

شاید کمی اغراقآمیز به نظر برسد، اما سکوتی عمیق در وجودش شکل گرفته بود، سکوتی که بیصدا و تدریجی رخنه میکرد. گاهی در مکانها و موقعیتهایی خاص، این سکوت نهتنها غریب نبود، بلکه خوشایند هم بود؛ مثلاً در پیادهرویهای طولانی، وقتی کسی در حضورش اعترافی دلخراش میکرد، در مراسم خاکسپاری یا حتی مهمانیها. موقعیتهایی که روزگاری در آنها حرفهای زیادی برای گفتن داشت، حالا این سکوت حکمفرما بود و او نسبت به قبل شنوندهی بهتری شده بود. البته این سکوت از روی آگاهی نبود، بلکه پیامدی طبیعی از دگرگونیهای درونیاش بود. نه سکوتی از نوع ذن، نه نتیجهی روشنبینی و نه چیزی که برایش تلاش کرده باشد، تنها نوعی خلأ بود. در یکی از سفرهای کوتاهش به پاریس، روی پل کوچکی به زبان انگلیسی با اسپری نوشته شده بود: «جهان همان چیزی است که هست»، جملهای که در ذهنش حک شد. همانطور که برای برخی جهان هیچوقت کافی نیست، این سکوت نیز برای بعضیها به حد کافی گویا نبود و باعث رنجش یا دلسردی آنها میشد. مثلاً در جمعهای شلوغ خانوادگی، یا وقتی یکی از دخترهایش از اتاقی دیگر صدایش میزد، یا وقتی همکاران نظرش را دربارة خبرهای روز میپرسیدند، این سکوت در این موقعیتها چندان مناسب نبود و گاه باعث میشد دیگران معذب شوند. اما در خلوت خودش، وقتی طبق عادت قدیمی سر بلند میکرد و به شاخههای درختان خیره میشد، کمتر آزارش میداد.
وقتی کسی به درختی نگاه میکند، انتظار نمیرود که حرفی بزند یا فکر خاصی در ذهنش باشد؛ نور بیصدا از میان برگها عبور میکند و سکوت برقرار است. اما این ترکیب ساده از برگها، نور و سکوت که همهجا یافت میشود و بهآسانی در دسترس است، حالا قدرت داشت اشکهایش را جاری کند، همان اشکهایی که دخترهایش اشک شادی مینامیدند و به این ترتیب او اغلب اشک میریخت. اشکها آزادانه روی صورتش سرازیر میشدند، چون در گذشته آنقدر از ریمل استفاده کرده بود که مژههایش دیگر به اندازهی کافی ضخیم نبودند که مانع ریزش اشکها شوند. به نظرش کسی باید به دخترهایش در مورد این آسیب هشدار بدهد؛ اما خودش این کار را نمیکرد... چون او سکوت کرده بود.
شارون مانند بسیاری از مردم حس میکرد هنوز همان آدم سابق است، پرانرژی و زنده، انگار از اواخر نوجوانیاش چندان فاصله نگرفته بود و اغلب برایش سخت بود تصویرش در آینه را با این حس درونی هماهنگ کند. اما این سکوت به دادش رسید. بیشک هیچ شباهتی به نوجوانانی که در اتوبوس وراجی میکنند نداشت و وقتی سکوتش را با هیاهوی آنها مقایسه میکرد متوجه میشد مانند درخت کهنسالی سالخورده شده است. تنها دلیلش این نبود که کمتر از آنها حرف میزد، بلکه صدای درونیاش نیز خاموش شده بود؛ آن صدای درونی همیشهحاضر، آن گفتگوی خودمحورانه که حالا دریافته بود همیشه بهنوعی آمادهی ایفای نقش بود تا از او شخصیتی محبوبِ دیگران را خلق کند؛ شخصیتی دوستداشتنی و قابل درک. اما نوجوانهای داخل اتوبوس درگیر این سکوت نبودند. حتی احمقترین آدمها هم میدیدند که آنها هنوز حرف میزنند، با خود یا هر فردی که گوش میداد.
شنیدن صدای آنها باعث میشد از یادآوری سی سال پیش خود شرمنده شود، زمانی که در جشن تولدها، مهمانیهای باربیکیو، مراسم کلیسا و ملاقاتهای صمیمانه ناخواسته یکریز حرف میزد. بزرگترهایش بیشتر وقتها با مهربانی به این پرگویی گوش میدادند و حالا آرزو میکرد چنین آدمی باشد و سعی میکرد با مهربانی به پرحرفی دخترهایش گوش کند و با خودش عهد بسته بود که هرگز این سکوت را به آنها توضیح ندهد، سکوتی که جایی در میانهی زندگی درون آدم کاشته میشود و بی آنکه بفهمی، هر شب، در تاریکی مثل غدهای مخفی رشد میکند، تا اینکه ناگهان از سطح زندگیات سر بر میآورد و همهچیز را در اختیار میگیرد.
تا همین اواخر، شارون در بیمارستان مشغول به کار بود، در بخشی ویژه مخصوص مادران مبتلا به روانپریشی پس از زایمان. اگرچه پزشک یا درمانگر نبود و در بخش اداری کار میکرد، اما بخشی از وظایفش شامل مدیریت و نظارت بر این زنان جوان بحرانزده میشد. هدف این بخش مراقبت همزمان از نوزادان و مادران در لحظات بحرانیشان بود تا از جدایی دایمی مادر و فرزند جلوگیری شود. کار جالب و رضایتبخشی بود. در تمام آن بیست سال مطمئن بود در جای درستی ایستاده و در گوشهای خاص از شهر لندن کاری را انجام میدهد که انگار فقط خودش از پسش برمیآید.
بخشی از این اطمینان ریشه در کودکیاش داشت، به تجربهای کوتاه اما عمیق برمیگشت، تجربهای که حالا دیگر آن را جنون نمینامید. در آن زمان که حدوداً ده سال داشت روبهروی آینهای در آپارتمانشان ایستاده بود که افکار ناخواسته و مزاحم به سراغش آمدند و چند روز بعد صداهایی بسیار بلند و بیشمار در سرش شنید. این صداها با احساسی عجیب و غیرواقعی همراه بودند. در فضای اتاقخوابش جملاتی میدید که گویی از دل صفحات کتابی مثل کتاب مقدس رها شده بودند و روی سقف و جلوی چشمانش شناور بودند. خوشبختانه، هرچه که بود چند روز بیشتر طول نکشید و دیگر هرگز اتفاق نیفتاد. اما همین تجربه کنجکاوی همیشگیاش را برانگیخت. در نوجوانی، فیلمهای زیادی تماشا میکرد که در آسایشگاههای روانی میگذشتند و کمکم به این حس رسید که شاید خودش هم از آن آدمهایی باشد که مناسب کار در این حوزهاند. البته استعداد چندانی در ریاضیات و علوم نداشت و در مدرسه هم ضعیف بود. از تکبر و رفتار تحکمآمیز پزشکها، چه در فیلمها و چه در واقعیت، بیزار بود. حتی در کودکی، وقتی برای معاینه پیش پزشک میرفت، همیشه احساس میکرد که مورد نگاه تحقیرآمیز قرار میگیرد و سالها بعد رفتار روانپزشکان همان بخش در بیمارستان نیز چندان به تغییر دیدگاهش کمک نکرد.
با این حال، از کارش لذت میبرد. بهویژه به این واقعیت افتخار میکرد که شغلش نه قابل تبلیغ بود و نه بهسادگی قابل واگذاری به دیگری. این نقش در طول سالها حول مهارتها و تواناییهای خاص او شکل گرفته بود، درست مثل لباسی که دقیقاً اندازهی یک نفر دوخته شده باشد. او منشی و مدیردفتری بود، اما دقیقاً میدانست که چگونه با پدران مضطرب و حیرانی که با دیوانگی و خشونت ناگهانی شریک زندگیشان مواجه شدهاند صحبت کند؛ میدانست چگونه کودکان گیج و مبهوت را در اتاق نشیمن آرام کند، در حالی که مادرانشان در اتاق کناری فریاد میکشیدند. او با بازرسان دولتی، بیمهگذاران خصوصی، پلیس، مددکاران اجتماعی، نظافتچیان، پرستاران، ماماها و همراهان زایمان سروکار داشت (هرچند در ابتدا جنون زنان ثروتمند برایش عجیب بود). به باور دیگران، شارون قلب تپندهی این مرکز بود و چون چنین چیزی حقیقت داشت، با شنیدنش تظاهر به تواضع نمیکرد. شارون توانایی صحبت کردن بدون قضاوت را داشت. این دو مهارت اصلیاش در بخش بسیار ارزشمند بودند. او خونسردیاش را حفظ میکرد، در حالی که آن فضای اسرارآمیز و هولناک، که روزی آن را جنون مینامید، زنان را میبلعید و دیواری از سوءتفاهم میان آنها و جهان میساخت؛ البته شارون در قبال این سوءتفاهم وظیفهای نداشت. وظیفهاش این بود که تجربهی حضور در بخش را برای هر دو طرف، یعنی عاقل و دیوانه، قابل تحمل کند. (اینها اصطلاحات ذهنی شارون بودند و در بخش به کار نمیبرد.) با آنکه هرگز دلیل علمی وضعیت آن زنان را بهدرستی در نیافته بود، در طول سالها، به شیوهای غیررسمی، روند بیماریشان را زیر نظر گرفته بود؛ میدید که چگونه این زنان با افکار مزاحم و صداهای شیطانی، با توهمها، پارانویا، نمادها و نشانهها، و با آن پیوند رازآلود و فراگیر میان همهچیز مواجه میشدند.
