icon
icon
طرح از سارا خندابی
طرح از سارا خندابی
داستان
بیمارستان جنگلی
نویسنده
خلیل رشنوی
5 اردیبهشت 1403
طرح از سارا خندابی
طرح از سارا خندابی
داستان
بیمارستان جنگلی
نویسنده
خلیل رشنوی
5 اردیبهشت 1403

تابلوی بزرگی بر دیوار سالن آویزان است؛ تصویری از تالاب و نیلوفرهای آبی و درختانی که در گوشه و کنار روییده‌اند. قایق آبی‌رنگی میان تالاب رها شده و سر طنابِ کهنه‌ای که به بدنه‌ی قایق گره ‌خورده توی آب فرو رفته است. مردی از سمت راست تصویر وارد تابلو می‌شود. بارانی نظامی کهنه‌‌ای به تن دارد و با جعبه‌مهماتی که به دوش می‌کشد، شبیه ژنرالی شکست‌خورده است که تمام سربازانش را به کشتن داده. ژنرال روی تالاب راه می‌رود. با هر گامی که برمی‌دارد، آب از کف پوتین‌هایش شُرِه می‌کند روی تن تالاب. جعبه‌مهمات را توی قایق می‌گذارد و طناب را به آرامی بالا می‌کشد. لنگر کوچکی به طناب است. لنگر را توی قایق می‌گذارد و جعبه را باز می‌کند. هزاران حشره از توی جعبه به پرواز درمی‌آیند. تعدادشان آن‌قدر زیاد است که تالاب به وضوح دیده نمی‌شود. تصویرِ تارِ ژنرال جعبه‌ی خالی را توی تالاب می‌اندازد و پاروزنان با قایقش تابلو را ترک می‌کند. یکی از حشره‌ها هم از تابلو خارج می‌شود و به طرفم می‌آید. پروانه‌ی زیبایی است که پاهای بزرگی دارد. گَرده‌ی هزاران گل به پاهایش چسبیده‌اند. پایین می‌آید و روی بینی‌ام می‌نشیند. چشم‌های سیاه و درشتی دارد و به تندی پلک می‌زند. همچنان‌که به هم خیره شده‌ایم، بال‌هایش را به آرامی باز و بسته می‌کند. حتی پروانه‌ها و حشرات هم خلق و خوی منحصربه‌فرد خودشان را دارند و هر کدام سرنوشت متفاوتی خواهند داشت. از میان آن‌همه حشره فقط یکی از آن‌ها تابلو را ترک کرد و از میان آن‌همه آدم ترجیح داد روی دماغ من بنشیند. وقتی حشرات هم می‌توانند به دلخواه خودشان زندگی کنند حتما کسی مثل من هم می‌تواند آن‌گونه که دوست دارد زندگی کند و سرنوشتش را رقم بزند.

در سرزمینی به‌دنیا آمده‌ام که از آب‌وهوای گرمش بیزارم. طبیعت خشک و تابستان جهنمی و سوزانش با روحیه‌ی لطیف و به قول آشنایان، شاعرانه‌ی من سازگار نیست. هوای داغ و شرجی جنوب عرق تن را درمی‌آورد و تعرق شدید مانع نشاط آدمی است. وقتی عرق شور منافذ لباس‌هایت را پر می‌‌کند، نمی‌توانی به هیچ چیز زیبایی فکر کنی‌. انگار کسی درست و حسابی شاشیده باشد روی سرت. اما خوشبختی در یکی از همان روزهای داغ و شرجی، آغوش سبز و خنکش را به رویم باز کرد.

بعدازظهر بود و مثل همیشه چُرت می‌زدم. از آن چرت‌ها که تا شب کِسِلَت می‌کند. آن روزها برنامه‌ای جز خوابیدن نداشتم. بی‌کاری و بی‌پولی و دمای پنجاه درجه انتخاب دیگری برایم باقی نگذاشته بودند. با ناله‌ی گوش‌خراش کولر گازی اتاقم از خواب پریدم. از کار افتاده بود. هرچه با دکمه‌هایش ور رفتم فایده نکرد. اتاق خیلی زود گرم شد. حرکت نرم و حلزونی قطره‌های درشت عرق را احساس می‌کردم که روی کمرم سُر می‌خوردند و در بافت نخی شورتم نفوذ می‌کردند. گاهی برق محله را قطع می‌کردند تا کمبود برق محلات بالای شهر را جبران کنند. دکمه‌ی تلویزیون را فشار دادم. تلویزیون روشن شد. پس برق داشتیم و همان اتفاق شومی که از آن می‌ترسیدم افتاده بود. کولر گازی اتاق، که پدرم می‌گفت یکسال از من بزرگ‌تر است، بعد از سال‌ها خدمت بی‌ادعا به خانواده، بالاخره از کار افتاد. پنجره را باز کردم. همسایه‌ها کولرهای‌شان بی‌وقفه و قدرتمند کار می‌کرد. تلویزیون چهارده اینچ که به‌قول مادر نصف عمر مرا داشت، مستندی از شمال پخش می‌کرد. جنگل‌های انبوه و سرسبز گیلان و شالیزارهای چای و برنج چقدر زیبا بودند. زنان و مردان روستایی که زیر سایه‌ی ابرهای باران‌زا مشغول کار بودند، بافه‌های کوچک برنج را به نشانه‌ی سلام رو به دوربین تکان می‌دادند. در ارتفاعات گاوها و گوسفندها در صلح و آرامش می‌چریدند و هیچ توجهی به دریای ابری که زیر پایشان می‌خزید، نداشتند. چشم‌هایم را بستم و آن‌ها را در شمال باز کردم. عقابی بودم که بال‌هایش را گشوده بود و سوار بر نسیم در جایی میان دریا و جنگل پرواز می‌کرد. منظره‌ای ابدی از آبی دریا پیش رویم بود. موج‌ها خطوط سفید و خزنده‌‌ای بودند که نسیم آن‌ها را به ساحل می‌کشاند تا در ماسه‌ها آرام بگیرند و دفن شوند. اما نسیمی که به صورتم می‌خورد داغ بود. چشم‌هایم را باز کردم. باد سرخ تابستانی وزیدن گرفته بود و آه گرمش را به صورتم می‌زد. آخرین کشوی کمدم را باز کردم‌. ته‌مانده‌ی آخرین حقوقم را زیر لباس‌هایم قایم کرده بودم. آخرین یادگاری کار بی‌خیر و برکتی که در شرکت نفت داشتم. بعد از چند ماه پیمانکار رشتی، شرکت من و چند نیروی بومی دیگر را به بهانه‌ای اخراج کرد. بعدا شنیدم که آشناهای خودش را به جای ما استخدام کرده. یادداشتی برای مادرم نوشتم که زیاد نگران نشود. یادداشت را به کمد چسباندم، اسکناس‌ها را برداشتم و بی خداحافظی با اولین اتوبوسی که به شمال می‌رفت، جنوب را ترک کردم.

آستارا زیباتر از چیزی بود که تصور می‌کردم‌. شهری رو به دریا که به کوه‌های پوشیده از جنگل تکیه داشت. چند روزی را صرف گشت‌وگذار در آستارا و خرج کردن پول‌های پس‌اندازم کردم. با ته‌مانده‌ی پول‌ها به یک مغازه‌ی کافی‌نت رفتم. عکس دختربچه‌ی معلولی که روی ویلچر بود را از صفحه عکاسی گمنام پیدا کردم و از صاحب کافی‌نت خواستم آن را برایم لمینت کند.

از آن روز به بعد من مردی بودم که در زندگی پر فرازونشیب با بدشانسی‌های بزرگی روبه‌رو شده بود. مرد بیچاره‌ای که سرمایه‌اش را شرکای نامرد از چنگش در آورده بودند و او را با بدهی سنگینی تنها گذاشتند. هنوز دو ماه از به زندان افتادنش نگذشته بود که خبر آوردند زنش با یکی از شرکا به خارج از کشور فرار کرده و او را با دختر بیمارش تنها گذاشته است. در موقعیتی مناسب یک یا چند نفر را گیر می‌آوردم و بعد از مقدمه‌ای کوتاه اما دقیق، روایت را به آن پایان تراژیک گره می‌زدم و عکس دختر معلولم را جلوی چشمان حضار می‌گرفتم و می‌گفتم:

-حالا تنها دلخوشی و دلیل زنده بودنم این دختره. می‌خوام کنارش باشم و خوشبختش کنم. اون هیچ‌کسی رو جز من نداره. قاضی وقتی فهمید زنم با یکی از شرکای نامردم فرار کرده دلش به حال منو دخترم سوخت و با قید ضمانت به‌هم مرخصی داد تا شاید بتونم بدهی‌هامو صاف کنم. حالا به غیر از خدای بالا سرم و شما هموطنای نازنینم هیچ امیدی ندارم. دست یاری‌مو به سمت شمایی دراز می‌کنم که می‌دونم دست رد به سینه‌ام نمی‌زنین. نذارید شرمنده‌ی دخترم بشم. همه‌تون می‌دونین که اولین قهرمان هر دختری پدرشه.

