icon
icon
عکس از امید حسینى
عکس از امید حسینى
صداها
میان ماندن و رفتن
نویسنده
ساناز تولائيان
2 خرداد 1403
عکس از امید حسینى
عکس از امید حسینى
صداها
میان ماندن و رفتن
نویسنده
ساناز تولائيان
2 خرداد 1403

میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم

که آشکارا در پرده‌ی کنایت رفت۱1

در اولین جلسه‌ی گفت‌وگوی غیررسمی که دانشگاه برای ما دانشجویان ارشد تئوری و نقد معماری تشکیل داد، نشسته بودم. صدای انگلیسی حرف‌زدن استاد در گوشم می‌پیچید و نگاهم به پنجره‌ی بزرگی بود که آمفی‌تئاتر روبازِ دانشگاه ویرجنیا و چشم‌انداز سرسبز شهر شارلوتزویل را نشان می‌دهد. در آن لحظه از خودم می‌پرسیدم که چرا اینجا نشسته‌ام و به رگبار سرسام‌آور کلمات انگلیسی گوش می‌دهم درحالیکه حتی نمی‌توانم کامل تمرکز کنم؟ یک‌ماه قبل از شروع کلاس‌ها از ما خواستند یادداشتی چهار صفحه‌ای در تحلیل برخی رفرنس‌های تاریخ‌نگاری معماری بنویسیم و بفرستیم. در آن جلسه‌ی غیررسمی که روز قبل از شروع کلاس‌ها تشکیل شد، یکی از استادها توضیح داد که به‌عنوان محقق و تئوریسین باید در نوشتار و گفتار شفاف باشیم. شفاف؟!

برای منِ تازه‌وارد به این محیط جدید، که افکارم به زبان مادری چنان به کلمه وصل‌اند که انگار می‌لغزند و جاری می‌شوند، شفافیت به زبان دوم تا همین لحظه هم شبیه شوخی است. این موضوع در همان جلسه‌ی معارفه چنان به صورتم خورد که به این فکر کردم (و هنوز هم فکر می‌کنم) که درس خواندن به زبان مادری‌ و محبوبم، فارسی، چه موهبتی بود که ساده از کنارش گذشتم. وقتی پا در این مسیر گذاشتم فکرش را نمی‌کردم منی که برای پیدا کردن کلمه در فارسی نیازی به فکر ندارم، ناچار باشم مکث کنم تا کلمه‌ها درست در زبانم بچرخد و سروته جملاتم جور شود. فکر خیلی چیزهای دیگر را هم نمی‌کردم. وقتی پا در مسیر مهاجرت گذاشتم، گمان می‌کردم قرار است فرصت زندگی در جای دیگری از دنیا را هم به خودم بدهم، شبیه آن‌هایی نباشم که پا از دایره‌ی امن‌شان بیرون نگذاشته و نمی‌گذارند. دلم گرم و سرم پر از رویاهای بزرگ بود و همین شد که کمی قبل از سی سالگی بالاخره تصمیم گرفتم آن دایره‌ی امن را بشکنم.

آن روزها دایره‌ی امن من، به معنای دقیق استعاری‌اش دایره‌ی امن بود. تیرماه ۱۴۰۰ یک سال از فوت مادربزرگ پدری‌ام بر اثر آلزایمر می‌گذشت، کرونا با سرعت زیاد می‌تازاند، من در حال‌وهوای پیدا کردن راهی برای رفتن بودم و بقیه‌ی چیزها و بقیه‌ی آدم‌های دنیایم -از جمله پدربزرگ و مادربزرگ مادری و پدرم- سرجایشان بودند. طوفان حوادث ناگوار گریبان ما را نگرفته بود که به من ثابت کند مهاجرت -آن‌طور که از بیرون به‌نظر می‌رسد- راهی نیست که اراده کنی و در مسیر تبدیل شدن از «فکر به عمل» قرار بگیرد. ناشناخته‌های این مسیر زیادند و فقط هم مربوط به امتحان زبان، پروسه‌ی اپلیکیشن و صف سفارت نیستند. دوستانم به من هشدار داده بودند و خودم ناخودآگاه می‌دانستم که باید پوستم کلفت و دلم دریا باشد. باید اجازه بدهم مسیر پیش برود و برای چالش‌هایش آماده باشم. واقعیت تلخ و تکان‌دهنده آنکه آدم هرچقدر حواس‌جمع باشد و به خودش نهیب بزند که هر احتمالی ممکن است، باز هم قادر به تصور «آنچه به سرش می‌آید» نیست. وقتی در ابتدای این مسیر قرار داشتم، نمی‌دانستم انتهای راه درحالی چمدان می‌بندم که اشک در چشم‌هایم خشک شده و دیگر دغدغه‌ام فقط خداحافظی با خانواده و دوست و وطن نیست. عزیزترین‌هایم را به خاک می‌سپارم و می‌روم.


در یکی از بعدازظهرهای تیرماه ۱۴۰۰، در کافه‌ای مقابل خانم جامعه‌شناسی نشستم که قرار بود پایان‌نامه‌ی دکتری‌اش را درباره‌ی «مهاجرت» بنویسد. دوست مشترکی واسطه‌ی آشنایی ما بود که می‌دانست به فکر رفتن افتاده‌ام و به همین دلیل من را به دوست جامعه‌شناسش معرفی کرد که از دلایلم برای مهاجرت حرف بزنم. آن روز برای دوست جامعه‌شناس از اولین‌باری گفتم که فکر «رفتن» به سرم افتاد، از آن لحظه‌ی اولی که سست شدم، به تردید افتادم و دیگر چیزی برای دفاع از ماندن در چنته‌ نداشتم. گفتم جمعیت عظیمی را تصور کن دو سوی یک خط فرضی ایستاده‌اند و گروهی با سرعت از یک سوی این خط به طرف دیگرش می‌روند. من تا مدت‌ها در هیاهوی جمعیت متحرک سرجایم ایستاده بودم و اجازه نمی‌دادم کسی تکانم دهد. از یک جایی به بعد نشد. انگار ناخواسته با قدم‌های کوچک به حرکت درآمدم و وقتی به خودم آمدم دیدم نزدیک خطم و سرعت حرکت هم مدام بیشتر و بیشتر می‌شود. از میان طرفداران و مدافعان سفت‌وسخت «ماندن» با پای خودم رفتم به میان آن‌ها که می‌گفتند «ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش/ بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش».