او متوجه شد که این پیوندها اغلب از طریق چهرههایی آشنا به او منتقل میشوند: عیسی مسیح، مریم مقدس، شیطان، فرشتگان و دیوان، و از پایداری این تصاویر دلگرم میشد، از اینکه حتی اینجا در آن سوی عقلانیت هم حضور داشتند. یک بار اشتباه و تلاش کرد این موضوع را با یکی از روانپزشکان بخش در میان بگذارد؛ و سرزنش شد. قبول داشت که بیانش ناشیانه بود، اما آیا لازم بود با او اینطور صحبت کند، آن هم جلوی یک پرستار؟ روانپزشک به او گفت: «مراکشیها به الله باور دارن، نیویورکیها فکر میکنن توی فیلم نمایش ترومن هستن. احتمالاً توی جزیرهی شما هم به ارواح اعتقاد دارن. زمینه فرق میکنه، اما بیمار بهنوعی ازهمگسیخته واقعیت رو درک میکنه.» طوری با او حرف میزد که انگار با کودکی طرف است. شارون سرش را تکان داد و تصمیم گرفت دیگر هرگز با او صحبت نکند. تقریباً همان زمان بود که سکوت در وجودش ریشه دواند و او این روانپزشک را مقصر میدانست، هرچند میدانست غیرمنطقی است. او را همچون مردی میدید که دانهای را به زمین تف میکند، بیآنکه به درختی که ممکن است از دل آن بروید فکر کرده باشد.
او همیشه از بودن در بخش احساس ارزشمندی میکرد، اما میدانست که در دوران کووید بود که توانست تواناییها و جایگاه واقعیاش را نشان دهد. وقتی پوشیدن تجهیزات محافظتی اجباری شد، همانجا فهمید که میتواند از طریق نگاهش با دیگران ارتباط برقرار کند، موهبتی که همه آن را ندارند. با ورود ناگهانی افراد ماسکزده و مجهز زنان بخش ترسیدند، اما حتی وقتی غرق در ترسهایشان بودند، هیچیک شارون ماسکزده را با شبح، جن یا زامبی اشتباه نگرفتند! اتفاقی که اغلب برای روانپزشکان مشاور میافتاد. در این دوران به نیرویی حیاتی تبدیل شده بود؛ و پشت ماسک سکوت عمیقتر میشد. مهم نبود که با روانپزشک حرف نزند، اما باید با پرستارها، خانوادهها و دو همکارش در دفتر صحبت میکرد و همهی اینها روزبهروز برایش دشوارتر شد. یک سال تمام این شرایط سخت را تحمل کرد و هیچکس را از ماجرا باخبر نکرد تا این سکوت چنان بزرگ شد که هم شرایط کاری را برایش دشوار کرد و هم برای بیماران خطرناک بود.
روزی یک روانپزشک زن خوشنیت شارون را به کناری کشید و دربارهی داروهایی که مصرف کرده بود موعظه کرد، که به گفتهی خودش نعمت الهی بودند و ظاهراً او را نجات داده بودند. او این داروها را از خدمات درمانی همگانی دریافت نکرده بود، اما باور داشت شاید بتواند با کمی تلاش آنها را از آنجا تهیه کند، هرچند احتمالاً داروهای تجویزشده کاملاً مشابه هورمونهای طبیعی نخواهند بود. شارون با شکیبایی به این حرفهای بیاساس گوش داد. سپس به اتاقکش برگشت و روز خود را ادامه داد. چند هفته بعد، یکی از نظافتچیها، ایفیجینیا، شارون را دید که خیسِ عرق و در سکوتی عمیق به فضا خیره شده است. ایفیجینیا توضیح داد که در گینه زنان برای چنین حالتی یام میخورند. همان روز شارون به فروشگاه غذای آفریقایی در خیابان کیلبرن رفت و مقدار زیادی یام خرید، بیشتر از همیشه؛ آن را آبپز کرد، له کرد و ماهها همرا با هر غذایی خورد. دخترانش فکر میکردند شارون دیوانه شده است، اما شوهرش که همیشه علاقهی خاصی به یام داشت از این نعمت ناگهانی خوشحال بود، و سکوت شارون هر روز قویتر میشد.
او تصمیم گرفت زودتر از موعد بازنشسته شود. در آخرین روز کاریاش با یک جعبه رفت تا وسایلش را از اتاقک جمع کند؛ کارتپستالها و عکسهایی را که مدتها فضای آنجا را تزیین میکردند یکییکی جدا کرد و تازه آن لحظه بود که فهمید همهشان تصویری از انسانی خاموش بودند، گرچه سکوت هر کدام معنای متفاوتی داشت. عکس مجسمهی سر معروف ایفهی نیجریه نمایانگر سکوت پرغرور این حاکم بود، غروری که نشاندهندهی امپراتوری مستقل و قدرتمند است. عکس قدیمیِ همسرش ساکت بود، چون آن مرد جوان دیگر وجود نداشت و هشت یا نه نسخهی متفاوت از او جایش را گرفته بود. شارون دیگر یادش نمیآمد آن پسر خوشچهره دقیقاً به چه چیزی لبخند میزد، یا لبهای نیمهبازش که انگار در حال بیان کردن چیزی بودند قرار بود چه حرفی بزنند. او همانجا در کافهای در بث نشسته بود. پشت سرش سنگهای آهکی آفتابخوردهی بث دیده میشد. جوانی سالم، بیهیچ تصوری از آیندهای که قرار بود طور دیگری شود. آن آخر هفته، برای اولین بار از لندن خارج شده بودند و حسابی دربارهی معماری کنجکاوی کرده بودند و به این صورت فهمیده بودند که سنگهای شهر بث سنگ آهک اُئولیتی نامیده میشوند. هرچند دیگر اهمیتی نداشت که اسمش چه بود. شوهرش حالا مردی بود با بیماری مزمن، و تمام بارِ زندگیِ خانواده روی دوش شارون افتاده بود، و جهان همان چیزی است که هست.
کنار عکسِ همسرِ جوانش عکسی کوچک از بهترین دوستش بود، لبخندبهلب و خاموش. اما سکوتِ او سکوتی از جنس مرگ بود. پشت عکس، مؤسسهی کفنودفن نام، تاریخ تولد و تاریخ مرگ دوستش را چاپ کرده بود، و همینطور این جمله را: «آنچه بر پیشانیات نوشته شده است بدان خواهی رسید.» شبیه جملات کتاب مقدس بود، ولی دوستش مسلمانی الجزایری بود. شارون جمله را گوگل کرد و بر اساس توضیح هوش مصنوعی فهمید که از آیین هندو و اسلامی سرچشمه گرفته و معنایش در اصل این بود: از تقدیر گریزی نیست! شارون اخم کرد. علاقهای به مفهوم تقدیر نداشت، نه در آن سنتها، و نه در سنت خودش. این نگرش برایش بیشازحد داستانپردازانه بود و زیادی از پیشتعیینشده و سکوت در آن جایی نداشت. حتی وقتی دخترانش میگفتند «هر چیزی دلیلی داره»، خوشش نمیآمد، چون اگر واقعاً اینطور بود، و هرکس دچار تقدیر بود، پس جوانی که جلوی قطار هل داده شده بود، کودکانی که بمب بر سرشان ریخته شده بود، زنانی که در جریان کودتا مورد تجاوز قرار گرفته بودند، و البته سرطانی که همین دوست عزیزِ الجزایریاش را در سیوهفتسالگی از پا درآورده بود تقدیر بود. نه!
آخرین کارتپستال تصویر دختر زیبایی از دوران رنسانس هارلم1 بود که لباس صورتی خوشدوختی به تن داشت. سکوت او تفکربرانگیز بود. دختری با پوستی تیره، زیبا، با موج موی مارسل، کمی شبیه مادربزرگِ مادر شارون. مشخص بود که نگران است. سال ۱۹۲۷ بود و او در این فکر که آمریکا در آینده چه چیزی برایش در چنته خواهد داشت. شارون میتوانست چیزهای زیادی از آینده برای آن دختر بگوید، افشاگریهایی از آنچه در باقیِ قرن بیستم و حتی پس از آن در انتظار مردمش بود. اما از دید دیگران حرف زدن با کارتپستالها در بخش مادران روانپریش یعنی دیوانگی. بیصدا کارتپستال را از گوشهی مونیتور کامپیوترش کَند، چسب بلوتک را از پشتش جدا کرد و آن را کنار دیگر چهرههای خاموش درون جعبه گذاشت.
بازنشستگی در پنجاهوششسالگی خیلی زود بود و باعث نگرانی همه شده بود. هیچکس دقیق نمیدانست که چطور زنی با این سن و سابقه و مهارت، در این اوضاع اقتصادی، میتواند شغل دیگری پیدا کند. شوهر و دخترهایش حرفهای زیادی در این باره داشتند. اینکه شارون چه فکری با خودش کرده بود و اصلاً بعدش چطور میخواستند زندگی کنند. (دخترها با آنها زندگی میکردند و بیکار بودند. شوهرش هم مستمریبگیر بود.) پرسشهای خوب و بجایی بودند، اما شارون دیگر حرف نمیزد که پاسخشان را بدهد. در عوض، یک بلیت آنلاین پرواز هشتاد و نه پوندی گرفت، به کراکوف؛ به شرطی که فقط بار دستی میبُرد و به این ترتیب به کراکوف رفت. البته وقتی جوان بود یک بار به کراکوف رفته بود. آن زمان کراکوف از رم و پاریس ارزانتر بود و کمتر ترسناک به نظر میرسید و لازم نبود چیز زیادی از قبل دربارهاش بدانید. اما این شهر زیاد زنهایی شبیه او به خود ندیده بود، و وقتی در یکی از خیابانهای سنگفرششده قدم میزد، مردی به او خیره شد و چیزی نامفهوم فریاد زد و همین کافی بود تا شوهر جوانش عصبانی و با آن مرد درگیر شود و التماسهای شارون نیز بیفایده بود. نتیجه این شد که بخشی از اولین سفر کوتاه اروپاییشان به جر و بحث در خیابان گذشت. اما حالا شهر پر شده بود از تازهواردهایی از هر گوشهی جهان، و شاید به همین دلیل بود که دیگر هیچکس توجهی به شارون نمیکرد. انگار اصلاً وجود نداشت. دیگر لازم نبود یک شهر خارجی را مثل آزمونی ببیند که در آن محکوم به شکست بود. خبری از بچه نبود، چه کوچک و چه بزرگ، که با او چانه بزند یا به خاطرش دنبال دستشویی باشد؛ شوهری هم همراهش نبود که سر انتخاب رستوران یا قیمتها با او بحث کند؛ دیگر کسی به لهستانی با صدای بلند به او تیکه نمیانداخت. نه برنامهای برای بازدید از موزهها داشت و نه لازم بود در مورد چیزی مطالعه کند. ماه اوت بود و هوا دلانگیز. در میدان عمومی زیر درخت راشی نشست که نور از لای برگهایش میتابید.
