یکی از بخشهای پوشهی سیاه دستهدارِ بالای کُمدِ لباسها جای مدارک مهاجرت است؛ پوشهای که وقتی برای مهاجرت اقدام کردیم، به تقلید از پدرم خریدم؛ مهاجرتی که حدود سیزده سال پیش شروع شد و چند سال بعد، از صدقهسرِ جنگ سوریه، به حالت تعلیق درآمد؛ تعلیقی طولانی که انگار پایانی ندارد. بعد از تابستانِ داغ و آکنده از بیم و امیدِ سال هشتادوهشت و ماههای بعد از آن، انگار تمام راهها به بنبست میرسیدند. امیدی که در چند ماه منتهی به خرداد همان سال جوانه زده و سر برآورده بود، هر ساعت که میگذشت پژمردهتر میشد. آب هم اگر بود، حتی یک نفر باغبان دلسوز پیدا نمیشد آبیاریاش کند و این به نظرم بدترین وضعیت ممکن است. با امیدی «سبز» به اوج آسمانها بروی و بعد طوری سقوط کنی که نفهمی از کجا خوردهای و توان بلند شدن هم نداشته باشی. «سبز» در آخرین سالهای دههی بیست زندگیات تبدیل شود به منفورترین رنگ و مهاجرتی که همیشه از آن فرار میکردی، طوری یقهات را بگیرد که هیچ راه دیگری را نتوانی تصور کنی.
پدرم همیشه یکی از این پوشههای بزرگ داشت و هر مدرکی را که میخواست، زیر یک دقیقه پیدا میکرد. هرچند نظمِ من هرگز به گرد پای نظمِ بینظیرِ پدرم نمیرسد و به قول سارا، همسرم، مالِ من نظم کُپهای است. ولی بههرحال هر مدرکی را که لازم داشته باشیم، زیر یک هفته پیدا میکنم. به نظرم «پوشه» عنوان مناسبی نیست. اینکه دسته دارد هم نمیتواند دلیل کافی برای «کیف» بودنش باشد. هرچه هست، بهدردبخور است. مخصوصاً همین بخشبخش بودنش؛ بخشهای هماندازه که با چیزی شبیه طلقی دوغیرنگ و مات از هم جدا شدهاند. شاید کیفپوشه اسم بدی نباشد. مدارک مربوط به مهاجرت (اصل و ترجمهشان با انواعواقسام مُهرها) یکی از این بخشها را کاملاً به اِشغال خود درآوردهاند و حتی جا برای یک برگ مدرکِ دیگر هم نیست. شاید همین حجم مدارک مهاجرت باشد که باعث شده این بخش در مقایسه با سایر بخشهای کیفپوشه مهم به نظر برسد؛ بخشی که فصلی ناتمام از چند زندگی است و یکی از بخشهای کیفپوشه که به این ترتیب مرتب شدهاند:
اول؛ مدارک خودرویی؛ ماشینی که از پدرم به ارث بردهام، و اسکوتری که سال نودوشش با چکهای محمد قسطی خریدم؛ رفیق دوران دانشگاه که دو سال پیش با خانواده مهاجرت کردند و رفتند بارسلونِ اسپانیا تا با طرح خودحمایتی، اروپایی شوند. قیمت آن سالِ اسکوتر حدود 5میلیون بود و محمد با چهار چک کارم را راه انداخت. خودم همیشه از فکرِ داشتنِ چک هم عرق سرد میکنم. با محمد رفتیم، اسکوتر را معامله کردیم و نوبتی سوارش شدیم و چند عکس هم گرفتیم. حالا محمد فقط در همان عکسهاست و در خاطراتی که از روزهای دانشگاه به جا مانده، و صدایی که به لطف پهنای باند نهچندان پهنِ اینترنت تکهتکه، از جایی در کاتالونیا، شنیده میشود و تصویری که بعد از عبور از فیلترشکنهای لعنتی اغلب شطرنجی است و تأخیر دارد. اسکوتر هم گوشهای از پارکینگ خاک میخورد و باتریهایش دو هفته یک بار شارژ میشوند تا باد نکنند، و بعد از هفت سال چهلمیلیون هم خریدار دارد.
دوم؛ مدارک پزشکی؛ گزارش متنی و تصویریِ کلونسکپی، جوابِ آزمایشهای سالیانهی گلبولها و ویتامینها و کلسترولها، عکسهای فکها و دندانها و هرچیزی که به پیشگیری و درمان مربوط است.
