اولين بار توي خواب ديدمش؛ درست مثل كسي که بخواهد زهرهتركت كند و یکهو خودش را جلویت بیندازد. سر كلاس بودم و استاد دربارهی خطرات برق فشارقوی توضیح میداد كه نيمتنهاش از ديواري كه صندلیام را به آن تکیه داده بودم بيرون آمد. انتهای نیمتنهاش با ستونی از دود به دیوار وصل شده بود. تابی خورد و روبهرویم ایستاد. به زیبایی نقاشیهای مینیاتوری بود که برای غزلیات حافظ و سعدی میکشند. دستهای روشنش را بهطرفم دراز کرد و شانههایم را گرفت. خشکم زد. دستهایش انگار دو رشته کابل برق فشارقوی بودند که استاد دربارهی آنها هشدار داده بود. همهی كلههای توی کلاس چرخيده بودند سمت ما و نگاهمان میکردند. بهآرامی سرش را بهسمت آنها چرخاند و گفت: «آشنایش هستم.»
همهی کلهها دوباره بهطرف تخته برگشتند و استاد توضیحاتش را از سر گرفت. دهانش طعم شربت آبليمو ميداد، ترش و شیرین، تیز و خنک. نگاه خیرهاش را از من گرفت و كابلهاي برقش را از شانههايم كند. پیچوتابی خورد و دوباره بهآرامي توي ديوار فرو رفت و ناپدید شد. انگشتهایش آخرين تکههای بدنش بودند كه توي ديوار فرو ميرفتند و انگشتهاي من تا آخرين لحظه تعقيبشان كردند. میدانستم که خواب میبینم و چشمهایم را که باز کنم، باز من میمانم و ادامهی زندگی مزخرفم در دنیای واقعی. دوست داشتم دستهای مرا میگرفت و با خودش به داخل دیوار میبرد. حتماً آنسوی ديوار جهان بهتری در جریان بود؛ جهانی که با من آشنا بود و مرا دوست داشت.
بیدار که شدم، انگار عكسش را به پلکهايم دوخته باشند، همهجا ميديدمش: توي ديوار، توي آينه، توی صورت هميشهنگران مادر و حتي صورت حقبهجانب پدرم. انگار پدر نبود كه مثل هميشه غر ميزد و از بیکاری و بیعاریام گله میکرد. او بود كه ميگفت: «آشنايش هستم. آشنايش هستم. آشنايش...»
پدرم فكر ميكرد با غرولندهای او رگ غیرتم بیرون میزند و شغلي براي خودم پیدا میکنم. میگفت توی این تورم و گرانی حقوق کارگریاش کفاف دخلوخرج خانه را نمیدهد. وقتش رسیده بهعنوان پسر بزرگ خانواده آستین بالا بزنم و کمکخرج خانه باشم. میگفت دلش به این خوش بوده که پسرش مهندس میشود و برای خودش زنوزندگیِ درستوحسابی بهم خواهد زد. میگفتم، این روزها درِ کون خر بزنی، برایت مهندس و لیسانسه میریند، اما توی کتش نمیرفت. میگفتم توی این تحریمها پولی برای دولت نمانده که بخواهد کاروکاسبی راه بیندازد. میگفتم توي اين شهر فلكزده وسط اين کویر اگر کاری هم باشد، برای کسانی است که گردن پدرشان کلفت است نه منِ پدرمرده. میگفتم برود خدا را شکر کند که خودش هنوز سرِکار است و همین چندرغاز را سر ماه بهش میدهند، اما پدرم این حرفها سرش نمیشد و معتقد بود مرد اگر مرد باشد، از زیر سنگ هم شده، روزیاش را درمیآورد.
آن روز هم افتاده بود روي دندهی لج و نصيحت پشت نصيحت، شكايت پشت شكايت حوالهام ميكرد. من هم زده بودم به دندهی بیخیالی و فقط لبخند تحویلش میدادم و همین، جًریترش میکرد. انگار همهاش او بود كه توي كلهی پدرم ميگفت: «آشنايش هستم. آشنايش هستم.»
شب خيلي زودتر از هميشه تشك و پتويم را برداشتم و به پشتبام رفتم. گاهی زير سقف احساس خفگي ميكنم. توي هواي آزاد و زیر ستارهها خوابيدن حس بهتری دارد و همين احتمال ديدن خوابهاي خوب را بيشتر ميكند. تمام روز به او فکر کرده بودم و دوست داشتم آن شب دوباره به خوابم بیاید، شاید این بار مرا به دنیای پشت دیوارش میبرد، اما آن شب فقط پژواک صدای پدر بود كه در سرم ميپيچيد؛ انگار توي چاهي افتاده بودم و پدر از آن بالا داد ميزد: «بيكار... بيعار... بيكار... بيعار!»
صبح روز بعد بشقاب صبحانهام را كف آشپزخانه خرد كردم و در جواب اعتراض پدرم فریاد كشيدم و با قهر و غضب از خانه بيرون زدم. چند آگهي استخدام پیدا كردم، هرچند میدانستم به نتیجهای نمیرسم. فقط میخواستم دوباره شانسم را امتحان کنم. طبقمعمول براي ثبتنام مقداري مدارك و گواهي نياز بود كه بايد از بايگاني دانشگاه ميگرفتم.
اصلاً دوست نداشتم دوباره چشمم به آن خادمی بیپدر بیفتد، اما چارهای نداشتم. از همان روز اول كه توي دانشگاه چشمم بهش خورد، بيآنكه دليل خاصي داشته باشد، ازش خوشم نیامد. از آن آدمهای اداری بود که پیراهنش را تا دکمهی آخر کیپ میکرد و معلوم نبود با آن سن به کدام کلهگندهای وصل است که با دیپلم انسانی استخدامش کردهاند و شده مسئول بخش بایگانی دانشگاه. سرش را توي كمد پروندهها فرو کرده بود و جملات نامفهومی را زمزمه میکرد. شلوارش مرده بود توی شکاف باسنش. دوست داشتم با تكتک انگشتهايم شلوارش را از درز باسنش بيرون بكشم و از همين فكر خندهام گرفت. زيرچشمي مرا ميپاييد. ابروهاي بزياش را بالا انداخت و گفت: «نمیتونم مدارکتو پیدا کنم. باید چند روزی صبر کنی تا کارمندم از مرخصی برگرده.»
تردیدی نداشتم که بازهم دارد حالگيري میكند و دروغ میگوید. چاك دهانم را باز كردم و هرچه به زبانم آمد و حقش بود را نثارش كردم. هيكل گنده و نامتقارنش را از روي صندلي بلند كرد و تلفن را برداشت و شروع کرد به چرخاندن شمارهگیر تلفن. حتماً داشت به حراست دانشگاه زنگ میزد. من هم سرم را پايين انداختم و از دانشگاه خارج شدم. خادمی هم حتماً از تماس با حراست منصرف شده بود، چون وقتی از گیت خروجی دانشگاه رد میشدم، نگهبانها پاپيچم نشدند.
بیهدف توی شهر میچرخیدم که از گرمای تابستان مثل جهنم میسوخت. نفس كوير که تابستانها تا شهر هم میرسید همهجا را خاکی و زردرنگ میکرد. نميدانم چطور شد از بازار سرپوشيدهی ترهبار سر درآوردم. بوي ميوه و سبزي تازه داغی هوا را قابلتحملتر ميكرد. بازار شلوغ بود. فریاد فروشندههايي كه سعي ميكردند با جملات جذاب مشتريها را به بساطشان بکشانند از همهجا شنیده میشد. زنبيل زني كه جلوتر حرکت ميکرد از دستش افتاد و ميوههايش روی زمین پخش شدند. نشستم به جمعكردن ميوهها. شيشهی آبليموی زن خرد شده بود روی زمین و بوی تیز آبلیمو تشنهام کرد. آخرين ميوه را كه توي زنبيل انداختم، ناگهان دنيا از حركت ايستاد و همهجا در سکوتی مطلق فرو رفت. جز زنی كه زنبيلش را برداشت و توي جمعيت گم شد هیچچیز دیگری از جایش تکان نمیخورد و حرکت نمیکرد. خودش بود؛ همان نیمتنهای كه دو روز پيش توي خواب از ديوار زده بود بيرون و صورتش شبیه یک نقاشی مینیاتوری بود، همان چشمها، همان لبها و همان دستها. شانهی کسی که از کنارم رد میشد به شانهام خورد و به خودم آمدم. دوباره دنيا به حركت درآمد و دادوهوار فروشندهها بلندتر از قبل به گوش رسيد. افتادم به مسيري كه زن رفته بود. درحاليكه يك طرف بدنش زير سنگيني زنبيل كج شده بود، خرامان و آهسته گام برمیداشت. توی یکی از خیابانهای فرعی قدمهایم را تندتر کردم تا بهش برسم. زن ورزیدهای بهنظر میرسید و چادر گلدار در انحنای کمرش بهاندازهی دايرهاي كه ميشد با دو دست درست کرد جمع شده بود.
«خانم، كمك نميخواي؟»
بی آنکه نگاهم کند، گفت: «نهخیر. ممنون.»
زنبیل را توی دستش جابهجا کرد و مسیرش را ادامه داد.
«خیلی سنگین بهنظر میرسه. ممكنه دوباره از دستتون بیفته.»
این بار سکوت کرد و چیزی نگفت و همانطور خرامان و آهسته به مسیرش ادامه داد.
دوست داشتم بگویم من از آن جوانها نیستم که توی کوچهوخیابان راه میافتند و مزاحم زن و بچهی مردم میشوند و اگر الآن افتادهام دنبالش، بهخاطر این است که دو شب پیش خوابش را دیدهام و مطمئنم که خودش بوده، اما نگفتم. دوباره ازش خواستم اجازه دهد کمکش کنم. وقتی اصرارم را دید، ايستاد و زنبيل را روي زمين گذاشت. يك شيشه آبليمو از لابهلای ميوهها پیدا بود. دستهایش را که دو طرف کمرش گذاشت، چادرش از هم باز شد. کمرش بهاندازهی دایرهای بود که با دو دست میشد ساخت. مثل یک نقاشی مینیاتوری مدرن دربرابر چشمهایم ایستاد و مثل یک انسان بدَوی شروع کرد به داد و فریادکشیدن.
«پسرهی علافِ بيهمهچيز. اینجا خونهی ماست. گم ميشي يا بگم شوهرم بیاد پدرتو دربياره بیشرف؟!»
یادم نیست چطور خودم را از آن کوچهی جهنمی و از آن مهلکه فراری دادم. فقط میخواستم خیلی زود از آنجا دور شوم و خودم را خلاص کنم. از سرتاپام عرق میریخت و سینهام میسوخت. خیلی شانس آورده بودم که کسی آن دور و بر نبود تا این آبروریزی را ببیند. بعد از پدر و خادمي، سومين كسي بود كه آن روز حالم را میگرفت. اصلاً به آن چهرهی آرام و دوستداشتنی نمیآمد که آنقدر وحشی و بددهان باشد. بهخاطر یک خواب و خیال لعنتی خودم را به دردسر انداخته بودم و افتاده بودم دنبال یک زن شوهردار. خودم را لایق تمام فحشها و ناسزاهایی میدانستم که زن با گفتنشان بدرقهام کرده بود.
به خانه که رسیدم، مصیبت بعدی شروع شد. شرکت تولیدیای که پدر سالها توی آن کار میکرد بهخاطر تحریم و نرسیدن مواد اولیه ورشکست شده بود. رئیس شرکت هم عذر پدر و تمام کارگران شرکت را خواسته و اخراجشان کرده بود. پدر توی اتاق نشسته بود و پشتهم سیگار دود میکرد. مادر هم چپوراست یا آمریکا را نفرین میکرد یا دولت را فحش میداد. آنقدر شرایط زندگی سخت شده بود که آن روز نحس و آن زن مینیاتوری را کاملاً فراموش کردم. به اسم پیداکردن کار، صبح از خانه بیرون میزدم و شب برمیگشتم. پدر که به درد من دچار شده بود کاری به کارم نداشت. جرئت نمیکرد درمورد بیکاریام گلایه کند، اما دوست نداشتم توی خانه بنشینم و او را ببینم که مثل خانهخرابشدهها پشتهم سیگار میکشد و به زمینوزمان فحش میدهد. حوصلهاش هم که سر میرفت، با مادرم بحث و مشاجرهای درست میکرد تا کمی خودش را سبک کند. مادر که میگفت همهی این بدبختیها زیر سر دولت است، پدر پشت روحانی درمیآمد و میگفت که مقصر اصلی آمریکاست که بیدلیل ایران را تحریم کرده. روز بعد که مادر ترامپ را نفرین میکرد، پدر پشت آمریکا درمیآمد و میگفت که دولت مقصر است. گاهی مشاجرهشان آنقدر طول میکشید که طاقتم طاق میشد. به هردوشان میپریدم و میگفتم مگر فرقی هم میکند که چهکسی مقصر است وقتی زورشان نه به آمریکا میرسد نه به دولت. همیشه وقتی عصبانیتم را میدیدند، از مشاجرهشان دست میکشیدند و فردا باز روز از نو روزی از نو...
یک روز که مثل همیشه داشتم توي بازار شهر ميچرخيدم، دوباره همان زن مینیاتوری را دیدم، این بار توی یک کتابفروشی. توی ويترين کتابفروشی نشسته بود و به خیابان زل زده بود. وارد مغازهی کتابفروشی شدم و آخرین اسکناسهای ته جیبم را دادم و زن مینیاتوری را نشانش دادم و گفتم: «یک جلد از این کتاب لطفاً!»
زنی روستایی با لچک قرمزرنگی روی جلد کتاب نقاشی شده بود. نقاشی روی جلد با تصویر زنی که توی خواب دیده بودم و زنی که جلوی خانهاش مرا به فحش بسته بود، مو نمیزد. فروشنده بهخاطر انتخاب رمان عامهپسند «پری آنسوی دیوار» بهم تبریک گفت و کلی از کتاب تعریفوتمجید کرد، اما من اهل داستان و مطالعه نبودم و کتاب را تنها بهخاطر تصویر روی جلدش خریدم. حالا عكسی از او داشتم كه ميتوانستم مدتها به آن زل بزنم بیآنکه نگران باشم کسی مرا به فحش ببندد. آن عکس برایم غریبه نبود و نگاهکردن به آن وجودم را به وجد میآورد.
يك شب از روي كنجكاوي کتاب را تورق کردم و وقتی به خودم آمدم، تا نیمهی کتاب را خوانده بودم. رمان قصهی دختري روستایی به نام پري بود. پري که خیلی زود مادرش را از دست داده بود بههمراه پدرش که تصمیم گرفته بود چوپان كدخداي یکی از روستاهای دوردست شود، سرزمینش را ترک میکرد، اما چیزی نمیگذشت که گرگها پدرش را تکهتکه میکردند و پري كه ديگر هیچ پشتوپناهی نداشت بهناچار زن دوم كدخدا میشد. بعد از مدتي يكي از جوانهاي روستا عاشق پري میشد و جوان بعد از کلی اینپا و آنپا کردن، بالآخره یک روز سر چشمه پری را تنها گیر میآورد و اصرار میکرد که در بردن مشکها کمکش کند. پری جوابش را نمیدهد و جوان هم بیشتر اصرار میکند. بالآخره پری عصبانی میشود و حسابی از شرمندگی جوان درمیآید و تقريباً صحنهای شبیه صحنهای که آن روز برای من اتفاق افتاده بود برای جوان داستان رقم میخورد. از آنجا به بعد من جوانِ توی داستان بودم و آن زن مینیاتوری هم پری، زن دوم کدخدا. پسر بعد از آن اتفاق میترسد و دیگر به پری نزدیک نمیشود. فقط هر روز روي تپهی مشرف به چشمه میایستد و پری را از دور نگاه میکند. بالآخره پري یک جايي از داستان اعتراف ميكند كه به حضور آن جوان عادت کرده و براي آوردن آب از چشمه و ديدن دوبارهی پسر لحظهشماری میکند. پري که دلش نرم شده یک روز پسر را فرا میخواند و از او مي خواهد در آوردن يكي از مشكها تا خانهی كدخدا كمكش كند.
کمکم داشت صبح میشد و چشمهایم سنگین شده بودند. نقاشی روی جلد را بوسيدم و پتو را روي سرم کشیدم. آن شب مرد سبیلکلفتی به خوابم آمد كه كلاه نمدي سرش بود و گوسفندی سفید را پوست میکند.
کمی قبل از ظهر از خواب بیدار شدم. آبي به صورتم زدم و مثل موش خزیدم توي زیرزمین و شروع کردم به زیرورو کردن خرتوپرتها. پدر در زیرزمین را باز کرد و گفت: «جن ديدي دم ظهری؟»
و درحاليكه به آهنپارههايي كه گوشهی زیرزمین جمع كرده بودم اشاره میكرد، گفت: «اینا رو ميخواي چيكار؟»
جوابش را ندادم.
رفیقی داشتم که شاگرد جوشکاری بود. به خانه دعوتش کردم و با کمک او آهنپارهها را به هم چسبانديم و يك ويترين کوچک چرخدار ساختيم. ویترین را رنگ كردم و شيشههايش را انداختم. دو روز نشده ویترین سیگارفروشی قرمزرنگم آماده شد. پدر که چشمش افتاد به ویترین و کارتن سیگارها، دادوبيداد راه انداخت و قیامتی به پا کرد توی خانه. با صدای بلند مادرم را صدا زد و گفت: «بیا خانم! بیا تحویل بگیر. بیا و ببین آقامهندس چه فکر بکری به سرش زده.»
مادر که پایین آمد و چشمش به ویترین افتاد، یقه پاره کرد و لعنونفرینم کرد. چشم توي چشمشان انداختم و داد زدم: «اگه یک کلمهی دیگه بگید، همین الآن جمع میکنم و از خونهتون میرم.»
مثل همیشه این را که گفتم و عصبانیتم را که نشان دادم، مادر ترسید و راهش را گرفت و برگشت به آشپزخانه. پدر هم نگاه عاقلاندرسفیهی بهم انداخت و گفت: «هر غلطي دوست داري بكن!»