رسیدن به آن نقطه‌ی «بیرون باید کشید از این ورطه...» دست‌کم برای من زمان‌بر بود. برای سال‌ها، فکر می‌کردم چه می‌شود که آدم‌ها به جایی می‌رسند که رفتن را به ماندن و غربت را به وطن ترجیح می‌دهند. من فرزند پدری هستم که پس از دوازده سال درس و کار و زندگی در آمریکا، به ایران بازگشته بود و همیشه به نقل یکی از سخنرانی‌های جان‌. اف. کندی می‌گفت: «به جای اینکه بپرسید وطن‌مان برای ما چه کرده است، ببینید شما می‌توانید برای وطن چه کار کنید». نه اینکه ضد مهاجرت حرف بزند که آدم ضدیت‌ورزی یا اهل سیاه‌وسفید کردن مسائل نبود. دوست نداشت مطلق‌‌انگارانه درباره‌ی چیزی صحبت کند. این جغرافیا را دوست داشت، دلش می‌خواست برای آن مفید باشد و همین باعث می‌شد طرف ماندن را بگیرد. من وطن‌دوستی و دیدن نیمه‌ی پر لیوان را از این پدر یاد گرفتم. گشتن دنیا را دوست داشتم (و دارم) ولی فکر می‌کردم مرکز خانه و زندگی‌ام همین‌جا خواهد بود، در همین اصفهان که کوچه‌هایش را بلدم، رودخانه‌ و خیابان‌هایش را دوست دارم و گاهی از لهجه‌ی مردمش کفری می‌شوم. همین‌ کشوری که زبان آهنگینش به گوشم خوش‌ترین آواهاست و کلماتش را در هوا می‌بلعم. من حتی آن خانه‌ی قشنگ خیابان هفت‌دست و آن آپارتمان پنجاه‌ساله‌ی برِ خیابان نظر را نشان کرده بودم که شاید روزی بتوانم صاحب‌شان باشم، به امید داشتن و ساختن خانه‌ای برای زندگی و معاشرت. فکر نمی‌کردم روزی برسد که عطای رویاهایم را به لقایشان ببخشم و خودم را سرزنش کنم که چرا تابه‌حال نرفته‌ام.

برای دوست جامعه‌شناس گفتم که اولش باور نمی‌کردم که آن لحظه رسیده باشد، که شوقم به ماندن را از دست داده باشم و رؤیای دیدن، گشتن و ساکن شدن در یک گوشه‌ی نامعلوم دنیا بر میل قلبی‌ام به ماندن غلبه کند. تا جایی که توانستم مقاومت کردم و مقاومتم برای اولین‌بار کمی بعد از سقوط پرواز هواپیمای اوکراینی در دی‌ماه ۹۸ و شروعِ همه‌گیری کووید ترک خورد. من تا آن صبح کذایی که بالاخره فهمیدیم هواپیما سرنگون شده، در برابر حدس و گمان‌ها مقاومت کردم. چند ساعت قبل از انتشار خبر سقوط، از پل خواجو می‌گذشتم. سرمای دی‌ماه اصفهان خشک و تا حدی استخوان‌سوز است و مردی در آن هوای سرد مه‌گرفته میان دهانه‌های پل یکی از ترانه‌های مرضیه را می‌خواند: «می‌گذرم تنها... از میان گل‌ها...». ایستادم و از رهگذر فیلم گرفتم. کمی بعدترش در خانه فیلمی از شعرخوانی محمود درویش دیدم که یکی از بیت‌هایش این بود: «هنوز در این سرزمین چیزی شایسته‌ی زیستن است». روز بعد از سرنگونی هواپیما و قبل از پذیرفتن مسئولیت‌اش، ترانه‌ی مرضیه را زمزمه و فیلم درویش را درحالی در اینستاگرام بازنشر کردم که به یاد رهگذر پل خواجو بودم. هنوز با خودم می‌گفتم: «با همه‌ی این رنج‌ها این سرزمین شایسته‌ی زیستن است».

دو روز بعد ناباورانه به آن هیاهوی خبری روی صفحه‌ی تلویزیون زل زده بودم و چیزی را که می‌دیدم و می‌شنیدم، باور نمی‌کردم. آن فاجعه ورق را برای من یکی طوری برگرداند که چشم‌پوشی از آن سخت بود. کووید هم به فاصله‌ی کمی از سقوط پرواز اوکراینی از راه رسید. ترسیده و خانه‌نشین شدم که برایم سمِّ مطلق بود. نوعی وسواس فکری به جانم انداخت که مامان برای آنکه کار بیخ پیدا نکند، همان یک ماه اول حجت را تمام کرد که: «حق نداری خونه بمونی. ماسک می‌زنی و می‌ری بیرون». وسواس فکری کم شد و به‌جایش اولین وسوسه‌های رفتن به جانم افتاد. مصاحبه‌ی شغلی‌ام به خاطر شرایط کووید به تعویق افتاده بود، و به همین خاطر گاهی میان هیاهوی اخبار کووید به لینک‌ها و وبسایت‌هایی سرک می‌کشیدم که در ماه‌های اول همه‌گیری مدام توصیه می‌شد: لیست کتاب، موسیقی، پادکست، کانال‌های ورزشی یوتیوب که در خانه بمانیم و ورزش کنیم و دوره‌های آنلاین. وقتی تصمیم گرفتم یکی از این دوره‌ها را در سایت edx.org امتحان کنم، به این نتیجه رسیدم خیلی هم بد نیست اگر آدم یک جای دیگر درس بخواند.