در آن سفر کوتاه قدیمی خیلی سال پیش بحثی در گرفته بود که آیا آن مرد لهستانی دشنامی نژادپرستانه داده یا حرفی با نیت جنسی زده است. دومی محتملتر به نظر میرسید، چون آن موقع پیراهن نازک تابستانی زردرنگی پوشیده بود و اندام و همهی ویژگیهای جوانیاش کاملاً نمایان بود؛ قبل از تولد بچهها بود، قبل از بیماری شوهرش، قبل از رفتن به مراسم خاکسپاری دوستانش، قبل از همهچیز. آن وقتها بدنش مثل کالایی گرانبها بود. همانطور که او روی نیمکت نشسته بود، دختران جوان و زیبایی از کنارش میگذشتند و به ذهنش رسید که سالها پیش کاملاً حق داشته است، باارزش بوده، و این دخترها هم همینطورند. همه از زیبایی طبیعت حرف میزنند، اما انسانها خیلی زیباترند؛ و شارون این را حس میکرد، حتی اگر دیگر واژهای برای بیانش نداشت. طبیعت مثل دکور صحنهی تئاتر تنها یک پسزمینه است، و اشیای ساختهی بشر صرفاً ابزار صحنهاند و انسانها زیبایی، نور، معنا و هدف هستند.
در بخش روانپزشکی بیمارستان این موضوع را بهخوبی فهمیده بود، جایی که همهچیز یا از پلاستیک سفید بود یا به رنگ خاکستری صنعتیِ مخصوص بیمارستانهای بریتانیا درآمده بود، و در این میان، هر زن جوانی مثل نور خیرهکنندهای بود که به آسمان تاریک پرتاب شده باشد؛ مسحورکننده بود. خودش هم آن زمان چنین بود و هنوز هم هست، ولی حالا دیگر هیچکس به او توجه نمیکند. میتوانست تا غروب روی نیمکتی در اروپا بنشیند، بی آنکه حتی یک نفر حرفی به او بزند و مزاحمش شود. سکوت درون، سکوت در بیرون. اما حتی اگر زیبایی این زن از بین رفته و جهان آن را بلعیده، همانطور که سنگهای شهر بث پرتوهای خورشید را جذب میکنند و برگها نور را در خود میگیرند و شفاف میشوند، اسکلت ظریفشان را مثل استخوانهای بال خفاش آشکار میسازند، او هنوز زیبایی را در دیگران میدید و در سکوت آن را جشن میگرفت. زیبایی دختران جوان و البته همهی آدمهای دیگر را. بیتردید درخت راش بالای سرش و نوری را که از لابهلای برگهایش میگذشت تحسین میکرد و قدردان پرواز ناگهانی خفاشهایی بود که در ارتفاع پایین، درست بالای سرش، از میدان رد شدند. اما هیچگاه حتی لحظهای این زیبایی طبیعی را با شکوه واقعی، یعنی انسانها، اشتباه نمیگرفت. حتی اگر تا پایان عمرش دیگر با کسی صحبت نمیکرد، مطمئن بود که هرگز در این باره دچار تردید نخواهد شد.
ناگهان متوجه غروب خورشید و چراغهای روشن خیابان شد. چراغهایی به سبک ویکتوریایی، با پیچ و خمهای آهنی و ظاهری براق. گویی هیچکس از این روشنایی ناگهانی میدان و نمایان شدن عشاق، بادهنوشان، سنجابهای جهنده و زنی رنگینپوست که تنها روی نیمکت نشسته و خیره به درخت راش بود شگفتزده نشده بود. اما برای شارون این روز گرم اوت تا همین چند لحظهی قبل به اندازهی سکوت، طولانی و گسترده به نظر میرسید و پایانی برایش در نظر نمیگرفت، اینکه نشستن روی این نیمکت زیر آفتاب لهستان پایانی داشته باشد و ابدی نباشد. صدای اعلانها از جیب پشتش مرتب به گوش میرسید، حالا تقریباً هر چند دقیقه یک بار. پیامها خیلی زیاد شده بودند و نمیتوانست همه را مرور کند. گوشی را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به آخرین پیام انداخت: «مامان، بابا خیلی نگرانه. تو اصلاً کی رو توی لهستان میشناسی؟ هتل گرفتهای؟ جایی برای موندن داری؟»
واقعیت این بود که منتظر کسی بود که او را با خود ببرد. معنادار به آدمهایی که از کنارش رد میشدند نگاه کرد، آنها که کمرشان در ارتفاع چشمش بود و میدانست هیچکدامشان حتی نمیتوانند تصور کنند چقدر آسان میتواند بلند شود و به دنبال هرکدامشان به خانه برود. هیچ چیزی لازم نبود. چطور میتوانستند چنین چیزی را تصور کنند؟ او ساکت بود؛ نه میخواست بپرسد، نه میخواست دست رد به سینهاش بزنند، حتی نه پذیرفته شود. او میخواست فقط با نگاهش خواستهاش را بفهماند، حتی مقدمهچینی لازم نبود. همهچیز در سکوت باشد. هر کسی! هر کسی که رد میشد یا لحظهای کنار او روی نیمکت مینشست، یا از دور میدید که کنار میزهای بیرونی کافهها، زیر آن چترهای زرد چشمگیر به رنگ نرگس، آبجوهای اروپایی مینوشد، هریک از این غریبهها بهگرمی دعوت شده بودند که بیایند و به نحوی او را در آغوش بگیرند یا جذب خود کنند. دیگر هیچ حد و مرزی وجود نداشت. «از خاک آمدهای و به خاک باز خواهی گشت»، و در جایی میان این فرایند مرزهایش نرم و انعطافپذیر شده بود، و حالا به نظر میرسید شارون ممکن است واقعاً دست به هر کاری بزند. اگر کشیشش او را میدید چه؟ شاید میگفت شیاطین تسخیرش کردهاند، همانطور که دربارهی زنان بخش فکر میکرد. اما معلوم شد که کشیشها از همهچیز آگاه نیستند. دختران هم همینطور؛ آنها هم برخی چیزها را میدانند و برخی را نه. شوهران و پزشکان هم همینطورند.