صبح روز بعد بادقت پاکتهاي سيگار را توي ويترين چيدم. ویترین را هل دادم توی کوچه. چرخهایش را حسابی روغن زده بودم و بهراحتی حرکت میکرد. ناخودآگاه ویترین را بهطرف خانهی زن مینیاتوری راندم و کاروکاسبی جدیدم را سر خیابانشان شروع کردم. آنسوی خیابان، درست روبهروي کاسبی من، بقالی کوچکی بود كه از اولين نگاه صاحبش میشد فهميد از آمدن من راضی نیست. روزهای اول خجالت میکشیدم و احساس بیچارگی میکردم و نمیدانستم آخر داستان سیگارفروشیام به کجا میرسد. اينجور كارها آدم خاص خودشان را میطلبند؛ کسانی که به کارشان ایمان داشته باشند. چندباری تصميم گرفتم سر ویترین را کج کنم سمت خانه و قید این کار را بزنم، اما تحمل دیدن چهرهی حقبهجانب پدر را نداشتم. از طرفی شوق دیدن دوبارهی زن مینیاتوری لحظهای آسودهام نمیگذاشت؛ زنی که میتوانست پری قصهی زندگیام باشد. احتمال داشت گاهی ببینمش و همین برایم کافی بود. چندرغازی که بیمهی بیکاری به پدر میداد ناچیز و شرمآور بود. بدم نمیآمد درآمدی هرچند ناچیز داشته باشم و دستم توی جیب خودم باشد و کمکی به پدر بیچارهام بکنم.
چند روز بعد پري را ديدم. از خانه بیرون آمد و خرامان و آهسته بهطرف بقالی آنسوی خیابان رفت. کمی بعد با یک کیسهی نایلونی پر از خرید از بقالی بیرون زد. یک شیشه آبلیمو توی کیسهی خریدش بود. من را كه ديد، اخمی کرد و رویش را برگرداند؛ از آن اخمها که قند توی دل آدم آب میکند. گام که برمیداشت، باد زیر چادرش میافتاد و بازوهای روشنش را میشد دید. دستهای از موهای بلند و سیاهش افتاده بود روی پیشانیاش. كليد را که توی در سبزرنگ انداخت و به خانهاش برگشت، احساسی از شوق و نگرانی وجودم را گرفت.
بعضی مشتریها پاکتی سیگار میخریدند و بعضيها نخی. بيشترشان همانجا يك نخ سيگار آتش میکردند و میرفتند. فندک را جلوي مشتريها میگرفتم و میگفتم: «بفرما داداش! نوش جونت.»
مشتریها هم خوششان ميآمد. وقتي سيگارشان به دودكردن ميافتاد، با انگشت به نشانهی تشکر تلنگری به دستم ميزدند و میرفتند. صمیمیتی که در برخورد با مردم نشان میدادم مشتریهای بیشتری را به بساطم میکشاند. برای اینکه مشتریهایم را از دست ندهم، تصمیم گرفتم بدون تعطیلی تا شب سرِکار باشم و برای خوردن غذا به خانه برنگردم و ناهارم را همانجا بخورم. درآمدم بهتر شده بود و برای اولین بار چند کیلو گوشت خریدم. مادر هم بعد از مدتها برایمان کتلت درست کرد؛ کتلتی که بوی رازیانه و دارچینش آدم را دیوانه میکرد. آن روز برای اولین بار ناهارم را آورده بودم سرِکار. داشتم به کتلتها سُک میزدم که مينيبوس دانشگاهمان سر خیابان ایستاد. پشت ویترین پناه گرفتم تا کسی مرا نبیند. درهای برقی مينيبوس باز شدند و خادمي پياده شد. مثل بچهدبستانیها راه میرفت و كيفش را تاب ميداد. از جلواَم که رد شد، شلوارش را ديدم كه مثل هميشه مرده بود توي درز باسنش. روبهروي خانهی پری که رسید، کلیدش را توی قفل در انداخت و وارد خانه شد. نمیتوانستم باور کنم که پری زن خادمی باشد. با خودم گفتم این چه بازی مسخرهای است که زندگی سر من درمیآورد؟ بیدرنگ ويترين را هل دادم سمت خانه و قسم خوردم ديگر هيچوقت آنجا پيدايم نشود.
مادرم گفت: «قرار بود تا شب سرِکارت بمونی!»
گفتم: «هوا گرم بود.»
پدر وسط حرفم پرید و گفت: «هرکسی را بهر کاری ساختن خانوم! من که گفتم این کار هم یه هوس چندروزهس.»
بیآنکه چیزی بگویم، به حیاط رفتم و کفشهایم را پوشیدم. ویترین را هل دادم و دوباره برگشتم سر خیابان پری، سر خیابان پری و خادمی. توی دلم گفتم، «گور پدر خودم و خادمی باهم. هر چه بادا باد!»
من آن کار و آن موقعیت را دوست داشتم و قسم خوردم بهخاطر هیچکس دیگری آن را از دست ندهم.
خیلی زود فهمیدم که اگر صبحها کمی زودتر سرِکارم حاضر شوم، میتوانم پری را هر روز ببینم. معمولاً ساعت نه صبح از خانه بیرون میزد و از بازار يا مغازهی روبهرويي خريد ميكرد. بیشتر وقتها هم يك شيشهی آبليمو توی خریدهایش بود. لابد خادمی شربت آبلیمو دوست داشت و عادت داشت بعد از هر وعده غذاي چربوچيلي برای هضم بهتر چند قاشق آبليمو بخورد. هر روز پري را ميديدم و شاید پری هم هر روز سنگيني نگاهم را تا آخرين لحظه كه كليد را توي در ميچرخاند، احساس ميكرد. گاهی هم قبل از بستن در نيمنگاهي به من و ويترينم ميانداخت. كتاب «پري آنسوی ديوار» را با خودم برده بودم و گاهی کمی از آن را میخواندم. بعضيوقتها حس ميكردم آن بالا توي آسمان از پشت دريچهای پنهان كسي با عينك تهاستكانياش به من زل زده و گاهی توی دفترش چیزهایی مینویسد. شاید من هم مثل رمان «پری آنسوی دیوار» قهرمان داستانی بودم که نویسندهای قبلاً آن را نوشته و تمام شده بود. امیدوار بودم چشمهایی که از آن بالا و از پشت عینک تهاستکانی به من زل زده بودند حواسشان بهم باشد و از من مراقبت کنند.
مدتی بعد يك كارتن آبليمو خريدم و چند شيشه از آنها را مرتب روي ويترينم گذاشتم. شيشهها را كه روی ویترین ميچيدم، فروشندهی بقالی روبهرویی را ديدم كه با عینک تهاستکانیاش از سياهي انتهای مغازه مرا ميپاييد. مشتريها گاهی با تعجب به شيشههاي آبليمو نگاه میکردند و دربارهی آنها میپرسیدند. پري هم كه آمد و از بقالی روبهرويي خريد كرد، با دیدن آنها خندهاش گرفت.
روز بعد برای خرید اول هفته بهسمت بازار اصلی رفت. مثل همیشه با زنبیلی پر از میوه و سبزی برگشت. به من كه رسید، زنبيلش را روي زمين گذاشت. نگاهی به آبلیموها کرد. گفت: «يه شيشه آبليمو لطفاً!»
يكی از آبليموها را از روي ويترين برداشتم و جلويش گرفتم. دستهایم بهوضوح میلرزید. آبلیمو را از دستم گرفت و پرسيد: «چنده آقاپسر؟!»
گفتم: «به همون نرخي كه رو درش نوشته میفروشم.»
درحالیکه داشت توی کیف جیبی پولهایش را میشمرد، گفت: «همهجا به بهونهی بالاکشیدن دلار، جنسها رو گرونتر میفروشن.»
پولها را كه به دستم میداد، گفت: «بهنظرت خندهدار نیست یه سیگارفروش آبلیمو بفروشه؟»
و پوزخندی زد.
«تابستونا شربت آبليمو ميچسبه. واسه همين مردم ميخرن. منم كه ديدم جاي زيادي نميگيره، چند شيشه واسه فروش آوردم.»
گفت: «آره. شوهر من هم خيلي شربت آبليمو دوست داره. اگه هميشه با همين قيمت بفروشي، فقط از خودت میخرم.»
گفتم: «خیالتون راحت باشه.»
شیشهی آبلیمو را توی زنبیل گذاشت و خرامان بهسمت خانهاش رفت. وقتی داشت درِ خانهاش را میبست، از لای در نیمنگاهی انداخت. سرم را که برگرداندم، مغازهدار روبهرویی را دیدم که با عینک تهاستکانیاش از سیاهی انتهای مغازه مرا میپایید.
روز بعد دوباره پری بعد از خرید از بقالی آمد و روبهروی ویترینم ایستاد. سيگارها را برانداز کرد و گفت: «به زنها هم سیگار میفروشی؟»
جواب دادم: «فقط به بچهها سیگار نمیفروشم.»
«خودت كدوم سيگار رو بيشتر از همه دوست داري؟»
«واسه ما سیگارفروشها همهی سیگارها خوبن. واقعاً نميتونم بگم كدوم سيگار بهتره.»
هنوز داشت سيگارها را برانداز ميكرد.
«پس یهجورایی با همهی سيگارها دوستی.»
گفتم: «اگه آدم بتونه با یه سیگار دوست بشه، احتمالاً من هم میتونم با همهشون دوست باشم.»
«دوست همهی سیگارها، میدونی که سیگار خیلی مضره؟»
جواب دادم: «آره. روی پاکت سیگارها زیر اون عکس که یه نفر داره با کفش سیگارها رو له میکنه نوشته: ترک سیگار موجب سلامتی و افزایش طول عمر میشود.»
صدايش را نازک كرد و با کنایه گفت: «اگه میدونی ضرر داره، چرا میخوای بهم بفروشی؟ سلامتی من برات مهم نیست؟»
از حرفش جا خوردم و به مِنومِن افتادم.
«اگه به من باشه که دوست ندارم هیچ آدمی سیگار بکشه، اما نمیتونم جلوی کسی رو بگیرم.»
سرش را تکان داد و گفت: «شوخی کردم. شوهرم اگه بفهمه سیگار میکشم، سرم رو گوشتاگوش میبره. لطفاً یه شیشه آبلیمو بهم بده، دوست همهی سیگارها!»
توی دلم گفتم، «شوهرت گوه میخوره.» و یک شیشه آبلیمو گذاشتم توی دستش. پری هم لبخند دلنشینی تحویلم داد و به خانهاش برگشت.
دوستی داشتم که اهل شعر بود. همیشه سر کلاس ادبیات هندزفری توی گوشهایش بود و هیچ توجهی به حرفهای استاد نمیکرد. یک روز ازش پرسیدم چی گوش میکند؟ هندزفری را بهم داد. وقتی توی گوشم گذاشتم، متوجه شدم که شعرخوانی شاعری به نام فروغ فرخزاد است. دوستم میگفت که هیچ علاقهای به چرندیات گزینششدهی استاد ادبیات ندارد. چیز زیادی از شعرهای فروغ نمیفهمیدم، اما از شنیدن صدایش به وجد میآمدم. جملاتش ساده اما عمیق بودند، هرچند من سواد ادبی نداشتم و با گذاشتن آنها کنار هم به هیچ معنایی نمیرسیدم. جملات سادهی پری هم همان کاری را میکردند که شعرهای فروغ کرده بودند. دائم با خودم تکرار میکردم: «دوست همهی سیگارها، دوست همهی سیگارها.»
بعد از خوردن ناهار سرم خلوت شده بود. دوست داشتم بدانم قصهی پری و آن جوان روستایی آخرش به کجا ختم میشود. كتاب را از توي ويترين درآوردم و شروع به خواندن ادامهی داستان کردم. پري و جوان روستايي شبها توي طويله باهم قرار ميگذاشتند و ساعتها باهم خلوت میکردند. بعد از مدتی عشقی که بین آنها شعله کشیده بود تابوتوان دوری را از آنها میگیرد. پري به پسر پيشنهاد ميكند که شبانه با دو اسب اصيل کدخدا فرار کنند و به جایی بروند که دست هیچکسی به آنها نرسد و کسی آنها را نشناسد. به اينجاي داستان كه رسيدم، با صداي سلامي به خودم آمدم. خادمي بود. آنقدر غرق كتاب شده بودم كه يادم رفته بود مينيبوس دانشگاه همينموقعها پيدايش ميشود. پرسید: «اينجا چيكار ميكني؟»
گفتم: «كار میکنم. نونمو درميآرم.»
گفت: «با مدرک مهندسی داری سيگار میفروشي؟!»
جواب دادم: «کار که عار نیست.»
اداي آدمهاي دلسوز را درآورد و آه كشيد و دستهای پهنش را به زانویش كوبيد.
«اگه هنوز دولت قبلی سرِکار بود، وضعیت مملکت اینجوری نمیشد. روحانی ریده به مملکت.»
از آن احمدینژادیهای دوآتشه بود. خواستم بگویم همهی بدبختیها از همان دولت قبلی شروع شد، اما حوصله نداشتم باهاش بحث کنم. فقط دوست داشتم خیلی زود گورش را گم کند که کرد.
میدانستم دیر یا زود با خادمی روبهرو خواهم شد. برای همین زیاد از دیدنش شوکه نشدم، اما دوست داشتم این اتفاق دیرتر بیفتد. دیگر سرویس دانشگاه که میآمد، خودم را پشت ويترين قايم نمیکردم. خادمی هم هروقت که حوصله داشت، سلامی میکرد و هروقت حوصله نداشت، خودش را به ندیدن میزد و بیآنکه نگاهی بیندازد، از مقابلم رد میشد و توی خانهی خنکش میخزید و من به شلوارش که توی شکاف باسنش فرو رفته بود میخندیدم. ظهرها هوا آنقدر گرم میشد که مغازه روبهرويي هم كركرهاش را پايين میكشيد و به خانهاش میرفت. آنموقعِ روز کسی از خانه بیرون نمیآمد، مگر آشغالجمعکنها و بدبختها و تقریباً همهی آنها هم اهل دود بودند و از مشتریهای من. بعدازظهرها من میماندم و خيابانی خلوت و يك ويترين پر از پاكتهای سيگار. توی سایهی دیواری که گرداگرد خانهی پری را گرفته بود مینشستم و به پری آنسوی دیوار فکر میکردم که احتمالاً در کنار خادمی به خوابی عمیق فرو رفته بود. توی یکی از همان ساعتهای گرم با صداي بازشدن درِ خانهی پری به خودم آمدم. پري بود که با دو ليوان شربت آبليمو که توی سینی گذاشته بود بهطرفم میآمد. درحالیکه با دست دیگر گوشهی چادر گلدارش را گرفته بود، اطراف را برانداز کرد و روبهروی ویترین ایستاد. يكي از ليوانها را روي ويترين گذاشت و گفت: «دوست همهی سيگارها شربت آبليمو دوست داره؟»
گفتم: «اتفاقاً خيلي دوست دارم. شرمنده كرديد پري خانوم!»
هم خوشحال بودم و هم میترسیدم خادمی سر برسد. نمیدانستم اگر خادمی در آن وضعیت ما را میدید، چه واکنشی باید نشان میدادم. پری خنديد و گفت: «اسم منو از کجا ياد گرفتي؟»
آن روزها آنقدر اتفاقات عجیب و خارقالعادهای را تجربه کرده بودم که یکیبودن نام او و شخصیت داستان «پری آنسوی دیوار» چندان متعجبم نکرد. گفتم: «اسمتون رو از روی کارت بانکیتون خوندم.»
تعجب کرد و گفت: «اما من یادم نمیآد هیچوقت برای شما کارت کشیده باشم.»
راست میگفت. بارها از من آبلیمو خریده بود و همیشه هم در اِزای خریدش پول داده بود. گفتم: «یه بار کارت کشیدید. حتماً یادتون رفته.»
لبولوچهاش را بالا انداخت.
«نمیدونم. شاید حق با تو باشه.»
لیوان را برداشتم و با احتياط شروع کردم به نوشیدن شربت آبليمو. خنك بود و شیرینی و ترشیاش به یک اندازه بود. خودش هم ليوان دوم را از توي سيني برداشت و سر كشيد.
«فکر کنم اون روز که میخواستی توی بردن زنبیل بهم کمک کنی، زیادهروی کردم. این شربت رو بهعنوان معذرتخواهی قبول کن.»
سرم را پایین انداختم و گفتم: «تقصیر خودم بود. نباید ندیده و نشناخته اونقدر اصرار میکردم.»
و بقیهی شربت ته لیوان را سر کشیدم. لیوان خالی را برداشت و گفت: «باید ببخشید که خوشمزه نبود.»
با دستپاچگي گفتم: «اتفاقاً عالي بود.»
«باید خیلی زودتر میگفتی. شما مردها بلد نیستید چطور باید یه زن رو خوشحال کرد.»
خراب کرده بودم. مدتها توی رؤیاهایم منتظر چنین لحظهای بودم، اما وقتی که پری خودش پیشقدم شده بود، ناسپاسی کردم و همهچیز را خراب کردم. دلهرهی عجیبی داشتم و شاید به همین دلیل نمیتوانستم درست رفتار کنم. سعی کردم که به پری بفهمانم آدم ناسپاسی نیستم، اما پری بحث را عوض کرد و گفت: «شوهرم ميگه تو دانشگاهشون درس خوندي و مهندسی. خيلي واسهت ناراحت شدم.»
جواب دادم: «برای چی ناراحت شدی؟»
گفت: «خب داری سیگار میفروشی. حتماً خیلی برات سخته.»
گفتم: «بههیچوجه سخت نیست. همسایهی شما بودن و دیدن هر روز شما خیلی هم خوبه.»
سرش را پایین انداخت. گونههاش سرخ شدند. دستهایش بهوضوح میلرزیدند. پرسیدم: «ممکنه شوهرتون بیاد و شما رو اینجا ببینه و ناراحت بشه.»
سرش را بلند کرد و گفت: «وقتی خوابه، اگه بمب هم تو خونه بیفته، بیدار نمیشه. عصرها حداقل سه ساعت میخوابه. کلاً یا خوابه یا داره اخبار نگاه میکنه.»
بعد از زندگيام سؤال كرد و از خانوادهام. من هم سفرهی دلم را باز كردم و تمام جيكوبوك زندگيام را برايش گفتم. او هم داستان زندگیاش را برایم تعریف کرد. میگفت که خادمی تنها یادگار عموی بزرگش است. میگفت که دکترها عموی پیرش را جواب کرده بودند. میگفت خانعمو به پدرش گفته دوست دارد قبل از مرگ، عروسی تنها پسرش را ببیند و پری را بهعنوان عروسش انتخاب کرده. پری میگفت وقتی پدرش پانزده سال بیشتر نداشته، یتیم شده. خانعمو فداکاری میکند و یکتنه عهدهدار خرجومخارج خانواده میشود. با کارگری و حمالی تنها برادرش که پدر پری باشد را به مدرسه و دانشگاه میفرستد. وقتی خیالش از بابت برادر کوچکش راحت میشود و پدر و مادر پری باهم ازدواج میکنند، خودش هم بالآخره ازدواج میکند و خادمی تنها ماحصل آن ازدواج دیرهنگام بوده. درواقع ازدواج پری با خادمی قدردانی پدر پری از برادر بزرگش بوده. میگفت همهی فامیل میدانستند که پری و خادمی بهم نمیآیند. پری میگفت که پدرش قبل از بازنشستگی فرماندار شهر بوده و توانسته با روابطی که داشته خادمی را توی دانشگاه استخدام کند. آخر سر هم اشکش درآمد و ليوانها را برداشت و به خانهاش برگشت.
از آن روز به بعد عصرها برايم شربت آبليمو ميآورد و به همين بهانه مينشستيم به حرفزدن. خاطرهها و داستانهای زیادی برای گفتن داشتیم. يك روز بهش گفتم: «اهل کتابخوندن هستی؟»
گفت وقتی دبیرستانی بوده، خیلی کتاب میخوانده و عاشق داستان «بامداد خمار» و رمانهای فهمیه رحیمی بوده، اما دیگر دلودماغش را ندارد. رمان «پری آنسوی دیوار» را بهطرفش گرفتم و گفتم: «اما اینیکیو بخون.»
وقتی که کتاب را از دستم ميگرفت، خیلی اتفاقی انگشتهایمان بهم خوردند. نگاهی به کتاب کرد و گفت: «اینکه منم!»
گفتم: «منم بهخاطر همین شباهت خریدمش.»
پری لبش را گاز گرفت و گفت: «خدا مرگم بده. مش حسین اینجاست.»
کتاب را زیر چادرش گذاشت و خیلی سریع به خانهاش برگشت. راست میگفت. بقالی روبهرويي آن روز زودتر برگشته بود و درحال بازکردن قفل مغازه از پشت عینک تهاستکانی یواشکی ما را دید میزد.
تا مدتها هیچ خبری از پري نشد. بقال روبهرويي كار خودش را كرده بود، چون از آن روز به بعد خادمي كه از سرويس پياده ميشد، نه سلامی میکرد و نه نگاهی میانداخت. اخمهایش توی هم میرفت و درحالیکه شلوار توی درز باسنش فرو رفته بود از روبهرویم میگذشت. حتی عصرها هم خودش به خرید میرفت و خیلی زود برمیگشت. فكر اينكه خادمي پري را كتك زده باشد ديوانهام ميكرد.
يك روز ظهر صداي بازشدن درِ خانهی پري آمد. پری از لای در نگاهی انداخت و كاغذ تاشدهاي را پرت کرد بیرون و خیلی زود در را بست. کاغذ حاوی متن خیلی کوتاهی با دستخط پری بود:
من امشب از خونه فرار میکنم. تو هم اگه منو دوست داری، میتونی بیای. فکر همهچیز رو
کردم. قول میدم خیلی زود باهم از کشور خارج بشیم. امشب ساعت یازده منتظرت هستم.
پری مثل هميشه بيپرده و بیتعارف حرفش را زده بود. ساعت یازده شده بود و من با تمام ادعایم کم آورده بودم. میدانستم زندگی با پری خوشبختی مطلق است، اما از کجا معلوم موفق به فرار میشدیم؟ چرا باید به پری اعتماد میکردم؟ میترسیدم پری به تنهایی فرار کند و اتفاقی برایش بیفتد. آنوقت هرگز نمیتوانستم خودم را ببخشم. بعد از کلی سروکلهزدن با خودم تصمیم گرفتم سر قرار بروم و اگر پری خواست فرار کند، جلویش را بگیرم. ساعت یازده و نیم بود و پرنده توی خیابان پر نمیزد. چند دقیقهای منتظر ماندم، اما خبری از پری نشد. میترسیدم پری تنهایی فرار کرده باشد. بیشک اگر این اتفاق افتاده بود، خادمی من را مقصر میدانست و کارم به پلیس و دادگاه میکشید. بهآرامی بهسمت خانه حرکت کردم. متوجه شدم که در باز است. پری را صدا کردم، به امید اینکه توی حیاط باشد، اما کسی جواب نداد. لای در را باز کردم و توی تاریکی همهجا را برانداز کردم. هیچکس توی حیاط نبود. بهآرامی وارد حیاط شدم و خودم را به پشت پنجره رساندم. با احتیاط از کنار پنجره، خانه را دید زدم. پاهایم سست شدند. خادمی را دیدم که دمر توی دریایی از خون افتاده بود. با تمام وجود احساس درماندگی و تنهایی کردم. پری خادمی را کشته و فرار کرده بود. من مانده بودم و خادمی که انگار داشت توی خون خودش غرق میشد. مطمئن بودم همهی اینها پای من نوشته خواهد شد. تنها شانسم این بود که خادمی زنده بماند تا بتواند شهادت دهد که اینها کار من نبوده. سراسیمه وارد خانه شدم. پری درست زیر پنجره به دیوار تکیه داده بود و اشک میریخت. بوی خون همهجا را گرفته بود. پری سرش را بلند کرد و گفت: «دیر رسیدی دوست همهی سیگارها!»