اردیبهشت ۹۹، برای اولین‌بار شجاعتم را جمع کردم و از یکی از دوستانم پرسیدم برای مهاجرت چه کارهایی باید انجام دهم؟ جواب داد: «طول می‌کشه تا به تصمیم قطعی برسی، ولی وقتی فکرش به سرت افتاده، یعنی مقاومتت داره تموم می‌شه. آروم آروم شروع کن به جمع کردن مدارک». فکرش به سرم افتاده بود ولی هنوز مقاومتم ته نکشیده بود. مصاحبه‌ی شغلی‌ام آنلاین برگزار شد، تأيید را گرفتم و از تیر ماه ۹۹ در یک دفتر معماری مشغول به کاری شدم که تمام‌وکمال به رشته‌ی تحصیلی‌ام مربوط می‌شد. کورسوی امید و انگیزه‌ای در روزهای ترسناک همه‌گیری پیدا کرده بودم که فکر رفتن را دوباره به ته ذهنم هل داد. سرِ کار می‌رفتم، پاره‌وقت برای نشریات مختلف گزارش و مقاله می‌نوشتم و ترس از کووید را با امیدواری برای رسیدن واکسن، آرام می‌کردم. اواسط پاییز کووید اوج گرفت. واکسن‌های تازه ساخته شده در دسترس همه نبود. بیمارستا‌ن‌ها شلوغ شد، آمار تلفات بالا رفت و ترس و استرس روزهای اول همه‌گیری این بار قوی‌تر برگشت. با دولایه ماسک سرکار ‌رفتم و در یکی از بعدازظهرهای خلوت دفتر در آذر ماه ۹۹، که همه به‌خاطر خبر بیماری یکی از دوستانمان ناراحت بودیم، احساس کردم ته‌مانده‌ی امیدم دارد رنگ می‌بازد.

همان موقع پادکستی در آتلیه پخش می‌شد و گوینده ترجمه‌ی یکی از اشعار نزار قبانی را می‌خواند: «این چه وطنی است با عشق چون پلیس رفتار می‌کند». احساس کردم این شعر را در جواب شعر درویش می‌خواند که «در این سرزمین چیزی شایسته‌ی زیستن است». نیمه‌ی پر لیوان داشت خالی و خالی‌تر می‌شد، و ته‌مانده‌ی آب کمی زلال قرار بود جایش را به گندآبی بدبو بدهد. آن عصر پاییزی در دفتر محل کارم جست‌وجو برای دوره‌های دکتری و ارشد خارج از ایران را شروع کردم. دیگر آن وضعیت را نمی‌خواستم. یکی از دوستانم همیشه می‌گوید «برای آباد کردن جایی اول باید دوستش داشت». من در حال از دست دادن تعلق به خاکم بودم، پیش از آنکه حتی برای رفتن از آن برنامه بریزم. دلم نمی‌خواست اجازه بدهم «دوست داشتن» کشورم را از من بگیرند؛ پس بین «ماندن و نفرت» و «رفتن و دوست داشتن» دومی را انتخاب کردم.


شش ماه بعد از آن عصر پاییزی، جست‌وجوهای اولیه برای مهاجرت تقریبا به سرانجام رسیده بود. سرکار می‌رفتم، نامنظم زبان می‌خواندم و هنوز می‌ترسیدم برای امتحان آیلتس ثبت‌نام کنم، ولی می‌دانستم که تصمیم رفتن قطعی است و برای دوست جامعه‌شناس همین‌ها را تعریف کردم. برنامه‌ام این بود که پاییز ۱۴۰۰ امتحان زبان بدهم و پروسه‌ی اپلای را شروع کنم. شهریور ماه کرونای سختی گرفتم و یک ماهی خانه‌نشین شدم. چند هفته‌ای منتظر ماندم که معلم زبانم وقت خالی در کلاس‌هایش پیدا کند و از آبان ۱۴۰۰ مسیر مهاجرت جدی شد. رزومه و انگیزه‌نامه نوشتم. مدارکم را ترجمه کردم. فشرده برای امتحان زبان آماده شدم و دو فرم اپلیکیشن پر کردم که اجازه می‌داد نمره‌ی زبان را کمی با تأخیر بفرستم. تاریخ امتحانم را برای نیمه‌ی بهمن‌ماه انتخاب کردم و از همان نیمه‌ی بهمن‌ماه بود که حوادث با کرونای سخت مادربزرگم از راه رسیدند.


در حال بارگذاری...
عکس از امید حسینى

مامان‌جون یک هفته‌ای در خانه تحت درمان بود و ظاهرا فشار بیماری هم کم شده بود. چهارشنبه بعدازظهر صدای خندانش از پشت تلفن به من گفت: «خوب می‌شم مامان، نیای اینجا که بدنت ضعیف شه. برو امتحانت رو بده و تا برگردی من خوب شدم». پنج‌شنبه شب حالش بد شد و به بیمارستان رفت و چهار روز بعد، یعنی صبح دوشنبه، مامان‌جون دیگر نبود. همه‌ی ما در ناباوری مطلق بودیم که چطور بیماری روی سرکش را نشان داد و در آن ولوله‌ی بعد از مراسم ترحیم، من کتاب‌ها و دو سه دست لباس را در یک چمدان کوچک ریختم و به طرف تهران حرکت کردم که به امتحان زبان برسم. چیزی که بارها در تجربه‌های سوگ خوانده بودم این بود که آدم باورش نمی‌شود چطور وقتی این‌همه ناراحت است، آدم‌ها سوار ماشین می‌شوند، درس می‌خوانند، سرکار می‌روند و در کافه و رستوران می‌نشینند، چطور بیرون از دنیای غم‌زده‌ی تو، قرار‌ها و برنامه‌ها و زندگی سرجایش است. زندگی برایم طوری چرخید که غمگین و گریان، کنار همان آدم‌ها در اتوبوس بین‌شهری نشسته بودم و از خودم می‌پرسیدم من با این لباس عزا و چشم گریان اینجا چه کار می‌کنم؟ صدای هق‌هقم که توی اتوبوس پیچید فردی از پشت سر زد شانه‌ام و پرسید «خانوم خوبی؟» جوابی نداشتم.


