به مادرم که در آینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود.1
باز هم خواب مامان را دیدهام. جزئیاتش یادم نیست. فقط تصویرش را به خاطر میآورم که در آشپزخانهی دلباز خانهمان در کرج ایستاده و دارد آش میپزد. آنوقتها هوا که بارانی میشد، برایمان آش میپخت؛ گاهی آش رشته و گاهی هم جو با کوفتهقلقلیهای کوچک که من و برادر دوقلویم عاشقشان بودیم.
نصفهشبی میزنم زیر گریه. مینشینم روی مبل و به صدای بارانی گوش میدهم که سه شبانهروز است دست از سر آسمانِ تورنتو برنمیدارد. اوایل تیر ۱۴۰۳ است. دو ماهی میشود که مهاجرت کردهام. صفحهی گوشی میگوید ساعت بهوقت تهران ده صبح است. حالا لابد پرستار دارد یکی از قرصهای زوال عقل را به مامان میدهد؛ همان قرصی که دوستش ندارد و موقع قورت دادنش مقاومت میکند. میان اشکهایم چند نفس عمیق میکشم. دلم برای مامان تنگ شده و این هیچ ربطی به فاصلهی فیزیکیمان ندارد. بیشتر از یک سال است که مامان قبلی را از دست دادهام و میترسم آن زن موسفید ساکت با دهان نیمهباز و مردمکهای گشاد که حالا جای او روی تختش خوابیده، جای تصویری را که از مادر در ذهنم ثبت شده، بگیرد.
پاییز ۱۴۰۱ بود که کمکم نگرانیمان دربارهی وضعیت مامان شروع شد؛ دیگر طرز نگاه کردنش عوض شده بود، کمتر حرف میزد و بعضی رفتارهایش عجیب بود. دوستانش تعجب میکردند که چرا وقتی زنگ میزنند، پشت خط دیگر خبری از آن زن مبادیآداب نیست. چند جملهی کوتاه سر هم میکرد و بعد بیمقدمه میگفت: «کاری نداری؟ خداحافظ.»
گاهی با سؤالهای تکراری کلافهمان میکرد. بعضی وقتها که همسایهی واحد کناری میخواست از خانهاش بیرون برود، مامان در را باز میکرد، سرک میکشید توی راهرو و میپرسید: «کجا میری مادر؟»
از یک زمان به بعد دیگر کمتر حرف میزد. دیگر از خاطرههای گذشته نمیگفت. ساکت به نقطهای خیره میشد. وقتی چیزی را برایش تعریف میکردم، فقط با دهان نیمهباز نگاهم میکرد. اول حدسم رفت سمت افسردگی. برادرهایم چند سالی میشد که خارج از ایران زندگی میکردند و من هم داشتم کارهای مهاجرتم را انجام میدادم. مامان حسابی از این قضیه دلخور بود و چند باری هم پیش همسایهها و فامیل گلایه کرده بود که بچههایم بیوفایند و تنهایم گذاشتهاند. وقتی نشانههای افسردگی را دیدم، رفتم سراغ یک مشاور همسنوسال خودش تا با هم جلسههای آنلاین داشته باشند. چند جلسهی اول خوب پیش رفت، اما بعد از مدتی به اصرار بابا که به تراپی اعتقادی نداشت، درمان را نصفهکاره گذاشتیم و به ذهنمان رسید شاید سفر به استرالیا و ملاقات با برادرهایم حالش را بهتر کند.
فروردین ۱۴۰۲ بود که مامان و بابا رفتند استرالیا تا حالوهوایی عوض کنند. اما سفر وضعیت مامان را وخیمتر کرد. آنجا روزبهروز تواناییهای حرکتیاش محدودتر شد. از طرفی رفتارهای عجیبش هم بیشتر شده بود. برادرم تعریف کرد یک بار مامان بدون هیچ توضیحی کل غذای میکسشدهی برادرزادهام را خورد. گاهی مسواک برادرم را برمیداشت و یک بار هم قطعهای از داخل ماشین را شکست. گاهی که عکسهای دستهجمعیشان را در گروه خانوادگی میگذاشتند، زوم میکردم روی تصویر و زل میزدم به چشمهای مامان. این وسط چیزی داشت تغییر میکرد که نمیتوانستم توصیفش کنم.
توی سرم زنگ خطری به صدا درآمده بود. برق نگاه مامان عکس به عکس کمتر میشد و جایش را به یکجور بیتفاوتی میداد که من را میترساند. خردادماه که از سفر برگشتند، از دیدن مامان خشکم زد. حالت صورت و طرز نگاهش عوض شده بود. وقتی خواستم با او روبوسی کنم، با تعجب زل زد به صورتم و من را نبوسید. وقتی دربارهی سفر و دیدار با برادرها پرسیدم هم حرفی نزد. تیرخلاص اما وقتی بود که رفت حمام. کمی که گذشت، بدون لباس آمد توی هال. باورم نمیشد. مامان بود؟ همان کسی که همیشه روی پوششش حساسیت داشت و حتی به من هم اجازه نمیداد جلوِ برادرهایم آستینحلقهای یا شلوارک بپوشم. وا رفتم. با عصبانیت گفتم: «این شکلی نیا وسط خونه.»
با تعجب دوروبرش را نگاه کرد. دستش را گرفتم و قبل از اینکه پسرم ببیند، او را بردم توی حمام. قلبم تند میزد و گیج بودم. لباسهایش را از گوشهی حمام جمع کردم و برای اولین بار در زندگی او را شُستم. آن لحظه چیزی میان ما نابود شد. حتی در بدترین تصوراتم هم هیچوقت فکر نمیکردم روزی مجبور شوم او را بشویم. انگار رشتهی تسبیحی پاره شده بود و مهرههایش پخش شده بودند کف زمین؛ همان رشتهای که ما را به هم وصل میکرد و مامان اسمش را گذاشته بود حیا. همان شرمی که باعث شده بود خلاف مادرهای دوستانم هیچوقت اطلاعاتی دربارهی دورهی بلوغ و پریود به من ندهد یا دربارهی مسائل جنسی کوچکترین حرفی نزند. میان ما همیشه حائلی بود که دوستش نداشتم، اما بدون آن هم بلد نبودم با او ارتباط برقرار کنم. اما دیگر ورق برگشته بود. حیا که زمانی برای مامان مهمترین مسئلهی عالم بود، از آن روز به بعد دیگر برایش پشیزی ارزش نداشت. از آن زمان به بعد مامان بدون هیچ مقاومتی اجازه داد بقیه او را بشویند یا پوشکش را عوض کنند. دیگر نهتنها کاری به کار من نداشت و از لباس پوشیدنم ایراد نمیگرفت، بلکه حتی کاری به کار خودش هم نداشت. بعدها به دوستی گفتم: «اون لحظه حس کردم بیسروصاحب شدهم.»
دو هفته بعد از یک متخصص مغز و اعصاب وقت گرفتیم. دکتر برایش امآرآی نوشت. تشخیص دقیق بیماری را موکول کرد به دیدن جواب آزمایشها و بعد هم چند تا دارو نوشت که بعد از چند هفته وضعیت را بدتر کردند. کمی بعد برای مامان پرستار گرفتیم تا بتوانیم اوضاع را سروسامان دهیم. مامان بعد از مصرف قرصها بیشتر میخوابید، نگاهش سرد و بیتفاوت شده بود و عضلههایش داشتند ضعیفتر میشدند. بعد از چند هفته فکر کردیم بهتر است از یک پزشک ایرانی در استرالیا هم بخواهیم آنلاین او را ویزیت کند. عصر یک روز گرم در مردادماه ۱۴۰۲ دكتر اول با من و بابا صحبت کرد. بعد خواست گوشی را بگیریم سمت مامان. گفت: «مادر جان ازت میخوام از صد تا نود رو برعكس بشمری.»
«صد، نودونه، نودوهفت...»
