تقدیم به مادرم که مهر و سوگش همیشگی است.
شب آرامی بود. چراغهای خانه خاموش و فقط نور ضعیف تلویزیون، پیش از آنکه فیلم شروع شود، روی دیوار میلرزید. لیوان چای روی میز بود و بخار کمجانی از آن بالا میرفت. روی زمین نشستم. صدای بیرون خاموش شده بود، حتی رفتوآمد خیابان. دستم روی دکمهی پخش مکث کرد. نمیدانم چرا همان لحظه حس کردم این دیدن با همهی دیدنهای قبلی فرق دارد. شاید چون این بار نه بهخاطر حاتمی، که بهخاطر خودم سراغ فیلم مادر رفتم.
آن شب حسی از جنس یک غم عمیق یا خاطره و روایتی دیرآشنا دوباره مرا سراغ مادر کشاند. انگار دلم چیزی میخواست که نامی نداشت. شاید چون مادر، حتی وقتی نیست، حضوری است که فراموش نمیشود؛ بغضی است که تمام نمیشود؛ یادی است که همیشه با من نفس میکشد و خاطرههایش که لحظهبهلحظه پررنگتر میشوند.
روی زمین نشستم. خانه را خاموش و فیلم را آغاز کردم. موسیقی روحنواز که حتی شنیدن دوبارهاش انگار نغمهای نو دارد. همان خانه؛ با آن درهای چوبی و پنجرههای قدی؛ همان حیاط ساکت از سرسام، با حوضی به شکل قلب، به رنگ مهر.
مادر از آسایشگاه برگشته؛ آرام، مهربان و بیهیاهو با چادری که سجادهی بوسهی فرزندش میشود؛ با محبتی ازلی که هیچوقت فکر نمیکنی ابدی نباشد، مثل خودش، مثل مادر خودم. وقتی برای اولین بار بعد از تحمل فراقش، از بیمارستان به خانه آمد، نوری بود بر قلبم، مرهمی بود بر زخمم؛ زخمی که نمیدانستم کجاست، اما لحظهبهلحظه عمیقتر میشد و مادرم در خانه شفایی بود بر این جراحت.
علی حاتمی با نبوغ بیمانندش، خانهای ساخت که در آن رنگ حضور مادر همهی بچهها را دور هم جمع کرد؛ از پسری سرکش که اموال برادرش را بالا کشیده تا برادر مجروح از نیشوکنایههای همسرش، دیگر برادر مجنون را با مِهر درمییابد تا دختری رنجور از ناکامی مدام و خواهری مهربان و کدبانو در آستانهی زایمان. شخصیتها هریک از راه رسیدهاند، با چمدانی از خاطره، کینه، دلخوری و غم. اما مادر میانشان مینشیند، مثل درختی که سالها سایه داده و حالا کسی حواسش به ریشهها نیست، مثل آب زلال حوض وسط حیاط. غصههای فرزندانش او را میرنجاند و شوق آنها شادش میکند. مثل گرفتن کارنامهی ثلث سوم و شعف مادرم از ذوقم. مثل رنج تبولرز آبلهمرغان که خواب را بر چشمهایش حرام کرده بود. غمخوار و همدم، مونس و شفیق. کاش میدانستم این کلمات آنقدر وزین هستند که نباید جز برای او خرجش کرد.
فیلم یک آینه است؛ آینهای که بهجای چهرهات، مادر را در آن میبینی؛ با همان لبخند خاموش؛ همان چشمهایی که حرف میزنند، بیآنکه صدایی بلند شود. آدم دلش میخواهد گریه کند، نهتنها برای مادری که در فیلم میمیرد، بلکه برای خودش، برای تمام لحظههایی که نفهمید چه گنجی کنارش بوده. مگر میشود کسی دلنگرانتر از من باشد، وقتی منتظر نتیجهی کنکورم؟ خوشحالتر باشد، وقتی مشعوفم از بردن در یک مسابقهی فوتبال محلی و دلواپستر از من وقتی مضطربم؟
در جایی پسرها بر سر موضوعی بیاهمیت با هم بگومگو میکنند. مادر فقط نگاه میکند. بیآنکه دخالت کند، بیآنکه سخنی بگوید. آن نگاه تمام فیلم را در خودش دارد: قضاوت نیست، گلایه نیست، فقط حضوری است خالص. مثل حضور خاک، آبوهوا. تلاش برای آشتی و برقراری صلحوصفا در هر دعوای کودکانه با خواهر کوچکترم که با تأنی و متانت آراممان میکرد و با پختن ماکارونی جایزهای لذیذ میداد. حالا هر جشنی بدون او جشن دلتنگی است و دیگر هیچ ماکارونی و پاستایی برایم گوارایی و خوشمزگی آن جایزه را ندارد...