آدم بلند شدن از مصیبت را مثل خود مصیبت یا شاید همراه آن یاد می‌گیرد، چون چاره‌ای ندارد. مصیبت مثل چاه سیاه عمیقی است که وقتی در آن افتادی به‌طور غریزی می‌فهمی که اگر دست‌وپا نزنی، می‌چرخی و تا ته فرو می‌روی. درد می‌کشی و دست‌وپا می‌زنی و تقلا می‌کنی. می‌خواهی از آن فرار کنی ولی درعین‌حال با رنج آن عجین می‌شوی. آن تقلا دردت را کم نمی‌کند، حتی گاهی زخم‌هایت را به سطح می‌آورد ولی لااقل در لایه‌های بالایی آن چاه عمیق می‌مانی، چون به زعم من درآمدنی در کار نیست. من با تقلا از سوگ مادربزرگم بلند شدم. نمره‌ی امتحان زبان رسید و خبر رد شدن اپلیکیشن‌ها هم بعدش آمد. تصمیم گرفتم به گزینه‌های بیشتری فکر کنم. شروع به نوشتن طرح‌نامه و مکاتبه با اساتید کردم.

بهار ۱۴۰۱ به نظر می‌رسید غم کمی دور شده است که مشخص شد پدرم باید جراحی قلب باز انجام دهد. یک‌ ماهی کارمان سرزدن به مطب پزشک‌های متخصص قلب و مراحل قبل از جراحی بود. تمام اصطلاحات مربوط به جراحی قلب باز را حفظ شدم، می‌دانستم اِکوی معمولی چه چیزی را نشان می‌دهد و اِکومری چه چیز را، چرا آنژیو مهم است و کدام عامل خون برای جراحی تعیین‌کننده است. پدرم که از اتاق عمل درآمد، من که شش ساعت تمام عرض‌وطول بیمارستان را راه رفته بودم، پشت شیشه‌ی آی‌سی‌یو روی زانوهایم نشستم. بعد از ده ساعت که بابا به‌هوش آمد و از پشت همان شیشه دست تکان داد، با خودم فکر کردم سیاهی‌ها دور شده‌اند.

آن سیاهی عمیق اما قرار نبود به این سادگی دست از سر ما بردارد. الان راستش حاضرم به اولین روزهای تیرماه ۱۴۰۱ برگردم که هر روز با شیشه‌های آب‌میوه در دست، خودم را به پشت در آی‌سی‌یو بیمارستان سینا رساندم و برای بابا دست تکان دادم. من در تلاطم آن روزها، هنوز کمی امیدوار و خوش‌باور بودم. پدرم یک جراحی سخت را پشت سر گذاشته بود و خودم در آستانه‌ی ۳۱سالگی از دویدن‌های پرسرعت دست کشیده بودم. آدم‌ها می‌پرسیدند مهاجرت چه شد و می‌شنیدند که «انجام می‌شه». گاهی مدارکم را کنار هم می‌گذاشتم و دو سه خطی اضافه می‌کردم. نمره‌ی زبان داشتم، اپلیکیشن‌ها که از اواسط شهریور باز می‌شدند و من هم همیشه آدم شب‌های امتحان و دقایق نود بودم، پس دو ماهِ تابستان را کمی استراحت کردم و چه استراحتی که از پشتش پاییز طوفانی ۱۴۰۱ رسید. مهرماه با حوادث سیاسی و اخبار نگران‌‌کننده، تشویش و اضطراب فردی و جمعی گذشت تا در یکی از روزهای آبان مامان تلفنی خبر داد پدربزرگم به بیمارستان منتقل شده است. صبح فردایش در اولین باران پاییزی اصفهان، من و بابا عازم بیمارستان بودیم و یک ساعت بعد صدای گریه در یکی از راهروهای شرقی بیمارستان الزهرا بلند شد و پدرجون دیگر میان ما نبود. مصیبت دوم هم بر سرمان آوار شد.

جولین بارنز در جستار «از دست رفتن عمق»2 نوشته است که در ابتدای جوانی جهان به شکلی سردستی برای آدم‌ها به دو دسته تقسیم می‌شود، آن‌هایی که بار اندوهی را به دوش کشیده‌اند و یا نه و ما بنا به تعریف بارنز دیگر تمام‌وکمال در گروه اندوه‌کشیده‌ها بودیم. خانه‌ی قشنگ و پرنوری که محل خوشی سالیان یک خانواده بود و پدربزرگ و مادربزرگم در آن مهمانی‌ها گرفتند و جشن‌ها ترتیب دادند، در عرض نُه ماه خالی شد. آن خانه همیشه برای من یکی از پایه‌های قرار در جهان بوده است. یعنی این‌طور که از بچگی فکر می‌کردم و هنوز هم فکر می‌کنم دنیا را اگر آب ببرد، ما می‌توانیم در آن خانه پناه بگیریم. همه می‌توانند در آن خانه پناه بگیرند که حتی در زمان قهر و دلخوری صاحبانش هم به روی آدم‌ها بسته نمی‌ماند.

مادربزرگ و پدربزرگم که رفتند، من یکی از امن‌ترین نقاط جهان را از دست دادم. بی‌قرار بودم و در آن بی‌قراری دلم می‌خواست فرار کنم. دوستانم یا مهاجرت کرده بودند یا به فکر مهاجرت بودند. عزیزترین‌ آدم‌هایم از دنیا رفتند و من دیگر تحمل دیدن جای خالی آدم‌ها را نداشتم. تحمل شهرم را هم نداشتم. کلافه بودم و دوباره به آن اپلیکیشن‌ها متوسل شدم که راه فرار نشانم دهند.

