
روز اول فروردین امسال، پروانه اعتمادی؛ نقاشی از نسل طلایی نقاشان تالار قندریز، از دنیا رفت. در آن هیاهوی سال نو مثل خیلی خبرهای دیگر از کنار این خبر گذشتم، تا اینکه تابستان به نمایشگاه «به گزارش زنان» موزه ی هنرهای معاصر رفتم و آنجا نقاشی ای از آن نقاش...

بدنم کجاست؟ دست هام؟ پاهام؟ چشمم؟ من محو شده ام در تنم و تنم در وطنم جایی ندارد. خودم را توی آینه مرور می کنم: دست هام، پاهام و چشمانم نیستند، هیچ کدام سر جایشان نیستند. مرور می کنم؛ این دست ها؛ این دست ها که تو را در آغوش...

دو شب پیش از آنکه از مراسم یادبود پروین خانم - یا به قول دختر بزرگش، پر خانم - در کتابخانه ی ایرانیان مونترال باخبر شوم، خوابش را دیدم. آن موقع هنوز نمی دانستم که صبح روز بعد از دیدن این خواب، او برای همیشه از آن تخت کوچک و...

صدای پشت تلفن که پرستار دخترم است می گوید: «آیدا خانم، دمای دانا 37،6 شده.» دومینو دارد شروع می شود. خیلی وقت ها داستان ها روایت آدم هایی است که با چنگ ودندان جنگیده اند. من هم با چنگ ودندان جنگیده ام، اما این روایتِ وادادن من است؛ مانیفست خستگی...

به خودم در آینه خیره می شوم، دستی به گونه ام می کشم، باورم نمی شود که چقدر شبیه یک زن میان سال شده ام. با اینکه سعی می کنم لباس هایم را جوانی تر از خودم انتخاب کنم، ولی همچنان خیلی میان سالم و خیلی مامان. از خودم می...
نوزاد یک روزه ی لُختی روی تخت احیا خوابیده بود. لوله ی کلفتی از گوشه ی تخت کشیده شده بود و تا دهانش می رسید. به دست وپایش سیم های نازک مشکی و قرمز وصل بود. در عکس به نظر ریز نمی آمد و تمام اعضا و جزئیات بدن یک...

حالا پانزده سال مي گذرد از آن روز بيست و هفت سالگي ام كه با شكم اندكي برآمده براي چكاپ هفتگي آخرهاي بارداري ام رفته بودم دكتر. هفته ي سي وشش بارداري بودم. دكتر وضعيتم را بررسي كرد و گفت: «دو هفته ي ديگه بيا برش دارم.» يكه خوردم از...

شاید در ظاهر و از دور رها و منعطف به نظر برسم، ولی متأسفانه دچار یبوست مزمن فکری ام و تاکنون تقریباً طبق همان برنامه ای که در دوازده سالگی برای زندگی ام ریخته ام، قدم برداشته ام. نوجوانی بودم خیال پرداز، پر از آرزوها و رؤیای رسیدن به یار...

بعد از ازدواج از بس شنیده بودم: «زنی که شوهرش را خانه دار نکند، زن نیست.» به زن بودن خودم شک کرده بودم. این چه صدای زهرآلودی بود که تا از خواب برمی خاستم توی جانم می پیچید؟ صدای غرغر از توی آشپزخانه ی مادرشوهرم بود که خفه ام می...

اگر ترم بعدی هم دفاع نکنی؛ برایت اخراجی می زنند. پیام را می خوانم. نه یک بار که هزارویک بار. اخراج. از پسِ هزارودومین بار گوشی را روی تخت پرت می کنم. نور صبحگاهیِ نرمی که روی تخت اتاق افتاده است، گوشی را همچون شیء مقدسی نمایان می کند. چند...

پوسته ی خالی زرورق مانند قرص را بین انگشتانم مچاله می کنم و پرتش می کنم گوشه ی اتاق. قرص گرد و سفید را کف دستم می گذارم و برای مدتی نگاهش می کنم. چطور ممکن است قرصی به این کوچکی، بتواند چنین کاری با ذهن یک آدم بکند؟ قرص...

شاید کمی اغراق آمیز به نظر برسد، اما سکوتی عمیق در وجودش شکل گرفته بود، سکوتی که بی صدا و تدریجی رخنه می کرد. گاهی در مکان ها و موقعیت هایی خاص، این سکوت نه تنها غریب نبود، بلکه خوشایند هم بود؛ مثلاً در پیاده روی های طولانی، وقتی کسی...