بعد مكث کرد. نيمنگاهي به من و بابا انداخت و... سكوت. ديگر آهنگ صدايش را نميشناختم. صدای مامان همیشه برایم آرامشبخش بود. گاهی که حال خوشی نداشتم، شنیدن حرفهای مامان از پشت تلفن برایم حکم معجزه را داشت. صدایش کمی بم بود و واژهها را شمرده ادا میکرد. بلد بود کجا مکث کند که تأثیر بیشتری روی مخاطب بگذارد. اما حالا داشت یکجور زبری ناخوشایند همراه کلمهها تحویل میداد که دلم را ریش میکرد. دكتر پرسید: «خب مادر جان، به من بگو جوجه رو آخر پاييز ميشمرن، يعني چي؟»
«يعني جوجه رو... آخر پاييز ميشمرن.»
«خب، اين معنيش چيه؟»
بعد از مكثي طولاني گفت: «نميدونم.»
سرم را پايين انداختم. دكتر گفت: «تشخيص من پاركينسون و دمانسه.»
بابا با صدایی نگران پرسید: «وضعش خيلي خرابه آقاي دكتر؟»
«چيز مهمی نيست.»
در اینستاگرام صفحهای را دنبال میکنم که متعلق به دختری به نام گلناز است. چند سالی میشود که پدر گلناز مبتلا به دمانس شده و دختر عکسها و فیلمهای او را به اشتراک میگذارد. پدر گلناز بیست سالی از مامان کوچکتر است و میتواند بعضی کارها را خودش انجام دهد. اما از یک نظر شباهت زیادی به مامان دارد؛ طرز نگاه کردنش. وقتی فیلمش را میبینم، انگار دارم خود مامان را تماشا میکنم. همان سردرگمی، همان بیتفاوتی با چاشنی ترس و خجالت در نگاه پدر گلناز هم هست. گلناز در یکی از پستهایش میگوید: «بهنظر من اون دو تا دایرهی کروی دیگه چشمهای بشاش بابای من نیست.»
بعدها شبیه این جمله را از زبان افراد دیگری هم شنیدم که عزیزشان به همین بیماری مبتلا شده بود. انگار شگرد دمانس همین است که چشمهای مبتلایانش را تهی میکند و جایشان یکجفت چشم ترسناک کار میگذارد. میداند برای آنکه هویت کسی را از او بگیرد، اول باید برود سراغ چشمهای او. آنوقت دیگر مهم نیست که ظاهرش چقدر با دیگری فرق میکند. قدش چقدر بلندتر یا وزنش چقدر کمتر است. حالا دیگر بیمار آن برق آشنا و نگاه ویژهاش را از دست داده و شبیه بقیهی همتایانش شده.
گلناز در صفحهاش از حسهایش هم نام میبَرد. میگوید اولش از دست پدرش عصبانی بوده، بعد تلاش کرده نشانههای بیماری را نادیده بگیرد. اما در نهایت تن به پذیرش داده. اینها برایم موقعیتهای آشنایی هستند. یادم است وقتی با ترسولرز به مامان گفتم که قرار است مهاجرت کنم، ناامیدی را در چشمهایش خواندم. بعدها که بعضی رفتارها را از او دیدم، آنها را گذاشتم بهحساب قهر کردن او. لابد در نظرش ما بچههای ناسپاسی بودیم که تنهایش گذاشته بودیم. وقتی برای اولین بار تولد من و برادر دوقلویم را تبریک نگفت، با برادرم تماس گرفتم. هر دو معتقد بودیم، مامان قهر کرده و از دستمان عصبانی است. پشت سرش حرف زدیم و ناراحت بودیم که چرا دیگر با بچههایش تماس نمیگیرد و حال نوههایش را نمیپرسد. فکر میکردیم میخواهد ما را تنبیه کند. چند ماه بعد که نوبت به تولد مامان رسید، هنوز بابت تبریک نگفتنش عصبانی بودم و مثل هر سال برایش کیک و گل نخریدم. سال بعد سعی کردم کارم را جبران کنم، اما مامان دیگر کیک نخورد و اویی که عاشق گل بود، حتی به گلها نگاه هم نکرد.
پنج
محمود درویش میگوید: «دلتنگي آن است كه جسمت نتواند به جايي برود كه جانت به آنجا ميرود.»
من این نوع دلتنگی را خوب میشناسم. زندگی بارها من را در موقعیتهایی قرار داده که با همهی وجود دلم میخواسته پیش عزیزانم باشم، اما نتوانستهام. بارها خواستهام دست کسی را که پیشم نیست، بگیرم یا بغلش کنم، اما امکانش را نداشتهام. خوب میدانم گاهی تحمل جای خالیِ دیگری از توان روح خارج است. آدم حتی نمیفهمد چطور بعد از آن تجربهها زنده مانده، اما همهاش همین نیست. من نوع دیگری از دلتنگی را بعد از بیماری مامان شناختم. جولین بارنز در جستار از دست رفتن عمق مینویسد: «یک اندوه هیچ کمکی به درک سایر اندوهان نمیکند.»
به گمانم همین قانون در مورد دلتنگی هم صادق است. دلتنگیهایی که قبلاً تجربه کرده یا دربارهشان خوانده بودم، همیشه ارتباط معناداری با فاصلهی فیزیکی داشتند. همیشه فکر میکردم راهورسم کنار آمدن با دلتنگی را بلدم تا اینکه با دمانس آشنا شدم.
تابستان ۱۴۰۲ بود که بهخاطر مدرسهی پسرم به طبقهی سوم آپارتمانی که پدر و مادرم در آن ساکن هستند، اسبابکشی کردم. حدود ده ماه همسایهی مامان بودم، گاهی چند بار در طول روز او را میدیدم، اما از هر زمان دیگری به او دورتر شده بودم. بعضی وقتها که دلم برایش تنگ میشد، بهجای سر زدن به طبقهی اول میرفتم سراغ آلبوم عکسها و خاطرهبازی میکردم. گاهی دست آدم در دست عزیزش است، اما فرسنگها از او فاصله دارد و امید وصالی هم در کار نیست، چرا که علم با حسهای ما کاری ندارد. مهم جواب سیتیاسکن است که میگوید مغز بیمار مدام دارد کوچکتر میشود و تواناییهایش کمتر. علم معتقد است هنوز درمان قطعیای برای این بیماری وجود ندارد و فقط میشود سرعت پیشرفتش را کم کرد و اگر خیلی خوششانس باشیم، بیمارمان به حال و روزی نخواهد افتاد که حتی دیگر نزدیکانش را هم نشناسد.
گاهی آخرین چیزی که دنبالش میگردم، توضیحات خشک پزشکی است. دلم میخواهد کتابها را ورق بزنم و ببینم کدام آدم دردمند در کجای جهان از حسی مشابه حس من گفته. بلکه بتوانم کلمههایش را قرض بگیرم و مرهمی بسازم. شاید برای همین است که دارم اینها را مینویسم.
مادر یکی از دوستانم مشکل مشابهی دارد. گاهی دربارهاش حرف میزنیم. یک بار برایش از آن بعدازظهر پاییزی ۱۴۰۲ گفتم که سر کلاس آنلاین بودم و با صدای فریاد بابا از جا پریدم. از پلهها دویدم پایین و به طبقهی اول که رسیدم، چشمم افتاد به خونی که روی سرامیک پخش شده بود. بعد هم مامان را دیدم که روی زمین ولو شده و تکیه داده بود به آسانسور. صورتش غرق خون بود و عینک شکستهاش افتاده بود یک گوشه. بابا داشت تلاش میکرد با یک روسری جلو خونریزی پیشانیاش را بگیرد. تا چند ثانیه تنها صدایی که میشنیدم ضربان قلبم بود. زن همسایه روبهرویم ایستاده بود و داشت چیزی میگفت، اما کلمههایش را نمیشنیدم. سریع زنگ زدم به اورژانس. صدایم پشت تلفن میلرزید. چند بار خواهش کردم که زودتر بیایند. آمبولانس زود آمد. پسرم را گذاشتم خانهی همسایه و تا نیمهشب توی بیمارستان بودم. کارهای اداری که تمام شد، سر مامان را که بخیه زدند، نشستیم توی سالن بیمارستان و منتظر ماندیم تا جواب سیتیاسکن آماده شود. تازه نگاهم افتاد به مامان که با سر باندپیچیشده مظلوم روی صندلی نشسته بود و حتی درست نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده؛ همان مامانی که همیشه از او حساب میبردیم و وقتی عصبانی میشد، صدای فریادش تا خانهی همسایهها میرفت. بعدها برای دوستم اعتراف کردم آن شب ته دلم آرزو کردم کاش مامان قبل از اینکه به این حالوروز بیفتد، مرده بود. گفتم گاهی مرگ از بیماری باانصافتر است. لااقل تصویر ذهنی عزیزت را خراب نمیکند. میتوانی او را با همان شکوه و ابهتی به یاد بیاوری که همیشه داشته. زوال عقل اما مثل لشکرها موریانه میافتد به جان ستونهای اصلی ذهن و آرامآرام هویت قبلی بیمار را نابود میکند. حالا وقتی کسی میپرسد: «مامان چطوره؟» بهجای اینکه از یک زن مهربان و مقتدر بگویم که کل فامیل او را قبول داشتند، از پیرزن تکیدهای میگویم که روی تخت افتاده و گاهی دچار توهم میشود و برای انجام سادهترین کارها نیاز به پرستار دارد. همانکه دیگر توی واتساپ برایم پانزده تا استیکر قلب و گل پشتسرهم نمیفرستد. دیگر با دیدن نوهاش قربانصدقهی او نمیرود یا خاطرهی خرید تاج و دستکش عروسی از کوچه برلن را با ذکر دقیق قیمتها برای بار هزارم تعریف نمیکند.
دوستم اما معتقد است باید نیمهی پر لیوان را هم ببینم. میگوید باید خدایم را شکر کنم که موقع مهاجرتم مامان خیلی متوجه قضایا نشده. اگر حواسش سر جایش بود، حسابی بهخاطر دوری از بچهها غصه میخورد و بیشتر اذیت میشد. راستش جوابی برایش ندارم. مسئله این است که اطرافیان بیمار به ذهن او دسترسی ندارند و نمیتوانند بفهمند چقدر اذیت میشود. سعی میکنم دلم را خوش کنم که مامان بهخاطر توجه کمتر به اتفاقهای دوروبر و غرق بودن در عوالم خودش کمتر از ما رنج میکشد. شاید توهم هم به کمکش میآید. یک بار که روی تخت دراز کشیده بود و داشت با انگشتش چیزهایی روی دیوار مینوشت، پرسیدم: «چیکار میکنی مامان؟»
گفت: «دارم به داداشت شب بهخیر میگم.»
یادم است چند ماه قبل از مهاجرتم، وقتی یکی از عکسهای قدیمی را نشانش دادم، دایی مرحومم را با پسرداییام اشتباه گرفت. با اطمینان گفت: «میلاده دیگه.»
به نظرم اشتباه خوبی بود. من آن عکسِ متعلق به جهان مردگان را دوست نداشتم. همان که توی قاب سیاهوسفیدش پدر و نامادری مامان شقورق روی صندلی نشسته و پشت سرشان مامان با یک پیراهن آستینحلقهای خوشفرم به همراه سه برادرش ایستاده بودند. دیدن یک زن تنها در احاطهی آدمهایی که هیچکدامشان دیگر در این جهان حضور ندارند، چیز وحشتناکی است. آن لحظه پیش خودم فکر کردم چه خوب که مامان خیال میکند آدمهایی از عکس هنوز زندهاند. چه خوب که از زیر بار وحشت تنها بازماندهی یک خانواده بودن شانه خالی کرده.
معمولاً وقتی عزیزی را ناگهان از دست میدهی، امکان ذکر دقیق تاریخها برایت میسر است. مثلاً میتوانی محتوای آخرین پیامش را به خاطر بیاوری یا یادت بیاید چند روز قبل از آن برایت فلانغذا را پخته بود. دنیا برایت به قبل و بعد از تاریخ مشخصی تقسیم میشود. اما در مورد زوال عقل مسئله پیچیدهتر است. معمولاً نمیتوانی تاریخ معینی را به یاد بیاوری. مثلاً یادم نمیآید آخرین بار کی دستپخت مامان را بدون آنکه غذایش شور شود یا بسوزد، خوردم. دقیقاً از کی طعم لوبیاپلوهایش دیگر مثل قبل نبود؟ آخرین بار کی توانستم پسرم را به او بسپرم تا از او نگهداری کند. کی پای تلفن یک ساعت حرف زدیم و با شنیدن صدایش آرام شدم. کی برای آخرین بار نشست روی مبلی که مخصوص خودش بود و برایم نوشت: مامان داری میآی، دوغ بخر.
