یکی از بخش های پوشه ی سیاه دسته دارِ بالای کُمدِ لباس ها جای مدارک مهاجرت است؛ پوشه ای که وقتی برای مهاجرت اقدام کردیم، به تقلید از پدرم خریدم؛ مهاجرتی که حدود سیزده سال پیش شروع شد و چند سال بعد، از صدقه سرِ جنگ سوریه، به حالت تعلیق...
به مادرم که در آینه زندگی می کرد و شکل پیری من بود. 1 باز هم خواب مامان را دیده ام. جزئیاتش یادم نیست. فقط تصویرش را به خاطر می آورم که در آشپزخانه ی دلباز خانه مان در کرج ایستاده و دارد آش می پزد. آن وقت ها هوا...
یکی از عصرهای پاییز دو سال قبل بود. سه ماه از مهاجرتم می گذشت و پس از یک روز طولانی در دانشگاه به خانه رسیدم. درِ آپارتمان را که باز کردم، چشمم به دو هم خانه ی آمریکایی ام در آشپزخانه و پذیرایی افتاد. تلویزیون روشن بود و بازیگری با...
روی نیمکت همسایه ی بابا، آقای «قاف» نشسته ام. اوستای سنگ کار و کارگر همراهش مشغول ارزیابی باغچه اند. کارگر با بیل به سمت باغچه می رود، پیش از بازسازی باید گل وگیاه داخل باغچه را درآورد تا بتوان زیرسازی را انجام داد. آجرها، سیمان و سنگ های برش خورده...
معمولاً هیچ خوشم نمی آید خانه ی کسی بمانم، اما وقتی من و هیو دوست او مری را در ایالت مِین دیدیم، چاره ی دیگری نداشتیم. در جزیره ی کوچکی که پاتوق تابستانی مری است هیچ هتلی نبود. ازاین گذشته، او آن قدر صادقانه و بی ریا دعوتمان کرد که...
سه شنبه ی آخر سال است؛ آخرین روز سال ۱۴۰۲. قرار نانوشته ی معمولی است در تهران که روزهای آخر اسفند برویم تجریش. نرسیده ام بروم. شاید بهتر باشد بنویسم نخواستم امسال. بی تعارف تر که نگاه کنم، پارک لاله برای من صمیمی تر و دلپذیرتر است، و درونی تر....
بارها این صحنه را در ذهنم مرور کردهام؛ میروم خانهشان که دیگر خانهی من نیست، خانهی آنهاست. میروم، روبهرویش مینشینم و با حرفهای همیشگی شروع میکنم؛ همان سردرگمیها، همان ندانستنها. قضیه را یکجوری میکشانم به شناخت آدمها، به اهمیتِ گفتوگو، به اینکه هر انسانی شاید درونش سیاهچالهای دارد. جوری...
نهسالهام. روی سراشیبی تپهای نشستهام که در چشمانداز روبهرو کوه درفک، سپیدرود، زمینهای کشاورزی، باغهای زیتون و سقف خانهها بهترتیب جلوی هم قطار شدهاند. ظهر تابستان است و مدرسهها تعطیل. هیچ صدایی جز سایش برگهایی که از نسیم گاهگاه بر میآید و صدای نالهی جیرجیرکها نیست. گوش که تیز...