شارون با خود اندیشید که شاید اگر تحت فشار قرار میگرفت، به باوری درونی اعتراف میکرد: رازی عظیم در مرکز جهان نهفته است، رازی همچون جواهری چندوجهی که آدمها بیشتر از یک وجه آن را نمیبینند. فقط همینقدر را میدانست و از علم پشت این راز یا به عبارت بهتر از جنبهی معنویاش اطلاعی نداشت. عشق عمیقی بین او و همسرش وجود داشت و بعد از مرگ شارون همسرش برایش عزاداری میکرد و بیتردید بعدها تا حدودی میشد او را در وجود دخترانش حس کرد. اما برای دیگران شارون تنها بخشی از این جهان بود؛ موردی که به چشم میآمد یا نادیده گرفته میشد؛ یکی از همان چیزهایی که پیشتر بودند یا هنوز هستند، مثل هر چیز دیگری. مطمئناً یکی از این لهستانیها اتاقی داشت؟ جایی که بتواند شب را آنجا بگذراند، وقتی هوا سرد میشد؟ کاش میتوانست این سؤال را بکند! حالا که فکرش را میکرد هرگز هنگام رابطهی جنسی هم حرفی نزده و شاید همان سکوتی که از آن بخش زندگیاش آغاز شده بود حالا بر تمام فعالیتهایش، حتی تعطیلات کوتاهش سایه انداخته بود. تعطیلات کوتاه؟ سرش را بالا گرفت و نور نقرهای و لطیف ماه را دید که از میان برگهای درخت راش میتابد. اشک شوق یکریز از چشمانش سرازیر شد. نگران بود که مبادا این لهستانیها او را مثل کسی ببینند که با قایقی کوچک از میان اقیانوس گذشته و حالا در خیابانهای کراکوف دقیقاً روی همین نیمکت زندگی میکند.
درست همان لحظه دلیل حضورش را فهمید. پاسخ به شکل کلماتی جلوی چشمانش ظاهر شده بودند، کلماتی درخشان و زرد و براق؛ انگار با جرقهای در دل شب نوشته شده باشند. چاکرای کراکوف،2 مکانی مقدس و ساکت. سالها پیش، یک کتاب راهنمای گردشگری شارون تازهعروس را به قلعهی واول کشانده بود، جایی که دستش را روی نقطهای گذاشته بود که سنگ جادوییای در آن فرود آمده بود، سنگی که گفته میشد خدای هندو آن را از هند به لهستان پرتاب کرده است. بر اساس آن کتاب راهنما، سنگ در گوشهای از حیاط یک قلعه در کراکوف دفن شده بود و گردشگران از سراسر جهان میآمدند تا ارتعاشات این سنگ جادویی را از نزدیک حس کنند؛ یا در مورد شارون تا از شوهرش عکس بگیرد که خشک و بیحرکت در آن نقطه ایستاده بود، سپس جای خودش را با او عوض کند و خودش هم آنجا بایستد و بعدها این عکسها را بالای بخاری برقی اولین آپارتمانشان بگذارند، بهعنوان مدرکی که آنها هم میتوانستند توریست باشند و تماشا کنند، نه اینکه تنها موردی برای تماشای دیگران باشند.
بله، او به لهستان آمده بود تا دوباره در آن حیاط اسرارآمیز بایستد! در همان گوشهی ویژه و این بار واقعاً انرژی کیهانی را حس میکرد. چون آنجا دیگر مثل زن جوان زیبای شکاک و پرحرفی با لباسی زرد، که گویی بر فراز جهان ایستاده باشد، نمیایستاد، بلکه همچون موجودی خاموش که از جایی پایینتر، خیلی پایینتر آمده بود، کاملاً فروتن در برابر جهان، موجودی بسیار سالخورده که انگار نیمی از وجودش تبدیل به درختی شده بود و فقط یک وجه شکسته از همهی آن چیزی را که وجود دارد میدانست. کسی که سرانجام، در نهایت دانست که چه چیزهایی نمیداند.
ساکت.
