در حالوهوای عشق فقط یک فیلم نیست؛ یک نجواست؛ یک قصه است که در کلمهها پیدا نیست، اما در سکوت جریان دارد؛ یک زمزمه است که در حافظه و قلب جا میگیرد و حافظه و قلب را با هم میخراشد. هر نگاهی در این فیلم یک اعتراف است. هر سکوت بین کلمات، در آن تصمیمی است که هرگز گرفته نمیشود و جوری که آدمهای فیلم دستوپا میزنند چیزی انکارنشدنی را انکار کنند ویرانکننده است. نوشتن از چنین چیزی سخت است؛ نوشتن از فیلمی دربارهی «عشق» که دربارهی خودِ عشق نیست، بلکه دربارهی بازی کردن با ابعاد شکست خوردن در عشق است، کار سختی است. نوشتن از فیلمی که دربارهی پایان ناتمام داستان عاشقانهای است که زیباتر از خودِ عشق به نظر میرسد و پشتش به این ایده گرم است که عشق هرگز به سرانجام نمیرسد، بلکه در انتظار و ناکامی شکوفا میشود. نوشتن دربارهی مرد و زنی در حال سوختن که با آتش بازی میکنند، ساده نیست.
سالهاست این فیلم را مثل یک مخدر مصرف کردهام؛ از اولین جدایی عاطفیام تا همین اواخر؛ هر بار که ضعیف بودم و دنیا سرد و تاریک و تنگ شد، سراغش رفتم و همیشه جایی نزدیک به صحنهی پایانی که بدون دیدنش هم زهر آن را درون خودم حمل میکنم، فیلم را رها کردم.
این بار اما تا آخرش میروم و دربارهی این فیلم مینویسم تا طلسم ناتمام گذاشتن آن را بشکنم. تا بتوانم به هوای نوشتن این متن تماشای آن را به آخر برسانم و کارم را با فیلم یکسره کنم، چون دیگر بیستساله نیستم، بزرگترم. صبورترم و البته در فرار از واقعیت برای زندگی در دنیای خیالی به همان اندازه ماهرتر شدهام. چون دیدن فیلمهایی مثل در حالوهوای عشق1، ««3-IRON2، بهار، تابستان، پاییز، زمستان و بهار3 به من یاد دادند چطور از واقعیت فرار کنم و چطور در یک خیال زندگی کنم، چون قهرمانهای این فیلمها همین کار را میکنند؛ آنها دنیای خودشان را میسازند، آنجا خوشبختی را پیدا میکنند و در آن ساکن میشوند.
نوشتن از این فیلم مثل تبعید خودخواسته از این جهان خیالی است. رفتن از جایی انباشته از لحظههایی نافذ که بعد از گذشت زمانِ زیادی از اتفاق افتادنشان، وقتی دیگر هیچچیزی باقی نمانده، بارهاوبارها در ذهنمان به آن لحظهها برمیگردیم، چون آرزویش را داریم. نوشتن از این فیلم مکالمهی خودم با خودم است در مراجعه به این لحظهها.
آقای چو4؛ (تونی لونگ) و خانم چان5؛ (مگی چونگ) که در همسایگی هم زندگی میکنند متوجه میشوند همسرانشان با هم به آنها خیانت میکنند. ریتم یکنواخت و رخوت امن و معمول روزمره ناگهان محو میشود و زن و مرد میفهمند تبدیل به بقایای زندگی مشترک خود شدهاند و هرکدام توسط کسی که دوستش داشتند ترک شدهاند؛ توسط کسی که فکر میکردند دوستشان دارد.
در چنین فورانی از رنج آقای چو و خانم چان تصمیم میگیرند سعی کنند بفهمند. با همان دلِ شکسته بهجای انتقام، خود را جای شریکهای خیانتکارشان بگذارند و مثل بازیگران یک نمایش با کلماتی سنجیده و آرام، شکل گرفتن رابطهی عاطفی بین همسرانشان و شکست عشقی خود را بازسازی کنند تا سعی کنند بفهمند واقعاً چه اتفاقی افتاده است.
این تصمیم آنها هر بار مثل بار اول شوکهام میکند. چه راه عجیب و شگفتانگیزی است برای فهمیدن درد، وقتی شکسته و رنجیدهای! چقدر طاقتفرسا است، چون فقط برای فهمیدن درد نیست و چقدر نجاتدهنده است، چون این راهْ درد را آرام میکند، درد را نرم میکند. تمرین پرزحمت همدلی عمیق است. خطرناک و عذابآور است، چون خودت را جای کسی میگذاری که باعث درد تو شده، اما در عوض از غرق شدن در کینه نجاتت میدهد. وسوسه شدم و امتحانش کردم. پوستم را کَند، اما دلم را برای بخشیدن ورزیده کرد.
آقای چو و خانم چان برای فهمیدن درد، برای عبور از آن، برای گذراندن ساعتهای طولانیِ تنها ماندن با رازی فرساینده، مشغول بازی کردن نقشهای خود میشوند. اول بااحتیاط و احترام و کمکم با شوق و میل با هم وقت میگذرانند و دربارهی تمام سناریوهای احتمالی ارتباط بین همسرهایشان با هم حرف میزنند. با هم قدم میزنند، غذا میخورند، میخندند، انتظار هم را میکشند و با هم سکوت میکنند و در سکوت به هم خیره میشوند و سیگار میکشند و به سادگی و پیچیدگیِ همدیگر توجه میکنند و احتمالات بین خودشان را با نیش عذاب وجدان و اجتنابهای وقتوبیوقت از هم، از بین میبرند.
قابهای فیلم پر است از درد مشترک این دو نفر. از لحظههایی که جرقههای شناخت بینشان زده میشود، از ظرافت بیحد خانم چان که شبیه یک گلدان چینی اصیل است با آن موهای جمعشدهی روبهبالا و یقهی بلند چئونگسام6 که از زیبایی غیرممکن به نظر میرسد و از موهای سیاه و براق و شانهخوردهی آقای چو و چشمهایش که همهی حرفها را میزند و لبخندش که وقتگیر است. از لبها به چشمها و بعد شقیقهها و دوباره به لبها برمیگردد، درحالیکه تبدیل به چیز دیگری شده؛ غمانگیزترین لبخندها.
در جزئیاتِ همین قابهاست که دوستیای مرکب از دلجویی و جاذبهی متقابل جوانه میزند و تمام آن راهروهای باریک، خیابانهای تاریک و اتاقهای شلوغ داخل فیلم را با جَوی متراکم و سوزان پر میکند و بهتدریج آن موج آرام و پیوستهی اشتیاق و دلتنگی و تنهایی که در کنار یکی دیگر، درحالیکه نمیدانی چرا یا چه وقت یا بهخاطر چه چیزی بوده، آرامآرام بین زن و مرد شکل میگیرد.
حس میکنم این همان حالِ خوش عاشقی است؛ همان حالوهوای عشق است که وسط بازی و تظاهر در نقش دیگری باعث میشود خانم چان و آقای چو چیزی واقعی را بین خودشان احساس کنند؛ چیزی واقعی که هر دو میخواهند. خیلی هم میخواهند و چیزی را اینقدر خواستن دردناک است. پس دست نگه میدارند، چون چه کسی از جراحت دوباره نمیترسد؟ اگر در عشق شکستهایم هر وقت و هرجا تصمیم گرفتیم دوباره سراغش برویم، اول یادمان میآید که عشق ما را شکننده کرده است. یادمان میآید که عشق ما را با بدترین و بهترین جنبههای خودمان و دیگری در میاندازد.
خانم چان و آقای چو مثل آنها؛ همسرانشان؛ نیستند. نمیخواهند بهراحتی تسلیم شوند و با خودداری سرسختانهای باید از هم دور بمانند و این خودداری را که مقدمهی ازدستدادنی همیشگی است، با هم تمرین میکنند. تمرین جدایی در شبی بارانی، با گریه کردن روی شانهی هم و تسلی دادنی ملایم و پر از حسرت و خواستن، آنها را در عشقِ بیشتری نسبت به هم فرومیبرد.
فکر به اینکه گرمای این لحظهی تلخ، چیزی است که در خاطرشان میماند و بعدها جوری همین لحظه را به یاد میآورند که ایکاش میتوانستند آن را در آغوش بکشند، مثل چاقویی در پهلویم فرومیرود.
پس برای آدمهای خویشتندار چه اتفاقی میافتد وقتی به شکلی بازگشتناپذیر و عظیم عاشق کسی میشوند؟ برای آدمهایی که هستهی سخت و پایدار وجودشان با «ناامیدی از عشق» درهم تنیده شده چه اتفاقی میافتد وقتی در شعاع عشق قرار میگیرند؟ عشقی بیش از حد خوب برای این دنیا، عشقی که از سر این دنیا زیاد است. برای آدمهایی که فاصلهی بین هوس و وظیفه، تکلیف و تمنا، رذالت و فضیلت را بهدقت رعایت میکنند و از «تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح»7 آگاهی دارند، چه اتفاقی میافتد، وقتی در عشقی ممنوعه میسوزند؟
کسانی که خیانت دیدهاند و زندگیشان در فاصلهی بین اجتناب و اتصال به آدمها میگذرد، مرد و زنی که برای احترام به خودِ درهم شکسته و آسیبدیدهشان پیوسته در مرزهای نامرئی ذهن و بدنِ خود نگهبانی میدهند و برابر هر حرف و حسی بیش از حد هوشیارند، آنها که از بیرون شبیه کسانیاند که انگار به قهرمان یا نجاتدهنده نیازی ندارند، اما از درون خستهاند. از باقی آدمها خستهاند. چون فکر میکنند به اندازهی کافی آدم دیدهاند. برای این آدمها چه اتفاقی میافتد وقتی در تاریک و روشن عمرشان ناگهان حضور یک نفر مثل یک نقطهی روشن و قطعی ظاهر میشود؛ جوری که انگار همیشه روشن و همیشه قطعی است؟ چه میکنند وقتی سروکلهی امید یا چشماندازی که افسارش دست خودشان نیست پیدا میشود و چیزی از آن مرزهای نامرئی عبور میکند؛ آنهم به شیوهای که چندان در فهم محصور آدم از دنیای درونش نمیگنجد؟ این آدمهای ناغافل خلعسلاحشده چه میکنند وقتی میفهمند قلبشان لرزیده است؟
سالها پیش کسی را که دوستش داشتم، به هوای عشق مرد دیگری ترک کردم. کسل و دلزده بودم و عشق تازه، رؤیای تسلیبخشی به نظر میرسید. اما رابطهی تازه هم مخلوطی از تندی و کُندی کردن در همهچیز از آب درآمد. اول اضطراب بود. بعد دودلی و نبودن قطعیت در ابتداییترین چیزها. در حال باختن به خودم بودم. به نقشهها و فرصتهای بیشمار ذهنم. بیسروصدا از آن رابطه هم فرار کردم. از درون خسته بودم. از آدمها خسته بودم. فکر میکردم به اندازهی کافی آدم دیدهام.
در چنین گیروداری باز هم فیلم در حالوهوای عشق را دیدم و البته هنوز سر سوزنی از داستان سرکش و سوزان فیلم را نفهمیده بودم. مایاکوفسکی8 در شعری از ماریای محبوبش میپرسد: «آیا میشود در گوش فربه حرف محبت زد؟»
نه. گوشها، چشمها و قلب من گرسنهی عشق نبود؛ فربه بود از توقع؛ توقع از عشق. عشقی عجیب و بزرگ با عاشقی استثنائی تا دربارهی آن با بقیه حرف بزنم. و فیلم در حالوهوای عشق «حرف محبت» است. در واقع به شکل بیرحمانهای حرف محبت است. هجوم عمیقترین احساسهاست. نهایت هشیاری و حساسیت؛ واقعی، تلخ و ملتهب. کاراکترهایش یک زن و مرد معمولیاند با خصوصیاتی معمولی؛ آدمهایی که چیز زیادی در زندگی گیرشان نیامده و در عوض چیزهای مهمی از دست دادهاند و گرسنه و پرهیزکارند. گرسنهی عشقاند و خویشتندار و گیرافتادهاند در میان درودیوار و خانه و شهر و مردم و روزگاری که مهربان نیستند.
فیلم را نمیفهمیدم، چون نسبتی با جهان این آدمها نداشتم، اما دوستش داشتم، چون من هم یک آدم معمولی بودم گیرافتاده میان درودیوار و خانه و شهر و مردم و روزگاری که مهربان نبودند و تمنای عشق داشتم و میخواستم و فقط میخواستم.آنقدر میخواستم که مجذوب آقای واو-سین شدم که شبیه درختی بود که گیر افتادن میان درودیوار و خانه و شهر و مردم و روزگاری که مهربان نبود را تحمل میکرد. و تحمل کردن برای درخت، یعنی ماندن و ایستادن. مجذوب آدمی شدم که توسط کسی که دوستش داشت ترک شده و مانده بود و ایستاده بود و تحمل میکرد. شاید هم آقای واو-سین را میخواستم، چون شبیه آقای چو بود.
در سنوسالی سرشار از شور و ندانمکاری بودم که رفته بودم سراغ آدمی که خیال میکردم بودن با او مثل بودن درون یک قصهی پُرملاط است؛ از آن قصهها که میتواند چند صد صفحه طول بکشد و قهرمان دارد و اوج و فرود دارد و آدمهایش در آن واقعاً از نقطهی شروع به پایان میرسند، به جای اینکه از اول تا آخر در نقطهی شروع و در مرکز جهان خودشان نشسته باشند و فقط به ما نگاه کنند.
خیال میکردم آقای واو-سین از همان قهرمانها است. مخلوطی از آقای راچستر9 و دارسی10 و هیتکلیف11 که شور و جنون و خواستن را در حد اعلا میشود با آنها تجربه کرد و او همهی اینها با هم است و با او میشود. آن چشمهای سیاهِ کشیده که گوشههایی کمی سربالا داشت و جوری زنانگی در حالت آن بود، اما در چهرهی مردانهاش جای درستی نشسته بود، آن نگاه پر از آرامش خدشهناپذیرش و استخوانبندی درشت صورتش که درشت هم نه، قوی بود و همهچیزش، همهچیزش که به چشمم قوی بود و صورتش هم جزئی از همان قوی بودن کلیاش به نظرم میرسید، باعث میشد اعصابی که تا قبل از او پیغامهای شک و ابهام و بیتصمیمی را حمل میکردند، در حضور این آدم به هم برسند و پیغام تمایل و خواستن و اشتیاق را از همهجای بدنم به مغزم مخابره کنند که او خودِ خودش است و با او میشود.
اما نشد. در فیلم در حالوهوای عشق تأثیر خانم چان روی آقای چو مطلق است. حتی بعد از گذشت سالها که مسیر با هم بودن آنها قطع میشود، تأثیر خانم چان و رسوخ لحظههای بودنش در ضمیر آقای چو قطعی به نظر میرسد. دلم میخواست چنین اثری روی آقای واو-سین داشتم، اما بیشترین تأثیرم این بود که هر نشانهای از دوست داشتن از طرف من دوست نداشتن کس دیگری را به خاطرش میآورد.
یک بار گفت: «تو شخص مناسب در زمان نامناسب، در زندگی من هستی.» و این را جوری گفت که وقارِ غمانگیزی مثل مه تمام صورتم را پوشاند و باور کردم از زمان شکست خوردهام.
داستان خانم چان و آقای چو هم یکجورهایی همین بود. آنها گرفتار کلیشهی «آدمهای مناسب در زمانی نامناسب» بودند. دو تا آدم خویشتندار که از ترجمهی نادرست حسها و عواطفشان میترسیدند و در هر بار دوست داشته شدن توسط آن یکی، دوست داشته نشدن توسط کسی دیگر؛ کسی که نیست را به خاطر میآوردند و از درون میشکستند و این اتفاق، زمانِ حال را برای آقای چو و خانم چان از دوست داشتن و دوست داشته شدن خالی کرده بود. یک فضای خالی برای همیشه در این بخش از زمانِ زندگی آنها درست شده بود که تا آخر خالی میماند و قرار نبود، حتی با خاطره هم پر شود. مسیر دیگری در زمان باز شده بود که با ماندن و ایستادن و با تحمل کردن علامتگذاری میشد؛ زمانی که حضور هیچکسی نمیتواند آن بخش از زندگی ما را با بودنش نشانهگذاری کند. زمانی که به آن، زمان نامناسب میگوییم وقتی برابر آدم مناسب دست و دلمان خیلی خالی یا خیلی پر است.
آقای واو-سین با آن بلوغ، پختگی و احتیاطی که در رفتارش نشان میداد کاری میکرد که دلم میخواست ورژن سرکش و عاصی خودم باشم و درعینحال زن باشم و تمام آن مراقبت معتدل، ملایم و موقر او را داشته باشم و این دوگانگی و پیچیدگیْ علاقهام به او را عمیقاً ذهنی و کمتر عینی میکرد. از خودم میپرسیدم اگر بلد بودم کمی تحمل کنم، میشد؟ اگر از هجوم این فکر که «پس کجاست؟ پس چه کسی است آن دیگری که تو باید به او برسی؟» نجات پیدا میکردم میشد که با او بمانم؟
زمان زیادی گذشت تا فهمیدم چرا با او که اینهمه در ذهنم درست و مناسب بود، نشد. با او نشد، چون من دنبال یک تکه از کیک بودم و آقای واو-سین یک تکه از زندگی بود. من یک تکه کیک میخواستم برای قورت دادن تلخی آن روزها و او باحوصله در تلخی زندگیاش مقیم شده بود. من بازی میخواستم و او بیرون زمین روی نیمکت تماشاگرها نشسته بود. اگر هم بازی میکرد حتماً در تیمِ حداقل احساسات و حداکثر خونسردی بود و من در تیم حداکثرِ همهچیز. مثل خانم چان و آقای چو که در ابتدا فقط تکهای کیک میخواستند تا تلخی زندگیشان را سادهتر هضم کنند، اما فهمیدند هرکدام تکهای از زندگی هم شدهاند و هر دو به مرحلهی خواستن حداکثر همهچیز رسیدهاند و جایی هستند که بازی و زندگی از هم تفکیکشدنی نیست و زمان، زمان که شاهنقش همهی بازیها است به نفع آنها نمیگذرد.
با آقای واو-سین نمیشد چون او آن طرف قضیه بود. آن طرف قضیهی ترک شدن. و کسی که آن طرف قضیه ترک شدن است کسی است که رها کردن را تمرین میکند. یاد میگیرد حالا که ترک شده باید رها کند. یادی،خاطری،اتصالی، آدمی را باید رها کند. باید برود. باید دورتر برود. هرچه دورتر بهتر و چگونه میشود به کسی که میرود این سان فرمان ایست داد. من اما این طرف قضیه بودم. کسی که ترک کرده بود.آدمی، خاطری، قلبی را ترک کرده بودم و کس دیگری را میخواستم تا همه چیزهایی که ترک کرده بودم به من بدهد. روشنایی، قطعیت و بیشتر از همه دوست داشته شدن.
وقتی آقای چو از خانم چان جدا میشود زمان گریه میکند. و این استعاره نیست. زمان جایی درون آقای چو که در نبودن صریح خانم چان تأمل کرده است گیر میافتد و متوقف میشود. زمان در آقای چو از درد فلج میشود و درون خانم چان که همسرش را ترک نمیکند، زمان به جایی برای مراقبت از خاطرهها، به جایی برای مراقبت از تنها چیزی که با هم داشتند تبدیل میشود. لذت مطبوع آن گفتوگوها، انتظارها، سکوتها، خندهها، گریه کردنها روی شانهی همدیگر و تسلی دادنها. درون خانم چان زمان با زنده نگه داشتن این لحظهها میگذرد.
اما آقای چو برای ادامه دادن باید عبور کند. باید سنگینی این عشق ناکام و مبهوتکننده را زمین بگذارد. باید شجاعت و تنهاییاش را جمع کند تا به جایی برود که بتواند عشق و امیدش را رها کند. چون عشق، وقتی ناگفته میماند، از بین نمیرود، کمرنگ نمیشود، نمیمیرد؛ فقط جاهای جدیدی برای زندگی پیدا میکند.
این عشق در خلوت بین فکرها جا میگیرد. میشود بغض در گلویت وقتی ترانهای مثل «شاید، شاید، شاید»12 را میشنوی و در جاهایی پنهان میشود که از رفتن به آنها اجتناب میکنی، خیابانهایی که دیگر در آنها قدم نمیزنی، کافهای که خودت را قانع میکنی به آن نروی.
میدانستم که فیلم در حالوهوای عشق با یک آغوش، یا خداحافظی، یا حتی یک نگاهِ ردوبدلشده در یک خیابان شلوغ بین آن دو نفر به پایان نمیرسد. میدانستم عشقی اینجور مهارشده، اینهمه ژرف که هرگز گفته نخواهد شد، حتی به کسی که برایش مقدر شده بود، سرنوشتی جز مهروموم شدن ندارد.
میدانستم که پایان این فیلم فقط میتواند یک زمزمه باشد. آقای چو لایقترین گوش جهان را برای نجوا کردن حرف محبت پیدا میکند تا تمام عشق و امیدش به خانم چان را آنجا مهروموم کند. پس به معبدی در کامبوج؛ جایی که مردانی زندگی میکنند که هیچ عشقی را لمس نکردهاند؛ میرود و در حفرهی کوچکی درون یک ستون سنگی رازش را نجوا میکند و بعد با مخلوطی از خاک و علف آن را میپوشاند تا شاید برای همیشه از آن رها شود. این آخرین صحنه در فیلم است. تصویر از پشت سر آقای چو گرفته شده. به پشتش خیره می شوم، به شانههایش، به حضور مغموم و مهجور او در بین ستونهای سنگی با موهایی شانهخورده و براق. حالت پشت و سرشانههایش دلگیر است. شانههای کسی است که باری سنگین را حمل میکند. و نحوهی نجوا کردنش در سنگ ، حالت سر و گردنش - و چه خوب که چهرهاش را نمیبینیم- متعلق به مردی است که قلبش شکسته است.
برای همهی ما لحظهای وجود دارد که در آن فراموش میکنیم با یک فیلم، با یک بازی طرفیم. فراموش میکنیم این «او» نیست که ناگهان در ذهن ما حی و حاضر شده . او بازیگری است که دارد بازی میکند. لحظهای وجود دارد که چیزی مسلم و صریح خودآگاه را از کار میاندازد، لحظهای که در آن و به خاطر آن، بازیگر دیگر بازیگر نیست. خود «او» است. «او»، مردی که بعد از سالها دوست داشتن ناگهان ترکش میکنی. مردی که از پشت شبیه آقای چو بنظر میرسد. شبیه آقای واو-سین. کوهی بدون قله.
به آقای چو درمیان آن ستونهای سنگی در آخرین صحنهی فیلم ، به «او» فکر میکنم. به رشته کوههایی بدون قله. و می فهمم که عشق از آن جنس رازها نیست که با گفتن به درخت و سنگ از ضمیر آدم پاک شود.
نوشتن از فیلمی که برای سالهای طولانی توی ذهنت آن را مثل یک مکان خاص آجربهآجر ساختی، شبیه خراب کردن آن است، چون آن مکان مخلوطی از جهان فیلم و قهرمانهایش به علاوهی داستان تو است و نوشتن، این قطعات منسجم را از هم جدا میکند. حالا این جدایی دوباره به یادم آورد که در «عشق» چیزی هست که میتواند ما را به عمق ببرد؛ به عمق خودمان و چیزهایی را بیدار کند. یادم آورد که در آن عمق؛ همانجایی که ذهن مکانهای خاصی برای یاد و خاطره و خیال میسازد، نور کم است.
در پایان این متن دیگر آن مکان خاص در ذهنم وجود ندارد. یک فضای خالی شکل گرفته. شاید برای کمی نور بیشتر! شاید اینجوری برای چیزهایی با حالوهوای عشق که عقلم قبلاً تصمیمش را دربارهشان گرفته است و با آن تصمیمها قلبم را آزرده، معادلهای بهتری پیدا کنم؛ چیزهایی روشن و گرم تا بهجای سنجیدهترین تردیدها و تاریکترین اندوهها در این جهان سرد به دادم برسند.
1.بخشی از شعری سرودهی بورخس
2.In the mood for love - wong kar-wai
3.3-iron - kim ki-duk
4.spring summer fall winter and spring – kim ki-duk
5.شخصیت مرد فیلم در حالوهوای عشق
6.شخصیت زن فیلم در حالوهوای عشق
7.لباس سنتی زنان در چین که پیراهنی بلند و یکسره با یقهی ایستاده است.
8.شاعر آوانگارد روس
9.قهرمان مرد رمان جین ایر؛ نوشتهی شارلوت برونته
10.قهرمان مرد رمان غرور و تعصب؛ نوشتهی جین آستین
11.قهرمان مرد در رمان بلندیهای بادگیر؛ اثر امیلی برونته
12.Quizas, Quizas, Quizas (Perhaps, Perhaps, Perhaps) ؛ ترانهای اسپانیایی که خوانندگان زیادی به زبان های مختلف آن را خواندهاند