اولش امیدوار بودم برگردد به وضعیت قبلی. دلم میخواست این بخش بیگانهی وجودش را کمتر ببینم. شاید خودش هم همین را میخواست. آن اوایل که تازه نشانههای بیماری شروع شده بود، میگفت: «نمیدونم چرا شماها میگین افسردهم. چیزیم نیست، فقط دوست دارم بخوابم.»
حتی چند ماه بعد هم، وقتی هنوز کمی حرف میزد، یک بار از من پرسید: «بچه رو بعد از مدرسه کجا میذاری؟»
گفتم: «نگران نباش؛ یه کاریش میکنم.»
همانطور که روی تخت دراز کشیده بود، جواب داد: «بیار اینجا. من نگهش میدارم.»
حال عجیبی داشتم. از طرفی خوشحال بودم، چون فکر کردم مامان هنوز به خوب شدن امیدوار است. اما خیلی زود غم سنگینی چنبره زد توی وجودم. حسی در درونم میگفت آخرین بار است که دارم رگههایی از مامانِ قبلی را میبینم، مثل شعلهی شمعی که قبل از خاموش شدن برای ثانیهای دوباره شعلهور میشود. حالا دیگر فقط من نبودم که داشتم هجرت میکردم. او هم زده بود به دل جادهی زوال عقل و مدام از من دورتر میشد. آن لحظه زل زدم به دستهای پرچینوچروک و چشمهای بیرمق او. او هم سرش را چرخاند و چند ثانیه همدیگر را تماشا کردیم. به قول مارسل پروست: «تماشایی مفصل از آن قِسم که مسافری در آستانهی عزیمت میکوشد همهچیزِ آن سرزمینی را که برای همیشه ترک میگوید، بارِ خاطرش کند.»
واقعیت این است که همهی بار ازدستدادنهای من بر دوش زوال عقل نیست. من بخشی از مامان را در اولین سالهای زندگیام از دست دادهام؛ همان مامانی که توی عکسها پیراهن آستینحلقهای پوشیده. در سفر شمال چکمههای سفیدش را با دستمالسرش سِت کرده و دستکشهای توریاش را مطابق آخرین مد روز آن زمان انتخاب کرده؛ همانکه هنوز اعتقادات مذهبی سفتوسختی ندارد، به خودش میرسد، سر کار میرود، یک کادیلاک سفید دارد و کفشهای پاشنهبلند دهسانتی میپوشد. من آن مامان را فقط در آلبوم عکسها دیدهام. مامانی که از بچگی میشناختهام، همیشه پادرد داشته، نمیتوانسته با من برود خرید و از یک زمان به بعد دیگر به ظاهرش هم نرسیده. گاهی فکر میکنم زندگی من بهعنوان تنها دختر خانواده همیشه تلاشی نافرجام برای برگرداندن مامان به وضعیت قبلی بوده. یک بار دوستی که همیشه داستانهایم را برای نقد برایش میفرستم، گفت: «دقت کردی توی بیشتر داستانهات زنی هست که میخوای آخرسر حالش رو خوب کنی؟»
همیشه دلم میخواسته مامان باز هم شور و نشاط را در زندگیاش تجربه کند؛ جوری که من هم شاهدش باشم. گاهی میرفتم سراغ کفشهایش، آنها را میپوشیدم و سعی میکردم او را در آنها تصور کنم. در خیالاتم زن خوشلباسی را با دامن کوتاه و موهای زیتونی میدیدم که از ماشین پیاده میشده و کیسههای سنگین خرید را جابهجا میکرده و بقیه با تحسین نگاهش میکردهاند. رؤیای خوشی که با بیرون آوردن کفشها تمام میشد و پرتم میکرد به جهان واقعیت.
دوم دبیرستان بودم که مامان زانویش را عمل کرد و پروتز گذاشت. چند ماه بعد درد زانویش خوب شده بود، اما دیگر نمیتوانست روی زمین بنشیند یا از پله پایین بیاید، چون زانویش خوب خم نمیشد، اما من نمیخواستم باور کنم. فکر میکردم اگر نترسد و با فیزیوتراپ همکاری کند، حتماً فرجی حاصل میشود. یک بار که به اصرار من دوتایی رفته بودیم خرید، در راه برگشت نتوانستیم سوار تاکسی شویم، چون مامان نمیتوانست زانویش را خوب خم کند و صندلی جلو آن ماشین به اندازهی کافی فضا نداشت. مجبور شدیم وسط ظهر تابستان کلی معطل شویم تا برادرم بیاید دنبالمان. دوتایی ایستاده بودیم کنار خیابان خلوت و من از ترس آنکه او حرفی بزند، سرم را پایین انداخته بودم. اما آن روز مامان هیچ سرزنشم نکرد. انگار خودش هم خجالت میکشید که نمیتواند شبیه مادر دوستانم باشد. سالها بعد وقتی قرار بود خانوادهی همسرم بیایند خواستگاری، یادم است مامان نگاهم کرد و گفت: «کاش مامانش جوون باشه. حداقل اون بتونه بعد از زایمان کمکت کنه.»
نسبت من با مامان هیچوقت سرراست و خالی از ابهام نبوده. هیچوقت نتوانستهام در ذهنم تصویر کاملی از او بسازم. نفهمیدهام چرا یکدفعه آن زن فعال قبلی ماهیتش را عوض کرد و تصویر دیگری از خودش به نمایش گذاشت. همیشه برای شناخت مامان نیاز داشتهام تکههای مختلف او را بچسبانم به هم و از میان آن آشفتگی معنایی درست کنم. شاید هم آرزوی همیشگیام برای بازگشتش به نسخهی زیبا و سالم قبلی اجازه نداده خود واقعیاش را ببینم. حالا اما روزگار طوری چرخیده که به همان مامان مذهبی که گاهی سختگیری میکرد و نمیگذاشت آرایش کنم یا دوستپسری داشته باشم هم راضیام. همان مامانی که وقتی با دوستانم بیرون میرفتم، تماسهای مکررش خوشی دورهمی را کوفتم میکرد. گاهی در تصمیمهایم دخالت میکرد یا مجبورم میکرد مطابق میلش رفتار کنم. همانکه بعد از زایمان نتوانست در نگهداری از نوزاد کمکم کند، اما وقتی واکسن دوماهگی پسرم را زدند و او از شدت درد مینالید، نشست روی مبل و برای نوهاش گریه کرد. همانکه همیشهی خدا پادرد داشت، اما وقتی مریض میشدم، برای مدتی طولانی سرپا میایستاد، برایم سوپ ماهیچه میپخت و میگفت: «دختر خانم یهکم به خودت برس.»
دلم میخواهد این بار که زنگ میزنم خانه بهجای پرستار خودش گوشی را بردارد. اول حال پسرم را بپرسد و بعد بگوید: «ناهار چی خوردی؟»
و من برای بار صدم بگویم: «وقتی سر کارم این سؤال رو نکن. جلو همکارها خجالت میکشم.»
وقتی قرار است دیگر آن نسخهی قبلی از کسی که دوستش داری را نبینی، ترس بزرگت فراموشی است. مسئله این است که بیماری فقط مغز بیمار را دستکاری نمیکند، سراغ ذهن اطرافیان هم میرود. گاهی میترسم دیگر نتوانم او را آنطور که دلم میخواهد، به یاد بیاورم و دوست داشته باشم. میترسم تکیهکلامهایش را فراموش کنم، طرز نگاه کردن قبلیاش را، لحن صدایش یا کلمههایش را موقعی که به بابا تشر میزد. حتی شاید فراموش کردن واژهی مناسبی نباشد. میترسم مامان فعلی همهی داراییام از مامان قبلی را بدزدد؛ همانطور که در اولین سالهای زندگیام مامان جدیدی از راه رسید و به بخشی از موجودیت مامان دستبرد زد.
پرستار مامان گاهی از او فیلم یا عکس میگیرد و برایم میفرستد. بیشترشان را نگاه نمیکنم. دلم نمیخواهد زن غریبهای که روزگار خوش مامان را ندیده، مثل مربیهای مهدکودک به او دستور بدهد.
«حالا بخند بچهها ببینن چقدر حالت بهتره.»
هنوز هم به آن نگاه پررنج مامان که ترکیب عجیبی از ترس و شرم و ناتوانی است، عادت نکردهام. انگار دارد از پشت دوربین داد میزند: «ارمغان، بیا نجاتم بده.»
بچه که بودم، هر وقت میخواستیم از عرض خیابان بگذریم، مامان با همان پاهای لنگان میآمد کنار من و درست همان سمتی میایستاد که ماشین میآمد. میگفت: «اگه تصادف کردیم، بذار اول بخوره به من.»
گاهی فکر میکنم دمانس شبیه اتومبیلی است که ناگهان از راه رسیده و اول به مامان اصابت کرده، اما انگار ما را هم بینصیب نگذاشته. مامان تا قبل از بیماری مرجع خاطرات خانوادهی ما بود. همیشه روی قصههایش حساب باز میکردیم. او بود که روایتهای شلختهی بابا دربارهی سالهای گذشته را اصلاح میکرد. یادش بود برادر بزرگترم چه سالی و کجا گم شد و وقتی بعد از کلی جستوجو در خانهی همسایه پیدایش کردند، چه کلمههایی به زبان آورد. یادش بود آن شب تا صبح چند بار رفت بالای سرش و پتو را کنار زد تا مطمئن شود پسرش را پیدا کرده. مامان تمام جزئیات بیماری و عمل پای من در بچگی را از بر بود. گفتوگوی سالها پیشش با مدیر مدرسهی برادرم را موبهمو تعریف میکرد. حتی اطلاعاتش دربارهی فامیل و زمان عروسی و بچهدار شدن همسایهها هم بینقص بود. همهچیز را جوری با جزئیات و بااحساس تعریف میکرد که آدم میتوانست تمام ماجرا را تصور کند. حالا حتی اگر بخشی از آن اتفاقها هم در ذهنش مانده باشد، دیگر توان روایت کردن آنها را ندارد. مامان روایتگر تاریخ خانوادهی ما بود؛ باارزشترین داراییمان.
از پنجره آسمان دم صبحِ تورنتو را تماشا میکنم که دست از باریدن برداشته. سرم سنگین است. دارم در سرزمینی میجنگم که جغرافیای آن را نمیشناسم. انگار طوفان عظیمی آمده و همهی آنچه را که از تجربهی حضور مامان در زندگیام داشتهام، با خودش برده. حالا وقتی تماس تصویری میگیرم، مامان دیگر نه حرف میزند و نه نگاهم میکند. حس بازیکن فوتبالی را دارم که هوادار دوآتشهاش جایی وسط بازی بیصدا رفته و دیگر هیچوقت به سکوی تماشاگرها برنمیگردد. بچه که بودم، دلم میخواست او هم مثل بقیهی مامانها من را تا مدرسه برساند. گاهی اصرار میکردم و او که دلش نمیآمد نه بگوید، فقط حدود سیصد متر همراهیام میکرد. با قدمهای آهسته میرفتیم تا جلو اولین درخت چنار. مامان آنجا میایستاد و تماشایم میکرد که چطور تا انتهای خیابان میروم. در طول راه هی برمیگشتم و نگاهش میکردم. گاهی که شاخهوبرگ درختها جلو دیدم را میگرفت، از عرض خیابان رد میشدم و سر میچرخاندم تا مطمئن شوم هنوز آنجاست. به انتهای خیابان که میرسیدم، باید میپیچیدم سمت راست و بعدش دیگر هیچکدام نمیتوانستیم همدیگر را ببینیم. من با قدمهای تند میرفتم سمت مدرسه. او هم لابد یکی دو دقیقهی بعد برمیگشت خانه. گاهی خیال میکنم هنوز همان دختر دبستانیام. آن خیابان پردرخت را قدمزنان طی کردهام، اما ایندفعه نپیچیدهام سمت راست. او هم این بار برنگشته خانه. آنجا درست پای آن درخت چنار بلند ایستاده و هنوز دارد تماشایم میکند.
1.به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد؛ تولدی دیگر؛ فروغ فرخزاد