با گفتن این جملات بی‌اختیار بغض می‌کردم و خون در سفیدی چشم‌هایم جان می‌گرفت. گاهی هم بغضم می‌ترکید‌. اوایل اشتباهاتی داشتم اما به مرور نقص‌ها را برطرف کردم. مثلا فهمیدم فرار کردن زنم با یکی از شرکا خیلی فانتزی است و از باورپذیری قصه کم می‌کند. بنابراین ترجیح دادم زنم با پسرعمویی که در بچگی عاشقش بوده از کشور فرار کند. نمی‌خواستم مادر بچه‌ام خیلی هم پلید به نظر برسد. در آن صورت ممکن بود شنونده‌ها فکر کنند کسی که این‌همه آدم فاسد دور خودش جمع کرده از کجا معلوم یکی لنگه‌ی همان‌ها نباشد؟ روبه‌روی مردان سرخ و سفید شمالی می‌ایستادم و قصه‌ی بیچارگی‌ام را برای‌شان تعریف می‌کردم و می‌دیدم که چگونه چانه‌های برجسته و زیبای‌شان می‌جنبد، گوشه‌ی چشمشان خیس می‌شود و دست یاری‌شان را به طرفم دراز می‌کنند. کم‌کم فهمیدم گدایی در شهرها وقت تلف کردن است. شهری‌ها وضع‌شان بهتر بود اما بخشندگی روستایی‌ها را نداشتند. آن‌ها مهارتی بیشتر از من در فریب دادن داشتند و به این آسانی نمی‌شد چیزی از آن‌ها کَند. مدارک و اسناد بیشتری برای اثبات حرفایم طلب می‌کردند. از همه‌ی این‌ها گذشته هر شهری، گدایان بومی خودش را داشت که مرا به چشم رقیب و دشمن می‌دیدند. به همین خاطر در شهرها احساس امنیت نمی‌کردم. دهاتی‌ها برخلاف شهری‌ها سادگی‌، بخشندگی و شرافت‌شان را از دست نداده بودند. می‌توانستم از تماشای مناظر بکر و زیبای اطراف روستاها لذت ببرم بی‌آنکه جای کسی را تنگ کرده باشم. کار در روستا درآمد و آسودگی بیشتری داشت. همیشه خانه‌ای پیدا می‌شد که درش را به رویت باز کند. کافی بود وقتی وارد روستا می‌شوی قبل از هر کاری نشانیِ کدخدا را بپرسی. بعد به خانه‌اش بروی و نقشت را به خوبی اجرا کنی و او را تحت تأثیر قرار دهی. بعد از آن کدخدای روستا ابتکار عمل را به دست می‌گرفت. اهالی روستا را به خانه‌اش فرا می‌خواند و در جلسه‌ای توجیهی قصه‌ی مرا تعریف می‌کرد. کمک‌های اهل روستا را جمع می‌کرد، خودش مبلغی بیشتر از دیگران روی آن‌ها می‌گذاشت و با احترام تقدیم می‌کرد. اگر گرسنه بودی سیرت می‌کرد و اگر دیروقت بود تا صبح روز بعد تو را در خانه‌اش نگه می‌داشت. با درآمد بالایی که داشتم توانستم نظمی به زندگی‌ام بدهم. ماه‌های گرم سال در شمال با ریش و موی بلند گدایی می‌کردم و از کار و هوای خوب و منظره‌های شگفت‌انگیز آنجا لذت می‌بردم و زمستان که هوای جنوب معتدل می‌شد ریشم را می‌تراشیدم، موهایم را کوتاه می‌کردم، لباس‌های گران می‌خریدم و با کلی سوغاتی به خانه برمی‌گشتم. پدر و مادر و خانواده‌ام باور داشتند که پسرشان بعد از سال‌ها بیکاری و خیال‌پردازی‌های بی‌فایده یک کار فصلی خوب در شمال پیدا کرده و زندگی‌اش سامانی گرفته. پدر، قدردان مقرریِ ماهیانه‌ای بود که برای‌شان می‌فرستادم و جلوی فامیل‌ها پُز مرا می‌داد، اما مادر مثل همه‌ی مادران جنوب که از رفتن بچه‌های‌شان به غربت می‌ترسیدند، نگران و مشوش بود. ترس و نگرانی همیشگی، بخشی از وجود مادرانی است که جنگ را با چشمان خودشان دیده‌‌اند و با هیچ توضیح منطقی هم نمی‌شود ترس‌شان را از بین برد.

در شمال، با امنیتی کامل و بی‌آنکه نگران باشم کسی مرا بشناسد کارم را ادامه دادم. بعد از چهار سال، گدایی آبرومند بودم که خانه‌ی بزرگی در جنوب و حساب بانکی قابل‌توجهی در بانک داشت. بازیگری دوره‌گرد که نقشش را توی روستاها و مزارع زیبای شمال بازی می‌کرد. خوب می‌دانستم سال‌ها طول خواهد کشید تا بتوانم تمام روستاهای شمال را دوره کنم و روزی که این گردش طولانی تمام شود، آنقدر اندوخته خواهم داشت که باقی عمر را بی‌دغدغه زندگی کنم. نقشه‌ها و آرزوهای زیادی برای آن روزها داشتم. احتمالا آژانس مسافرتی می‌زدم و چند کارمند هم استخدام می‌کردم. هر ماه هم به گوشه‌ای از ایران می‌رفتم و از دیدن جاذبه‌های گردشگری جدید لذت می‌بردم. بزرگ‌ترین خوبی زندگی در یک کشور بزرگ، داشتن همین فرصت‌هاست؛ فرصت پنهان شدن در سرزمینی همدل و همزبان اما بسیار دور. غربت، بهترین نوع آزادی است و من در شمال احساس آزادی می‌کردم و می‌توانستم کارهای دلخواهم را انجام دهم، بی‌آنکه نگران قضاوت دیگران درباره خودم باشم.

عالیجناب موش که یک عروسک نمایش بود را مردی عروسک‌ساز هدیه داده بود تا به دخترم بدهم. همیشه توی ساک، همراه و همسفرم بود. کُت درباری سیاه و بلندی داشت با کراوات پاپیونی بزرگ. با ملایمت حرف می‌زد و به خاطر دندان‌های نیش بلندش کلمات را با سوت ادا می‌کرد. اگر شبی در خانه‌ای ماندگار می‌شدم آن را به بچه‌های اهل خانه نشان می‌دادم. دستم را توی شکمش می‌کردم و بهش جان می‌دادم تا برای بچه‌ها قصه تعریف کند‌. عالیجناب بسیار دنیادیده و دانا بود و قصه‌های آموزنده‌ای برای بچه‌ها تعریف می‌کرد.

با فرارسیدن چهارمین زمستان، چهارمین مرخصی فصلی من هم شروع شد. سوار بر اتوبوسی عبوری به سمت جنوب می‌رفتم. در طول مسیر چلچله‌های خندان از کنار شیشه دور نمی‌شدند و دائم به پنجره‌ی اتوبوس تُک می‌زدند. وقتی اتوبوس به موازات رودخانه حرکت می‌کرد، گله ماهی‌های بالدار را می‌دیدم که از آب بیرون می‌پریدند و دوباره در رودخانه فرو می‌رفتند. زن و مردی جوان روی صندلی‌های جلو نشسته بودند. دختربچه‌ی کنجکاوی، حدودا دو ساله، توی بغل‌شان بود که از شکاف میان دو صندلی به ما لبخند می‌زد. عالیجناب برای خوشحال کردن دختربچه می‌رقصید و شعر می‌خواند که آن صداهای گوش‌خراش پیچید و همه‌جا تاریک شد. چشم‌هایم را که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم. پرستاری که آنجا ایستاده بود به محض دیدن من اتاق را ترک کرد و با دکتر و چند پرستار دیگر برگشت. چشم‌هایم را به زحمت باز می‌کردم. همه چیز تار بود و سرگیجه‌ی شدیدی داشتم. دکتر سعی کرد برایم توضیح دهد چه اتفاقی افتاده. می‌گفت توی جنگل، اتوبوس به دره‌ای عمیق سقوط کرده و تعداد زیادی از مسافرها کشته شده‌اند. می‌گفت بخت یارم بوده که حالا زنده‌ام، هرچند زندگی با دو پای قطع‌شده خیلی سخت است، اما باید با این واقعیت کنار بیایم.

معلولیت دلیل موجه‌تری برای گدایی بود. دیگر نیازی نبود برای برانگیختن احساس ترحم کسی، عکس دختر معلولم را نشان بدهم یا برای اثبات بیچارگی‌ام قصه ببافم و مدرک رو کنم. خودم تصویری زنده از یک آدم معلول و بیچاره بودم. هنوز هم می‌توانستم کارم را در شهرها ادامه دهم. اما من از آن گداها نبودم که توی یک پیاده‌روی شلوغ بنشیند و دستش را جلوی هرکسی دراز کند. دلم سفر می‌خواست. دلم دریا و جنگل و منظره می‌خواست. من عاشق گداییِ ماجراجویانه بودم، شغلی که با آن بتوانم دنیا را ببینم. به یکباره تمام فرصت‌های زندگی‌ام را از‌دست‌رفته دیدم. سعی کردم بلند شوم و به آن کابوس خاتمه دهم اما پرستارها مانع شدند. فریاد کشیدم و تا آخرین نفس فحش و ناسزا نثارشان کردم. داشتند مرا به تخت می‌بستند که دوباره بی‌هوش شدم.

نیمه‌شب، چشم‌هایم را باز کردم. پرستاری که تلاش می‌کرد سیاهرگم را پیدا کند بالای سرم ایستاده بود. در حالی که سرُم را به بازویم وصل می‌کرد، گفت:

- جنوبی هستی درسته؟

صورت گرد و روشنی داشت با لب‌های سرخ و برجسته‌ای که بیشتر از هر چیزی به چشم می‌آمد. سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. گفت:

- همه جنوبی‌ها بامزه فحش می‌‌دن یا یه نبوغ شخصیه‌؟

دوست نداشتم فحاشی‌ام گردن جنوبی‌‌ها بیافتد. جواب دادم:

-جنوبی‌ها بی‌ادب نیستند. من هم دست خودم نبود، کنترلم رو از دست دادم. ببخشید.

-از این اتفاقا برای ما زیاد می‌افته. به‌هرحال من ترجیح می‌دم اگه قراره فحش بخورم از یه آدم خلاق بخورم.

-مگه چی گفتم؟

-وقتی بازوت رو می‌بستم به تخت، گفتی بهم دست نزن زنیکه‌ی هزار تیکه. راستی معنیش چی می‌شه‌؟

احتمالا هذیان گفته بودم و چیزی که شنیده، ترکیبی از چند فحش مختلف بوده‌. به دروغ گفتم:

-فحش نیست. یعنی زنی که خودشو به خاطر نجات دیگران تیکه‌تیکه می‌کنه.

-پس اگه من بهت بگم مرتیکه هزار تیکه بهت برنمی‌خوره؟

-نه. خیلی هم خوشم میاد.

در حالی که دست‌هایم را از تخت باز می‌کرد، گفت:

-پس جنوبی مؤدبی باش و رفتار امروزت رو تکرار نکن.

با لهجه‌ی قشنگی حرف می‌زد که تا به حال نشنیده بودم. روی اتیکتش نوشته بود سرپرستار بالینی سارا صادقی.

روحم هنوز پاهایش را از دست نداده بود و دو پای سالم و کامل داشت. گاهی کف پاهایم می‌خارید. پرستارها را صدا می‌زدم و خواهش می‌کردم کف پاهایم را بخارانند. اما آن‌ها بدون اینکه کمکی بکنند غرولندکنان برمی‌گشتند سرکارشان. سرپرستار که جریان را از آن‌ها می‌شنید به اتاقم می‌آمد و می‌گفت:

- کدوم پات می‌خاره؟ چپ یا راست؟

بعد با ناخن‌هایش تشکم را می‌خاراند. صدای خِرط‌خِرطِ ناخن‌هایش را که می‌شنیدم، آرام می‌شدم.

از اینکه سرپرستار صدایش می‌کردم خوشش نمی‌آمد. می‌گفت شبیه لقب‌های نظامی است. اما از آنجا که بقیه پرستارها رفتار مناسبی نداشتند، دوست داشتم او را با عنوانش صدا کنم و به آن‌ها بفهمانم چه کسی آنجا رییس است.

یک بار به پرستاری که داشت سرم تقویتی‌ام را می‌زد، گفتم:

- خانم پرستار تکون نخور.

پرستار خشکش زد. با نگرانی پرسید:

- چی شده؟

گفتم:

- یه شاپرک رو شونه‌ات نشسته.

خیلی آرام و با احتیاط خودش را عقب کشید. گفت:

- من از حشره‌ها می‌ترسم. چی کار کنم؟

گفتم: نباید بترسی. اگه بدونی چقدر خوشگله عاشقش می‌شی‌.

به آرامی رفت سمت آینه. روبه‌روی آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد و گفت:

- کجاست‌؟

به شانه چپش اشاره کردم و گفتم:

- داره بال‌هاشو باز و بسته می‌کنه برات.

پرستار و شاپرک لحظه‌ای چشم‌درچشم شدند. ناگهان جیغ کشید، شاپرک را توی مشتش گرفت و پرت کرد.

شاپرک که بال‌هایش له شده بودند گوشه‌ی اتاق جان می‌داد. با عصبانیت گفتم:

-تو باید حشره‌کش می‌شدی نه پرستار. مگه می‌شه یه پرستار این‌قدر بی‌رحم باشه؟

ناراحت شد و گریه‌کنان از اتاقم بیرون رفت. بقیه پرستارها هم تا جایی که می‌توانستند از اتاقم دوری می‌کردند. سرپرستار تنها کسی بود که مرا تحمل می‌کرد. می‌گفت اصالتا کُرد است و اهل بوکان. نتوانسته بود در بیمارستان کوچک شهرش کاری پیدا کند، برای همین مجبور شده بود به این بیمارستان دوردست بیاید. بیمارستانی در دل جنگل‌های پنجاه میلیون ساله‌ی هیرکانی. یک روز داروهایم را آورد و نشست روی تختم. درست جای خالی پاهای از‌دست‌رفته‌ام. با حوصله و یکی‌یکی داروها را توی دهنم می‌گذاشت. یاس کوچکی توی موهایش گذاشته بود، درست بالای گوش چپش. داروهایم که تمام شد، گفت :

- خوشگله؟

گفتم:

-خیلی

گل را درآورد و زیر سوراخ‌های بینی‌ام گرفت:

-می‌بینی یاس وحشی چه عطری داره‌؟

بو کشیدم و گفتم:

-بوی دشت می‌ده؟

لبخندی زد و گفت:

- عمیق‌تر بو کن.

چشم‌هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم‌. عطر یاس وحشی شش‌هایم را پر کرد. پرسید:

-چی می‌بینی؟

گفتم:

-بچگی‌های تورو می‌بینم توی یه دشت پر از گل.

پرسید:

-دشت‌های بوکانه. بگو چی پوشیدم؟

گفتم:

-یه پیرهن بلند سبز با یه جلیقه‌ی قرمز.

پرسید:

-دارم چیکار می‌کنم؟

گفتم:

-یه پسر کوچولو توی بغلت نشسته. داری براش آواز می‌خونی.

پرسید:

-برادر کوچیکمه. چه ترانه‌ای می‌خونم؟

گفتم:

-یه ترانه‌ی کردی در مورد بارون.

خندید و گفت:

-باورم نمی‌شه. عجب تخیلی داری. وقتی دختربچه بودم توی همچین موقعیتی برای داداش کوچولوم آواز می‌خوندم. اونم چی؟ ترانه‌ی باران بارانِ حسن زیرک. به‌نظرم تو با این تخیل باید نویسنده بشی.

چشم‌هایم را باز کردم و گفتم:

-من و نویسندگی؟

-چرا که نه. شک ندارم با تخیلی که داری نویسنده خیلی خوبی می‌شی.

انگار که چیزی یادش آمده باشد ناگهان بلند شد و درحالی‌که از اتاق بیرون می‌رفت، داد زد:

-زود برمی‌گردم.

در حالی که دست‌هایش را پشت کمرش قایم کرده بود برگشت و گفت:

-چشماتو ببند

خندیدم و گفتم:

-باز چرا؟

گفت:

-تو ببند

چشم‌هایم را بستم و منتظر ماندم. گفت:

-حالا باز کن

چشم‌هایم را که باز کردم عالیجناب موش را دیدم که توی دست‌هایش می‌رقصید. صدایش را نازک کرد و ترانه‌ی مدرسه‌ی موش‌ها را برایم خواند:

ک مثل کپل

صحرا شده پُر ز گل

گ مثل گردو

بنگر به هر سو

ب مثل بهار

فکر کن بسیار

پ مثل پسته

نباش خسته

م مثل موش

برخیز و بکوش

آ مثل آواز

قصه شد آغاز

باورم نمی‌شد دوباره عالیجناب موش را می‌دیدم. عالیجناب به طرفم آمد و روی سینه‌ام دراز کشید. بغلش کردم. هنوز توی دست سرپرستار بود. پرسیدم:

- از کجا آوردیش؟

گفت:

-روزی که تورو وسط کلی جنازه و زخمی آوردن اینجا این عروسک توی دستت بود هنوز. همه‌ی پرسنل اومده بودن اورژانس واسه کمک. خون‌ریزی شدیدی داشتی. برای اتاق عمل آماده‌ت می‌کردیم. سعی کردم عروسک رو از دستت در بیارم. انگشتات قفل شده بودند توی عروسک. به هر زحمتی بود درش آوردم و گذاشتمش توی جیبم. کثیف و خونی شده بود. برات شستمش اما فکر نکنم دیگه مثل اولش باشه.

