ساعت است متوجه زنده بودنش شده نگاه می‌کند؛ مردی که مادرش به او تحمیل می‌کند و باید به او بگوید «بابا». این باید آن‌قدر سخت است که او از شدت انزجار استفراغ می‌کند. مردی که در اولین دیدار، وقتی مادر و پسر را در ماشین خودش سوار می‌کند و کودک متوجه می‌شود که دوستش را دیده، صبر نمی‌کند او با دوستش حرف بزند و ماشین را می‌راند؛ صحنه‌ای که چنان در ذهن کودک حک شده که تا میان‌سالی آن فراموش نکرده است. مردی که روزی از زندگی او رفته و حالا به‌یک‌باره برگشته و تصمیم گرفته پدر او باشد. مردی که ماریو را بیشتر از عذاب جهنم می‌ترساند، یک بابای غریبه، عین خدایی که اگر از او فرمان نبری، جبار و عذاب‌دهنده‌ی فرزندش است.

 

در حال بارگذاری...
ماریو بارگاس یوسا، عکس از جانفرانکو تریپودو

نمی‌دانم یوسا چقدر به این جمله فکر کرده، بیشتر به نظر می‌آید احساسات کودکانه‌اش را در آن لحظه مستقیم و بی‌واسطه بر کاغذ آورده باشد. اما شکی نیست که او آگاهانه تصمیم گرفته این جمله‌ی حقیقی را مثل گنجی پنهان در متن رها نکند و آن را نام فصل گذاشته است.

من هنوز روزی را که پیش پدرم رفتم و از او پول برای شهریه‌ی کلاس اسپانیایی خواستم به خاطر دارم. آن روز یک روز معمولی در اوایل بیست‌سالگی‌ام بود، به‌جز اینکه من تصمیم گرفته بودم زبان اسپانیایی را شروع کنم. نمی‌دانم این فکر چه مدت در ذهنم تاب خورده بود، اما می‌دانم که همیشه دوست داشتم زبانی غیر از انگلیسی هم یاد بگیرم. بابا توی اتاق‌خواب داشت برای بیرون رفتن آماده می‌شد. رفتم تو و گفتم: «بابا، دارم کلاس اسپانیایی ثبت‌نام می‌کنم، پول شهریه‌ش هم فلان‌قدره. می‌دی لطفاً؟»

بابا بارها قبلاً گفته بود در زمینه‌ی یاد گرفتن هرقدر خواستم خرج کنم، با اوست. نگاهم کرد و گفت: «به نظرت فرانسه بیشتر به درد نمی‌خوره، دخترم؟»

من که زیاد عادت به توضیح دادن نداشتم، زود گفتم: «نه، از فرانسه خوشم نمی‌آد، لحن حرف زدن اسپانیایی رو بیشتر دوست دارم.» و واقعاً دلیل دیگری نداشتم. 

حرف دیگری نزد، اسکناس‌ها را از جیب شلوارش درآورد، شمرد و به من داد. آن روز از ادبیات اسپانیایی زبانِ آمریکای لاتین فقط مارکِز و ایزابل آلنده را می‌شناختم و از رئالیسم جادویی چیزهایی می‌دانستم. اسم ماریو وارگاس یوسا، خولیو کورتاسار، لورا اسکیول و بورخِس و چند نفر دیگر را هم به‌تدریج و به‌خاطر متن‌ها و صحبت‌های کلاس و معلمانی که بعضی در آمریکای لاتین درس خوانده بودند، به‌عنوان نویسندگان برجسته‌ی آن منطقه یاد گرفتم. یاد گرفتن زبان اسپانیایی نهایتاً نقش مهمی در مسیر زندگی‌ام، گرچه در زمینه‌ای غیر از ادبیات، بازی کرد. 

پدرم کمتر از دو سال بعد از آن روزِ معمولی از دنیا رفت. 

در کلاس روایت‌نویسی بارها به نویسندگان اسپانیایی‌زبان اشاره شده و از آن‌ها خوانده‌ایم. در مورد یوسا نتوانستم به یک فصل بسنده کنم و کتاب ماهی در آب را تا آخر خواندم. به این می‌اندیشم که پدر یوسا و خود او از دنیا رفته‌اند، اما آن جمله که یوسا در انتقال تجربه‌ی مهیب کودکانه‌اش برگزیده، بعد از گذشتن از دو بار ترجمه و به‌رغم واژه‌های ناکافی هنوز میخکوب‌کننده است. آیا من هم روزی واژه‌هایی خواهم یافت که برای توصیف بابا کافی باشد؟



متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد