یکی از عصرهای پاییز دو سال قبل بود. سه ماه از مهاجرتم میگذشت و پس از یک روز طولانی در دانشگاه به خانه رسیدم. درِ آپارتمان را که باز کردم، چشمم به دو همخانهی آمریکاییام در آشپزخانه و پذیرایی افتاد. تلویزیون روشن بود و بازیگری با لهجهی سیاهپوستان جنوب آمریکا و با بیشترین سرعتی که از انگلیسی حرف زدن کسی به ذهنم میرسید، در حال داد زدن بود. همخانههای هندیتبار و سیاهپوست من هم با سرعتی نزدیک به همان بازیگر دربارهی سریال و مسائل روزمره حرف میزدند و غذا آماده میکردند. بوی ادویههای ناشناس و تند آنقدر غالب بود که بینی و تمام سلولهای بویایی مغزم جیغ میکشید. گوشها و عصبهای شنیداریام هم دستکمی از وضعیت بویاییام نداشت. از ساعت ۹ صبح تا آن لحظه که ۹ شب بود به انگلیسی با چند استاد و چهل دانشجو حرف زده، رفع اشکال و بحث کرده و مرزهای فعالیت در زبان دوم را در نوردیده بودم. آنقدر مغزم از ارتباط برقرار کردن به انگلیسی خسته بود که آخر ساعت کاری در جواب یکی از دانشجویان گروهم ناخودآگاه بهجای «yes» گفتم «آره، حتماً!» و بعد از دیدن تعجبش حرفم را اصلاح کردم.
دلم میخواست پس از رسیدن به خانه کسی یک کاسه سوپ یا یک بشقاب غذای گرم و آشنا به دستم بدهد و به فارسی حالم را بپرسد. مجبور نباشم برای سر هم کردن کلمهها و جملهها به مغزم فشار خاصی بیاورم. لازم نباشد گوشهایم تیز و ششدانگ حواسم جمع باشد که اصطلاحات و تلفظ سریع جملات انگلیسی را بفهمم یا برای توصیف حالم کلمه کم بیاورم. اما درحالیکه مغزم حتی نمیتوانست یک کلمهی انگلیسی دیگر را پردازش کند و هر آن ممکن بود با بیشتر شنیدن کلمات انگلیسی خون از گوشهایم جاری شود، در جواب احوالپرسی همخانهها با لبخندی ساختگی گفتم: «It has been a long day» و به اتاقم فرار کردم. در که پشت سرم بسته شد، اشکهایم ریخت و تنها فکری که از سرم گذشت این بود که من چطور قرار است مهاجرت را تاب بیاورم؟
پیش از مهاجرت از اینکه آدمها از یادگیری زبان گله میکردند، متعجب میشدم. من در یادگیری زبان استعداد قابلقبولی دارم. انگلیسی را از سن کم شروع کردم، به آن علاقهمند شدم و زود به سطح نسبتاً پیشرفتهاش رسیدم. یادگیری عربی هم در مقطع راهنمایی و دبیرستان برایم راحت و لذتبخش بود و حتی در سالهای دانشگاه کمی هم فرانسه خواندم. سرک کشیدن به واژگان و دنیای زبانهای دیگر باز کردن همان دری بود که میگفتند ما را به جهانهای دیگری میبرد. من از کشف آن جهانها و یاد گرفتن کلمات و جملات جدید، لذت برده و میبرم. اما پیش از مهاجرت که در امنیت زبان مادری و محبوبم؛ فارسی؛ زندگی میکردم و انگلیسی دانستن برایم امتیاز محسوب میشد، نه وظیفه، از چالشهای درگیری روزمره با آن بیخبر بودم.
وقتی زبان انگلیسی جای فارسی را در معاشرتهای روزانه، خرید، کار و زندگی آکادمیک گرفت و ناچار شدم به انگلیسی تعامل کنم، خرید بروم، مقاله بخوانم، ایمیل و گزارش بنویسم، دنبال معادلهای بهتر بگردم، نگران غلطهای املایی و نگارشی و اشتباه فهمیدن منظور دیگران باشم، دریافتم ترک امنیت زبان مادری چالشی است که قرار است اگر نه برای باقی عمر که تا زمان قابل توجهی همراه من باشد. اما پذیرفتن واقعیت زیستن در دو جهان زبانی متفاوت و رفتوآمد مداوم بین این دو یک طرف قضیه است، طرف دیگرش نحوهی مواجهه با این جهان و حل کردن این دوگانگی بود که من آن موقع نمیدانستم چقدر نسبت به آن انعطافپذیر خواهم بود.
