«دیشب تا صبح با میخاییل جنگ ودعوا داشتیم که دو خط متقاطع که به هم نزدیک و نزدیک تر می شوند، از کجا دیگر به هم رسیده اند. بولگاکف می گفت غیر از ضخامت خطوط، ابعاد بدن خودمان هم مهم است.» این خواب را، زمستان دو سال پیش، شبی دیدم...
مهم ترین چیزی که بلافاصله بعد از تولد ۶۵سالگی فهمیدم، این است که نمی خواهم وقتم را تلفِ کارهایی کنم که دوست ندارم. این را گوشه ای یادداشت می کنم. بعد از خودم می پرسم: «چه کارهایی را دوست ندارم؟» برای من سؤال ساده ای نیست، بنابراین از خودم می...
دیشب به تماشای پالپ فیکشن 1 نشستم؛ شاید برای یازدهمین یا دوازدهمین بار. حسابش دیگر از دستم در رفته. به یاد ندارم فیلمی را به این تکرار دیده باشم (شاید فقط اجاره نشین های مهرجویی). بار اول نسخه ی دوبله شده به فارسی را دیدم. در روزهای دل زدگی سال...
در حال وهوای عشق فقط یک فیلم نیست؛ یک نجواست؛ یک قصه است که در کلمه ها پیدا نیست، اما در سکوت جریان دارد؛ یک زمزمه است که در حافظه و قلب جا می گیرد و حافظه و قلب را با هم می خراشد. هر نگاهی در این فیلم یک...
در اینستاگرام، لای صفحاتی که تکه هایی از فیلم های قدیمی را پخش می کنند، بی هدف بالا و پایین می روم. بی حوصله ام. از سر ظهر گرم تابستان تا همین دم غروب، مثل یک عنق منکسره نشسته ام به انتظار؛ انتظاری از آن جنس که نمی دانی برای...
طبق زمان بندی فیلم، این سکانس باید سکانس آخر باشد. سکانس آخر برای صدونود دقیقه و در این صدونود دقیقه، انگار ضربان قلب من مدام شماره اش رو به بالا میل کرده است و حالا تقریباً صدای ضربان قلبم را در گوشم و حتی از کف دستم هم می شنوم....
تقدیم به مادرم که مهر و سوگش همیشگی است. شب آرامی بود. چراغ های خانه خاموش و فقط نور ضعیف تلویزیون، پیش از آنکه فیلم شروع شود، روی دیوار می لرزید. لیوان چای روی میز بود و بخار کم جانی از آن بالا می رفت. روی زمین نشستم. صدای بیرون...
در سال های اولی که شروع به نوشتن داستان و یادداشت کرده بودم، جمله های بسیاری را در جلسه های داستان و در دفتر روزنامه می شنیدم: «دنبال یک ایده ی ناب و دست اول باش، موضوع داستان و یادداشتت باید نو و تازه باشد، شخص دیگری غیر از تو...