

بعد از ازدواج از بس شنیده بودم: «زنی که شوهرش را خانهدار نکند، زن نیست.» به زن بودن خودم شک کرده بودم. این چه صدای زهرآلودی بود که تا از خواب برمیخاستم توی جانم میپیچید؟ صدای غرغر از توی آشپزخانهی مادرشوهرم بود که خفهام میکرد. آخر یک زن برای داشتن و خریدن خانهای در شهری کوچک چه کاری از دستش برمیآمد؟ اما این صدا هیچوقت زیر گوشم خفه نمیشد.
بعدها صبح زودتر از همه با سپیدهی آفتاب بیدار بودم. قابلمهی آب روی اجاقگاز قُلقُل میکرد. برنجهایی را که شب قبل خیس کرده بودم، شلال میکردم توی آب جوش و تا برنج ریگجوش شود، سیبزمینیهایم را در روغن داغ به مرز جلزوولز میرساندم. چاقوی تازهسوهانخورده را که در ریز خرد کردن گوجه هیچ رحمی نداشت، روی شاهرگ گوجه میگذاشتم و بدون گفتن نام خدا حلالشان میکردم. سر ساعت هشتویک دقیقهی صبح مرد خانه صبحانهخورده راهی کارگاه میشد. سبد غذای چهار نفر کارگرش را هم میبرد.
خودم امید، پسر شیرخوارهام را از رختخواب بیرون میکشیدم. هنوز خواب توی سرش وول میزد که او را میبردم میگذاشتم پیش مادرم. شیشهی شیر را هم که شب قبل با شیردوش دوشیده بودم میدادم مادرم، درحالیکه سینههایم پر از شیر بود و درد داشت، شیردوش را میگذاشتم و تلمبهی اول را که میزدم، شیر راه باز میکرد. اندازهی سیر کردن شکم چند وعدهی امید شیر میدوشیدم. مادرم صدا میزد: «بیا یه لقمه صبحونه بخور.»
اما من تا فروشگاه قنادی میدویدم. در فروشگاه قنادی کار فراوان بود؛ امروز چند تا کیک تولد، دیس شیرینی و نبات سفارش داریم. حتی حواسم به تکتک لکههای روی شیشه بود، به چشمهای فروشندهها نگاه میکردم. شاید داشتم زن میشدم. تا بانک سر خیابان میدویدم، نفسهایم را سروسامان میدادم. توی صف شلوغ پرداخت بانک میایستادم؛ تنها جایی که مجال فکر کردن داشتم.
با مادرشوهرم یکجا زندگی میکردیم. اولین بار که مادرشوهرم میخواست به خانهی دخترش برود، درِ یخچال، کابینت و حتی کمد خانهاش را هم قفل زد و رفت. من ماندم و یک بچهی تازهراهافتاده. بچه غذا میخواست، ولی در آشپزخانه قفل بود، خوراکی میخواست، ولی در یخچال قفل بود. من مانده بودم و یک حوض خالی، یک بچه و شوهری که صبح میرفت به کارگاه قنادی مردم تا شب. تنها وسیلهی قابلاستفاده، پنکه بود. تلویزیون هم بدون کنترل مانده بود. روی یک شبکهای که یادم نمیآید چه بود گیر کرده بود. شبکه فقط درد و رنج را نشان میداد. از همین شبکه بود که خبر زلزلهی بم را شنیدم. به سقف اتاق نگاه کردم و به بچهام که کنارم نشسته بود و به صفحهی تلویزیون؛ چادرهای اسکان هلالاحمر توی سرما برپا شده بود و بچههایی با یک پیراهن کنار ویرانهها ایستاده بودند.
پدر بچههایم گفت: «یه ماه تحمل کن تا خونه گیر بیارم.»
یک ماه شد یک سال، اما همان اتاق دوازدهمتری با آشپزخانهی زیرپله برایم بهشت شد. صبحبهصبح راهی کارگاه میشدم. اولین کارگر کارگاه همسرم بودم، روزی هم شدم آخرین نفر زندگیاش.
کارگاهداری، فروشگاهداری و دویدن برای زنی که حالا شوهرش سه تا خانه خریده و کارگاهدار و فروشگاهدار و مجموعهدار شهر شده، چیز عجیبوغریبی نبود.
روز متارکه شنیدم که گفت: «کاری نکردی، میخواستی نکنی، کسی مجبورت نکرد.» به قول مولانا با زبانت بشنو و با قلبت بگو.