اواسط آذر ماه، مهلت اپلیکیشن‌ها به آخر نزدیک می‌شد و من حتی فرصت نکرده بودم طبق برنامه‌هایی که بهار ریخته بودم درست با اساتید مکاتبه کنم و پروپزال بنویسم. روحیه‌ی دقیقه نودی دست گذاشته بود در دستِ ذات غیرقابل پیش‌بینی زندگی، دیگر فرصتی برای نوشتن طرح تحقیق نمانده بود. اپلای کردم و با خودم گفتم دیگر منتظر شانس می‌مانم، یا جواب می‌دهد و یا فکر دیگری می‌کنم؛ ولی راستش از تصور شکست می‌ترسیدم. نگران بودم نه به این خاطر که صرف نتیجه‌ی اپلای دستاورد خاصی است که بیشتر به این دلیل که تحمل سرخوردگی نداشتم. تحمل زمین افتادن نداشتم. آن‌قدر خسته بودم که دلم می‌خواست به یک نتیجه‌ی خوب دل خوش کنم. دلم می‌خواست بعد از یک سال‌ونیم از آن روزی که روبه‌روی دوست جامعه‌شناس نشستم، بتوانم بگویم بالاخره با همه‌ی بالا و پایین‌ها روند اپلای را به جایی رسانده‌ام. همین هم شد. نامه‌ی پذیرش هفته‌ی اول اسفند رسید. آخر شب با استرس زیاد ایمیل را باز کردم و چیزی را که می‌خواندم، باور نمی‌کردم: «شما پذیرفته ‌شده‌اید.»

آدم ممکن است خیلی خام‌اندیشانه در ابتدای مسیر مهاجرت تصور کند که «رفتن» مهم‌ترین اولویت زندگی می‌شود، ولی تجربه‌ی من می‌گوید که این‌طور نیست. تصور «مهاجرت» درحالی در ذهن می‌نشیند که بقیه‌ی امور زندگی در پس‌زمینه‌اش جاری و ساعی است. شما عاشق می‌شوید، مریض می‌شوید، سرکار می‌روید، جلسه می‌گذارید و غم به سراغ‌تان می‌آید. ایده‌ی «مهاجرت» بر همه‌ی این‌ها سایه می‌افکند و با آن‌ها ترکیب می‌شود و یک‌‌باره به خودتان می‌آیید و می‌بینید غم و عشق و شادی و فراق و هجران و ناخوشی و امثالهم را به‌نحوی با «رفتن» درآمیخته‌اید. برای من هریک از پیچ‌های مهم مسیر مهاجرت با یک سوگ طی شد. سه روز بعد از فوت مادربزرگم، مسیر شش ساعته‌ی اصفهان–تهران را در اتوبوس نشستم که به امتحان آیلتس برسم. آن اپلیکیشن‌های کذایی را در پاییز ۱۴۰۱ در حالی پر کردم که مضطرب و نگران به سوگ پدربزرگ نازنینی نشسته بودم که از مهم‌ترین مشوق‌های زندگی‌ام بود. ولی این دو باز هم به اندازه‌ی ضربه آخر مهلک نبود، آن زهری که در انتهای این مسیر به جانم ریخته شد: خوشحالی خبر پذیرش دانشگاه، در عرض یک هفته در نگرانی خبر بیماری بابا محو شد. تأییده‌ی وقت سفارت وقتی رسید که صدایم از ضجه‌های فوت پدرم درنمی‌آمد. اشک‌هایم می‌ریخت و به مامان می‌گفتم: «من حالا باید برم مصاحبه؟!»


هفته‌ی دوم اسفند فهمیدیم که بابا بیمار است و انجام آزمایش‌ها و تأیید قطعی سرطان تا نیمه‌ی فروردین ۱۴۰۲ طول کشید. درمان را که شروع کردیم، من حس می‌کردم هیچ‌وقت این‌همه در تردید زندگی نکرده‌ام. از اواسط فروردین تا آن روز کذایی ۲۸خرداد، صبح‌ها دنبال بابا از مطب این دکتر به مطب آن دکتر ‌رفتم. رنج پدرم از بیماری را به چشم ‌دیدم، اشک‌هایم را فرو ‌خوردم و در جواب سؤالش که می‌پرسید: «بابا ترجمه‌ی مدارکت را گرفتی؟ وقت سفارت چی شد؟» می‌گفتم: «درست می‌شه. ایمیلش نیومده». صدای سرفه‌هایش در خانه می‌پیچید و من ته آشپزخانه بی‌صدا اشک می‌ریختم، روی زمین می‌نشستم و گرما را بهانه‌ی حال بدم می‌کردم. من در عمق دلواپسی برای سلامتی پدرم به رفتن فکر ‌کردم؟ چرا فکر کردم؟ چطور توان تحلیل‌رفته‌ی رنجورم را جمع کردم که فلان فرم را پر کنم و فلان ایمیل را بفرستم؟ چطور الان دارم همه را از نو تعریف می‌کنم، وقتی از تعریف کردنش زخمم را از نو باز می‌کند و حالم را از نو خراب؟

الان که نزدیک یازده هزار کیلومتر دورتر از خانه نشسته‌ام باید اعتراف کنم که اعتیادی وسواس‌گونه و زجرآور به یادآوری پیدا کرده‌ام. من جزئيات و وقایع را خوب به‌خاطر می‌سپارم و یادآوری آن‌ها را به صورت خطی و سلسله‌مراتب‌وار دوست دارم. این مدت یادآوری برایم تبدیل به فرآیندی دردناک شده است. با هربار حرف زدن و نوشتن از دوسال گذشته از نو به سوگ می‌نشینم و با این حال همچنان این کار را انجام می‌دهم، چون سوگ با آدم عجین می‌شود و رها شدن از آن آسان نیست. ذهنِ سلسله‌مراتب‌دوستم شب‌ها به سقف زل می‌زند و وقایع چند ماه گذشته را کنار هم می‌گذارد. تاریخ‌ها و روزها را بازسازی می‌کند. روزی که بابا نامه‌ی پذیرش را خواند و خندید. شبی که گفت اصلا شاید من هم برای ادامه‌ی درمانم آمدم آمریکا. روز اول شیمی‌درمانی که قرار گذاشتیم جشن خوب شدنش را خارج از ایران بگیریم. تمام‌ دفعاتی که کنارش نشستم، نگاهم کرد و پرسید: «به نظرت من خوب می‌شم؟» شب قبل از رفتنش که زیر آن سرم‌های کذایی به سختی نفس می‌کشید و وقتی دستش در دست‌هایم بود، نفس‌بریده گفت: «وقت سفارتت چی شد؟» با خنده‌ی تصنعی جواب دادم: «تورو این‌جوری بذارم و برم؟». سرش را تکان داد و گفت: «آره». و دوباره سرفه‌ها رمقش را گرفتند. کمتر از ۲۴ساعت بعد از این مکالمه بابا دیگر نبود. بعدازظهر روز آخر غذای مورد علاقه‌اش را به بیمارستان بردم و با مادرم کنارش نشستیم و شوخی کردیم که غذا بخورد. من برگشتم و سه ساعت بعد بی‌خبر از واقعه، پشت فرمان خیابان‌ها را طی می‌کردم که جواب آخرین آزمایش را به دکتری دیگر نشان دهم. یک‌جایی شوهرخاله‌ام زنگ زد و گفت: «برگرد، نمی‌خواد بری دنبال دکتر». گفتند بابا باید هرچه زودتر عمل شود، ولی بابا خوابیده بود و هنوز به من نگفته بودند که این خواب دیگر «همیشگی» است.

