به ژرفنای خویش نگریستم
دیدم که خود، گذرگاهِ دردها، پرسشها و قافلهها در دامنههای تاریک و ناایمن هستم
و لحظههایم بر دشتهای تاریک گسترده است
من در سفر بودم...
منوچهر آتشی
اسمش راه آسمان بود. اسمی چنان لگدمال که میتوانست اسم برنامهای تلویزیونی شبیه به زلال احکام باشد. ده دوازده سال پیش در موزهی هنرهای معاصر از یک راهرو پیچیدم داخل یکی از سالنها و در اولین گوشه، یک نقاشی کوچک (در حد کاغذ آ۳) که زیاد هم به چشم دیگران نمیآمد میخکوبم کرد. پایم را از روی نوار قرمز حایل جلو بردم و تا جایی که میشد صورتم را به آن نقاشی نزدیک کردم. رنه مگریت از این نقاشیهای «تکبرگی بهسان یک درخت» زیاد دارد، اما تنها همین یکی بود که از نزدیک دیده بودمش و تنها همین بود که اینچنین جذبم کرده بود. این نقاشی خودِ من بود: من درخت، من سفیدی دشت، من جادهای بیانتها... مثل بقیهی آثار مگریت، این یکی هم به شعر میماند.
یکی دو سال بعد از آن دیدار اولیه، وقتی که در جستوجوهای اینترنتی به تصویری از آن معشوق نرسیدم، دوباره گذارم افتاد به موزه و از پسر فروشندهی بلیتهای آنجا، که آن زمان بگینگی کراشم هم بود، کارت پستال آن نقاشی را خریدم. انگار که بترسم پسرک به راز شباهت نقاشی با من پی ببرد، چندتایی کارتپستال دیگر هم گرفتم برای ردّ گم کردن. کارتپستالها نشستند روی دیوار اما این یک نقاشیِ خاص را هرگز در در معرض دید نگذاشتم، نمیگذارم، هرگز. جایی در کمد قایمش کردم و تنها وقتهایی که فقط خودم هستم و خودم، بیرونش میآورم و ساعتها رویش قفلی میزنم. با چشمهای بازِ بسته نگاهش میکنم، میبینم اما نمیبینم، در لابهلای ترامهای (Halftone) چاپیِ کارت پستال، لای رنگهای روغنیِ خشکیده میتوانم غرق شوم. شعریست که لاجرعه سرکشیده میشود و مردافکن است و جانم را میلرزاند از شگفتی و زیبایی:
یک برگ، بهسان یک درخت بر فرازی ایستاده، پارههای مهتاب دشت را سفید کرده و جادهای سفیدتر آن پایین، مثل ماری پر قوت، که از ناکجایی میآید، یا به ناکجایی میرود. چیزی در نجوای مبهم درّهها و جنبش پنهان آهنگ سایهها و ابرهای مرطوب از نسیمهای سرد مهتاب، پراکنده میشود. شبنمکی سبک بر تن آن برگ چاک چاک نشسته. بامدادان، آن درخت، چنان گنجی باستانی در صخرهای عبوس محبوس است. زندگی جایی بر پشتههای کبود در جنبش است، در کوهساری دیگر...
واژهها را از منوچهر آتشی قرض میگیرم که همیشه در توصیف به دادم رسیده و پرنیان است به دور کلامم. خودم را میبینم که در آن دشت ایستادهام. که از دیدن این زیباییِ غمگین پیش چشمم، دچار ترس کیهانی شدهام. ترس کیهانی یعنی در برابر بزرگی آسمان و هرآنچه که در آن است احساس کوچک و خار بودن کنی، اما مهمتر از آن این حس است که میدانی تمام این کائنات بزرگ و بیانتها و سنگینِ پیش رویت میتواند در یک لحظه روی سرت خراب شود و جهان باز به کار خودش ادامه دهد بیآنکه بودونبودت تغییری در کار جهان حادث کرده باشد. آن جادهی توی نقاشی مثل یک توهم بصریست، ساکنِ روان است. به چشمم روان میآید: در رفتن یا بازآمدن، اما ثابت است. و وقتی که ثابتش میبینم، تحرک ماسههای لغزان را در بسترش حس میکنم. صدای باد لای سوراخهای تن زخمی برگ میپیچد و صدای جیرجیرکی که زخمه میزند بر تن شب و صدای پر شتاب اجرام آسمانی که جایی در دوردستِ آن ترکیب سیاه و آبیِ سیر پیش میروند، اما صدایشان اینجا و در گوش من میپیچد. کهکشان بزرگ است و من کوچک. او در تداوم است و پویا، من در زوالم و ایستا... خودم را میبینم که زخم خوردهام، که چطور غبار زندگی آن برگ سبز تازهای که بودم را پوشانده، که چطورعنکبوتهای قرمز میکروسکوپی آمدهاند و سوراخ سوراخم کردهاند: در خانه، در مدرسه که سنگ بنای تمام بیاعتمادبهنفس بودنهاست، در دانشگاه که تنها مبارزهای بوده برای کافی بودن، در رابطهام با کسانی که نمیخواستمشان و زبانم لال بوده از گفتن دوستت ندارم! در تمام و تمام این لحظهها و هزار لحظهی ریز دیگر که مرا ناکامل ساختهاند، من داشتم به تکبرگِ مگریت تبدیل میشدم...
من با این نقاشی دچار برخوردی بهغایت نزدیک شدهام، برخوردی زیروزِبر کننده! حالا میفهمم چرا پنهانش کردم، چرا روی دیوارم ننشست. حالا که دیگر آن آدم سابق نیستم و یادگرفتهام روی آفتهای برگم سَم بپاشم، حالا که با راه آسمان، همتن و همخاک و همآسمانم، انگار که از ابتدا یگانه بودهایم، اما حالا میتوانم از تابلوی نقاشی بیرون بیایم و خودم را ببینم، حالا که توانستهام نقاشی را به شما نشان بدهم، حالا میفهمم که چرا پیش از این پنهانش کرده بودم. این نقاشی اعترافیست به همهچیز...