سرپرستار به آرامی دستش را از توی عالیجناب بیرون کشید و گفت:

-پس برخیز و بکوش

هیچ اطلاعاتی درباره‌ی خودم به پلیس‌ها و مسئولین بیمارستان ندادم. به دروغ می‌گفتم حافظه‌ام را از دست داده‌ام. می‌گفتند دزدها از شلوغی عملیات امداد و نجات سوءاستفاده کرده‌اند و ساک من و چند مسافر دیگر را دزدیده‌‌اند. خیالم راحت بود هیچ مدرک شناسایی‌ای از من وجود ندارد. از آنجا که بین راه سوار اتوبوس شده بودم، بلیطی هم برایم صادر نشده بود تا آمارم را دربیاورند. می‌گفتند به خاطر معلولیت پول زیادی نصیبم خواهد شد اما من نم پس نمی‌دادم. پول بیمه را بعدا هم می‌توانستم بگیرم. ترجیح می‌دادم تا آخرین لحظه در بیمارستان جنگلی باشم و هر روز سرپرستارم را ببینم، هرچند می‌دانستم دیر یا زود ردی از من به دست می‌‌آورند و مرا تحویل خانواده‌ام می‌دهند. پرستارها که فکر می‌‌کردند سربار بیمارستان‌شان شده‌ام، به خودشان جرأت می‌دادند هر جوری که دوست دارند رفتار کنند. سرپرستار تنها کسی بود که هوای مرا داشت. وقتی می‌خندید، چانه‌اش چروک می‌انداخت و می‌توانستم ردیف منظم دندان‌هایش را ببینم. پاهای عجیبی داشت که انگار اشتباهی به بدنش وصل شده‌اند. پاهای کلفتش هیچ تناسبی با آن بالاتنه‌ی لاغر نداشتند. یکبار از دهنم در رفت و گفتم:

- کاش این پاها مال من می‌شدند...

خون توی صورتش جان گرفت و گونه‌هایش سرخ شد. به پاهای نداشته‌ام نگاه کرد و گفت:

- باور کن اگه می‌تونستم این کار رو می‌کردم.

خوشبختانه متوجه منظورم نشده بود‌. گاهی خواب سرپرستار را می‌دیدم که محکم مرا در آغوش می‌گرفت و می‌چرخید. می‌چرخید و باد می‌افتاد زیر پاچه‌های خالی تنبانم و من مثل گلبرگی باز می‌شدم. بعضی شب‌ها که سرش خلوت بود، می‌آمد و برایم کتاب می‌خواند. رنج فرشته‌ها کتابی بود که هر شب با صدای سرپرستار قصه‌هایش را می‌شنیدم‌. شخصیت بیشتر داستان‌ها فرشته‌هایی بودند که در دام آدم‌ها می‌افتادند. فرشته‌هایی که هدفشان کمک به انسان‌ها بود اما توسط آدم‌ها مورد آزار و اذیت و سوءاستفاده قرار می‌گرفتند.

همیشه قبل از زمستان مرخصی فصلی‌ام شروع می‌شد و به جنوب برمی‌گشتم. هیچ‌وقت فرصت این را پیدا نکرده بودم که باریدن برف را از نزدیک ببینم. یک روز صبح که بیدار شدم از پنجره بیرون را نگاه کردم. برف همه‌‌جا را سفید کرده بود. دانه‌های برف به آرامی می‌باریدند و روی بوته‌ها و درخت‌ها و دیوارها می‌نشستند.

-برف دوس داری؟

سرپرستار بی‌صدا وارد اتاق شده بود. گفتم:

-مگه می‌شه برف رو دوست نداشت؟

گفت:

-دلم برای بوکان تنگ شد. اونجا هم برف میاد، اونم چه برفی. یادمه یه‌بار صبح که بیدار شدم برم مدرسه، برف رسیده بود تا لبه‌ی پنجره‌مون. ما طبقه‌ی دوم زندگی می‌کردیم. باورت می‌شه؟

گفتم:

-یعنی اون روز نرفتی مدرسه؟

گفت:

-پنجره رو باز کردم و از رو برف‌ها سر خوردم توی کوچه. بعد هم رفتم مدرسه.

رفت و کنار پنجره ایستاد و به باریدن برف خیره شد. دستش را روی بخار نازک شیشه کشید و گفت:

-مادرم می‌گفت وقتی فرشته‌ای توی آسمون دست و صورتشو می‌شوره برف و بارون میاد.

گفتم:

-شما فرشته‌ها هر کاری بکنید یه برکتی توش هست.

خندید و گفت:

-من شدیدا فرشته بودنم رو تکذیب می‌کنم. می‌خوای همین الان جلوی شما دستمو بشورم تا خودت ببینی هیچ برفی ازش نمی‌باره؟!

جواب دادم:

-آخه برف که از شستن دست و صورت فرشته‌ها به‌وجود نمی‌آد.

پرسید:

-پس چه موقع برف می‌باره؟

گفتم:

-وقتی توی آسمون فرشته‌ای بال‌هاشو می‌شوره برف میاد.

خندید و گفت:

-تعبیر قشنگی بود ولی من بال هم ندارم. ببین هیچ بالی نیست!

و کمرش را نشانم داد. موهای طلایی‌اش که از زیر مقنعه افتاده بودند بیرون تا بالای کمرش می‌رسیدند. گفتم:

-خب طبیعیه. فرشته‌ها وقتی سر کار می‌رن بال‌هاشون رو درمیارن و توی کمد آویزون می‌کنند.

ازش خواستم پشت به من روی تخت بنشیند. پر سفید و کوچکی که به روپوشش چسبیده بود را کندم و جلوی صورتش گرفتم:

-یکی از پرهای بالت

خندید و مثل کسی که بخواهد توی دادگاه شهادت بدهد ایستاد، یک دستش را بلند کرد و گفت:

- آقای قاضی باید اعتراف کنم که من هم یک فرشته‌ام.

توی آن لحظه برای اولین‌بار نیاز به نوشتن را در وجودم احساس کردم. هوس کردم نویسنده شوم و اولین رمانم درباره فرشته‌ای باشد که توی بیمارستانی جنگلی کار می‌کند. پرستاری که در آخر داستان تمام اعضای بدنش را به بیمارانش می‌بخشد و جاودانه می‌شود.

یک هفته بعد سرپرستار با ویلچری وارد اتاقم شد. یونیفرم پرستاری‌اش را نپوشیده بود. شال کُردی از روی موهایش سریده بود روی شانه‌اش. شلوار و مانتوی آبی تنش بود با کفش‌های اسپرت مشکی. پرسیدم:

-امروز تیپ زدی! خبریه؟

ویلچر را کنار تختم پارک کرد و گفت:

-امروز تور داریم. تور بیمارستان‌گردی. بیمارستان هم جاهای زیادی برای دیدن و کشف کردن داره. اما عالیجناب اول باید سوار ارابه‌ی سلطنتی‌شون بشن.

و به ویلچر اشاره کرد. گفتم:

-عالیجناب اصلی تو کمده. می‌شه اونم ببریم؟

درحالی‌که کمک می‌کرد روی ویلچر بنشینم، گفت:

-بله حتما. با وجود عالیجنابان گشت‌وگذار جذاب‌تر هم می‌شه.

عالیجناب را توی بغلم گذاشت و گفت:

-تور بیمارستان‌گردی از همین لحظه رسما شروع می‌شه.

بیمارستان جنگلی، بزرگ بود، با بخش‌ها و بیمارانی متفاوت. سرپرستار برای هر بخش توضیحات کامل و مفصلی داشت. دستگاه‌های کوچک و بزرگ را معرفی می‌کرد و وظایف پرسنل بیمارستان را با حوصله توضیح می‌داد. بعد از آن به دیدن بیماران بدحال رفتیم. می‌گفت هر هفته به عیادت بیماران بدحال بخش‌های دیگر می‌رود و آن‌ها را دلداری می‌دهد. البته این کار را خارج از وظایف تعریف‌شده‌اش انجام می‌داد. یکی از آن‌ها پیردختری بود، پوست به استخوان رسیده. دختری که در جوانی پیر و کوچک شده بود. کلیه‌هایش کاملا از کار افتاده بودند و با کمک دستگاه دیالیز زنده بود. توی اورژانس مرد نه‌چندان پیری بود که دخترهای جوانش از او مراقبت می‌کردند و مثل پروانه دورش می‌چرخیدند. به سختی و با کپسول اکسیژن نفس می‌کشید. از کنارش که رد شدیم می‌توانستم بوی تند تنباکوی سیگارش را احساس کنم. در بخش مراقبت‌های ویژه، پسر نوجوانی با سیم‌ها و شلنگ‌های زیادی به یک دستگاه و چند مانیتور وصل شده بود. دستگاه بوق‌های نامنظم و ضعیفی داشت. پرستار گفت نارسایی قلبی دارد و احتمالا به‌زودی خواهد مُرد. بخش بستری کودکان آخرین بخش تور بیمارستان‌گردی بود. سرپرستار از لای در به دختربچه توی اتاق اشاره کرد و گفت:

-این دختر یکی از مسافرهای اتوبوس شماست.

دخترک چارزانو نشسته بود روی تخت و دست راست باندپیچی‌شده‌اش را توی بغل گرفته بود. سرم را به نشانه تأسف تکان دادم. گفتم:

-می‌شناسمش. با پدر و مادرش یه ردیف جلوتر از من نشسته بودن. چه اتفاقی براشون افتاد؟

سرپرستار سرش را پایین آورد و در گوشم گفت:

-پدر و مادرش فوت کردن. دست خودش هم از مچ قطع شده. البته ترخیص شده بود، اما چون درست‌وحسابی ازش مراقبت نکردن، زخمش عفونت کرده. فردا دوباره عمل می‌شه. ممکنه دستش از این هم کوتاه‌تر بشه.

از سرپرستار خواهش کردم که به اتاقش برویم. وقتی مرا دید واکنشی نشان نداد. ازش پرسیدم:

-دختر خانم منو یادت میاد؟ پشت سر شما نشسته بودم.

نگاهی کرد و بی‌تفاوت سرش را چرخاند سمت پنجره. دستم را توی شکم عالیجناب کردم و با صدای همیشگی عالیجناب بهش سلام کردم. دختربچه سرش را برگرداند و لبخند زد. عالیجناب را شناخته بود. عالیجناب برایش ترانه خواند و قصه گفت و دخترک آن‌قدر خندید که خسته شد و خوابش گرفت. به اتفاق سرپرستار به حیاط سرد و خلوت بیمارستان رفتیم. هنوز کمی برف پای بوته‌ها و دیوارها باقی مانده بود. ویلچرم را کنار نیمکتی پارک کرد و خودش روی نیمکت نشست. زاغ‌ها روی چمن‌ها بازیگوشی می‌کردند و این‌طرف و آن‌طرف می‌پریدند. سرپرستار سکوت را شکست و گفت:

-به‌نظرم هر پرستاری یه کوله‌باره که رنج و درد بیمارهاشو به دوش می‌کشه. هر دفعه که بیماری خوب بشه بار دردهاش سبک‌تر می‌شه اما بعضی رنج‌ها رو باید تا ابد به دوش کشید، مثل رنجی که تو می‌کشی.

گفتم:

-اما همه‌ی پرستارها شبیه تو نیستند.

-هر کسی شبیه خودش درد می‌کشه‌. شبیه خودش هم آروم می‌شه.

-دردهای تو چطور آروم می‌شن؟

لبخند زد و گفت:

-اگه زنیکه‌ی هزار تیکه‌ای که تو گفتی بشم به آرامش می‌رسم.

گفتم:

-دور از جون

سرش را به طرفم برگرداند و گفت:

-جدی گفتم. آروم می‌شدم اگه می‌تونستم هر تکه‌ای از خودمو به کسی ببخشم. پاهامو به تو، دستمو به دخترک، ریه‌مو به پدر اون دو دختر، قلبمو به اون نوجوون، کلیه‌هامو به اون دختره پیر. بقیه تکه‌هامو هم به هر کسی که نیاز داشت می‌بخشیدم.

