به دستهایم نگاه میکنم. میگویم: «باید ناخنهایم را کوتاه کنم.»
هیچوقت تحمل ناخن بلند را نداشتهام. دستهایم نه زنانهاند، نه ظریف، همیشه شبیه دستِ بچههای دبستانی، با ناخنهایی گرفتهشده از بیخ.
میروم سراغ قفسه، ناخنگیر را برمیدارم، اما دستم در یک لحظه متوقف میشود. ناگهان میبینم با همین ناخنها به چیزی چنگ زدهام، که خاک روی سرم آوار شده، و من دارم تقلا میکنم بیرون بیایم. این، واقعیترین تصویرم از چیزی است که امروز، در روزِ دومِ بعد از واقعه، پیدا کردهام.
همهچیز از آن شب شروع شد، شبی که حالا حداقل چند سال نوری از خوشبختیِ عادی بودنش فاصله دارم.
مسواک زده بودم و فکر میکردم بالاخره با همهی بالا و پایینها، بعد از ده سال، از زندگیمان راضیام. خانهمان را دوست دارم. حالا دلم برای ثبات آن شب تنگ شده. داشتم برای خوابیدن آماده میشدم. از چند ساعت قبل، دردی تیرکشیده از پیشانی تا پشت سرم رفته بود. یک ژلوفن، دو ژلوفن هم فایدهای نداشت. در یک گروهدرمانی شرکت کرده بودم و از ترومای تعرض روایت کرده بودیم.
ساعت حدود سه یا چهار صبح بود که بالاخره وادادم. گفتم: «ناچارم با همین درد بخوابم.»
درست همان لحظه که سرم هنوز به بالش نرسیده بود، صداها، همهچیز شروع شد.
مینویسم، چون نوشتن قدرت است. هنوز از بردن نام آن کلمه طفره میروم. گفتنش یعنی واقعیت بخشیدن به چیزی که بر سرمان آمده. روز اول را در بهت گذراندهام. از بالا پایین کردن کانالهای خبری سرگیجه گرفتهام. وقتی که اینترنت متصل است و میتوانم از دوستانم خبر بگیرم، آرامم؛ وقتی که مدام کلمهی connecting آن بالا روی صفحهی تلگرامم نوشته میشود و درهای جهان به رویم بسته است، عاصی میشوم. میخواهم خودم را به در و دیوار بکوبم از این بیکسی و بیپناهی. نبود اینترنت، زخمهای چندسالهام را باز میکند، از آبانِ قطعی اینترنت تا امروز...
درهای کمد را باز میکنم. تندتند هرچه دمِ دستم میآید توی کولهها میریزم. تهدیدمان کردهاند. تا تهران را خالی کنیم، از کنار مراکز نظامی فاصله بگیریم. خانهی ما کجای این شهر است؟ کی میداند کجای این شهر یک خانهی مخفی یا مرکز نظامی نیست؟ طوطیام روی شانهام نشسته، سرک میکشد توی کمدها. راه گلویم گرفته. سردردی که از شبِ صفر شروع شده هنوز ادامه دارد.
یک روز کامل نخوابیدهام. بدنم شاید دراز کشیده، اما مغزم یک لحظه خاموش نشده؛ بیدار مانده، آمادهی جهش به محض وقوع آن واقعه. هرچند امیدی به نجات ندارم. دوباره به ناخنهایم نگاه میکنم. ناچیزترین سلاحم برای بقا.
نوار بهداشتیها را برای چند ماه باید بردارم؟ نمیدانم. و همیشه نایقینیِ آینده برایم ترسناکترین اتفاق هستی است. چی باید بردارم اصلاً؟ برای چه مقصدی؟ چند ملافه بیرون میکشم و توی کوله میریزم. رومیزیها، حولهها، هرچه هست، روی زمین پخش میشود. وسط اتاق نشستهام. رومیزیها را تا میکنم و به این فکر میکنم که برای جمعکردنِ تکهتکهی چیزی که اسمش را گذاشتهایم «خانه» چقدر سختی کشیدهایم.