شاید بعضی از کلمهها دو معنی متفاوت داشته باشند، اما هر ذهنی ناخودآگاه با شنیدن یکی، دیگری را به یاد آورد. من با شنیدن کلمهی «ایثار» ناخودآگاه، مادر در ذهنم نقش میبندد. وقتی مادر با مناعت طبع از زبان مادری میگذرد و نابرادری غریب را دعوت به مهمانی وداع میکند و او با جوانمردی و فراست قهر دیرین دو برادر را به آشتی مبدل میکند. اوج مهربانی در تصویرهای جمعی که آخرین جمعشان است تبلور مییابد. انگار باید از دستش داد تا قدر بودنش را فهمید؛ قدر نگاهش، لبخندش، کلامش، قدر...
مادر از آن فیلمهایی است که بیشتر از تماشا، تجربه میشود. حسی در جان آدم تهنشین میکند از جنس دلتنگی، از جنسی که در کلمات نمیگنجد و شاید راز سینمای حاتمی همین است: او فقط نمیگوید، فقط نمینوازد، مثل خوانندهای محبوب میگذارد تماشاگر خودش بخواند ترانهای را که سالها فراموش کرده.
مثل غلامرضا که سواربرماشینِ اسباببازی با ماهمنیر در پیچوتاب جادهی خیال، خاطرهای فراموششده را زندگی میکند و مادرم که همراه با کودک دکترش بیمار میشد، با او در جبهه میجنگید و جدولضرب را دوباره همراهش حفظ میکرد.
من سالها پیش مادرم را از دست دادم. اما آن شب، با دیدن فیلم مادر فهمیدم که بعضی حضورها هیچوقت تمام نمیشوند. نه در عکسهای قدیمی، نه در لباسهای تاشده، بلکه در سکوتی که شبیه صدای اوست، در لبخندی که مرهم است، در بوی غذایی که گواراترین طعم را دارد، در عادتی که بیخود و بیخبر، از او به ما رسیده و حالا یقین کردهام که هیچچیز مثل یک رنج مشترک آدمها را به هم نزدیک نمیکند و من ناخودآگاه این حس غریب را با همهی آدمهای یتیم از مادر دارم. خندههایمان دیگر ازتهدل نیست و حسرت ابدی گذشته با مادر بودن رهایمان نمیکند. خاکش هیچوقت برایمان سرد نمیشود و بیموقع با یاد هجرش اشکهایمان میآید.
مادر اثری است دربارهی مرگ، اما روح زندگی، شادابی و دلبرانگیِ با هم بودن در آن جاری است. در دورهمی خوردن کاهوسکنجبین ایرانی، در دعوای دو برادر، در لحظهبهلحظه گزارش فوتبال غلامرضا که رندانه از همهی نسلها یاد میکند، در باز کردن یک آلبوم غبارگرفته، سوغاتیهای برادر ناتتی و حتی در شکستن قند برای مراسم عزا و پوشیدن البسهی مجلس ختمش. دربارهی تکرار آنچه رفته، اما هنوز هست. دربارهی عشقی که توضیح نمیخواهد و این شاید عمیقترین شکل عشق باشد: بودن، بدون خواستن؛ حضور، بدون توقع.
در پایان فیلم؛ وقتی صدای آهستهای میگوید: «مادر مرد؛ ازبسکه جان ندارد.» حسی در من فرومیریزد، مثل خبری که سالها پیش شنیدهام، اما هنوز باورش نکردهام. مادرم مُرد و اعتراف میکنم بعد از چندین سال هنوز باور ندارم. ممکن است همهی دارایی آدم از بین برود، ممکن است سلامتی گرفتار مرض شود، یاری نامهربان شود، ولی مگر میشود مهر مادر تمام شود؟ گاهی در غمینترین زمان ممکن فکر میکنم که هنوز نگاهم میکند و از خندهام میخندد و در اوقات ناخوشی نگرانم است. فکر میکنم و بعد، سکوت. سکوتی که شبیه خود مادر است؛ پر از معنا، پر از زندگی و پر از یاد.
در فیلمی دیگر از حاتمی1، آن معلم بیاستاد، سخنی است که در لحظهبهلحظه این فیلم جاری است: «همیشه به یاد یار و دیار بودهام، حال من، حال آن تشنهی دیر به آب رسیده است.» و کدام یار و دیار همسنگ مادر است؟ کدام یار و دیار بیمادر روح و رنگی دارد؟
برای من فیلم مادر علی حاتمی ایرانیترین فیلم تاریخ سینماست؛ هویت معماری، طربناکی موسیقی و نماد یک مادر ایرانی. روح فرهنگ وطنم در لحظهبهلحظهی فیلم جاری است و تصاویر، نغمهها و کلمات مثل چشمهای زلال میجوشند و میپالایند.
مادر علی حاتمی، برای من نهفقط فیلمی از گذشته، بلکه مرثیهای برای اکنون است؛ مرثیهای برای فقدانی که با ما بزرگ میشود، ما را بزرگ میکند تا لحظهی وداع. «لحظهی وداع نزدیکه، دوری نکن مادر.» و آیا والاترین معنای سینما جز این هدف است که هنرت نمادی عمیق از یک مفهوم شود؟ مفهوم مادر.
1.دلشدگان