دیهگو گاروچو در مجموعه مقالاتی که دربارهی نوستالژی و آرمانشهر نوشته و ترجمهی آن در کتاب خلاف زمان به فارسی منتشر شده است، انسان را حیوانی معرفی میکند که حسرت میخورد و نوستالژی شیوهای متمایز برای تجربهی این حسرت میشود. گرچه ما هنوز نمیدانیم کلمهی عجیبوغریب «حسرت» چه معنایی دارد، ولی این مفهوم ظاهراً با چیستی و هستی انسان درهمآمیخته شده است. فقدان و از دست دادن آدمها و چیزهایی که دوست داریم، همیشه احتمالی جدی است و از جایی به بعد قطعیتی گریزناپذیر میشود و از دست دادن یا دور شدن از امنیت زبان مادری هم برای من در همین گروه جا میگیرد.
مهاجرت هم باعث فقدان میشود، به این معنا که با دوری از وطن ناگزیر چیزهایی را از دست میدهی و هم باعث ترس از فقدان میشود. ترس از فقدان تصور از دست دادنهای ناگزیر و حسرت خوردن بر آنهاست، حتی اگر هیچوقت اتفاق نیفتند. از دست دادن فارسی همان فقدان نامحتملی بود که من نیامده بر آن سوگوار بودم. چنین ترسی میتواند زیرمجموعهی آن تعریف نوستالژی باشد که گاروچو آن را درد چیزی تعریف میکند که باز نخواهد گشت؛ درد ناتوانی از بازگشت به گذشتهای که درش را به روی ما بستهاند یا ما خودمان خواستهایم که آن در را ببندیم و از آن گذشته کوچ کنیم. من نگران چنین احتمالی بودم: ناتوانی از بازگشتن به درهایی که به میل خودم بسته بودم و احساس میکردم فارسی شاهکلیدشان است. پذیرفته بودم که من ممکن است کلید یدک قفلهای کوچکتر گذشتهای را که در نظرم شبیه هزارتوی بورخس بود، گم کنم. با اینهمه، اطمینان داشتم که با اتکا به کلید زبان و حافظه همیشه میتوانم بر آن درها مسلط باشم و در صورت لزوم و به میل خودم آنها را باز کنم. سکونت در محیط انگلیسیزبان انگار آن اطمینان را به خطر انداخته بود. نکند این واژگان انگلیسی شاهکلید را از من بگیرند و پلهای پشت سرم شبیه آن فیلمهای آخرالزمانی از تخریب شهرها فروبریزد؟
مهاجرت شبیه آن جسم ساکنی است که مطابق قانون اول نیوتن برایند نیروهای وارد بر آن صفر است. ترس و دوری و از دست دادنهایش با تطبیقپذیری و به دست آوردنهای تازه خنثی میشود. انسان مهاجر گویی در رفتوآمدی همیشگی بین از دست دادن و به دست آوردن قرار دارد یا در فضای معلق بین این دو رها شده است. من هم احساس میکردم در بیکرانگی این فضا گم شدهام. کمی بعد که چشمهایم به نورهای این فضای جدید عادت کرد، هزاران مهاجر دیگر را دیدم که به بیوزنی این فضا خو گرفته و از خلال آن راهی به دوباره پیدا شدن ساخته بودند. دوستی که سالها از مهاجرتش گذشته میگفت: «آدم بعد از مهاجرت نام و نشان و زبان جدید میسازد، تکههای گذشته و تعلقهای گمشده را کنار لحظات حال میگذارد و از دل آنها به آینده نقب میزند.»
این چیزی بود که یکی از نمونههای بارزش را در دومین زمستان مهاجرت، وقتی در جلسهی داستانخوانی دپارتمان نوشتن خلاق دانشگاه ویرجینیا نشسته بودم، به چشم دیدم و با تمام حواسم درک کردم. لاله خدیوی، نویسندهی ایرانی آمریکایی مدعو مراسم، با لهجهای کاملاً آمریکایی و به انگلیسی داستانی خواند که در آن هیچ اشارهي مستقیمی به ایرانی بودن شخصیت اصلی نشده بود. قصه از زبان یک استاد دانشگاه روایت و با وصف مکالمهای میان استاد و دانشجویش دربارهی فیلمنامهای که دانشجو نوشته بود، شروع میشد. این گشایش در زمان به عقب میرفت و به گذشتهی استاد دانشگاه میرسید که از تجربهی رشد کردن در خانوادهای مهاجر و مواجه شدن با زبان و فرهنگی متفاوت، شگفتیهای جدید و در یک کلام رؤیای آمریکایی حرف میزند.