ما که هستیم که بتوانیم خانه را رها کنیم و برویم؟ مگر ما از چه ساخته شدهایم؟ صدای محمد مختاری در گوشم میپیچد، بارها و بارها شنیدهامش:
«آدمیزاد که خیک ماست نیستش انگشت بزنیم توش، جای انگشت هم بیاد. جای انگشت درد و فقر و رنج و بلا و تنهایی و بیپناهی و اینها در آدم میمونه. ادبیات اگر نتونه شکل و رد این انگشتها رو در جان انسان کشف کنه، پس چیکارهست؟»
کاش میتوانستم به کلمه پناه ببرم. کاش میتوانستم مرهمی، دستاویزی پیدا کنم. یاد حرفِ مادرشوهرم میافتم. میگفت وقتی عراق حمله کرد و از دزفول گریختیم، نمیدانستیم همهچیز هشت سال طول خواهد کشید. خانه را گذاشتیم و رفتیم. جهیزیهاش، عکسهای عروسیاش، ظرفهای دوستداشتنیاش، اسباببازیِ بچهاش... همهچیز را گذاشته بود و رفته بود. چطور میشود خانه را گذاشت و رفت؟
«من نمیخوام پردهی سیاهی جلوی چشمم بکشم و جلوی چشم دیگران بکشم، دوست دارم میهنم رو خوب تخیل کنم، دوست دارم مردممون رو بانشاط ببینم، اما نمیتونم مثل بعضیا وانمود کنم که آب از آب تکون نخورده، همه پرنشاط و شادابن و پرشکوه و جای هیچ نگرانی هم نیست...»
آه آقای مختاریِ عزیزم، کاش بودی. دست روی شانهات میزدم و میگفتم من هم همینطور، من هم همینطور. کجاست ادبیات؟
نوشتن هم قدرت است، هم ضعف. میدانم، کلمه را که بگویم، همهچیز واقعی میشود. و من به انکار چسبیدهام. همانطور که وقتی بهنام مُرد، برای مراسمش نرفتم. ترجیح دادم توی ذهنم فکر کنم به جایی دور رفته، مهاجرت کرده، فقط دیگر جلوی چشمم نیست. مدتها طول کشید تا کلمهی «مرگ» را کنار اسمش بیاورم.
حالا، از گفتن کلمهی اصلی، «جنگ»، پرهیز میکنم. اما بالاخره به زبان آوردهام؛ بالای سر جسدِ ملافهها و رومیزیهایی که باید بگذارم و بروم بالاخره اعتراف میکنم: آنچه بر ما آمده جنگ است. سرم هنوز تیر میکشد.
حالا همهچیز واقعی شده. امروز تهرانم را زدهاند. لرزش صدای خواهرم را که از نیاوران راه افتاده و موج انفجار را در انفجار ساختمان کوچهی بالایی شرکتشان حس کرده در تنم میشنوم.
جسدهای خونآلود پشت چراغقرمز میدان قدس دیگر ساختهی هوش مصنوعی یا جلوههای ویژهی یک فیلم هالیوودی نیستند. گوشت و پوست و استخوانِ لختِ واقعیتاند. و مثل شیشههای شکستهی خانههای تخریبشده در من فرومیروند.
نوشتن قدرت نیست. نوشتن فقط به واقعیت معنا میدهد. تصویرِ لخت و عور و کریهِ واقعیت را پرقدرت جلوی چشممان نمایان میکند. مینویسم «جنگ» و میفهمم خانه را گذاشتن و رفتن جنگزدگی است. حالا هویت تازهای پیدا کردهام؟ خاورمیانه هر روز چیزی از کیسهی شعبدههای سیاهش بیرون میکشد برای مبهوت کردنم.
سه روز تمام فلج شده بودم. دستم به نوشتن نمیرفت. هر کاری ازم برمیآمد، جز همین. کلمهها از زیر انگشتانم سر میخوردند.
اما حالا... حالا باور کردهام. با کولههای بسته، با اینترنتی قطعشده، بیخبر از جهان، صدای شلیک پدافند را بالای سرم میشنوم (صدایی که حالا شنیدنش آرامش است؛ یعنی پدافند مشغول دفاع است، از ما بیپناهان).
کنار کولههایم نشستهام. طوطیها کنارماند. ذهنم به دورِ تند افتاده، هزار فکر در لحظهای میچرخند.
مینویسم، چون در این روزها، جز ناخنهایم هیچ سلاحی نداشتم برای نجات. مینویسم، چون صدای ترسناک پدافند آرامم میکند.
مینویسم، چون اگر بروم، تکهای از قلبم در این شهر باقی میماند، در جنگی که من، که ما، مردمان عادی، هیچگاه نخواستیمش. که میشد اتفاق نیفتد.
اسمش را میگذارم جنگ تحمیلی، مثل آن یکی، با این تفاوت که آن واژه از ادبیات رسمی آمده بود، و هیچکدام از مردم عادی آن را «تحمیلی» نمیخواندند.
حالا اما بر سر جنازهی زندهی خودم در این جنگی که بر ما تحمیل شده میگریم. بر بیپناهیام. بر اینکه دو طرفِ دعوا فکر میکنند ما آدمها خیک ماستیم. اما ما زندگی بودیم؛ ما خاطرههایی بودیم که در این شهر زیستیم.
مینویسم، تا کسی مصادرهام نکند. تا تحریف نشوم:
نه مبارزم، نه مقاوم و نه قهرمان.
مینویسم، و از موضعِ قربانیبودنم در این جنگ تحمیلی کوتاه نخواهم آمد.