دوباره از زنی ساقط شدم؛ زنی بدون خانه، بدون سرپرست و سرپناه و دو تا بچهای که برای حفظ اسمورسم تاجر و کاسب شهر جا ماندند در خانهی پدرشان.
دستخالی بودن هم عالمی دارد.
اتاق خانهی پدری مهمانپذیر خوبی بود، عالمی داشت. صد بار ساختم، دوباره هم میسازم. کارگاه قنادی شد کارگاه خیاطی. صبح دیگر نباید طلوع آفتاب قابلمه بار میگذاشتم. سفرهی صبحانه را مادرم پهن میکرد. ناز و نوازش همراه نگاههایی که یعنی دخترم پرپر شده، به رویم میپاشید. صبحبهصبح میرفتم کارگاه خیاطی. ناهار، شام و همهچیز بهموقع بود، اما چیزی سر جایش نبود. بیستوسه سال کار کنی برای پدر بچههایت. ادارهی کار بگوید: «رابطهی زنوشوهری بوده، نمیتوانی مزدی طلب کنی.» و قاضی دادگاه بگوید: «باید ببخشی تا طلا بستانی.»
پس زن چگونه زن میشود؟
من حتی نمیتوانم داستان زندگی خودم را بنویسم، چراکه داستانم گره خورده به شرححال مردی که در سختی زنی داشت، ولی در رفاه مادرش را ستود. حتی نمیتوانم بگویم آنهمه دویدن و نفسنفس زدن من چه میشود؟ یقهی چه کسی را بگیرم؟ قاضی که مرد است، رئیس ادارهی کار که مرد است، پدر بچههایم که مرد است. تنها زن ماجرای زندگی من مادرشوهرم بود که او هم مدام میگفت: «زنی که شوهرش را خانهدار نکند، زن نیست.»
روزی که سند سومین خانه به اسم پدر بچههایم خورد گفتم: «الان سه تا زن شدم.»
گفت: «علاوه بر اینکه زن نیستی، حتی لیاقت مادری برای بچههام رو هم نداری، تو مادر نیستی.»
آن روز فهمیدم بهجز زن نبودن، مادر هم نیستم.
در کارگاه خیاطی حریرهای مشکی را زیر سوزن چرخ میبرم. اولین سوزنی که به سر حریر وحشی میخورد رام میشود. گاهی فکر میکنم حریرهایی که قرار است چادر و عبا شوند و سر زنان بروند، بیشتر دوست دارند دامن کوتاه پلیسهداری شوند در پاهای دخترکی سربههوا که زیر نور آفتاب، کنار رودخانه در حال رقصیدن و بازی کردن است. فکر میکنم پارچهها هم دوست ندارند به تن زنان بروند؛ زنانی که برخیشان خودشان زنستیزند و همجنس خودشان را نمیبینند. حالا مادِر پسری باشند، مادرِ شوهری باشند، هرکه میخواهند باشند.
نوشتم تا بگویم من زن هستم، حتی اگر خانهای نداشته باشم، حتی اگر مدرکی برای اثبات مادر دو بچه بودن نداشته باشم. زنی که هنوز در حال بالندگی است. روزی که خانهی نودمتری را خریدم، تمام طلاهایم روی ترازوی طلافروشی ناله کرد. وام بنیاد شهید را مادرم جور کرد تا خانه بخرم و بکوچم توی خانهی خودم. زنگ زدم به دوستم، اعظم، گفتم: «فقط یه خونهی خالیه.»
گفت: «پتو داری؟»
گفتم: «اوهوم.»
گفت: «کافیه.»
گفته بودم که در شهر کوچک صاحبخانه شدن آسان است؟ اگر هم نگفته باشم، حالا میگویم. صاحبخانه شدم یا مثلاً زن شدم. اما بچههایم کجایند؟ به امضای قاضی پنجشنبه غروب تا جمعه غروب وقت دیدار است. روز متارکه به قاضی گفتم: «هیچ امضایی نمیتونه مادری رو از فرزندش جدا کنه، حتی اگه فرعون باشه، هرکی که میخواد باشه.»
اما خودم میدانم قمپز بود برای کسی که بیستوسه سال زندگی و دو تا فرزند را همراه کلی بارِ کار کردن به دوش کشیده است. زن بازنده است و همچنان تا لحظهی آخر فقط دارد هارتوپورت میکند.
رفتم قند بردارم، قندان نداشتم. رفتم چایی دم کنم، قوری نداشتم. هیچی سر جایش نبود. اولین صبح زن شدنم، مادرم زنگ خانه را به صدا درآورد. دستِپر آمده بود؛ قندان، قوری، لباسشویی، پتو و بالشت. اخمهایم را به هم دراندم و گفتم: «چند بار یه دختر جهاز میبره؟»
روز متارکه قاضی گفت: «هرچه را از جهیزیهش مونده، پس بدهید.»
فردا نیسان جلوی درِ خانهی پدرم ایستاد. اجاقگازی که توی کارگاه قنادی زوارش در رفته بود، یخچالی که از سروکلهاش اکسید و زنگ میبارید و قالی پر از نقشِ پرنده که توی دستوپای کارگرهای کارگاه جروواجر شده بود. همه را پس فرستاده بودند؛ از یک کامیون جهاز، فقط همین خردهپارهها. نیسان از همانجا راه کج کرد بهطرف ضایعاتی محله.
راستی، مگر زنها جهازشان را هم باید غرامت بدهند؟ مادرم خفتخفت گره دوپیچ روی دار قالی زد تا توانست تکهتکه جهاز را فراهم کند. روز جهازبرون کاشف به عمل آمد که مادرم قیچی قند نخریده است. روز عید فطر سال هفتادونه بود سر زمستان. پدرم سوار موتور یاماهایش شد. انگار که پیغام فرمانده را به خط مقدم میبرد، انگار هنوز رزمندهی گردان موتورسوار کربلای چهار باشد. تمام شهر را زیر پا گذاشت، بهجای یک قیچی قند دو تا قیچی قندشکن خرید. سرنوشت غریبی داشت جهیزیهام؛ روزی که سر معاملهی خانه اول پول کم آوردیم، تمام چینیها، لوازم برقی و طلاهایم را فروختیم که صاحبخانه شویم، بلکه من هم به جرگهی زنان بپیوندم. آخر من سالهای زیادی زن نبودم. امان از روزی که سه بار زن شدم، اما بیرونم کردند، رانده شدم.
تلویزیون را به اصرار خواهرم قسطی خریدم، روشن کردم. اخبار گفت: «سکهی بهار آزادی سیودومیلیون تومان.» یادم افتاد مهریهام چهارده تا سکه بود. به صرافت افتادم که پس سکههایم کجایند. حکم طلاق را که باز کردم، قاضی نوشته بود: بخشیده شد و من امضا کرده بودم. شب قبل از طلاق پانصدهزار تومان به حسابم آمد. کنجکاو بودم که این هدیه و این پول آسمانی از کجاست. دیدم بابای بچههایم پیام داده است: شبی که زن من شدی، چهارده سکه، پانصدهزار تومان میشد، اینهم حقوحقوق. همان شب خواهرم جیغ زد که: «بیستوسه سال پیش قیمت سکه...» که دهانش را چسبیدم که: «هیس!» مثل هیسهایی که مادرم میکشید: «هیس! جواب مادرشوهرت رو نده، به بدبختی پسر بزرگ کرده، نور چشمش باشه، از هر دستی بدی، خدا هم از همون دست پست میده.»
به کف دستهای بیرنگم زل زدم. جای چندتا پینهی ریز کنار انگشت اشاره بود. شب قبالهبران پدرم اثرات شیمیاییاش گل کرده بود. نفسش بالا نمیآمد و خلقش تنگ بود. نمیدانم پیرمرد و پیرزن چه گفتند که پدرم برگهی چهارده سکه را برای دختر چهاردهسالهاش امضا کرد. نمیدانم چه روزی بود؟ تولد بود، میلاد بود، خوشیمن بود؟ نبود، چه بود؟ قمر کنار عقرب خُسبیده بود یا کنار زهره. سر سفرهی عقد نشستم، به خودم که آمدم خطبهی عقد تمام شد. انگشتر زیرلفظی، حلقهی هدیه، همهوهمه در همین یک انگشتر خلاصه شده است. دخترکی که هنوز در قید عروسکهایش بود. از جا بلند شدم که با صدای ساز محلی برقصم و ذوق دامن پلیسهی تورتوریام را بکنم. فهمیدم انگشتر از دستم سُریده؛ نیست که نیست. تا مادرم بگوید شگون ندارد و دست به سفرهی عقد نزنید، به ثانیهای تمام سفرهی عقد جمع شد. آینه دست پیرزنی بود، تخممرغهای رنگی دست بچهها پوست کنده میشد. لقمههای نان و پنیر به تاراج رفتند، کاسهی عسل جا ماند روی تاقچه، کنار شمعدانها. انگشتر پیدا نشد، کم مانده بود تا جیب فامیلهایمان را هم بگردند. مادرم غرولندکنان گفت: «خودمون میخریم.»