من طرف دیگر شهر به خیال خودم دنبال دکتر بودم و بابا در بیمارستانی آن طرف دیگر شهر نفس نمی‌کشید. پسرعمویم فربد را فرستادند که ماشین را بگیرد و نگذارد از این سمت شهر به سمت دیگرش رانندگی کنم. فربد من را کنار ماشینی پیاده کرد که دایی و خاله‌ام در آن نشسته بودند. هرچه صبر کردم ماشین تکان نخورد. گفتم چرا نمی‌رویم بیمارستان؟ نگاهم کردند، خاله گفت: «باید خیلی قوی باشی» و اشک‌هایش ریخت. همه خانه‌ی آقاجون (پدربزرگ پدری‌ام) جمع شده بودند، که من با قاب عکس بابا در دستم از ماشین پیاده شدم. جماعتی که در کوچه سیگار می‌کشیدند کنار رفتند و راه را به سمت در خانه باز کردند. همه سرهای‌شان را پایین انداختند. روزها و هفته‌های بعد فکر کردم اگر آن لحظه داخل خانه نمی‌رفتم، اگر عقب می‌کشیدم و پا به کانون عزا نمی‌گذاشتم، بابا برمی‌گشت؟ ولی رفتم. داخل خانه شدم و تا برسم به آغوش مامان، نفهمیدم کدام آدم‌ها بغلم کردند. کی کیف و قاب عکس را از دستم گرفت و مانتو و شال را از بدنم جدا کرد. سه روز تمام به سختی روی پاهایم راه رفتم تا به مقدمات خاک‌سپاری پدرم کمک کنم. وسایلش را جمع کردم: داروها، کیفش، سوییچ ماشینش، کارت حساب‌های بانکی و کلید کمدش. کلافه و خسته و بی‌رمق بودم، کمرم خم و همه‌ی وجودم شکسته بود ولی دلم هم نمی‌خواست آدم‌ها فکر کنند دخترهایش ضعیف و بی‌عرضه‌اند. با آن قهوه‌های سردی که معده‌ام را می‌سوزاند، خودم را سرپا نگه داشتم. سرم تیر می‌کشید. مزه‌ی دهانم تلخ بود و بوی غذا حالم را به‌هم می‌زد.


در حال بارگذاری...
عکس از امید حسینى

آدم‌ها روز خاکسپاری تا نزدیک صورتم می‌آمدند و من چهره‌ها را تشخیص نمی‌دادم. نامشان را به‌خاطر نمی‌آوردم. بغلم می‌کردند و دست‌هایم را می‌گرفتند. گرمای دست‌ها اذیتم می‌کرد ولی دم نمی‌زدم. دیدن چهره‌ی پدرم برای آخرین‌بار آب سرد بود بر انکار و ناباوری‌ام. پدرم را قبل از خاک‌سپاری به خانه‌مان آوردند و هرچه صدایش کردیم، جواب نداد. وقتی با خواهرم زیر تابوت را گرفتیم، صدای کسی درنیامد. یکی از دوستان بابا گفت: «آخه دخترها...»، دایی‌ها و عموهایم طرف را ساکت کردند که هرطور دخترها می‌خواهند. دیدن نامش روی یادبودها زجرآورترین قسمت ماجرا بود. روی تاج‌ گل‌هایی که از طرف بچه‌های عموها و دایی‌هایم بود، نوشته بود: «تقدیم به روح عموی عزیزمان...» و این کلمات مثل خار در قلبم فرو می‌رفت. عصر روز چهارم بعد از فوت بابا، به موبایلم نگاه کردم. ایمیل آمده بود که درخواستم برای گرفتن وقت سفارتم تأیید شده است. مستأصل به حیاط دویدم. اشک‌ریزان شاخه‌های گل را از تاج‌گل‌ها ‌کَندم و نوشته‌ها را پاره کردم. در کسری از ثانیه اطرافم پر از شاخه‌های گلایل و رز سفید و تکه‌‌های مقوایی شد که اسم پدرم را بر آن‌ها نوشته بودند. مامان و دایی رسیدند و دست‌هایم را نگه داشتند و من میان بهت و ناباوری و اشک زمزمه می‌کردم: «نمی‌خوام برم مصاحبه... نمی‌تونم برم».