برخلاف اولین بازدیدش، هیچ حرفی درباره هفت چاکرای جهان،3 واقعیتشان یا موارد دیگر نداشت. نظری هم در مورد مطابقت چاکراهای جهانی با چاکراهای بدن نداشت، بهویژه از آنجا که هیچکدام واقعی نیستند. زنی میانسال بود که خرافات باستانی را که شوهرش آنها را افسانههای ساختگی مردم امروزی مینامید قضاوت نمیکرد؛ یا حتی مشروعیت باورهایی غیر از باور خودش را که در سرزمینهای دور مردمان رنگینپوست دنبال میکردند، مردمانی که با وجود رنگ پوست مشترک هیچ شباهتی به او نداشتند.
و درست مثل آنچه انتظار میرفت چنین شخصی به سمتش میآمد. فرشتهای پیامرسان. زنی جوان با پوست قهوهای و مویی سیاه و زیبا، که همان کاپشن «نورث فیس» را پوشیده بود، کاپشنی که حالا به نظر میرسید همه در لهستان و شاید کل دنیا میپوشیدند، جز شارون. همان کاپشنی که حرکتش در کراکوف را کند کرده بود، چون هربار با دیدن آن سه کلمهی سفید —The North Face— روی کاپشنها بیاختیار میایستاد و به سمت شمال نگاه میکرد و حالا بالاخره در این لحظه دلیلش را فهمید. بلند شد و به سمت شمال ایستاد. قلعه آنجا روی تپه بود. دختر مقدس رنگینپوست را که به سمت شمال میرفت تا خود قلعه دنبال کرد. درست در ورودی قلعه دختر به سمت چپ پیچید و ناپدید شد؛ وظیفهاش را انجام داده بود و شارون را به دروازهها رسانده بود. شاید این همان چیزی بود که در نیمهی عمر یک زن رخ میدهد، که به دروازهها تحویل داده شود.
عجب قلعهی زیبایی! حیاطی رنسانسی محصور میان طاقهای کلاسیک سفیدرنگ، طاق پشت طاق، درست مثل شهر قدیمی کینگستون در جامائیکا. این روزها همهجا برایش شبیه هم شده بود؛ انگار آغاز زندگی و پایان زودهنگامش به هم نزدیک میشدند. به عمق هر طاق نگاه کرد، جایی که سنگ نور را میبلعید و سایهها را میساخت. بعد نگاهش به پیچک روی دیوار افتاد، که در نسیم ملایمی بالا و پایین میرفت، انگار حیاط نفس میکشید. شارون پیچک را دنبال کرد که از دیواری به دیوار دیگر کشیده شده بود؛ دستهای از شاخههای ناامید که از گوشهای به گوشهی دیگر میپیچیدند، مثل مادری جوان که در راهرویی تاریک به دنبال فرزندش است. زنگی به صدا درآمد. مردم گویا عجله داشتند که به آن گوشهی مرموز و مشهور برسند. هیچچیز خاصی در آن تکه از دیوار نبود، فقط یک گوشه بود. اما همه میخواستند آنجا بایستند و دروازههای قلعه خیلی زود بسته میشدند؛ زمان در حال سپری شدن بود. برای شارون روشن بود که راههای مختلفی برای روبهرو شدن با این وضعیت وجود داشت، که بسیاری از آنها داشتند جلوی چشمش رقم میخوردند. پس کمی ایستاد و در سکوت تماشا کرد.
چند نفر با کف دست دیوار را لمس کردند، کمی صبر کردند و سپس کنار رفتند. عدهای پشت خود را به دیوار تکیه دادند و با چشمهای بسته نیمخیز نشستند؛ انگار روی صندلیهای خیالی نشستهاند. یک زن جوان جسور روی زمین دراز کشید و پاهایش را بالا گرفت و از هم باز کرد. گویی چاکرا همان پزشک زنان او بود که آمده بود تا نوزاد عیسیگونهی زن را به دنیا آورد و تا وقتی زن بفهمد او واقعاً عیسی نیست مراقبش باشد. یک مرد جوان با کت «نورث فیس» خودش را به گوشهی دیوار میفشرد، انگار میخواست با چاکرای کراکوف رابطهی جنسی برقرار کند یا خیال میکرد این کار برایش سودی دارد. این کار را که انجام میداد، با خنده به دوستانش که پشت سرش ایستاده بودند نگاه میکرد و آنها هم با او میخندیدند. شارون با تجربهی کمی که در رابطه با مردها داشت میدانست مردان جوان تنها نگاهی سطحی به آن راز چندوجهی داشتند، به حدی که بیشترشان انگار کاملاً نابینا بودند. (او پسری نداشت، اما با پسرهایی که به اتاق دخترانش رفتوآمد میکردند آشنا بود.) از دید شارون، رازهای جهان خودشان را در زمانهای مختلف بر آدمها آشکار میکنند. لابد دلیلی وجود داشت که همهی افسانهها از زنان پیر دانایی سخن میگویند که معمولاً مسنترین زن روستا بودند و بر آنانسی4 حیلهگر چیره میشدند.