سوم؛ مدارک برادر؛ وکالتنامهها و مدارک ترجمهشده و ترجمهنشدهی برادرم که ده سال پیش برای تحصیل رفت ایتالیا و ماندگار شد و همین روزهاست که پاسپورتش را هم بگیرد و راضی و خوشحال به نظر میرسد. هرچند کیست که بداند آبیِ آسمانِ تهران خوشآبورنگتر است یا آسمانِ رُم.
چهارم؛ مدارک آن رفتهی بیبازگشت: شناسنامهی سوراخشده، کارت ملی، گواهی فوت، دفترچهی تأمین اجتماعی، و گواهی انحصاروراثت پدرم که چهار سال پیش، بعد از ده سال مبارزه با سرطان کُلون (رودهی بزرگ) از دنیا رفت.
بقیهی بخشها هم که احتمالاً عنوان «متفرقه» مناسبشان است، به دلیل حجم ناچیز، دوتایکی شدهاند: ضمانتنامههای لوازم خانه، قرارداد ترجمهی چند کتاب که هنوز همهشان منتشر نشدهاند، چند صفحهی ادبیات روزنامهای که چند سال پیش برایشان ریویوی کتاب نوشته بودم و آنها را بهیادگار نگه داشتهام، کارنامهی کنکور و دانشگاه و کل دوران مدرسه، مدرک کارشناسی مهندسی کامپیوتر که از روز اول هم اشتباه بود و دیگر فقط برای اخذ مجوز و ثبت شرکت و کارهای ازایندست به کار میآید، مدارک درمانی پدرم برای دریافت خسارتِ (چه واژهی زمختی برای هزینههای درمانی) بیمهی تأمین اجتماعی و تکمیلی که تمام هزینههایش پرداخت شده و بعید است دیگر به کار کسی بیاید، چند پاکت خالی و کاور کاغذ که این کیفپوشه را تقریباً سنگین کرده و روزی نیست به این موضوع فکر نکنم که دستکم نیمی از این مدارک را باید دور بریزم.
اما بخش عمده همان مدارک مهاجرت است که هر بار سراغ کیفپوشه میروم، محال است با هم چشمدرچشم نشویم؛ چند باری هم آنها را درآوردهام و نگاه کردهام. چون از اول مرتب بودهاند و فقط یک فوتِ خشکوخالی یا دستمالی خشک گَردوخاک آنها را هم میزداید و خلاص. ولی هنوز هم نمیدانم باید آنها را نگه دارم یا نه. مدارکی که بیش از یک دهه از عمرشان میگذرد و دیگر بیاعتبارند، ولی بیمعنی؛ اصلاً.
به نظرم وسایل بیاستفادهای که نگهشان میداریم، میتوانند در سه دسته طبقهبندی شوند:
ـ یکی آنهایی که نمیتوانیم از خیرشان بگذریم و ممکن است با چند دقیقه تمرکز و چند نفس عمیق بتوانیم، حتی بعد از سالها، تکلیفشان را معلوم کنیم.
ـ یکی دیگر آنهایی که نمیخواهیم از خیرشان بگذریم؛ یا خاطرهای در خود دارند یا فکر میکنیم شاید روزی به کار آیند.
ـ آخری از همه پیچیدهتر است؛ آنهایی که نمیدانیم باید چهکارشان کنیم. از خیرشان بگذریم یا بگذاریم ور دلمان بمانند؟
ولی ماجرای این قسمت کیفپوشهی ما؛ مدارک مهاجرت؛ فقط این نیست. ماجرا عنوان این بخش است که بالای آن روی کاغذ زرد کوچکی نوشته شده و جا خوش کرده؛ مهاجرت که انگار اینجا، در ایران، از آن رهایی نداریم.
سال نودویک که با سارا برای مهاجرت اقدام کردیم، هنوز دو سال مانده بود ازدواج کنیم و توصیهی وکیل این بود که هرچه زودتر دستبهکار شویم و امتیاز روی امتیاز بگذاریم و شانسمان را برای زندگی در استان فرانسهزبان کِبِک بالا ببریم؛ مخصوصاً وقتی فهمید سارا طراحیِ جواهر میکند. ولی پیش از اینکه ما زمان دقیق رسمیتر شدن پیوندمان را تعیین کنیم، عواملی دیگر دستبهدست هم دادند و تصمیماتی مهم برای آیندهمان گرفتند. آن روزها محل مصاحبهی اولیه دمشق بود. ولی ما هیچوقت به دمشق نرفتیم، چون جنگ سوریه دیگر داشت به جاهای ناجوری کشیده میشد و کلاً تمام مصاحبهها به تعویق افتاده بود. امتحان زبان فرانسه را هم داده بودم و مدارک کامل بود. هرچند هنوز ازدواج نکرده بودیم و ترجیحمان این بود که تاریخش را خودمان تعیین کنیم، نه وکیل و ادارهی مهاجرت کانادا. امتیازمان هم برای مهاجرت بد نبود و نشسته بودیم تا صدایمان کنند. زمان میگذشت. بیشتر از پیشبینی وکیل که خودش هم از این تأخیر سر درنمیآورد. بعد ایمیلی از جناب وکیل رسید که باتوجهبه تغییر محل مصاحبه از دمشقِ به خاکوخون کشیدهشده به استانبولِ آرام، باید بیشتر صبر کنیم. جواب من فقط یک قید بود: «چقدر؟» و جواب وکیل هم بیشتر از یک جملهی اسمیهی منفی دوکلمهای نبود: «مشخص نیست.» اصولاً آدم عجولی نیستم، ولی حاضر نبودم تمام عمرم را صبر کنم برای اینکه بفهمم ماندنیام یا رفتنی.
با شرکتی که آن روزها کارمندش بودم مشکل پیدا کرده بودیم، مخصوصاً با رئیس جدید که اتاقش همیشه بوی پیاز میداد و فقط با دمپایی در شرکت تردد میکرد، و از شلوار جین اصلاً خوشش نمیآمد. من هم شلوار جنس دیگری نداشتم. هرچند اختلافات کاری هم داشتیم و من که مسئول یکی از بخشهای شرکت بودم، نمیتوانستم زیر بار اجرای برنامههای بیحسابوکتابِ رئیس جدید بروم و حسابی تابلو بود که اگر خودم استعفا نمیکردم، هر لحظه ممکن بود عذرم را بخواهند؛ رئیسی برآمده از همان تابستان لعنتی هشتادوهشت که تمام آن راههایی که برای ما بنبست بودند، برای ایشان تبدیل شده بودند به شاهراههای حیاتی برای پیشرفت و بالا و بالاتر رفتن. ولی تکلیف مهاجرت مشخص نشد و یکی از دوستانم که داشت شرکتی راه میانداخت، ازهمهجابیخبر خواست که کارهای فروش شرکتش را به عهده بگیرم. ظاهراً پروندهها در راه دمشق به استانبول حسابی بههمریخته بودند و زمانها و تاریخها و روالها درهمپیچیده بودند و هیچکس چیزی نمیدانست. استعفا کردم و با پارهپورهترین شلوار جین و بلوز جین و کت جینی که چند سالی بود دیگر آنها را نمیپوشیدم، برای خداحافظی و گرفتن امضا راهی شرکتی شدم که شش سال در آن کار کرده بودم و رئیس جدید با چهرهای برافروخته، بدون اینکه نگاهم کند و حرفی بزند برگههای تصفیهحساب را امضا کرد و دیگر کاری با هم نداشتیم. این یکی از بیفایدهترین لجبازیهای عمرم بود که هنوز هم از آن پشیمان نشدهام.
ماجرای مهاجرت را برای دوستم تعریف کردم و قرار شد تا وقتی هستم، باشم. شرکت کار نکرد و بعد از دو سال تعطیل شدیم و هرکس رفت دنبال کارش و من هم رفتم دنبال بیمهی بیکاری. یکی دو ماه از دوران خانهنشینی گذشته بود که ایمیلی از جناب وکیل گرفتم که باید دوباره اقدام کنم. زمان زیادی از امتحان فرانسه و باقی مدارک گذشته بود و دیگر اعتبار نداشتند. ازدواج کرده بودیم. قاعدتاً شانسمان بیشتر بود و وکیل هم داشت لطف میکرد و هزینهای بسیار جزئی برای اقدام دوباره میگرفت. ولی ماجرا این بود که انگار باید یک بار دیگر از اول برای مهاجرت تصمیم میگرفتیم. دیگر آن آدمهای سابق نبودیم و هرچند نمیدانستیم واقعاً میخواهیم برویم یا بمانیم، و اگر تصمیم به ماندن میگرفتیم، پولی که تا آن روز داده بودیم، دود میشد و به هوا میرفت، فکر کردیم فعلاً بمانیم و نرویم. چرا؟ هنوز هم نمیدانیم. هرچند اگر بخواهم با خودم روراست باشم اتفاقات تابستان نودودو که دوباره امیدی واهی را زنده کرده بودند، در این تصمیم بیتأثیر نبود.
