دربارهی پالپ فیکشن و سینمایی که به من هدیه داد
دیشب به تماشای پالپ فیکشن1 نشستم؛ شاید برای یازدهمین یا دوازدهمین بار. حسابش دیگر از دستم در رفته. به یاد ندارم فیلمی را به این تکرار دیده باشم (شاید فقط اجارهنشینهای مهرجویی). بار اول نسخهی دوبلهشده به فارسی را دیدم. در روزهای دلزدگی سال آخر دبیرستان و آمادگی برای کنکور. روزهایی پس از تابستان ۸۸ که دلزدگی درس و دوران را با مجلهی همشهری جوان خواندن و فیلم دیدنهای گاهوبیگاه برطرف میکردم. هنوز لپتاپ نداشتم و فیلمها را روی سیدیهای خانگی و با تلویزیون ۲۵ اینچ لامپ تصویر میدیدم. آنقدر از پالپ فیکشن و دوبلهی خوبش تعریف شنیده بودم که با ذوق پای تماشایش نشستم. نتیجه ناامیدکننده بود؛ فیلم سروته نداشت و حضور بعضی شخصیتها بسیار کوتاه بود. بهجز چند دیالوگ جالب (مثل خطاب «مادربهخطا»ی جولز به جوانکی در ابتدای فیلم) جایی از فیلم نظرم را نگرفت و تقریباً هم چیزی از داستان دستگیرم نشد. دمغ شدم. کمی هم گذاشتم به پای اینکه شاید فیلم چیزهایی داشته و من نفهمیدم.
ماند تا دورهی دانشجویی در کرمان که لپتاپ خریدم و دوران دانلود فیلم آمد. اولین فیلمی که روی لپتاپ دیدم، جانگوی رها از بند تارانتینو بود که همان موقع آمده بود. تجربه مهیج و لذتبخش تماشایش با خواندن نقدها و نظرات همراه بود و هرکس از فیلم نوشته بود، اشارهای به پالپ فیکشن و اهمیتش در کارنامهی فیلمساز کرده بود. مصمم شدم دوباره فیلم را ببینم. نسخهی زبان اصلی را دانلود کردم و بهمحض پخش فهمیدم دفعهی قبل چه کلاهی سرم رفته بود! فیلم ۱۵۴ دقیقه بود و نسخهی دوبلهی فارسی ۹۹ دقیقه، یعنی نزدیک به یک ساعت حذف و سانسور!
میزتحریر را روی تخت طبقهی پایین اتاق خوابگاه گذاشتم، پردهی تخت را کشیدم و دو ساعت و نیم بدون وقفه فیلم را دیدم. تیتراژ بالا آمد و من حیرت کرده بودم. داستان جنایی اعضای یک گروه گنگستر در لسآنجلس، به دست کوئنتین تارانتینو به تجربهای چنان غریب و تازه تبدیل شده بود که به هیچ فیلمی که تا آن روز دیده بودم ذرهای شباهت نداشت. آدمکشهایی که گفتوگو را با موضوعات دمدستی و بهظاهر احمقانه شروع میکنند، دربارهی مواضعشان با جدیت بحث میکنند و از دل آن گزارههایی عمیق بیرون میکشند و این همزمان است با لحظهای که دارند حساب یک خیانتکار به رئیس را میرسند یا مغز یک بختبرگشته را با گلوله میترکانند. موقعیتهای بسیار خشنی که به شکلی خندهدار به تصویر کشیده میشود و شخصیتهایی که در اوج قدرت و کاریزما قرار دارند، در یک چشمبههمزدن به وضعیتی رقتآمیز و حقارتبار میرسند. روایتی در هفت پرده که البته بهصورت کاملاً بههمریخته و غیرخطی به تماشاگر ارائه میشود. شخصیتی که در داستان مهم و برجسته است و تماشاگر با او سمپاتی دارد، در میانهی فیلم به سادهترین شکل ممکن و بدون کشوقوسهای مرسوم سینمایی کشته میشود و سپس در ادامه با فلشبک، داستان پیشینی او دنبال میشود. مهمتر از همه، جزئیات عجیبوغریب در دیالوگها، صحنهها و حرکتهای بازیگران که به بامزگی و غرابت فیلم اضافه میکند.
فرداشب دوباره فیلم را تماشا کردم و باز شگفتزده شدم. این بار جزئیات بیشتر به نظرم آمد. دربارهی فیلم جستوجو کردم و فهمیدم با چه حجمی از ارجاعات مواجهم. آن جزئیات بامزه و عجیب، هریک اشارهای کوچک یا بزرگ بودند به یکی از عناصر فرهنگ عامهی آمریکایی. از فیلمها و سریالهای تاریخ سینما گرفته تا کتابهای مصور، تبلیغات، خوراکیها و ترانهها. با بینامتنیت2 و هنر پستمدرن آشنا شدم و از جریانسازی فیلم در تاریخ سینما بیشتر دانستم. درْ باز شده بود و اطلاعات همینطور سرازیر میشد.
من تا قبل از تماشای پالپ فیکشن فیلم کم ندیده بودم. هرچند فیلمباز هم نبودم و از سر تفریح، مثل دیگران فیلم میدیدم. بیشتر از تلویزیون و بعضاً روی سیدی یا لپتاپ. پالپ فیکشن اولین فیلمی بود که شور سینما را در من بیدار کرد. فهمیدم با چیزی مواجهم که بسیار جدی است و بسیار به آن علاقه دارم. سینما بعد از این فیلم برایم مفهوم دیگری پیدا کرد. دوست داشتم بیشتر از فیلمها بدانم. از اینکه چه فیلمهایی در هر دورهوزمانی ساخته شده، ژانرهای سینمایی چه هستند و قواعد هرکدام چیست. اینکه چگونه میتوان فیلم ساخت، فیلمنامه نوشت و کارگردانی کرد؟ همان سال به انجمن سینمای جوانان رفتم تا دورهی فیلمسازی ببینم. فیلمنامه نوشتم و دو فیلم کوتاه ساختم. سال بعد در نشریات دانشجویی دانشکده دربارهی سینما مینوشتم و چند سال بعد همکاری با مطبوعات سینمایی را شروع کردم.
بعدها که فیلمهای بیشتری دیدم و با روایتها، فرمهای سینمایی و شخصیتهای عجیبوغریب دیگری آشنا شدم. بارها شگفتزده شدم و از تماشایشان لذت بردم، اما هیچگاه تجربهی پالپ فیکشن در فیلم دیگری تکرار نشد.
در نوبتهای بعدی تماشا، به این فکر میکردم که چرا پالپ فیکشن اینچنین یگانه و ممتاز جلوه کرد؟ آیا صرفاً چون آن را زودتر از بقیهی فیلمها دیده بودم؟ شاید. اما فقط این نبود. فیلم تارانتینو علاوه بر نوآوری فرمی و غرابت در روایت و شخصیتپردازی، ویژگیهای دیگری هم داشت که در یک کلام «شرقی» مینمود.
از همان تیتراژ اول که موسیقی تند الکترونیک با مایههای عربی پخش میشود (که بعدها دانستم یک تم مشهور لبنانی است) این حس به منِ ایرانی منتقل شده بود. شخصیتها خُلقیات و رفتارهایی دارند که برای منِ بیستسالهی آن روز آشنا به نظر میرسید. وینسنت مجبور است همسر رئیس خود را برای شام بیرون ببرد و بهمرور در طول شب عاشق او میشود، اما جرئت نزدیک شدن به او را ندارد. او در پایان شب، پنهانی از دور برای او بوسهای میفرستد و به دنبال کار خود میرود. عاشقی که نمیتواند به معشوقش برسد و خود این را میداند.
مارسلوس والاس، رئیس باند تبهکاری، آنقدر روی زن خود حساس است که یکی از آدمهای خود را صرفاً بهخاطر اینکه پای زنش را ماساژ داده، تا سرحد مرگ زخمی میکند.
بوچ، بوکسور یاغی، وقتی که فرصتی برای فرار از مهلکه مییابد، دلش راضی نمیشود که رئیس نابکار خود (مارسلوس والاس) را در دل مهلکه رها کند و گرچه رئیس به او بد کرده، برمیگردد و او را نجات میدهد. رئیس هم در پاسخ به این جوانمردی، کینهی خود را فراموش میکند و دست از سر او برمیدارد.
مهمتر از همه، جولز است؛ آدمکشی که هنگام قتل برای قربانی خود فرازی از انجیل را میخواند. او گوشت خوک نمیخورد، چون خوک را حیوان کثیفی میداند. در نهایت هم وقتی حین انجام مأموریت به طرز معجزهآسایی جان سالم به در میبرد، این را معجزهای از سوی خدا میداند و خلافکاری را کنار میگذارد.
دیدن چنین چیزهایی برای من در آن سن، دلایل بیشتری فراهم میکرد تا برای فیلم آغوش بگشایم و آن را بیشتر دوست داشته باشم. ضمناً همانطور که گفتم، پالپ فیکشن پر از جزئیات و ارجاعات ریزودرشت است. رفتارهای هر شخصیت، هر موقعیت داستانی و بسیاری از دیالوگها، اشاره به یک پدیده یا موجودیت خارج از فیلم دارند. این در تماشاهای بعدی بیشتر به نظر آمد و جستوجو برای شناخت و کشف چیستی هریک از آنها، جذابیت فیلم را برای من بیشتر میکرد. این با تلقی ضمنی و ناخودآگاه ایرانیان از «اثر هنری» نیز همخوانی دارد.
هنر ایرانی زیربافت و پرجزئیات است. از فرش ایرانی تا کاشیکاری مساجد و نقوش مینا و خاتم. جزئیات هرچه بیشتر، آن اثر باارزشتر و هنریتر. فیلم ماکسیمالیستی3 تارانتینو نیز چنین بود و مخاطب جوانی ایرانی خود را وادار به احترام و بزرگداشت میکرد. پالپ فیکشن این زیباییشناسی را برای من در سینما نیز ایجاد کرد. حالا میدانم که فیلمهای ماکسیمالیستیْ باشکوه و پرجزئیات برای من جایگاه دیگری دارند و اثر مینیمال، هر اندازه نوآورانه و بدیع، برای من نمیتواند از حد مشخصی باارزشتر باشد. خوب یا بد، کافی یا نارسا، فیلم کار خودش را کرده و میدانم که بعید است طور دیگری به سینما (و شاید هنر) نگاه کنم.
وقتی به چیزی علاقهی زیادی دارید، وقت و انرژیتان را صرف آن میکنید. پالپ فیکشن ذهن من، دانشجوی مهندسی را آنقدر اسیر سینما و تحلیل فیلم کرد که نتوانم کاری را جز این چندان جدی بگیرم. سینما عالم خیال است و تحلیل فیلم، تلاشی است برای بهرهگیری از قوهی عقل در شناخت عالم خیال؛ کاری که از ابتدا سخت بود و هنوز هم هست. اگر عایدی چندانی نداشت، اگر فرصتهای دیگری را از من گرفت، اما تا امروز شیرینترین و جذابترین کاری است که در زندگی انجام دادهام.
پالپ فیکشن این لذت را به من داد و بهخاطر آن تا همیشه، از آقای کوئنتین تارانتینو سپاسگزارم!
1.Pulp Fiction
2.Intertexuality
3.سبکی که پرجزئیات، پرزرقوبرق یا پر از عناصر مختلف است. نقطهی مقابل مینیمالیسم.