شارون به سمت دیوار رفت. در سمت چپ و کمتر از یک قدمیاش پیرزن سفیدپوستی ایستاده بود. دست راستش مثل دست بیشتر مردم بود، اما دست دیگرش پهن و رنگپریده با لکههای بنفش و سبز مثل شکم ماهی مردهای بیجان آویزان بود. ظاهراً کنترلی روی آن نداشت. حرکت و فشردگی در آن دیده نمیشد، فقط مثل زایدهای بیجان کنار بدنش تاب میخورد. شارون تابهحال چیزی شبیه این ندیده بود. لحظهای، چاکرای کراکوف را فراموش کرد. با اینکه همیشه از زل زدن به دیگران متنفر بود و بهشدت به دخترانش توصیه کرده بود که این کار را نکنند، در این لحظه نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. دنیا همان چیزی است که هست. همان دنیای ماهیهایی که در جامائیکا از «تریژر بیچ» صید شدهاند، و حالا مبهوت، با دهانهای باز، روی شنها جان دادهاند، شگفتزده از مردگیشان، اینکه چقدر از دنیای خودشان دورند، همان دنیای ماهیهایی که در مغازهی ماهیفروشی ایرلندی روی یخهای در حال آب شدن افتادهاند و بوی بدشان در تابستان جادهی کلبورن را برداشته، با مگسهای درشت خونخواری که در چشمهایشان لانه کردهاند، و دنیای همهی دستها، دستهایی که به سوی مسیح کودک دراز میشوند، ارواح خبیث را پس میزنند و واژههای شناور را میقاپند، دستهایی که کار میکنند و دستهایی که کار نمیکنند، ذهنهایی که کار میکنند و ذهنهایی که کار نمیکنند، یا دستکم دلخواه مشاوران نیستند، دنیای ماهیهایی که در دریا هستند و ماهیهایی که از دنیای خودشان بیرون افتادهاند، از شمال تا جنوب، از نور آفتاب تا نور مهتاب، از دانه تا درخت!
چه دنیای عجیبی!
زن بیست سالی از شارون بزرگتر بود. جلیقهای پفی پوشیده بود، پر از گلهای پامچال ریز، شلوار کاپری سورمهای به پا داشت و یک جفت صندل بیرکناستاک. قدبلند نبود. موهای فر سفیدی داشت که حلقههای کوچکش مثل کاغذهای چروکیده و ظریفی بودند که برای پیچیدن اشیای قیمتی استفاده میشود. چقدر گرانبها به نظر میرسید. پیرزن پاهایش را کنار هم گذاشت، کمی به جلو خم شد و پیشانیاش را مستقیماً روی چاکرای کراکوف گذاشت، همانجایی که گفته میشد انرژی عرفانی جهان بیش از هر جای دیگری متمرکز و در دسترس است. همین که پوست چروکیدهاش سنگ سفید را لمس کرد، شارون لبخندش را دید. حکمتی منتقل شده بود. پیامی رازآلود که انگار مخصوص او نوشته شده بود؛ و دست بیجانش کنار بدنش آویزان بود. شارون حدس زد چنین زنی دیگر نه به اینکه مردم لهستان دربارهی ظاهرش چه نظری دارند فکر میکرد و نه برایش مهم بود. او در مکان دیگری حضور داشت، مکانی فراتر از جایی که شارون بود و شارون تا حدودی آن مکان را میدید و امیدوار بود روزی به آنجا برسد. آن خلوت خاموش زیر درختان، در آن سوی نیمهی عمر. حسِ بودن در آن خانه چطور بود، حسی که این زن تجربه میکرد؟ جایی که نور از میان برگها میتابد و دیگر حرفی برای گفتن باقی نمیماند. شارون،همان حالت پیرزن دانا را به خود گرفت، پاهایش را به هم چسباند، به جلو خم شد، گریان و بیصدا، پیشانیاش را که از اشک خیس نشده بود به سنگ چاکرا چسباند.
1.دورهای فرهنگی و هنری در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ در محلهی هارلم نیویورک بود که باعث شکوفایی ادبیات، موسیقی، هنر و هویت سیاهپوستان آمریکایی شد.—م.
2.چاکرای کراکوف یکی از مفاهیم معنوی و افسانهای در شهر کراکوف لهستان است که در تپهی واول قرار دارد. این مکان بهعنوان یکی از مراکز انرژی معنوی زمین شناخته میشود و در افسانهها و باورهای معنوی جایگاه ویژهای دارد.—م.
3.هفت چاکرای جهان نقاط انرژی معنوی زمین هستند که باور بر این است در مکانهای تاریخی و مقدس جهان واقع شدهاند. این چاکراها شامل: ۱. رم (چاکرای ریشه)، ۲. اورشلیم (چاکرای خاجی)، ۳. مکه (چاکرای شبکه خورشیدی)، ۴. دهلی (چاکرای قلب)، ۵. تبت (چاکرای گلو)، ۶. سیدنی (چاکرای چشم سوم)، و ۷. کراکوف (چاکرای تاج) میشوند. این مراکز انرژی، مانند چاکراهای بدن انسان، جریان انرژی زمین را تسهیل میکنند و در باورهای معنوی اهمیت دارند.—م.
4.شخصیت افسانهای و محبوب فولکلور غرب آفریقا و کارائیب است که معمولاً به شکل عنکبوت دیده میشود و نماد زیرکی، داستانسرایی و هوش است.—م.
این داستان در نسخهی چاپی نشریهی نیویورکر به تاریخ ۷ و ۱۴ جولای ۲۰۲۵ منتشر شده است.