همین شد که مدارک مهاجرت، بهعنوان نشان و نمادی از زندگی بین دو وضعیت، در آن کیفپوشه جا خوش کردهاند و آن «فعلاً» بیش از یک دهه کش آمده و همیشه همراهمان بوده. گاهی دوباره تصمیم به رفتن گرفتهایم و گاهی خواستهایم که بمانیم. رفتن دوستانمان را دیدهایم که انگار کارشان از فعلاً و اما و اگر گذشته بوده و چشمهایمان هر بار تر شده و دوباره برگشتهایم سر زندگیمان و این فعلاً دست از سرمان برنداشته که نداشته. هرچند ما هم انگار نمیتوانیم دست از سرش برداریم و در کنار مدارکِ مهاجرت نگهش داشتهایم. شاید باورش سخت باشد، ولی هنوز هم نمیدانیم؛ بمانیم یا برویم. سختترین تصمیمی که حدس میزنم در ایرانمان خیلیهای دیگر هم با آن دستوپنجه نرم میکنند. کسانی که بالا و پایین زندگی در این سرزمین را چشیدهاند و هنوز تصمیمشان قطعی نشده.
مهاجرت از آن مفاهیم و تصمیماتی است که در ما ایرانیان میماند و همیشه برایش جایی در گوشهی ذهنمان داریم. هر بحرانی دوباره فکرش را تازه میکند و میگردیم به دنبال راههای ممکن. جاهایی که دوستی، آشنایی قبلاً رفته باشد و زیاد هم غربت نباشد، بعد دوباره درگیر زندگی و روزمرگی میشویم و میمانیم. ولی شاید یکی از آرامشبخشترین قسمتهای داستانِ ازلی ابدی مهاجرت این است که اگر کار بیش از حد توانمان بیخ پیدا کند، سر آخر راهی وجود دارد برای فرار و گذشتن و رفتن. امکانی که خرداد امسال پایههایش لرزید و حسابی به خطر افتاد و درحالیکه صدای ماشین و موتور و کولر را صدای جنگنده میشنیدیم و صدای بسته شدنِ درها کم از بمب و موشک و ضدهوایی نداشتند، نشستیم به تماشای دوستان مهاجرمان با پاسپورت و اقامت و کارت سبز و کارتهای دیگر که گیر افتاده بودند و ناچار شدند بروند سراغ راههای زمینی تا خودشان را برسانند به خانهی اولشان؛ چه میدانم شاید هم به خانهی دومشان.
گاهی غبطه میخورم به کسانی که «فعلاً»ی ندارند و هرگز به مهاجرت فکر نکردهاند. یا کسانی که تصمیمشان را گرفتهاند که بمانند یا بروند، و رفتهاند یا ماندهاند. اینطور معلق ماندن بین دو دنیایی که فرق آنها زمین تا آسمان است، وضعیت عجیبی است و درگیریِ بین صداهای فکر تمامی ندارد؛ یکی میگوید باید برای مدارک مهاجرت و آن «فعلاً» لعنتی تصمیمی بگیرم و همه را با هم دور بریزم. دیگری اما در آستانهی چهلوچهارسالگی، هنوز که هنوز است، نمیداند ماندنیایم یا رفتنی. میگوید آن مدارک که کاری به کار کسی ندارند و نظر من به نظر این دومی نزدیکتر است؛ حتی اگر به هیچ کاری هم نیایند، حتی اگر گاهی خودم را مازوخیست بدانم، دوست دارم مدارک مهاجرت «فعلاً» همانجایی که بودهاند بمانند (دومین یا سومین روز تیرماه همین امسال سراغشان رفتم و سر جایشان بودند) تا روزی که شاید تصمیمی قطعی بگیریم برای ماندن یا رفتن. فعلاً بعد از آن دوازده روز کذایی نه پروازها، نه کنسولگریها، نه ادارات مهاجرت و نه هیچچیز دیگری به وضعیت عادی برنگشته، تعلیق بیشتر از همیشه جولان میدهد، و زمان مناسبی برای تصمیم قطعی نیست. هرچند اگر بتوانیم روزهای پیش از آن دوازده روز را عادی فرض کنیم.