جوجه هایم را سمور خورد. امروز وسط تابستان، در مزرعه ی عمویم، شاید هم دیروز بود، شاید چند سال پیش، نمی دانم. اتفاقات تلخ همیشه مثل حرف الف در برگدان ذهنم، جلوی چشم و در دسترس اند. آن روز فیلم شهر موش ها را نگاه می کردم؛ پاهایم را از...

طوطو، قناری سبز بابا را دوست داشتم، البته نه بیشتر از گربه ام، ولی به هرحال آن موقع گربه ای در کار نبود و بین خیل عظیم فنچ ها و میناهایی که در خانه داشتیم و فوج فوجِ کبوترهایی که روزی دو بار پشت پنجره به آن ها غذا می...

«عیلامیان عاشق زنان و مارها بوده اند.» این جمله گفته ی استادم، دکتر هیتس در کتاب پادشاهی عیلام است. وقتی در مقدمه ی کتاب زن و مار این جمله را خواندم، برای لحظه ای کتاب را بستم و کیفور شدم که بله! اشتباه نکردم، انتخاب مار با آن نقش کلیدی...

یک هفته است می خواهم کامو را بردارم بروم یَرفلا تمرین رانندگی؛ پایم پیش نمی رود. کامو یک ولووی سرمه ای قدیمی است؛ تنها ماشین عمرم که نمره اش را از صدقه سر شباهتش به «کامو» از بر شده ام. اگر شانس آورده باشم و جایش داده باشم در جا...

دستم را چند ثانیه روی دکمه ی پاور گوشی نگه می دارم. بالاخره روشن می شود. صفحه ی گوشی را پایین می کشم و به اعلان ها نگاه می کنم؛ سه تماس بی پاسخ از شماره ای ناشناس. شماره برای مامان و خواهرم هم آشنا نبود. شماره را ذخیره می...

ناهارمان را خورده ایم و من مثل همیشه می خواهم به سرعت از جا بلند شوم و میز را جمع کنم. جمعه است، سریال جدیدی به تازگی شروع شده و با ناهار امروز آن را پخش کرده ایم که ببینیم؛ از همین سریال های ایرانی شبکه ی خانگی. تقریباً همیشه...

اواخر فروردین سال ۹۷ بود که با پسرم، آرمان و مادرم تصمیم گرفتیم عصرها برویم پارک و والیبال بازی کنیم. برای کل آن بهار و تابستان برنامه ریزی کرده بودم و با خودم می گفتم اگر حداقل چهار روز در هفته این کار را انجام دهم تا پایان تابستان عضلاتم...

اینکه دنیا را در دانه ی شنی یا بهشت را در گُلی خودرو بیابی بی کرانگی کف دستت باشد و ابدیت در ساعتی ویلیام بلیک ساعت ۷:۲۰ صبحِ اولین دوشنبه ی مهرماه خیلی زود است که بتوانند جواب دهند که چرا کارگاه انشانویسی را انتخاب کرده اند؟ نه آفتاب درست...