گفتم: «چیکار کردی پری؟!»
پری نگاهی به خادمی انداخت و گفت: «تنها یادگار عمومو کشتم.»
کارد آشپزخانه تا دسته توی کمر خادمی بود و ششهایش را پاره کرده بود. بهسختی نفس میکشید و خون از دهانش قل میزد بیرون. نفسهای آخرش را میکشید و مثل همیشه شلوارش مرده بود توی درز باسنش. به دیوار روبهروی پری تکیه دادم و نشستم. پری به کاردی نگاه میکرد که با نفسهای آخر خادمی بالا و پایین میشد و احساس میکردم کسی آن بالا با عينك تهاستكانياش به ما سه نفر خيره شده و گاهي با قلم جوهرچكانش چيزهايي مينويسد. ميدانستم كارمان به اينجا ختم ميشود. كتاب «پري آنسوی ديوار» را كه خواندم اين را فهميدم. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاد؟»
«داشت نماز ميخوند كه رفتم كارد بزرگ آشپزخونه رو آوردم. اول خواستم صداش بزنم و بعد كه برگشت چاقو رو توي سينهش فرو كنم، اما دیدم كشتن شوهر از روبهرو يا پشت سر فرق زيادي نميكنه. خم شده بود واسه ركوع كه كارد رو توی كمرش فرو كردم، چندبار پشتسرهم.»
بعد به خادمی اشاره کرد و گفت: «فکر کنم تموم کرد.»
راست میگفت. کارد توی کمرش دیگر بالا و پایین نمیشد. گفتم: «چرا این کار رو کردی؟»
نگاهش را به نگاهم دوخت و گفت: «بهخاطر اینکه قصه کامل بشه.»
من مقصر بودم. تمام آن اتفاقات تقصیر من و خوابهایم بود. پری که داشت زندگیاش را میکرد و دلش به شربتهای آبلیمویی خوش بود که هر روز درست میکرد، اما او حالا یک قاتل بود. من بودم که آن کتاب را توی دستش گذاشتم و باعث شدم خادمی توی خانه حبسش کند. گفتم: «بلند شو بریم.»
پرسید: «کجا؟»
گفتم: «هرجایی که بشه. جایی که دست کسی بهمون نرسه. گفته بودی که فکر همهجاشو کردی.»
پری گفت: «اما من جایی نمیآم.»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «باید مجازات بشم.»
گفتم: «ولی اینجوری قصه تموم نمیشه.»
پوزخندی زد و گفت: «هرکسی قصهی خودشو داره. قصهی منم اینه. خادمی پدر و مادری نداره که دلشون به درد بیاد. تنها کسوکارش من بودم، اما تو پدر و مادرت بهت نیاز دارن. برو بچهجون! برو به زندگیت برس. فقط یه دستمال بردار اگه به جایی دست زدی، اثرانگشتت رو پاک کن. بعد برو.»
دستم را بهطرفش دراز کردم و گفتم: «من از اون آدمها نیستم که جا بزنم.»
زد زیر دستم و گفت: «تو فکر کردی من واقعاً دوستت دارم؟ فکر کردی با یه سیگارفروش زندگی میکنم.»
بلند شد. موبایل خادمی را از جیبش درآورد و به پدرش زنگ زد و گفت با خادمی بحثش شده و او را کشته و تماس را قطع کرد. دوباره نشست و به دیوار تکیه داد. میدانستم که حرفهای آخرش برای وادارکردن من به رفتن از مخمصه بوده. چند دستمال از جادستمالی کندم و به سمت در رفتم. برای آخرین بار نگاهش کردم. اشکها از صورتش چکه میکردند پایین. اثرانگشتم را از روی دستگیرهی در پاک کردم و قبل از آمدن خانوادهی پری از آنجا رفتم.
آن روزها بهسختی اما خیلی سریع گذشتند. سه ماه بعد از قتل خادمی دانشگاهمان برای تکمیل کادر اداریاش آگهی داد. هرچند امیدی نداشتم، اما توی آزمون استخدام شرکت کردم. برای بخش بایگانی کارمندی نیاز داشتند که جای خادمی خدابیامرز آنجا را بچرخاند و آن جای خالی بعد از قبولی در آزمون به من رسید.
حالا یکسالی میشود که مسئول بخش بایگانی دانشگاه هستم.
روز بعد از قتل مثل همیشه با ویترین چرخدارم رفتم سر خیابان. پلیس خیابان را بسته بود و اجازه نداد آنجا پارک کنم. ازخداخواسته سر ویترین را کج کردم سمت دیگر خیابان و برای همیشه آنجا را ترک کردم. ویترین را که هل میدادم، مغازهدار روبهرویی از پشت عینک تهاستکانیاش بهم زل زده بود.
این روزها مهمترین بحث توی غذاخوری دانشگاه بحث پروندهی قتل خادمی است. همکارها میگویند که خادمی و همسرش شب جنایت دعوایشان بالا گرفته و زن که کنترلش را از دست داده با کارد آشپزخانه خادمی را به قتل رسانده. میگویند خادمی و زنش پسرعمو و دخترعمو بودند و چون خادمی پدرش را از دست داده بوده، پدرزنش قانوناً ولی او به حساب میآید. پدرزنش اول گفته دخترش بهخاطر این قتل باید قصاص شود، اما بعداً دلش به حال دخترش میسوزد و رضایت میدهد. میگویند که خانوادهی آنها برای همیشه از شهر رفتهاند و هیچکس هیچ نشانی از آنها ندارد. میگویند پانزده سال دیگر که قاتل خادمی از زندان آزاد شود، زن میانسالی است که هیچ جایگاهی در خانوادهاش ندارد. میگویند که هیچکسی حاضر نمیشود با یک جانی زندگی کند و او تا ابد تنها خواهد ماند. میگویند همان بهتر که اعدامش کنند.
هرچند پانزده سال عمری است برای خودش، اما پری ارزشش را دارد. میخواهم منتظرش بمانم و حقوقم را پسانداز کنم تا وقتی که پری از زندان آزاد شد، خانه و زندگی خوبی برایش فراهم کنم. مطمئنم اگر پری من را قبول کند، او را خوشبخت خواهم کرد.