یک هفتهی تمام خزیدم توی اتاق کناری. نفس پدرم بالا نمیآمد سرفههای گاهوبیگاهش شروع شده بود. مادرم بیقرار بود، آبرویشان توی محله در خطر افتاده بود. عقدکنان اولین دخترشان سر زبان افتاده بود. مادرم شبها بالای سرم مینشست، دستهای نرم و سبکش را بین گیسهای بلند و موجدار میبرد، چهار قل هو الله میخواند و میگفت: «قوری گلسرخی رو که دوست داشتی برای جهیزیهت میخرم، قندون بلور میخرم، کنگرهدار هم حتمی میگیرم.» بغض کردم. مثل جنین جمع شده بودم. گرمای دست مادر آرامم کرد. «نمیخوام.»
مادر آهش را شکسته کشید: «آبروداریم.»
گفتم: «نه.»
گفت: «درست میشه.»
حالا که بیستوهفت سال از آن روزها گذشته، میدانم درست نمیشود، هیچچیزی درست نمیشود. میدانم حتی بلد نیستم داستان زندگیام را بنویسم. حتماً میگویند توصیف در روایت، چاشنی متن است، اما من چگونه صدای حرکت آب توی ریشهی درخت حیاط خانه را که شبها در تنهایی میشنوم توصیف کنم؟ مگر وهَم توصیف دارد؟ ولی همچنان قندان و قوریای را که مادرم برای بار دوم خرید، دوست دارم. هنوز قبل از سپیده بیدار میشوم، هنوز میدوم، هنوز میدوزم، میدانم این جریانی است که مرا غرق نخواهد کرد. چاقوی آشپزخانه را تیز میکنم، اما سر گوجه را که میبُرم نام خدا را بر زبان جاری میکنم. گوجه را نازونوازش میکنم و میگویم: «قراره سالاد شیرازی بشی، همسایهی بوی خوش لیموترش و نعنای خوشبو.» گوجهها همیشه رام دستانم هستند. پلوی چرب را دم میکنم با انگشتان نازکم جمعشان میکنم وسط بشقاب. نگاه به سفیدی تنشان میکنم، فشار انگشتانم را روی سرش بیشتر میکنم. شامم را همراه سالاد شیرازی میخورم. اصلاً به این فکر نمیکنم که بچههایم کشتهمردهی این سبک غذا هستند. آخر هفته که بیایند حتماً برایشان درست میکنم. از زبان گوجه برایشان معده و روده را توصیف میکنم. امید شیرینزبان است، نمیدانم به که رفته است. میگوید: «مامان، شبها موقع خواب قل هو الله را میخونم، اون فرشتهی نگهبان که گفتی میآد پیشم. همیشه هستش.»
با زبانم به حرفهایش گوش میدهم و با قلب فشرده شدم بیانش میکنم. میگویم: «باید سه تا قل هو الله بخونی.»
دستش را طرفم میکشد: «یکی بسه، هر آدم یه فرشته نگهبان میخواد، مگه جنگه که سه تا نگهبان رو بالای سرم بنشونم.»
سرم را تکان میدهم. حتماً پدرش روزی صد بار میگوید: «مثل مادرت تخیل نباف.»
امید همانطور که با گوشی کالآف بازی میکند میگوید: «مامان، دیشب بابا اومد توی اتاقم خوابید، قل هو الله خوند، گفت یکی از نگهبانهایی که مادرت برای تو گذاشته، بیاد بالای سر من.»
در چشمهای امید خیره میشوم. چقدر چشمانش شبیه چشمان دورنگ من است. چقدر پیشانیاش بلند است. خیلی وقت است نمیشنوم کسی بگوید تو زن نیستی. در گردش زن بودن یا نبودن خودم نیستم، هرچه هستم همین است که هستم، حتی اگر هیچ باشم.