گفتم‌:

-پرستاری شغل پُر استرسیه. هر روز باید با بیمارها و دردهاشون روبه‌رو بشی پس باید قوی‌تر باشی.

پوزخندی زد و گفت:

-قوی‌تر؟ مگه قدرتی بالاتر از احساس همدردی وجود داره؟

گربه‌ی چاقی پشت بوته‌ها کمین کرده بود و به آرامی به زاغ‌‌ها نزدیک می‌شد. سکوت را شکستم و گفتم:

-فکر کنم اگه روزی بچه‌دار بشم بابای خوبی می‌شم. تو چی؟ فکر می‌کنی مادر خوبی می‌شی؟

لبخندی زد و گفت:

-معمولا پرستارهای خوب، مادر خوبی نمی‌شن.

پرسیدم:

-چرا؟!

-چون هیچ آدمی نمی‌تونه همزمان توی دو جاده حرکت کنه. اگه یه‌روز بخوام مادر خوبی باشم قبلش باید قید پرستار خوب بودنو بزنم.

-همسر خوب بودن چی؟ اونم یه جاده دیگه‌اس؟

-فرقی نمی‌کنه. اونم مثل مادر بودن و پرستار بودن یه شغل عاطفیه.

-اگه همسرت بیمارت هم باشه چی؟ فکر کنم اون‌وقت یه جاده بیشتر نیست.

لبخند زد و نگاهش را به روبه‌رو دوخت. گربه در حالت حمله قرار گرفته بود. ناگهان به طرف یکی از زاغ‌ها دوید. به نسبت هیکل چاقش، گربه‌ی فرزی بود. با این حال موفق به شکار زاغ نشد. همان‌جا دراز کشید و شروع کرد به لیس زدن دست‌هایش.

سرپرستار خندید و برای زاغ دست زد و گفت:

-چه زاغ زرنگی! آقا گربه امشب باید با شکم خالی بخوابه.

عصر یک جمعه‌ی زمستانی خانواده‌ام به بیمارستان جنگلی آمدند تا مرا با خودشان به جنوب ببرند. برخلاف انتظار، پدر و مادرم منطقی رفتار می‌کردند. خیال می‌کردم وقتی بیایند، بیمارستان را روی سرشان می‌‌گذارند. مادرم می‌گفت من هم سعی می‌کنم مثل مادرانی که بچه‌های‌شان توی جنگ نقص عضو می‌شدند صبور باشم و فکر کنم پسرم پاهایش را در جنگ از دست داده. خرماهای سوغاتی را به پرستارها داد و از همه‌ی آن‌ها تشکر کرد. باهم به بخش بستری کودکان رفتیم و عالیجناب را به دختری که توی اتوبوس همسفرم بود هدیه دادیم.

بعد از آن تور بیمارستان‌گردی دیگر سرپرستار را ندیدم. سرپرستار از بیمارستان جنگلی رفته بود بی‌آنکه با من خداحافظی کند. فقط یادداشتی برایم نوشته بود که سرپرستار جدید بخش برایم آورد. یادداشتش متن ترانه‌ی مدرسه‌ی موش‌ها بود. سرپرستار جدید می‌گفت بیمارستان بزرگی که توی بوکان تأسیس شده، به تعدادی پرستار با تجربه نیاز داشته. سرپرستار هم برای انتقالی به آن‌جا اعلام آمادگی کرده و حالا در بیمارستان شهرشان کار می‌کند. سرپرستار که رفت من هم به این نتیجه رسیدم که باید بیمارستان را ترک کنم، برای همین هویتم را به اطلاع مسئولین بیمارستان رساندم. خیلی زود پدر و مادرم برای بازگرداندن من به آن‌جا آمدند و من هم برای همیشه بیمارستان جنگلی را ترک کردم.

پروانه‌ای که روی بینی‌ام نشسته برای آخرین‌بار بال‌هایش را باز و بسته می‌کند و به پرواز درمی‌آید. توی سالن همایش چرخی می‌زند و از پنجره‌ی نیمه‌باز سالن خارج می‌شود. جعبه‌ی خالی مهمات روی تالاب شناور است و با موج‌های کوچک بالا و پایین می‌رود.

-عکس قشنگیه.

این را دختری جوان که کنارم ایستاده می‌گوید.

نگاهش می‌کنم و لبخند می‌زنم. خیلی مؤدبانه می‌گوید:

-اگه اجازه بدید مراسم رو شروع کنیم.

علاقه‌مندان زیادی لطف کرده و در این هوای شرجی و گرم به مراسم رونمایی از رمان «بیمارستان جنگلی» آمده‌اند. رمانی که در آن سرپرستار یکی از بخش‌ها، تمام اعضای بدنش را به بیماران بیمارستان اهدا می‌کند. مراسم رونمایی با خوش‌آمدگویی مجری برنامه شروع می‌شود. منتقدها بعد از معرفی او با تشویق تماشاگران به بالای سن می‌روند و روی صندلی‌های‌شان می‌نشینند. مجری کتابم را برمی‌دارد، آن را باز می‌کند و بعد از خواندن جملاتی از آن، مرا به بالای سن دعوت می‌کند. برمی‌خیزم و با پاهایی زنانه و سفید که هیچ تناسبی با بالاتنه‌ی مردانه و پرمویم ندارند، از پله‌ها بالا می‌روم. روی سن می‌ایستم و برای حضاری که بی‌وقفه تشویقم می‌کنند، تعظیم می‌کنم.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد