
حکایت این رنج در رمانی نوشته شده که در آیندهای نزدیک منتشر خواهد شد. باشد که اشتراک رنجم با دیگران، کمی از رنج آنها بکاهد.

حکایت این رنج در رمانی نوشته شده که در آیندهای نزدیک منتشر خواهد شد. باشد که اشتراک رنجم با دیگران، کمی از رنج آنها بکاهد.
اواخر فروردین سال ۹۷ بود که با پسرم، آرمان و مادرم تصمیم گرفتیم عصرها برویم پارک و والیبال بازی کنیم. برای کل آن بهار و تابستان برنامهریزی کرده بودم و با خودم میگفتم اگر حداقل چهار روز در هفته این کار را انجام دهم تا پایان تابستان عضلاتم چقدر قوی میشود. یک توپ والیبال خیلی خوب خریدم و عصرها میرفتیم پارک. اولش با مادرم و پسرم سهنفری بازی میکردیم، بعد یواشیواش توجه افراد دیگر هم جلب شد. هر روز افراد جدیدی داوطلب میشدند که به ما بپیوندند و کمتر از یک هفته یک حلقهی بزرگ شدیم؛ از نوجوان تا پیر در گروهمان بود. یک دایرهی بزرگ تشکیل میدادیم و بازی میکردیم. خیلیها هم میایستادند و تماشا و تشویق میکردند و کلا حالوهوای پارک با گروه ما عوض شده بود.
من هم به حلقهای که هر روز بزرگتر میشد نگاه میکردم و خوشحال بودم که دوستانی جدید یافتهام. ته دلم احساس رضایت میکردم که باعث تشکیل آن گروه شدهام. همیشه معاشرت با آدمهای عادی را دوست دارم. عادی، یعنی از جنس زندگی؛ یک زندگی ساده و بدون پیچیدگیهای معمول دنیای روشنفکری. آدمهایی که برای شاد بودن نیازی به دلایل عجیبوغریب ندارند. وقتی به تو میرسند سؤالهای عجیبوغریب دربارهی دنیا و بیعدالتیهای آن ندارند. این دنیا را با همهی بیعدالتی، زشتی و زیباییهایش پذیرفتهاند و زندگی میکنند. آن آدمها والیبال بازی میکردند و خوشحال بودند. در آن جمع خبری از احساس پوچی فلسفی نبود. با اشتیاق به من میگفتند کاش هر روز انجامش دهیم. آن روزها داشتم به نوشتن رمان جدیدم فکر میکردم و دلم میخواست شخصیتهایش آدمهایی معمولی باشند، مثل اعضای همان گروه.
پیرمردی در گروه بود که خیلی خوب بازی میکرد. میشود گفت بهترین بازیکن گروه بود. با مادرم پاسکاری میکردند و من در راه برگشت به خانه سربهسر مادرم میگذاشتم که اگر پدرم بفهمد یارش در بازی چقدر خوشتیپ است، حتماً حسودی میکند. مادرم سرخ میشد و نهیب میزد که یاوه نگویم. مادرم در جوانی والیبالیست خوبی بوده است. خوشحال بود که دوباره دارد والیبال بازی میکند.
پیرمرد پیشنهاد داد یک تور والیبال نصب کنیم و تیم تشکیل دهیم. دلم میخواست بیشتر او را بشناسم و حتی گاهی فکر میکردم شخصیت اصلی رمانم آن پیرمرد باشد. با خودم فکر کردم که باید به او نزدیکتر شوم. برای اینکه شخصیت اصلیام شود باید بیشتر از او میدانستم. همیشه تنها میآمد و دلش میخواست بازی تمام نشود. اعتراض میکرد که چرا اینقدر زود تمامش میکنید. چند باری بیرون دایره ایستاده بودم و به او دقت کرده بودم که با تمام وجودش بازی میکرد. جز آن توپ والیبال چیزی را نمیدید. کافی بود نگاهش کنی تا بفهمی فقط دارد در همان لحظه زندگی میکند. به خودم قول داده بودم تا پایان تابستان نسخهی اولیهی کتابم را تمام کنم. یک روز پیرمرد بعد از بازی آمد و به من گفت که تمام روز را به عشق عصرها سر میکند. گفت که این گروه به زندگیاش جان تازهای دمیده است. برایم گفت چند ماهی میشود که همسرش را از دست داده و تا قبل از ملحق شدن به گروه ما بهندرت از خانه خارج میشده است. قند توی دلم آب شد. خودش به من نزدیک شده بود و این فرصت خوبی برای این بود که او را بهتر بشناسم. پیرمرد که هرگز نامش را نپرسیدم (و نمیدانم چرا نپرسیدم) پیشنهاد داد برنامهی طبیعتگردی بگذاریم. گفت حیف است از طبیعت استان البرز که مثل بهشت است استفاده نکنیم. من گفتم خیلی خوب میشود. با هیجان گفت: «تابهحال سیباندره رفتهاید؟»
ـ یکی دو باری رفتهام. واقعاً بهشت است.
ـ موافقید این جمعه برویم؟
معلوم است که موافق بودم. با هیجان گفت که الان بقیه را صدا میزند تا ببینیم چه کسانی میتوانند بیایند و برنامه بچینیم. گفت چقدر خوب میشود، ماهی یک بار بتوانیم چنین برنامهای داشته باشیم. من پیشنهاد دادم کیسه ببریم و زبالههایی را که در طبیعت ریختهاند، جمع کنیم. مادرم و پسرم داشتند دونفری بازی میکردند. آنها را صدا زدم تا بیایند و پیرمرد هم سراغ بقیه رفت.
با خودم گفتم چه بهار و تابستان متفاوتی را قرار است تجربه کنم. فکر اینکه با آن آدمها برویم طبیعت حالم را خوب میکرد. همیشه شناختن آدمهای جدید برایم جذاب بوده است. پیرمرد را دیدم که داشت از من دور میشد. با خودم گفتم چقدر زشت که اسمش را نمیدانم، یادم باشد تا برگشت اسمش را بپرسم و همان لحظه دنیا از حرکت ایستاد. ناگهان دردی توی شکمم پیچید. فریاد زدم و روی زمین نشستم. تمام تنم یخ کرد و عرق سردی روی پیشانیام نشست. پارک و آدمهایش شطرنجی و تار شدند. مادرم و پسرم را دیدم که هراسان به سمتم میآیند. به نظر میآمد دارند میدوند، ولی من حس میکردم هرگز قرار نیست به من برسند. پشت سرشان پیرمرد و بقیهی بچههای گروه داشتند میآمدند. اما سر جایشان ثابت ایستاده بودند. یک چیزی داشت بدن مرا چنگ میزد. ناخنهایش را توی شکمم حس میکردم. به آسمان نگاه کردم. تکه ابر کوچکی بالای سرم داشت بهآرامی حرکت میکرد. همهچیز در اطرافم بهآهستگی حرکت میکرد. مثل تصاویر اسلوموشن توی فیلمها. درد با قدرت بیشتری چنگ زد. چشمانم را بستم. دستی دستم را فشرد. لازم نبود ببینم تا حس کنم دستان مادرم است. چشمهایم را باز کردم. من مرکز دایره شده بودم. توی دلم گفتم: «خدایا، کمک کن. کمکم کن تا تاب بیارم و بتونم بلند شم.»
صدای مادرم و پسرم به شکل مبهمی توی گوشم میپیچید که میخواستند من را از زمین بلند کنند. نمیشنیدم. کر شده بودم. همهمهها از دوردست به گوشم میرسید. اما نمیتوانستم بلند شوم. به زمین چسبیده بودم. آن درد قابلیت حرکت حتی در حد چند میلیمتر را هم از من گرفته بود. مادرم میپرسید مطمئنم چیزی نخوردهام که آن درد به سراغم آمده؟ مطمئن نبودم. پیرمرد میگفت مال این است که بعد از بازی بلافاصله آب خوردم. زنی دیگر میگفت، شاید آپاندیسم باشد و باید سریع به بیمارستان بروم.
من نمیتوانستم جواب دهم. لال شده بودم. یک چیزی مثل سنگ راه گلویم را بسته بود و فکر نمیکردم آن پیشدرآمد طوفان است. فکر نمیکردم قرار است از آن روز به بعد چه روزهایی را تجربه کنم. فکر میکردم بهخاطر آب خوردن پس از بازی است. شاید بهخاطر این است که آن روز ناهار همراه ماهی دوغ خورده بودم. هر فکری میکردم غیر از اینکه رَحِمم سرگردان شده است و تکههای سرگردانش دارد در جاهای دیگر بدنم حرکت میکند و تکثیر میشود. ناگهان داغ شدم. گرمای عجیبی میان پاهایم حس کردم. گرما مثل یک خط صاف از رانهایم حرکت کرد، از زانوهایم گذشت و به کف پایم رسید. مثل عروسکی کوکی و بیاراده پای راستم را از توی کفشم درآوردم. جوراب سفیدم قرمز شده بود. روزهای سخت دیگری را پس از آن روز پشت سر گذاشتم، اما هرگز چشمهای مادرم را وحشتزدهتر از آن روز ندیدم و آن شرم؛ شرم بیدلیلی که در آن لحظه تجربه کردم.
