در دانشگاه به مزاح به رشته ی ما مهندسی اموات می گفتند، تاریخ خوانده ام و همیشه با هفت هزارسالگان، سروکار داشته ام؛ با کسانی که روزی در این جهان واقعاً زندگی کرده اند و در گورها واقعاً پیکر بی جانشان وجود دارد. ذهنم عادت کرده بود همیشه داستان هایی...

باید فصل اول کتاب ماهی در آب از ماریو وارگاس یوسا را برای کلاس روایت نویسی می خواندم. قرار بود روایت یوسا را از ملاقات با پدری که تا یازده سالگی او را مرده می پنداشته، بخوانم و به جمله های حقیقی آن دقت کنم. دو هفته قبل تر به...

بازخوانی قصر را در شبی گرم و کلافه آغاز کردم. شبِ یکی از همان روزهای تابستانی که همگی از گرما، بی برقی، اینترنت محدود، تنگنای اقتصادی و آزادیِ له شده به ستوه آمده بودیم و هیچ کاری از ما بر نمی آمد. در پی داستانی زمستانی، کُند و برف گیر...

ما به قصد آفتاب، ساحل و دریا راهی مارسی شدیم، اما آنچه تجربه کردیم بارانِ پودری بود و خنکی و شهرگردی. چند ساعت بیشتر فرصت دیدن شهر را نداشتیم، پس برنامه ی قبلی مان را فراموش کردیم و طرح جدیدی برای چند ساعت باقی مانده مان ریختیم. یکشنبه صبح های...

مادر را رسانده ام ترمینال بیهقی و حالا دارم به خانه برمی گردم. آلبوم ناشنیده ای از استاد کیهان کلهر را چند ثانیه ای است به قول امروزی ها پِلی 1 کرده ام و صدای ممتد سازهای زهی فضای کوچک ماشین را پر کرده است. صداها رفته رفته پرحجم تر...

اولین مواجهه ام با هنر، نقاشی بود. اولین درماندگی زندگی ام هم در مواجهه با نقاشی بود. دبستانی بودم و شب امتحان عاجزانه گریه و آرزو می کردم از آسمان سیل ببارد و امتحان نقاشی فردا برگزار نشود. تقسیم اعشاری را در ثانیه حل می کردم، پایتخت هخامنشیان در فصل...

«دیشب تا صبح با میخاییل جنگ ودعوا داشتیم که دو خط متقاطع که به هم نزدیک و نزدیک تر می شوند، از کجا دیگر به هم رسیده اند. بولگاکف می گفت غیر از ضخامت خطوط، ابعاد بدن خودمان هم مهم است.» این خواب را، زمستان دو سال پیش، شبی دیدم...

مهم ترین چیزی که بلافاصله بعد از تولد ۶۵سالگی فهمیدم، این است که نمی خواهم وقتم را تلفِ کارهایی کنم که دوست ندارم. این را گوشه ای یادداشت می کنم. بعد از خودم می پرسم: «چه کارهایی را دوست ندارم؟» برای من سؤال ساده ای نیست، بنابراین از خودم می...