آدم برای مهاجرت خودش را قانع می‌کند که زندگی را برمی‌دارد و می‌رود جای دیگری از دنیا. برنامه‌ی مهاجرت «انتقال» زندگی است نه کُشتنش. با خودت خوش‌باورانه می‌گویی عزیزانم در خانه‌اند، در همان خانه‌های قشنگی که امن‌ترین نقاط جهان‌اند. من می‌روم و تماس می‌گیرم. می‌روم و تعطیلات برمی‌گردم. می‌روم و آن‌ها می‌آیند. درست است که مهاجرت برای ما اهالی آن خطه‌ی گربه‌شکل در خاورمیانه آن‌قدر نرم و آسان نیست که به راحتی با پاسپورت معتبری برویم و بازگردیم. درست که ما سخت می‌رویم و برگشت‌مان هم منوط به هزار اما و اگر در خارج و داخل کشور است، اما ذهن خوش‌باور من دلش می‌خواست مسئله را این‌طور تعریف کند که بالاخره راهی پیدا می‌شود. سخت است ولی راهش را با صبوری پیدا می‌کنیم. من به رفت‌وآمد فکر می‌کردم، برنامه‌ای برای انتقال مرگ نداشتم. نمی‌دانستم فقدان را چطور جابه‌جا کنم. عزیز از دست دادم و در هر سوگ، در بحبوحه‌ی گریه و زاری ‌گفتند باید چمدان ببندی و بروی امتحان بدهی، بروی مصاحبه کنی. اگر به‌خاطر پیگیری مامان و قولی که به بابا داده بودم نبود، نمی‌رفتم. سر همه‌ داد می‌کشیدم که تنهایم بگذارند و می‌خزیدم زیر میز بزرگ ناهارخوری پناه می‌گرفتم. اشک‌ریزان به خانمی در یک آژانس مسافرتی گفتم برایم بلیت تهیه کند. چمدان بستم. دو پرواز پشت سر هم گریه کردم و رفتم که به مصاحبه برسم و مهر ویزا ده روز بعد از فوت پدرم در پاسپورتم بخورد، مهری که هیچ‌کس به اندازه‌ی پدرم مشتاق دیدنش نبود.


برگه‌ی ویزا در پاسپورتم نشست و ترسم روزبه‌روز بیشتر شد. از همه‌ی فرداهای نیامده ترسیده و می‌ترسم. بعد از پدرم با ترس با همه‌چیز روبه‌رو می‌شوم. دو ماه هر روز خودم را به لیست بی‌پایان کارها مشغول کردم. لیست را تیک زدم. اشک ریختم و گاهی خندیدم، ولی در پس این خنده‌ها نوعی ناباوری حزن‌آلود بود. خنده کم‌کم محو شد، اشک شد، خشم شد، غم شد و این چرخه مدام و مدام به نقطه‌ی اول برگشت. در مواجهه با این وضعیت اندوه‌زده‌ای که همه‌چیز در آن لرزان است و به برزخ می‌ماند، خام و نابلدم. با رفتن پدرم به کنه سوگ رسیدم، به کنه استیصال از نبود یک فرد، از جای خالی، ناباوری و ترس. دنبال روزنه‌ای ‌گشتم، دنبال دستاویزی. مهاجرت دستاویز لرزان و متزلزلی شد که به آن چنگ زدم و گاهی حس می‌کنم از بین انگشت‌هایم می‌لغزد. شبیه یک حباب بزرگ که روزی می‌ترکد و من می‌فهمم اشتباه کرده‌ام. اشتباه کردم که به پشتوانه‌ی آن ویزا، ۵۴روز بعد از فوت پدرم چمدان بستم و سوار هواپیما شدم.

می‌گویند سرخ‌پوست‌ها معتقدند روح نمی‌تواند با سرعت هواپیما پرواز کند، درنتیجه آدم در سفر با هواپیما روحش را گم می‌کند و خودش بدون روح به مقصد می‌رسد.۳3 بی‌راه هم نیست. من اگر نه همه، که بخش قابل قبولی از روحم را شب قبل از سوار شدن به هواپیما بالای مزار پدرم گذاشتم، اندوهم را تمام‌وکمال بر آن چمدان‌ها سوار کردم و به این سوی دنیا آمدم.

«آدمی چیزی نیست جز زبانش و در پاره‌ای از موارد «زبان‌درازی‌هایش»؛ همان لحظاتی که چشم‌درچشمِ زبان می‌ایستد و به زورآزمایی دعوتش می‌کند». این سطور را از مقدمه‌ی کتاب «ارواح ملیت ندارند»۴4 در پرواز استانبول–واشنگتن خواندم. کتاب را بستم و به لهجه‌ی آدم‌هایی گوش دادم که برای دوازده ساعت هم‌مسیرشان بودم. من هم به عضویت گروه ارواحِ مهاجرِ با لهجه در آمده بودم، یکی از کسانی که زبان‌درازی‌اش در ساحت زبان جدید رنگ می‌بازد و چیزی که پشت سر گذاشته در لهجه‌اش منعکس نمی‌شود. آدم‌های قاره‌ی جدید نمی‌دانند و نمی‌بینند پشت آدمی که پیشِ روی‌شان سعی می‌کند در حد توانش روان صحبت کند، کسی است که دو سال قبل رودرروی زبان مادری‌اش ایستاد و گفت: «هه! من جز تو زورم به زبان‌های دیگه‌ام هم می‌رسه!» چه خیال باطلی! اصلا با چه اعتمادبه‌نفسی تصور کردم از پس زندگی در کشوری دورتر از سرزمین پدری و مادری‌ام برمی‌آیم؟ آن‌موقع که چنین فکری می‌کردم دلخوش به حمایت‌های پشت سرم بودم، امروز که نیمی از آن حمایت را ندارم چه؟ وقتی دختر آمریکایی در مراسم معارفه از حمایت‌های پدرش گفت و بغض کردم چه؟

عکس پدر، پدربزرگ و مادربزرگم روی میز اتاقی یازده هزار کیلومتر دورتر از شهری که در آن زندگی کردند و از دنیا رفتند، جا خوش کرده است. در این دوری دلم می‌خواهد فکر کنم من عزیزی از دست نداده‌ام. عزیزانم سالم و خندان در خانه‌ نشسته‌اند. کافی است برگردم، پله‌ها را دوتا یکی بالا بروم، در را باز کنم و بگویم: «من اومدم». بابا روی کاناپه‌ی خانه‌ی خودمان لم داده و در خانه‌ی پدربزرگم صدای تلویزیون پدرجون از اتاقش بلند باشد. مادربزرگم پشت میز آشپزخانه، سر را از صفحه‌ی موبایلش بلند و از پشت شیشه‌ی عینک نگاهم کند. دلم می‌خواهد تصور کنم مهاجرت برایم در همان‌ تصور خوش‌بینانه‌ی اولیه ثابت و ساکن مانده: «زندگی را جابه‌جا می‌کنم. برمی‌گردم. دیدار تازه می‌کنم و عزیزانم می‌آیند. نیازی نیست غم را جابه‌جا کنم. نیازی نیست به اما و اگرهایش فکر کنم».