زنان معمولاً مشتاقاند واقعیت درد خود را انکار کنند. در اعماق آن بههمریختگی و هراس اندامهای زنانهام، احساس میکردم که این اتفاق تقصیر من است. همه چند قدم عقب رفتند. انگار داشتند به شرم و رنجی که میکشیدم احترام میگذاشتند. مادرم و پسرم زیر بغلم را گرفتند و مرا بهسمت ماشین بردند. پاهایم را برای چند لحظه از توی کفش برداشتم و روی زمین خاکی گذاشتم. خاک رنگ خون گرفت. دردم کمی آرامتر شد و مادرم مدام خدارا شکر میکرد که دلیل آن درد «دشتان» بوده است. اما من میدانستم یک چیزی درست نیست. بعضی آدمها حسی قوی دارند. من از آن دسته آدمها هستم. وقتی یک چیزی عادی نباشد کاملاً احساس میکنم. آن اتفاق عادی نبود. دلشورهام مثل آدمی بود که در ابتدای یک ماجراجویی خطرناک قرار گرفته است. میداند خطر در یکقدمیاش است، اما راه فراری هم ندارد. هرگز آن مهمان هرماهه اینطور به سراغم نیامده بود. میدانستم دارد یک اتفاقهایی در بدنم میافتد که برایم آشنا نبود. حس میکردم دستی که داشت بدنم را چنگ میزد موقتی خسته شده و آرام گرفته بود. در آن لحظه فقط میخواستم بروم خانه. تنها جایی که میخواستم خانهام بود.
گاهی فکر میکنم آن بیماری که بعدها به آن مبتلا شدم یک انتقام بود. چرا بدنم آنطور از من انتقام گرفت؟ آن روز آخرین روزی بود که در پارک والیبال بازی کردم. اولین چیزی که بیماری از من گرفت آن گروه و عصرهای دلنشین بود. آدمهای معمولی و زیستن در لحظه را از من گرفت. داشتم شادی بیدلیل را از آنها میآموختم. هرگز دوباره پیرمرد را ندیدم، رُمانم را ننوشتم و به سیباندره نرفتم. هرگز به آن پارک برنگشتم، حتی پس از خوب شدن و از آن لحظه تا به امروز والیبال بازی نکردم. والیبال و تمام شدن آن عصرهای معمولی؛ عصرهایی که با تمام وجودم در لحظه زندگی میکردم، اولین قربانیای بود که اندومتریوز از من گرفت. گاهی به پیرمرد فکر میکنم و از خودم میپرسم چند روز منتظرم ماند؟
پسرم رانندگی میکرد و من از پنجرهی ماشین بیرون را نگاه میکردم. آفتاب در حال غروب کردن بود و رنگهای سرخ و زرد آسمان را فراگرفته بود. تکه ابرهای کوچک بهآهستگی حرکت میکردند. مادرم دستانم را توی دستش گرفته بود و نوازش میکرد و میگفت: «الان به خونه میرسیم، دوش میگیری، یه مسکن میخوری و راحت میخوابی.»
عینکآفتابیام را از توی کیفم درآوردم و به چشمم زدم. میخواستم همان نور ملایم عصر هم به صورتم نخورد. شاید چون توی روشنایی همهچیز همانطوری که هست دیده میشود و تنها چیزی که در آن لحظه نمیتوانستم آن را تاب بیاورم، حقیقت بود. چقدر سخت است درونت طوفانی باشد و ناگزیر باشی ظاهرت را آرام نشان بدهی. من حقیقت را میدانستم. داشت درون من اتفاق میافتاد و این را هیچکس جز خودم نمیفهمید. توضیح دادنش برای دیگران دشوار بود. کار بیهودهای هم بود. میدانستم مادرم میخواهد بگوید که این اتفاق هر ماه همیشگی است و این عصبانیام میکرد. آیا تابهحال به شما گفتهاند: «درد دشتان عادیه و بخشی از زن بودنه.»؟ من هم تا پیش از آن مثل تمام زنان دیگر تصور میکردم که درد لگنی در دوران دشتان طبیعی است، چون ما زنها برای این فکر شرطی شدهایم. در آن لحظه برای دقایقی به گذشته سفر کردم. سالها بود که میدانستم چیزی درست نیست، اما نادیدهاش گرفته بودم تا آن روز بالاخره از نادیده گرفته شدن خسته شد و خودش را نشان داد. بدنم انتقام نادیده گرفته شدنش را بهسختی گرفت. بارها از دردهای لگنیام بهوقت دشتان با دکتر و اطرافیانم صحبت کرده بودم و سعی میکردم بگویم: «این طبیعی نیست.»، اما آنها بهنوعی آن را پاک کردند و گفتند: «کاملاً طبیعیه. این درد طبیعیه. بدنت داره تغییر میکنه. همهچی طبیعیه.»
من میدانستم که اینطور نیست. آرزو میکنم ایکاش تمام آن سالها که برای اولین بار چنین دردهای وحشتناکی شروع شد، به بدنم گوش میدادم. امروز نمیتوانم باور کنم که آنقدر به درد عادت کرده بودم که صدای بدنم را نادیده گرفته بودم. بنابراین، در آن لحظات نمیخواستم حرف بزنم، چون متنفر بودم از اینکه حس کنم اتفاق بزرگی را که داشت برایم میافتاد، طبیعی نامیده و به یک روتین همیشگی تقلیل دهند. از طرفی نباید توقع میداشتم که این احساس درک شود. در آن لحظات سعی میکردم منصف باشم. به نظرم حتی افرادی که بیماری مشابهی را هم تجربه کرده باشند نمیتوانند عیناً درد دیگری را درک کنند.
دردهای بعدی به من فهماند بهوقت درد احساس بیپناهی و تنهایی میکنیم و متوجه این حقیقت ساده میشویم که درد به همان اندازه که مشترک و همگانی است، بسیار فردی و شخصی است. مادرم سعی میکرد شرایط را عادیسازی کند. یادم بیاورد که من همیشه چه دشتان دردناکی داشتم. واقعیت تا آن لحظه همین بود. اما آن روز، آن «همیشهای» که مادرم داشت یادم میآورد نبود. قرار بود تمام «همیشهها» را پشت سر بگذارم. روزی که قرار بود زندگیام به قبل و بعد از آن عصر تابستانی تبدیل شود. این دوپاره شدن زندگی اتفاقی است که برای هر انسانی که بیماری سختی را از سر میگذراند رخ میدهد. آن روز شروع دو سال سختی بود که پشت سر گذاشتم؛ آغاز بیماریام. حالا که فکر میکنم میبینم آن دردهای شدید دشتان هشداری بود از سمت بدنم به من؛ هشداری که باید جدی میگرفتم و نگرفتم. بدنم سی سال مرا صدا زده بود و من صدایش را نشنیده بودم. پس چارهای نداشت، جز اینکه شورش کند تا من صدایش را بشنوم. درد، درد و درد. از کنار هیچ دردی که تکرار میشود نباید گذشت. درد سیگنالی را ارسال میکند که نشان میدهد بدن نیازمند حفاظت و درمان است. درد سیگنالی است که بدن برای تعامل با صاحبش میفرستد و من این صدا را نشنیدم. همیشه باید به صدای بدن گوش داد، چون بیخود فریاد نمیزند. اگر صدایش را نشنوی تو را نخواهد بخشید. انتقام خواهد گرفت. فریاد بدن را نباید به یک چیز عادی تقلیل داد. رنج کشیدن قسمت بزرگی از زندگی هر آدمی است. هیچ انسانی را نمیتوان پیدا کرد که زندگیاش شکل منحصربهفردی از رنج را تجربه نکرده باشد. رنج ما مدام تغییر شکل میدهد و گویی پایان هر رنجی، آغاز رنج دیگر است.
من دو سال رنج کشیدم و سرانجام پس از یک جراحی سخت به زندگی بازگشتم. از آن روز بارها به رنج و معنایش فکر کردهام. اینکه رنج، مثل همان توپ والیبال، دستبهدست میچرخد، میان ما انسانها ردوبدل میشود، گاهی با نیرویی که ما را به زمین میکوبد و گاهی با ملایمتی که فقط یادمان میآورد هنوز زندهایم. آن تابستان گذشت، گروه در خاطرهها ماند و زندگی شکل دیگری گرفت. من دیگر به پارک نرفتم، اما گاهی در غروبهای ساکت، وقتی صدای خندهای از دور میآید، میتوانم دوباره آن دایره را ببینم؛ توپ را که از دستی به دست دیگر پرتاب میشود، پیرمرد را که با تمام وجودش در لحظه زندگی میکند.
شاید رنج همان تکهی گمشدهای باشد که ما را کامل میکند. نه برای آنکه ما را بشکند، بلکه برای آنکه ما را از خواب بیدار کند. حالا میدانم که هر دردی، حتی اگر بیرحمانه باشد، دعوتی است به شناختن خویش و اگر قرار است این مسیر را تا انتها بروم، میخواهم به قول داستایفسکی؛ باشد که شایستهی رنجهایم باشم.