مهمترین چیزی که بلافاصله بعد از تولد ۶۵سالگی فهمیدم، این است که نمیخواهم وقتم را تلفِ کارهایی کنم که دوست ندارم. این را گوشهای یادداشت میکنم. بعد از خودم میپرسم: «چه کارهایی را دوست ندارم؟» برای من سؤال سادهای نیست، بنابراین از خودم میپرسم: «خب از چه کارهایی فرار میکنی؟»
من نقاشی نمیکشم، بازی نمیکنم، باوجود علاقهام به نوشتن بسیار از آن فرار میکنم و چند سالی میشود از مراسمی مثل عروسی یا دورهمیهای بزرگ یا سفر، تا جایی که میتوانم فاصله میگیرم. حضوری هم اگر داشتهام از روی اکراه بوده. این تنها قسمت فهرست من است که دوست دارم در موردش حرف بزنم. اگرچه همیشه ما، باوجود اینکه چند میلیارد جمعیت داریم باز هم میشود گفت روی زمین تنها همدیگر را داریم؛ با این وجود باز هم گاهوبیگاه، از جمعیتی که طبعاً به دلیلی خوشایند گرد هم آمدهاند، فاصله میگیرم.
میخواهم بگویم لحظاتی هست که میانهی هیاهو، هنگام رقصیدن یا وقتی همه دارند با صدای بلند به چیزی میخندند، یک خلأ عظیم را احساس میکنم؛ نوعی سکون و سکوت مضطربکننده که وقتی فیلم زیبایی بزرگ سورنتیتو را دیدم؛ با غلظت زیادی سراغم آمد و به یادم آورد که چرا دیگر از حضور در فضایی که چنین سکوتی داشته باشد، پا پس میکشم. یعنی دوست ندارم در هیاهو و شلوغیِ یک دورهمی باشم، چون آن سکوت در چنین جاهایی پیدا میشود و وادارت میکند در خودت میخکوب شوی و نتوانی حواست را پرت کنی.
«چرا دیگه ننوشتی؟» این پرسش از نویسندهای است که چهار دهه قبل نوشته و درخشیده و از نوشتن دست کشیده و خود را در هیاهوی بسیاری افکنده که از تنها بودن و از آگاهی به زمانی که میگذرد فراریاش دهد. اما برای تماشاگری که حین فیلم دیدن، لابد خودش را جای دو سه شخصیت میگذارد که زندگیشان کند، این پرسش کمی تغییر میکند تا همدلی بیشتری را برانگیزد، چون احتمالاً هر تماشاگری ۴۰ سال قبل دست از نوشتن نکشیده. مخاطب استعارهای از نوشتن را درمییابد و میشنود: «چرا دیگر زندگی نکردی؟» آنهم از آدمی که تازگی تولد ۶۵سالگیاش را جشن گرفته. بپرسی و بعد اجازه بدهی آن سکوتِ کوتاه بعد از پرسش و قبل از پاسخی انحرافی، کارش را بکند. فیلم زیبایی بزرگ سورنتینو اینگونه آغاز میشود. با ندای مرگ و طنین پرسشی که میتوانی پشت سر بگذاریاش، اما بعد با شکلهای بیشتری ببینیاش.
«چی شد که دیگه...؟» هر وقت کسی پرسش را اینطور آغاز کند، قبل از پایان جمله گاردم را گرفتهام. انگار میترسم از بین آنهمه کلمه، همانی را بپرسد که نمیخواهم. ولی بعد جمله اینطور کامل میشود: «سمت ما نمیآی؟»، «... از تکیهکلامت استفاده نمیکنی؟»، «... خودت رو سومشخص صدا نمیزنی؟»، «...بازی نمیکنی؟» و هر شکل تصادفی دیگری که میشود جملهای را تکمیل کرد و اهمیت «چی شد که دیگه...» را نابود کند.
این شکل آغاز، فیگور یادآور و غمانگیز و ترسناکی دارد.
ایستادهام جلوی آینه و از خودم پرسیدهام: «چی شد که دیگه...؟» و جمله را کامل نکردهام، همینطور ایستادهام ببینم چه میشود و باز تکرار کردهام: «چی شد که دیگه...؟» و انگار فیگور کارش را کرده است. یاد جراحتهایی میافتی و چیزهایی از گذشته چشم میگشایند که یادت رفته بوده چشمی برای نگریستنت دارند. مثلاً یادت بیفتد: «چی شد که دیگه در جمع خانوادگی حضور کمرنگتری داشتی؟» یا «چی شد که دیگه به دوستت زنگ نزدی؟» یا «چی شد که دیگه شعری را که دوست داشتی، نخواندی؟» و «به مکانی از شهر که حس میکردی مال توست، نرفتی؟» هر دیگهی ناتمام، چاقویی است که مستقیم حافظه را نشانه میرود.
حافظه را میشود بر اساس «چی شد که دیگه...؟» به قاعدهی متفاوتی منظم (و سلاخی) کرد. سوژه را بگذارید جلوی روی خود و بپرسید: «چی شد که نقاشی نکرد؟» یا «چی شد که دیگه از خیابان رد نشد؟» و حافظه مجبور است نقاط عطف مهمی را جدا کند یا خاطراتی را بهعنوان نقاط عطف معرفی کند. تمرین خیلی خوبی برای شخصیتپردازی است. کافی است تعدادی سؤال تصادفی از شخصیت خود بکنید و دنبال پاسخش بگردید. فلانی از من پرسید: «چرا دیگه نقاشی نکردی؟» من بیشتر از ۲۰ سال است نقاشی نمیکنم و معنایش در اصل این است اصلاً چنین کاری نکردهام، اما عجیب بود وقتی پرسیده شد؛ انگار «دیگه» نقش متفاوتی به وجود آورد. نگفتم ولی یادم آمد دست به مداد بردهام و خواستهام نقاشی کنم. اما وقتی حدوداً دهساله بودم، در کانون پرورش فکری کودکونوجوان کازرون، مادری که دنبال فرزندش آمده بود یک نظر، وقتی مربی نزدیک ما نبود، به نقاشی انداخت و گفت: «این رو بچهی سهسالهی من بهتر از تو میکشه.» و هنوز نمیدانم به چه دلیل تحقیرم کرد. جمله پی جمله گفت و دست بچهاش را گرفت و رفت. بعد از آن دیگر نقاشی نکشیدم. اگر به نقاشی تشویق میشدم هم یا به طنز میکشاندم یا پرخاش میکردم. چنین پرسشوپاسخی است که کارکرد اصلی فیگور «چی شد که دیگه...؟» را هویدا میکند.
اما بعضی از انواع تکمیل پرسش و بعضی روایتها، حافظه را بهجای مرتب کردن به هم میریزد. «چرا دیگه ننوشتی؟» برای من اصلاً پاسخی ندارد. یک سوژهی احتمالی شبیه من میگوید: «فقط ننوشتم. فقط اینکه دیگر نتوانستم بنویسم.» چپ گامباردلا در فیلم سورنتینو میگوید: «چون میخواستم زیبایی بزرگ را (به چنگ آورم و) بنویسم.»
برای بعضیها ننوشتن یکشبه رخ میدهد و برای بعضی دیگر، آرامآرام. کلمات خود را میبینند که از روی کاغذ محو میشود و نمیتوانند بنویسند. چگونگی مرگ هم اینگونه است. چگونگی راه رفتن هم. یا یکدفعه برمیخیزی و راه رفتن آغاز میکنی یا کمکم روزی چند قدم بیشتر از خانه دور میشوی. همیشه بین این سه؛ نوشتن، قدم زدن و مرگ؛ رابطهای هست.
البته مهم است از چه کسی «چی شد که دیگه...؟» را میپرسیم. «چرا دیگر نقاشی نمیکشی؟» را دیدهام که از آندره روبلف1 بپرسند و او هم که مبدل به سکوتی عمیق و مرگآور شده، پاسخی ندهد تا انتها. چون انگار زندگی را درنمییابد، یا تلاش برای زندگی را حقیقی درنمییابد. یادم نیست در فیلم مستقیم سؤال را مطرح کردند یا نه، اما باتوجهبه داستان، پرسش اصلی همین بود.
چپ گامباردلا، یک آندره روبلف سرخوشتر است که جای افتادن به ورطهی مرگ و نقاشی نکشیدن به غرقابی مقابل افتاده که هیاهو، خنده و لذت دارد و انگار تمام صراحت زندگی در آن دیده میشود، اما زندگی نیست. به چنین غرقابی افتاده و نمینویسد. وجهاشتناک هر دو این است که اول نمینویسند و بعد بالاخره خلق را در یکجور ادا یا نمایش پیدا میکنند. وانمود کردنی که در فیلم تارکوفسکی موضوع مرگ و زندگی است، اما در فیلم سورنتینو، همان هم نیست. به ریشخندش میگیرد. موضوع مرگ و زندگی به آن صورت نیست. موضوع آرامآرام زیستن یا ذرهذره مردن است. بههرحال در هر دو یک چیز مشترک است؛ چیزی که چپ به آن میگوید کلک و دلیل میآورد، چون تمام زندگی که به آن افکنده شدهایم چیزی جز کلک نیست.
به کودکی فکر میکنم که میخواسته نقاشی بکشد و استعداد خاصی هم نداشته، اما یک انسان معمولی بوده که فرصت و حق بیان از طریق اشکال و رنگها را درنیافته، چون ظاهراً از نگاه اکنونی، مادری بدون هیچ دلیل قابلرؤیتی، دستکم دلیلی که من بتوانم به یاد بیاورم، تصمیم گرفته چند جملهی سنگین بارش کند و برود. و فکر میکنم چه موقعیت حساسی بوده که چنین حرفهایی بهجای اینکه حس مبارزه یا لجبازی را برانگیخته کند یا اصلاً اهمیتی نداشته باشد، اینقدر دقیق به هدف نشسته. پاسخ بعضی پرسشها بلافاصله هویدا نمیشود، مگر در نوشتن و گشتن مداوم؛ همانطور که چپ گامباردلا در شهر پرسه میزند و جوری که انگار دنبال چیزی میگردد، پی رد خود را میگیرد. بعد فکر میکنم اگر چنین اتفاقی چندان اهمیتی نداشته باشد و چنین خاطرهای با بار عواطف منفی زیاد برای یک کودک، اگر فقط بهخاطر تقلا برای پیدا کردن یک پاسخ به یاد آمده باشد چه؟ اگر حافظهی دروغگو این خاطره را پیش کشیده تا دلیلی بیمعنا برای نقاشی نکشیدن بیابد چه؟ قدیس به جپ گامباردلا گفت: «میدانی چرا ریشه میخورم؟ چون ریشهها مهماند.» و جپ را وادار به جستوجوی ریشه کرد؛ اما یادم میآید که بعد از گفتنِ «ریشهها مهماند.» خندید، انگار جوک تعریف کرده باشد. انگار باید منتظر باشیم در جایی که باید ریشه باشد، هیچ نباشد: هیچچیز آنجا نیست! بیخودی یکی از خاطراتت را علم کردهای! هیچ دلیلی برای هیچچیز نیست. تنها ادا و کلک است و تو میتوانی با نوشتن یا نقاشی کردن، کلک خودت را بزنی که به آن سکوت رعبآور نرسی.
چرا دیگر نمینویسی را اینطور میفهمم: چرا به کار تنیدن نیستی؟ باربا گفته: «متن نوعی به هم تنیدن است.» در فارسی معنای لغوی کلمهی تنیدن، کاری است که عنکبوت و بافنده میکنند. بافنده عمل تنیدن را انجام میدهد که تنی را درون ساختهی خود بگیرد و حمل کند. لباسی میشود برای پوشیدن تن. عنکبوت میتَند که تنی را روی خود گیر بیندازد و شکار کند. وجهمشترک یک چیز است: گیر انداختن و ساکنِ خود کردن. منتها در یکی به خانهی مرگ سُکنا داریم و در یکی به خانهی زندگی.
نوشتن متن همین تبدیل مخاطبها به ساکنین و شهروندان چیزی است که قرار است نوشته شود؛ مرگ و قدم زدن هم. بین مرگ، قدم زدن و نوشتن، رابطهای هست. این را پیشتر گفتم. اما آن رابطه، همین تنیدن است. راه میروی و در مکان میتنی، مینویسی و در زبان میمیری که زندگی در تنیدنی مدام به هم بیامیزد.
میایستم جلوی آینه و میپرسم: «چی شد که دیگر ننوشتی؟» میخواستی رها شوی از حضور کسانی که در متنت ساکن میشوند؟ به نظرت ننوشتن، پاره کردن تارها از ترس به دام انداختن چیزی بیش از حد واقعی، نیست؟ مثل قدم نزدن نیست از ترس راهزنی که از سویی میرسد؟
دوربین سورنتینو انگار روی تارهای عنکبوت حرکت کند، همهسمتی میچرخد که سوژه را به دام بیندازد. جپ را میبینم که از چیزی فاصله میگیرد، اما نمیتواند فاصله را حفظ کند. میگوید: «در مراسم سوگواری نباید گریه کنی! نباید فرصت این نمایش را از صاحبعزا بگیری. باید بروی و دست بر شانهاش بگذاری و بگویی این روزها گاهی که خسته و مستأصل بودی من کنارت هستم.» اینها را میگوید، ولی وقتی پای تابوت میرود، گریهاش میگیرد و صحنهی نمایش که قرار نبود چیزی جز نمایش سوگ باشد، تبدیل میشود به یکلحظهی راستین زندگی. زندگی و تمامیت حقیقتش با فرارَوی از دل نمایش بیرون میآید.
فکر میکنم به خودم که در مواجهه، چطور کلماتی که مینویسم از زیر دستم در میروند و خاطراتی که به عقب میرانم و وانمود میکنم آنها را نمیبینم، باز از گوشهای سرک میکشند. که بالاخره حین اجرای نمایش، حین تنیدن، یک چیز بیش از حد واقعی است. که حین قدم زدن، ممکن است سر از جایی در بیاوری که انتظارش را نداشتی. به اینکه حسرت نقاشی کشیدن و ترس از مدادرنگی چطور آزارم میدهد. میگویم آن خاطرهی کانون پرورش فکری کودکونوجوان، بهانهای بیش نیست. فقط نقاشی نکشیدی و حالا هر وقت بخواهی میتوانی بکشی. بعد با یکی از دوستانم قرار میگذارم که برایم کلاس نقاشی بگذارد و در اولین جلسه خودم را به فراموشی میزنم و شرکت نمیکنم و فرار. بعد هم حرفش را نمیزنم. آیا از اتفاقی میترسم که ممکن است از دل نمایش نقاشی بیرون بپرد؟ نمیدانم. اما فهمیدهام که «همیشه اینطور تمام میشود: با مرگ! اما ابتدا زندگی بوده.» و حیفم میآید بدون اینکه بفهمم چه چیزی از دل نمایش بیرون میآید بمیرم.
1.Andrei Rublev؛ فیلمی از تارکوفسکی