نویسنده توضیح نمیداد که آن زبانی که خانوادهی مهاجر داستانش به آن صحبت میکنند، چیست و یا آن غذاهای غیرآمریکایی که سر میز روز شکرگزاری قرار میگرفته، چه بوده است. داستان در آن هالهی بینابینی وصف میشد که بین خانوادههای مهاجر در آمریکای شمالی مشترک است، ولی مخاطب فارسیزبان میتوانست بفهمد که چیزی در آن کلمات انگلیسی بهشدت ایرانی و شبیه اتفاقی دیدن یک آشنای دور یا مثلاً پیدا کردن شکلات در جیب لباسها خوشایند است. هرچند که من با دیدن نام لاله خدیوی روی پوستر مراسم و پس از جستوجوی نامش و فهمیدن اینکه ایرانیتبار است، منتظر نبودم که لزوماً قصهای مرتبط با ایران بشنوم. برای من همین که بین انبوه اسامی آمریکایی و لاتین و آسیای شرقی، نامهایی که حتی برخی را هنوز بدون جستوجوی تلفظ صوتیشان در اینترنت نمیتوانم بخوانم، به نامی برخورد کردم که میتوانستم آن را بدون لکنت تلفظ کنم، کافی بود تا برای شرکت در آن جلسه ثبتنام کنم، ولی روز برگزاری مراسم وقتی به خانهی مونروهیل رسیدم و حتی نتوانستم یک چهره با رگههایی از تعلق به غرب آسیا یا خاورمیانه تشخیص دهم، ته قلبم آرزو کردم که نشانههای آشنا در داستان خدیوی را بیابم. انگار که دلم میخواست یک چیزی در آن داستان باشد که یا فهمش برای من؛ بهعنوان یک ایرانی؛ آسانتر از دیگر مخاطبان جلسه باشد، یا شبیه کورسوی نوری در تاریکی راه نشانم دهد. شاید خودخواهانه به نظر برسد، ولی دلم میخواست برای لحظهای از جایگاه مهاجرـشهروند فاصله بگیرم و صرفاً شهروندی عادی باشم که در بستر فرهنگی زبانی خودش زندگی میکند و از خلال همصحبتی با همزبانهایش راحتتر مسائل را حلوفصل میکند.
نویسنده ناامیدم نکرد و آن نشانههای آشنا و کورسوی امید را در دامنم گذاشت، حتی آشناتر از چیزی بودند که تصورش را میکردم. دو دختربچه در داستان توصیف شدند که پشت سر پدرشان در بازاری در شهری ناشناس راه میروند. بازار پر از مغازههای صنعتگرانی بود که ضربه بر مس میزدند و ظروف فلزی میساختند و پدر خطاب به دخترانش توضیح داد که این هنر خانوادگیشان است. اشارهای به نام آن هنر، بازار یا شهر نشد. گویی نویسنده بهعمد قصد داشت آن نام را به تخیل خواننده واگذار کند. آن بازار برای مخاطبان غربی میتوانست هر بازاری باشد. بازار روزی را تداعی کند در یک دهکدهی اروپایی، در آفریقا یا آمریکای لاتین یا آن بازاری باشد که غربیها از خلال روایتهای شرقشناسانه، داستانهای هزارویکشب و قصههای سندباد میشناسند. من اما میدانستم نویسنده دقیقاً از کدام بازار حرف میزند. صدای ضربه زدن به مس را میشناسم، هیاهوی آن بازار را زندگی کردهام و کلمهبهکلمهی آن توصیف برایم آشنا بود. برایم مثل روز روشن بود که لاله خدیوی از بازار همان شهری حرف میزند که در پنجسالگی ترکش کرده و من در آن به دنیا آمده و بزرگ شدهام: بازار اصفهان.
با آن توصیفها انگار اصفهان بودم. نسیم یک روز اردیبهشت به صورتم خورد و من که حوصلهی دانشگاه نداشتم بهجای توحیدخانه1 مستقیم از گذر سعدی به نقشجهان رفتم. کنار حوض میدان مکث کردم که از انعکاس تصویر گنبد شیخ لطفالله در آب عکس بگیرم. بعد بهطرف قیصریه رفتم و از سردر آن هم عکسی سرسری گرفتم و در نهایت خودم را در هیاهوی بازار غرق کردم. سروصدای بازار مسگرها بهعنوان موسیقیِ زمینهی داستان خدیوی در ذهنم پخش میشد و احساس میکردم باید به خیابان فرار کنم، چون فضای داخل خانهی مونوروهیل با تأسی به یکی از شعرهای گروس عبدالملکیان2 برای پرواز کافی نبود.
تعاریف آکادمیک و زبانشناسانه که نوستالژی را اندوه ناشی از دور افتادن از وطن تعریف میکنند، معتقدند نوستالژیزدگان نیز همواره سودای بازگشت را در سر میپرورانند3، اما کدام بازگشت وقتی چیزهای زیادی را ترک نکردهایم، از آنها دل نکنده یا رها نشدهایم؟ بسیاری از ما در روند مهاجرت از آن چیزهایی گریختهایم که ارادهی آزادمان را به بند کشیده بودند، اما از زبان، فرهنگ، یا دیگر تعلقاتمان در وطن نبریدهایم. هریک از ما وطن را به شکلی با خود به اینسوی آبها آورده و سختی غربت را با آن تاب میآورد. ما گویی وطن را ترک کرده، ولی هرگز از آن نرفتهایم که اگر رفته بودیم، چرا در تابستان گذشته سه شب متوالی فارسیزبانهایی از گوشهگوشهی آمریکای شمالی به سالن تئاتری در برکلی؛ کالیفرنیا رسیدند که اجرای نمایش داش آکل به روایت مرجان از بهرام بیضایی را به زبان فارسی ببینند؟ من برای دیدن آن نمایش پنج ساعت در هواپیما نشستم و دوستم از کانادا به این دلیل که فردای آن روز جلسهی مهمی برایش پیش آمد، پروازش را از دست داد. خانمی که کنار من نشسته بود از تگزاس به برکلی آمده و بعد از خلال استوریهای اینستاگرام متوجه شدم افرادی از ایالتهای دیگر هم خودشان را رسانده بودند. اگر بندهای تعلق را گسسته بودیم و گذشته برایمان جایی نداشت، ضربههای چکش بر مس و صدای بازار در داستان آن نویسنده که چند دهه است ایران را ترک کرده، چهکار میکرد؟ یا چرا آن دختر ایرانیتباری که در آمریکا متولد شده و دانشجوی نوروساینس بود، دروس اختیاری را در دپارتمان زبان فارسی و با تحقیق روی گلستان و بوستان سعدی گذراند؟ حتی اگر مطابق تعاریف آکادمیک تمام این تقلاها و پایبندی امیدوارانهمان به ساختن وطنی کوچک در غربت حمل بر نوستالژیزده بودنمان باشد و این نوستالژیزدگی را نشانهای برای گریز از واقعیت اکنونمان تعبیر کنند4، چه باک که همین رشتههای نوستالژی تاروپود ریسمان تابآوری ما دور از وطن را تشکیل داده است.
آن عصر زمستان سال گذشته پس از جلسهی داستانخوانی به خانهای برگشتم که سه ساکن دیگرش هم ایرانی بودند. درحالیکه دوستم در آشپزخانه مواد ماکارونی ایرانی آماده میکرد و من کمی زرشک برای کنار برنج و مرغ تفت میدادم، از حضور لاله خدیوی در دپارتمان نوشتن خلاق دانشگاه تعریف کردم. شام خوردیم و سریال «The Morning show» را تماشا کردیم، درحالیکه فارسی حرف زدن ما بر کلمات انگلیسی بازیگران سریال غالب بود. حین رفتن به اتاقم، دوست دیگرمان هم از راه رسید و همین که با تلفن حرف میزد، پشت سر من از پلهها بالا آمد که به اتاقش برود. صدایش در فضا میپیچید و کلمات فارسی طنین میانداختند. درِ اتاق را پشت سرم بستم و مشغول خواندن مقالهای برای فردا شدم. صدای فارسی حرف زدن دوستانم که از بیرون اتاق میآمد، برایم نوعی خاطرجمعی داشت که تمرکزم را هم برای خواندن مقالهی انگلیسی بیشتر میکرد. جای ترس را همان اطمینان قلبی گرفته بود که از آویختن به حبلالمتین فارسی میآمد که من که از آن پل زده و خواهم زد به هر زبان و فرهنگ دیگر، به شبهای نیلوفری وطن، راههای سبز و خاکستری قارهی جدید و به خاطراتِ همیشه که شاهکلیدشان در دستم است.5
برای از دست دادن این شاهکلید احتمالاً باید مغزم متلاشی شود، حافظه و توانایی تکلمم از دست برود و یک روز از خواب بیدار شوم و زنی بینام باشم در میانمار، ژوهانسبورگ، بوداپست یا مکزیکوسیتی! جایی در آمازون یا بر فراز تبت، در بیابانهای مغولستان یا کوهپایههای آلپ! تا آن روز و لحظه زبان فارسی خانهی اول و آخر من است.
1.عمارت توحیدخانه در پشت میدان نقشجهان که دانشکده معماری و شهرسازی دانشگاه هنر اصفهان است
2.گفتی دوستت دارم و به من به خیابان رفتم! فضای اتاق برای پرواز کافی نبود.
3.از کتاب خلاف زمان، نوشتهی دیهگو گاروچو
4.همان
5.با الهام از ترانهی شب نیلوفری، سرودهی ایرج جنتی عطایی و با صدای ابراهیم حامدی