تلخ‌کامی روزهای اول پس از فوت بابا ته گلویم یادآوری می‌کند که این‌طور نیست، نیفتادن نامش روی تلفن همراه هم همین‌طور. دو ماه بعد از رفتنش در اولین جلسه‌ی غیررسمی دانشگاه نشستم و به توضیحات فردی گوش دادم که ضمن صحبت‌هایش از علاقه‌ی پدرش به تاریخ هم صحبت کرد. بغض کردم. ما آزمودیم در آن شهر بخت خویش و هر دم غمی از نو رسید. غم‌ها را با چند قاب عکس و یک هارد پر از عکس و فیلم‌ از خانواده و دوستانم به این سر دنیا آوردم تا وقتی در آن جلسه‌ی غیررسمی استاد انگلیسی‌زبان گفت باید روی قدرت بیانمان کار کنیم تا بتوانیم ایده‌های پیچیده را دقیق و شفاف توضیح دهیم، نگاهم را از پنجره بردارم، مثل گلوریای سریال Modern Family آه بکشم و بی‌مقدمه بگویم: «ولی من در فارسی بامزه‌ام، زبانم دراز است، فکرم آزادانه می‌چرخد و برای پیدا کردن لغات پیچیده‌ی آکادمیک به مشکل برنمی‌خورم. توضیح همه‌ی این‌ها به انگلیسی است که قضیه را پیچیده می‌کند». استاد با خنده و شاید از سر تعارف یادآوری کرد که خوب حرف می‌زنم. دوباره آه کشیدم و یادم افتاد که این را هم مدیون حساسیت بابا در یاد گرفتن انگلیسی‌ام. انگلیسی حرف می‌زنم و پدرم نیست که برایش تعریف کنم تا حد قابل قبولی از عهده‌ی صحبت کردن برمی‌آیم، ولی زبانم به گفتن فرم گذشته‌ی افعال نمی‌چرخد، چون گذشته برایم یادآور حضور اوست. اگر بود به عادت سال‌هایی که کلاس زبان می‌رفتم برای توجیه اشتباهاتم می‌گفتم: «در لحظه سروته جمله جور نشد و فعل از ذهنم پرید». می‌دانم که نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «حواست جمع نیست».

پدرم نیست. من از خانه دورم و گاهی عمدا خودم را به حواس‌پرتی می‌زنم. دلم می‌خواهد تلافی این همه را سر افعال انگلیسی دربیاورم. دلم می‌خواهد فرم گذشته‌ی افعال را درست به‌کار نبرم تا بعضی جملات ناقص به‌نظر برسد، چون در انگلیسی می‌توانم رفتن بابا را انکار کنم. اگر جوزف برودسکی به انگلیسی از پدر و مادرش نوشت که آزادی عملی را به آن‌ها بدهد که در چهارچوب زبان روسی از آن محروم بودند،۵5 من این سوی دنیا دلم می‌خواهد وانمود کنم پدرم فقط در ساحت کلمات فارسی از دنیا رفته است، شاید به انگلیسی هنوز جایی برای چانه‌زدن و زنده نگاه داشتنش باشد. شاید آدم‌ها لهجه‌ام را متوجه نشوند، زمان فعل را در جملاتم درست تشخیص ندهند و فکر کنند من به پدرم در گذشته اشاره نمی‌کنم. دلم می‌خواهد او را با پرهیز عامدانه از افعال بی‌قاعده زنده نگه دارم. یاد زریِ رمان سووشون می‌افتم که بعد از سوگ می‌گفت دلش می‌خواهد عمدا خودش را به جای دیوانه‌های دارالمجانین جا بزند و دکتر عبدالله‌خان به او می‌گفت: «همه‌چیز دنیا دست خود آدم است، حتی عشق حتی نفرت، حتی غم»۶6. من خیلی وقت‌ها خودم را با گفته‌ی دکتر عبدالله‌ خانِ سووشون تسلی داده‌ام، ولی این را هم فهمیده‌ام که خیلی وقت‌ها غم دست خود آدم نیست، غم از راه می‌رسد. بغل کردن آن یا رد کردنش دست خود آدم است. در این سوی دنیا غم را بغل می‌کنم، افعال گذشته را نصفه‌نیمه به زبان می‌آورم و دلم می‌خواهد مثل زریِ سووشون تصور کنم «در خانه‌ام، شهرم و سرزمینم درخت‌هایی به جای پدرم خواهند رویید». دلم می‌خواهد چون اگر این کار را نکنم، در خود فرو می‌روم، می‌پوسم و دو قاره دورتر از جایی که پدرم آرام گرفته تمام می‌شوم. دلم می‌خواهد چون آدمی چیزی نیست جز زبانش، غم‌ها و البته کله‌شقی‌هایش، بابا راست می‌گفت که من کله‌شقم.


1.شعری از احمد شاملو: «میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم/ که آشکارا در پرده‌ی کنایت رفت/ مجال ما همه این تنگ‌مایه بود و دریغ/ که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت».

2.جستاری در مجموعه‌ی «عکاسی، بالن‌سواری، عشق و اندوه»، نوشته‌ی جولین بارنز، ترجمه‌ی عماد مرتضوی، نشر گمان.

3.ارواح ملیت ندارند، نوشته‌ی یوکو تاوادا، ترجمه‌ی ستاره نوتاج، نشر اطراف.

4.همان.

5.از جستار «در یک اتاق و نصفی» در کتاب «اگر حافظه یاری کند»، نوشته‌ی جوزف برودسکی، نشر اطراف.

6.از رمان «سووشون» نوشته‌ی سیمین دانشور.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد