icon
icon
عکس از بنیامین بهادرى
عکس از بنیامین بهادرى
در قاب
مانده‌ی دلیر
نویسنده
نسرین شیرین‌نیاز
2 خرداد 1403
عکس از بنیامین بهادرى
عکس از بنیامین بهادرى
در قاب
مانده‌ی دلیر
نویسنده
نسرین شیرین‌نیاز
2 خرداد 1403

مادرجون با لحنی آرام و سرد، انگار که‌ می‌خواست منِ پنج‌ساله را متوجه اشتباهم‌ کند گفت: خون نیومده! با گریه گفتم: اومده! خیلییَم می‌سوزه. تو دوستم نداری که‌ می‌گی نیومده. آخر جمله را جور سوزناکی گفتم. آب‌دماغم را بالا کشیدم و زانوهای زخمی و کثیفم را بغل گرفتم. چانه‌ی‌ تیزش با آن انحرافی که به سمت‌چپ داشت تکان ‌ریزی خورد و یک وَلَدِچموش نثارم‌کرد.

مادر پدرم بود. پدرم، امیر. تنها بچه‌ای که اسمش را بدون پسوندِ جان یا عزیز صدا می‌کرد. فقط امیر! اما این امیر گفتن یک‌جوری بود. هر دفعه بعد از گفتن این اسم صورتش طوری روشن می‌شد، انگار جایی توی‌ ذهنش کسی به‌دیدار کسی می‌رفت.

خیلی کم قصه می‌گفت. یک‌بار همین وقتی بود که سر زانوهایم داغون شده بود و جرأت نداشتم به مادرم بگویم، چون کاری کرده بودم که برایم قدغن شده‌ بود. بدتر این‌که می‌ترسیدم گریه کنم. می‌ترسیدم چون مادرجون از بچه‌ی زر زرو خوشش نمی‌آمد و اگر از من خوشش نمی‌آمد یعنی تنها هم‌دستم در کارهایی که نباید سرا‌غ‌شان می‌رفتم را از دست داده‌ بودم.

برای‌ این‌که مامان از ماجرا بویی ‌نبرد لازم بود قضیه‌ی زانوها را حل‌کنیم. مادرجون بدون هیچ حرفی آن‌ها را با آب‌و‌صابون شست. خیلی‌ تمیز و خیلی‌ آرام. جوری که تن ‌خودش را می‌شست. اما زخم سر ‌زانوها بیشتر سوخت چون دست‌هایش زبر بودند. بی‌صدا گریه می‌کردم. معرکه‌ای شده بود. آن‌وقت بود که برای خلاص‌شدن از بی‌چارگی آن موقعیت برایم قصه تعریف‌کرد. برای قصه رفتیم پشت‌بام. تابستان بود. رختخوابش که تمام‌ روز زیر تیغ‌ آفتاب پهن می‌ماند، از موی‌ تنِ گربه‌هایی که توی آن لم داده‌ بودند و پَر یاکریم‌ها و مورچه‌ها و شاپرک‌های زشت پُر بود. نشست روی تشکش. سیگاری روشن‌کرد و بی‌خیال با کف‌دست پرها و مورچه‌ها و ذرات ریز و درشت‌ ناشناس را از روی ملافه‌اش پراند. با آن همه اصرار به شستن و تمیزی که در او می‌دیدم این بی‌خیالی متعجبم‌ کرد. چطور عین خیالش نبود؟ یعنی حساب پرنده و گربه و مورچه جدا بود؟ از چی جدا بود؟ از ما آدم‌ها؟ از چیزهای اطرافش که مدام می‌شست و برق می‌انداخت؟ از تن خودش؟ من در حمام‌ عمومی تماشا کرده ‌بودم با چه‌ دقتی پوست‌ بدن‌ نحیفش را که شبیه آسمانی لبریز از ابرهای‌ تکه‌پاره، از لک‌های برص پر شده‌ بود، بارها می‌شست و دست‌ می‌کشید و این کار را با همان دقت و مراقبتی انجام می‌داد که کسی پوست اطراف‌ یک‌ زخم را تمیز می‌کند.

حواسم به قصه‌ای که می‌گفت نبود، چون قصه‌اش چیز خاصی ‌نبود. قصه‌ی دختر شاه‌پریان و لشکرخاطرخواهان و... در تاریکی آن‌شب تابستانی تمام حواس‌ من به ‌آن ماه و ستاره‌ی ریزی بود که روی نرمی چانه‌اش تکان می‌خورد. چشم‌هایم را تنگ می‌کردم تا حرکت آهسته و نرم ماه و ستاره را دنبال کنم. و می‌دیدم با هر کلمه چطور ماه رنگ‌پریده و ستاره‌ی‌ کوچکِ بی‌فروغی روی‌ چانه‌اش به‌ سمتِ ‌چپ تکان‌ می‌خوردند.

کار خودش بود. با سوزن و جوهر آبی روی‌ چانه‌اش خالکوبی کرده‌ بود. سیزده یا چهارده ساله بوده و مادرش برای تنبیه با سنگ‌نمک خواسته پاکش‌کند اما نشده. پوستْ‌ رفته‌ بود و رنگ ماه و ستاره را برده ‌بود، اما پاکش ‌نکرده‌ بود.

دوست داشته زیباتر شود؟ برای دل ‌خودش یا یک دل‌ دیگر؟

قصه‌هایش نه، اما خودش برای به‌کار انداختن تخیل کودکانه‌ام کافی ‌بود. با این‌که تنها لباس تنش یک پیراهن‌ بلند بود، حس می‌کردم زیر لباسش، توی تنش، صدتا جیب دارد و درون هر جیبش یک چیزی‌هایی پنهان‌ کرده. چیزهایی که جای‌شان در زندگی معمولی و معقول آدم ‌نیست و اگر هست یعنی زندگی‌ات معقول‌ نیست. وقتی فهمید حواسم به قصه‌اش نیست چشم‌غره‌یی رفت و بعد که دستش آمد حواسم کجاست گفت «امسال که کولی‌ها اومدند می‌دم با حنا برات نقش ماه و ستاره بندازن.» سوزش زانوهام ناگهان تمام ‌شد و شب خنک‌ شد و خوابم گرفت.

کولی‌های اطراف امام‌زاده صالح، سه یا چهار زن عجیب و کمی‌ ترسناک بودند که به لهجه‌ی خاصی حرف می‌زدند و دست‌ها و پاهای‌شان حنایی‌ بود. با پستان‌هایی درشت و چند دندان‌ طلا در دهان‌شان. همه‌ی کولی‌ها وسط ابرو، روی گونه یا چانه‌هاشان نقش ماه و ستاره داشتند. نه مثل ماه و ستاره‌ی چانه‌ی مادرجون. خیلی پررنگ‌تر و قشنگ‌تر. مادرجون می‌رفت سراغ‌شان و می‌بردشان خانه. زن‌ها تمام‌مدت توی حیاط پخش‌وپلا بودند و لیف لیف خربزه می‌خوردند و به ندرت توی خانه می‌رفتند. شاید طبق عادت ترجیح‌شان ماندن در جایی بی‌سقف بود. باهم آتش‌به‌آتش سیگار می‌کشیدند و آه می‌کشیدند و گیس هم را می‌بافتند. بعد هم بساط حنا پهن می‌کردند و موها و دست‌ها و پاهای مادرجون را حنا می‌گذاشتند و پچ‌پچ می‌کردند و بلند می‌خندیدند. به مادرجون نگاه می‌کردم. بین زن‌های کولی خوش بود. خودش بود و شبیه آن‌ها بود.


در حال بارگذاری...
عکس از بنیامین بهادرى

شباهت‌شان چیزی مثل یک نخ‌نامرئی بود که همه‌شان را به‌هم وصل‌می‌کرد. چیزی مثل تقدیر. تقدیر مشترک. پیوندی اصیل اما غیررسمی. آن‌ها جمعیت مطرودین بودند و شبیه هر مطرودی که پشتش را به طوفان‌های زندگی تکیه می‌دهد چون پناهی جز آن ندارد، کمی مچاله و خیلی محکم به چشم می‌آمدند. آدم‌هایی که از دنیا مدت‌هاست توقع نوازشی ندارند. مادرجون هر طرد‌شده‌ای را در اطراف خانه‌اش به اسم می‌شناخت و کولی‌های اطراف امام‌زاده صالح مطرودین مورد علاقه‌اش بودند. بین همین زن‌ها که کف دستم با حنا ماه و ستاره کشیدند، شنیدم که تعریف می‌کرد چون چموش و عاصی بوده، مادرش و بعد کل‌ خانواده او را طرد کرده‌اند. چون به خواستگارهاش نه می‌گفت و بیشتر اوقات توی کوه و دشت سرگردان بود. چون برازنده نبود و پای برهنه سوار اسب بی‌زین می‌شد و دلش می‌خواست برود تهران دنبال کسی که هیچ‌وقت نفهمیدند کی بود. شنیدم که نقش ماه و ستاره، اول راهی شد که او را به تهران کشاند و ماندگارش کرد. شنیدم اما نفهمیدم. سال‌ها بعد حالی‌ام شد که چانه‌ی تیز و ظریفش که به سمت چپ کج شده بود یادگار دلباخته‌ی خیلی جوانی بود که یک شِبِ بد‌مستی، چیزی را توی تاریکی برایش پرت کرده و فکش را شکسته. او هم با تصمیم خودش دکتر نرفت و عوضش یک هفته با زرده‌ی تخم‌مرغ فکش را بست و آخر هفته محبوب‌ جوان و چمدانش را از خانه پرت ‌کرد بیرون. با همان دست‌های بزرگش که به جثه‌ی کوچکش نمی‌آمدند.

برای همین، هم‌دست کارهای قدغنِ من بود؟ نشان نمی‌داد که دوستم دارد ولی حس‌ می‌کرد شبیه او‌ هستم؟ مشتاق تجربه‌ی چیزهایی که امن و ساده و محدود نیست. برای همین اجازه می‌داد کنارش «چرخ چرخ» بخورم و دیوانگی کنم؟ حوصله‌ی زخم سر‌زانو و گریه‌ام را نداشت چون فکر می‌کرد لذتی که تجربه می‌کردم به بهایش می‌ارزید؟ چون معتقد ‌بود برای هر لحظه‌ی خالصی بهایی وجود دارد که باید پرداخت‌ شود؟

سر زانوهام را جلوی نیزار داغون کرده ‌بودم. انتهای کوچه‌ای که خانه‌مان در آن بود. جایی در غرب تهران، محوطه‌ی متروکه‌یی وجود داشت پر از نی‌های بلند و علف‌های هرز و چاله‌های آب که مادرجون بهش می‌گفت نیزار. نیزار، عالم خیال‌پردازیِ بچه‌های محل و خانه‌ی تمام وحشت‌ها و هیولاهای ذهن‌ما بود. چند سال بعد که چیزی از کودکی باقی ‌نمانده ‌بود تبدیل شد به یک بوستان بدترکیب. همان‌وقت‌ها ما از آن محل رفتیم. عصرهای تابستان همراه مادرجون می‌رفتم توی کوچه تا دوچرخه‌سواری کنم و آخر‌کار با پسرهای محل و نی‌های بلندی که کنده بودیم می‌رفتیم شمشیربازی. مادرجون درست وقتی گرم بازی می‌شدیم ناگهان با صدای بلند از من می‌پرسید شاش داری؟ با موهای آشفته و صورت گل‌انداخته از عمق ‌نبرد با یکی از پسرها سر تکان‌می‌دادم که دارم. به جای خانه که نزدیک بود می‌گفت برویم نیزار. یک سیگار آتش می‌زد و مثل نگهبان می‌ایستاد تا من پشتش پنهان شوم و کارم را بکنم. نزدیک شدن به نیزار و چرخ چرخ را مامان قدغن کرده بود و من با این‌که از مارهای بزرگ خیالی و جن‌های پنهانش می‌ترسیدم، برای چرخ چرخ کردنِ بعدش حاضر بودم با وحشت کارم را توی نیزار بکنم. چرخ چرخ بازی مورد علاقه‌ام‌بود. دست‌هام را باز می‌کردم و هم‌زمان شعری را با صدای بلند می‌خواندم و شروع می‌کردم به چرخیدن‌. آن‌قدر می‌چرخیدم تا جمله‌های شعر تبدیل به کلمه و کلمه‌ها توی دهانم تبدیل به حروف جدا از هم و بعدتر تبدیل به آوا و آخر هم نت‌هایی تک‌تک شوند و هم‌زمان تصاویر جدا از همِ دنیای دور و برم، اول تبدیل به تصاویر یک‌پارچه و بعد تبدیل به خط‌های رنگی می‌شدند. مادرجون اجازه می‌داد بچرخم. حتی تشویقم می‌کرد. جلوی نیزار می‌ایستاد و با لحن دستوری و شوخ می‌گفت «تا جایی که می‌تونی بچرخ. من می‌گیرمت.» و می‌گرفت. معمولا می‌گرفت. وقت‌هایی هم از دستش سُر می‌خوردم. وقت‌هایی که از سرگیجه و فریاد نشئه می‌شدم. سرخوش می‌افتادم توی بغلش و این لحظه‌ای بود که تمام نی‌های نیزار یک نت را با من تکرار می‌کردند. توی بغلش غلت می‌خوردم و بلند می‌خندیدم و تمام آن خطوط، کم‌کم تبدیل به تصاویر یک‌تکه و بعد تصاویر جدا از هم می‌شد و من برمی‌گشتم به جهان منسجم درحالی‌که دلم آشوب شده بود. مادرجون تنها کسی بود که اجازه می‌داد از مرز خوشی‌های معمول کودکانه جلوتر بروم و نترسم و تکرارش کنم، حتی به قیمت سر زانوهای داغون و از ریخت‌ افتاده‌ام.

حالا که بیست‌سالی از مرگش گذشته هنوز هم روزهایی که با او گذراندم قله‌ی بچگی‌های من است. قله‌ای پوشیده در مهی از رازها و خیال‌ها و غم‌ها. در همان خیال‌هایی که مادرجون عضو همیشگی آن است، این‌بار منم که با پاهای‌ برهنه سوار اسب بی‌زینم و دربه‌در دنبال محبوبی بی‌چهره‌ در جاده‌های منتهی به تهران سرگردانم. اما خیالی که بیشتر از همه می‌خواهمش و بارها تا انتها ساختمش این است که روزی در تن یک‌کولی سر راه او سبز شوم. مثلا وقتی که دخترجوانی بوده حریصِ‌ زندگی و دست‌خالی به تهران فرار کرده و تمام ‌درها پشت‌سرش بسته شده ‌است. ببینم‌اش و کف‌ دستش را بخوانم . و با لحن آدمی که می‌داند آینده درباره‌ی کسی ‌است که باقی می‌ماند و نه قول‌ها و خیال‌ها ، به ‌او بگویم: ببین دخترجون مردی که دوستش‌ داری یک‌شب کتکت خواهد‌ زد و چانه‌ی ظریفت بعد از آن تا وقتی زنده‌ای کج خواهد شد و لبخندت کج خواهد شد و ماه و ستاره‌ات از ریخت می‌افتد و برای همیشه وقتی از عشق حرف می‌زنی دهانت مزه‌ی ‌خون خواهد داد و بعد از آن کسانی تو را تنها و شکسته پشت‌سرشان رها می‌کنند و صورتت کم‌کم شبیه محل حادثه‌ای می‌شود که هیچ‌وقت از خاطر کسی که در آن نقطه با تو برخورد کرده پاک نخواهد شد و هیچ محل‌حادثه‌ای با شستن تمیز نمی‌شود و جزییات هیچ حادثه‌ای را نمی‌شود با دست‌ها سابید تا از بین بروند.

اما، چاره‌ای نیست.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد