اینکه دنیا را در دانهی شنی
یا بهشت را در گُلی خودرو بیابی
بیکرانگی کف دستت باشد
و ابدیت در ساعتی
ویلیام بلیک
ساعت ۷:۲۰ صبحِ اولین دوشنبهی مهرماه خیلی زود است که بتوانند جواب دهند که چرا کارگاه انشانویسی را انتخاب کردهاند؟ نه آفتاب درستوحسابی بالا آمده که خودش را از لای پردهها برساند روی میز و تخته و صورت بچهها نه عادتِ تا صبح بیدار ماندنِ تعطیلات از سرشان پریده است. همین است که تعداد قابلتوجهی در فعالیتِ آغاز کلاس خودشان را با صفت بیحوصله یا خوابآلود معرفی میکنند. وقتی به بهانهی گروهبندی با زحمت و کرخی جابهجا میشوند و یکی میآید شعر خودش را میخواند، دوباره برمیگردیم به سؤالم. بعد از خندههای مشکوک و نگاههای زیرزیرکی خودم از خجالتشان درمیآیم و میگویم: «چون کارگاه دیگهای نمونده بود و طنز و تخیل و روزنامهنگاری پر شده بود؟»
حالا دیگر زبانشان باز شده و چند نفر میگویند که اتفاقاً این کارگاه انتخاب اولشان بوده است. یکی دو نفر میگویند وقتی مینویسند نمیدانند چطور جمعوجورش بکنند و کار از دستشان در میرود. بعضیها هم دلیلشان این است سرفصلهای کارگاهْ متنوع و جذاب بوده است. دلم گرم میشود و فعالیت بعدی را که نوشتن یک بند در معرفی خودشان است شروع میکنیم.
خودشان را میگذارند وسط نمودار خورشیدی. میگردم میان میز و صندلیها سر یکی را از روی میز بلند میکنم، سر آنیکی را از وسط داستان تعریف کردن برای بغلدستیاش برمیگردانم. به بعدی میگویم لاقل توی کلاسِ نوشتن اینقدر انگلیسی حرف نزن و کارَت رو بکن. بالاخره خودکار و مدادشان را حرکت میدهند روی برگهها و روی پرتوهای خورشید چند صفت مینویسند. ساعت میگذرد و انگار قطر قطره روغن چکانده باشی به چرخدندههای دست و مغزشان، پرتوهای کمجان را بهزحمت به روایتی از خود پیوند میدهند. یکی میخواند: من تقریباً بیشتر ساعتهایی که توی خانهام، خوابم...
میایستم ته کلاس و گوش میدهم. دوباره یکی دیگر.
ـ صدای زنگ گوشیام که میآید میخواهم گوشی را از پنجره پرت کنم بیرون، ولی پشتش مادرم توی چهارچوب ظاهر میشود.
زمزمههای «وای، آی گفتی و دقیقاً...» بهتأیید و همدردی از کلاس بلند میشود.
ـ مادرم بزرگترین چالش زندگیاش تنبلی و بههمریختگی اتاق و درس نخواندن من است...
تازه میفهمم با مادرهای دیگر چه دردهای مشترکی داریم؛ کشوهای بیرون و بههمریخته، درهای باز کمد و لیوانهای کثیف روی میز و هزار بار بیدار کردن و بیدار نشدن. لبهایم کش میآیند.
تکوتوکشان فراتر از کرخی و بیعاری نوشتهاند:
ـ آنقدر که کمالطلبم، میترسم بنویسم و خوب نباشد.
ـ به خودم خیلی سخت میگیرم و خودم را سرزنش میکنم.
ـ دیگران میگویند بامزهام، اما خودم اعتقادی ندارم.
حالا همه صافتر پشت میزها نشستهاند. من هم برایشان از اضطرابهایم میخوانم. نوشتهام:
روز سعدی است و شما دانشآموزان اسم من را خواندهاید بروم روی سن، پشت تریبون یک غزل از سعدی بخوانم. غزل را آماده و تمرین کردهام. قلبم روی پرههای بینیام میزند. زانوی راستم را فشار میدهم به میز و با دست چپم لبهی میز را میگیرم که نلرزد. عینکِ دوربینم را درمیآورم و صدای خودم را از آمفیتئاتر میشنوم که به نظرم آرام، اما خشدار است. من از میکروفن و اجرا در جمع متنفرم.
وقتی تمام میشود، جملهی «اِ؟ شمام مگه هول میکنید؟» را از نگاهشان میخوانم، وقتی حتی تشویقم میکنند.
تازه به آنها نمیگویم که از اول هفته فکری و نگرانم که کلاس چطور خوب پیش برود؟ چطور دوستش داشته باشند؟ چطور متنوع باشد و حوصلهسرنبر؟ چه موضوعی بدهم که بهتر بنویسند؟ نوشتهام خیالشان را راحت کرده از ساده نوشتن و از خود نوشتن. برای ادامة ترم باید از این نخهای نامرئی ارتباط چیزی سر بیندازم و ببافم و بتابم؛ چیزهایی از کلمه و تصویر. میبینم بزرگترین چالش من هم به حرف کشیدن این ۱۵،۱۶سالههاست و نوشتن این حرفها.
موضوع جلسهی بعد را روی تخته مینویسم: «یک رنگ انتخاب کنید. یک ربع به خودتان وقت بدهید، راه بروید، هرجا که میخواهید. ببینید، بشنوید. برگردید از چیزهایی که به آن رنگ دیدهاید بنویسید. حداقل سه بند.»
***
سر برمیگردانم و دوشنبه میشود. «الف» نوشته:
من همیشه در کابینت منتظر میمانم تا دستی بیاید و برم دارد. خیلی وقت است من را به این خانه آوردهاند. اما همیشه یکی میگوید نه! آب در لیوان شیشهای بیرنگ میچسبد. وقتی میخواهند شیر و نسکافه بخورند هم ماگ سرامیکی و چینی انتخاب میکنند.
دل کلاس برای لیوان قهوهای شیشهای میسوزد، بهخصوص وقتی آخر داستان هنوز استفادهنشده میافتد و میشکند.
مادر من هم رنگ قهوهای را دوست نداشت. اما رنگها مگر خوب و بد دارند؟ صدای رنگها در کلاس بلند میشود؛ از آبیِ بستنی بلوبری تا سیاهی خط چشمهای شرهکرده با اشک. حرف زدن از رنگها ما را به دنیای متفاوتی از اشیای دوروبرمان میبرد.
هر یکشنبه تکالیف را که میخوانم زیر جملههای خوب رنگ سبز میکشم. جملههای طولانی را توی پرانتز میگذارم، غلطهای فراوان املایی را با قرمز درست میکنم، به همراه علامت تعجب. دوشنبهها که میگذرند این خطهای سبز هم بیشتر میشوند.
وقتی چاپلینِ توی اِلسیدی با آچار میافتد به محکم کردن هر چیزی که دوروبرش میبیند یا وقتی تام رفتگر با وسواس جارو کشیدن را تکرار میکند، کلاس به خنده میافتد و طرح درس طنزنویسی جلو میرود.
«ر» بیصداترین دختر کلاس در معرفی نام خانوادگیاش به طنز نوشته که فامیل را با جوکهای بیمزه و خشک رنگین میکند (اشاره به اسم فامیلیاش) و لبخندی به بزرگی رنگینکمان برعکس روی لبشان پدید میآورند. خانوادهای پرسروصدا و طنّاز که اگر پایش بیفتد هرکدام با سوژه قرار دادن خودشان استندآپکمدی هستند. چیزی کاملاً عکس ظاهری که از او میبینیم.
برگههای تقویم ورق میخورند و من باز خودم را وسط زنگهای کارگاه میبینم. چند تصویر دادهام که تصویرنویسی را تمرین کنیم. «ک» که اگر اجبارش هم بکنی، باز نمیتوانست جدی بنویسد، از هر موضوعی یک اتفاق طنز درمیآوَرد. اما داستانی به اسم «کولومّج» برای یک تصویر آفریده:
ماشین زردی در کادر قرار دارد... دیوارهای پشت کرم و چرک... سطح جاده سنگی است. تصویر با آدمهای لباسهای رنگی و لبخند مشترک که توی ماشین و صندوقعقب و سقف نشستهاند جنوب را به یادم میآورد. با پسری جلیقهقهوهای که روی هوا معلق است.
قهرمانش این پسرک است که به خواهش ننهاش دارد میرود نخود بخرد. از همسنوسالهایش خجالت میکشد طرفهای بازار آفتابی شود، چون مدتی است که مدرسه را رها کرده بغضش میگیرد، اما معتقد است مرد گریه نمیکند و بقیه ماجرا...
کولومّجِ که در لهجهی جنوبی درهمپیچیده و مچاله معنی میدهد، داستانی جدی است که میرود و جایزهی خوارزمی را میگیرد.
روزهای کوتاه و هفتههای سرد و خیس و آلودهی پاییز زودتر میگذرند. چند نفری هستند که ردیف نمره و تکلیف جلوی اسمشان خالی مانده است. هر هفته به بهانهای و من هر خرگوشی را از کلاهم درمیآورم باز از دستم درمیروند و اهلی نمیشوند.
«ر» ویلان است بین خانهی پدر و خانهی مادر. «ن» به قول خود اینقدر به آخر ماجرا فکر میکند و به بالا و پایین روایتش که آیا خوب است یا نه، دستش به نوشتن نمیرود. «آ» جلسات اول یک خط بیشتر نمینوشت. حالا شده یک بند، اما هرگز حاضر نیست چیزی سر کلاس بخواند. من هم کاریاش ندارم.
کارگاه انشانویسی و موضوعهایم از ترکشهای هوش مصنوعی در امان نمیمانند. موضوع «اتوبوس شلوغ» کار نمیکند. با این عبارتهای تکراری مثل اما فضای داخل آنقدر شلوغ بود که حتی نفس کشیدن هم سخت شده بود که در چند انشا تکرار میشود یا جملهای بیمزه و دور از تجربهی شخصی مثل اتوبوس وسیلهی حملونقل عمومی است که بهتر است بیشتر از آن استفاده کنیم، ماجرا دستم میآید. تصمیم میگیرم فعالیتها را به کلاس بکشانم.
به داستان فیلم درخت گلابی رسیدهایم. باید طبق الگو برایش نقد مینوشتند. فیلم را پخش میکنم. «میم» زیر درخت گلابی نشسته است و ملافهای سفید روی سرش انداخته. پسرکِ عاشق با موهای میم برای کلاه، گیس گذاشته؛ میم خوشحال میشود و کلاه را به سرش میگذارد. چشمهای درشت و سیاه پسرک، میم را همهجا دنبال میکند. بعد گفتوگوی گلی امامی و مهرجویی را میبینند. بچهها محو عشق پسرک و «میم» شدهاند. بعد از دیدن فیلم، بعضی داستان درخت گلابی را بیشتر دوست دارند. چند نفر نقدهایی که نوشتهاند اصلاح میکنند چند نفر میخوانند. «د» نوشته:
من این داستان را خیلی دوست داشتم، زیرا نویسنده توانسته بود با استفاده از زبانی شاعرانه و روان احساسات پیچیدهای مانند حسرت و عشق را بیان کند. در نظر گرفتن درخت گلابی بهعنوان نماد انسان با خاطراتش جذاب و دلنشین بود. پایانبندی داستان بهطور هنرمندانهای حسرت و تفکر را به نمایش میگذارد. این پایانبندی به انسان یادآوری میکند که قدر لحظات را باید بدانیم.
«ر»؛ همان که هیچ تکلیفی نمینویسد، انگار که داستان قفل زبانش را شکسته، وقتی فیلم را میبینیم میگوید: «درخت گلابی که بار نمیدهد نمادی از خلاقیت مسدودشدهی نویسنده است. داستان از چند جهت قابلتأمل است.» در نقدش نوشته: درونمایهی داستان جستوجوی معنا در زندگی و چالشهای آفرینش هنری است.
«ر» بعد از این جلسه مرتب تکالیفش را تحویل میدهد.
درِ دفتر مدرسه باز و بسته میشود، هر بار یکی از بچهها با کسی کار دارد. از «نمرهام چند شده؟» تا «امتحان از کجاست؟». از «ارائهی روز جشنواره» تا «رفع اشکال آخرین نسخه از پروژه». آخر سال است. مدیر کتابخانه میگوید: «اگر طرح درسی داشتی که بشود در کتابخانه اجرا کرد، میتوانی هماهنگ کنی بچهها پایشان بیشتر به کتابخانه باز شود.»
حالا یک جلسه به آخر ترم مانده، آخرین ساعتهای یکشنبه است من چهارزانو پشت میز و لپتاپ نشستهام و فکر میکنم قالبهای نامه و سفرنامه مانده و یک جلسهی ۷۵دقیقهای و رفتن به کتابخانه.
ساعت ۷:۲۰ صبح آخرین دوشنبه میشود و ما در کتابخانه هستیم. نمیدانم نفس کشیدن حدود پنجاه گلدان میان قفسههای کتاب حال اینجا را همیشه خوب نگه میدارد یا دیوار جنوبی ۲۰ ـ ۳۰متری یکسر پنجره و آفتابی که خودش را رها کرده روی شیشههای میزها و خزیده میان صندلیها یا تعداد و تنوع بالای کتابها که شبیهش کرده به کتابخانهی یک دانشکده. پشت میزهای بزرگ چوبی گروههای چهار پنجنفری مینشینند و به هر گروه یک سفرنامه و یک کتاب با قالبِ نامه میدهم.
این بار هم ساعت بدنشان با تنظیمات جدید کنار آمده و هم ذوق خواندن نوشتههایشان را دارند. وقتی یکیشان میگوید: «اتفاقاً دیروز فکر میکردم هنوز قالب نامه و سفرنامه را کار نکردهایم.» میفهمم چقدر ماجرای کلاس را دنبال میکنند.
خوشبختانه بابالنگدراز را خیلیها خواندهاند، حجم کوچک گیرنده شناخته نشد و تصویر روی جلدش برایشان جالب است و تندتند در ده دقیقه فرصتی که دارند، نامههایش را میخوانند؛ نامههای کتاب دوست بازیافته را پیدا نمیکنند، اما از عکس دو پسر نوجوان روی جلد میفهمند که رابطهای دوستانه بینشان وجود داشته و راهنماییشان میکنم بروند انتهای کتاب؛ شگفتزده میشوم وقتی یکی با اشتیاق میگوید من دارم کتاب دربارهی معنای زندگی را میخوانم. در جواب تعجب من میگوید: «برای انجمن فلسفه.» و ماجرای کتاب را اینطور تعریف میکند که: «روزی مردی به نزد ویل دورانت میرود و از او درخواست میکند دلیلی به دست او بدهد که چرا نباید خودکشی کند. دورانت در آن وقت محدود جوابهایی به او میدهد و مدتی بعد نامهای به بیش از صد شخصیت مشهور میفرستد و دربارهی معنی زندگی از آنها نظر میخواهد. یک جایی میگوید: "اگر خوب و تندرست هستی، اگر میتوانی روی پاهای خودت بایستی و غذایت را هضم کنی، غُرغُرت را به باد فراموشی بسپار و سپاسگزاری خود را نثار آفتاب کن."» کلاس سکوت میکند و غُرغُرهایمان در گلویمان میماسد.
عکسهای سفرنامهی برادران امیدوار برایشان جذاب است. یکی از بچهها برایمان از موزهی برادران امیدوار در کاخ سعدآباد میگوید. دو کتاب سفرهای مارکو پلو و مارک و پلو را یک گروه با هم مقایسه میکنند و چند خط از هرکدام در کلاس میخوانند. «ن» کتاب پاریس از دور نمایان میشود برایش جالب است. نثر دورهی قاجار روانخوانی را برایش سخت کرده، اما میخواند: «شهر پاریس شأنش اجل از آن است که کسی بتواند چگونگی آن را بنویسد. همینقدر در جلالت قدر این شهر بس است که در موقع اکسپوزیسیون تقریباً دومیلیون مهمان در خودش میپذیرد، بدون آنکه نانش گرانتر یا نظمش کمتر بشود.» بچهها جلدهای دیگر این مجموعه را ورق میزنند.
«ج» سفرنامهاش را اینطور شروع میکند: «اول به پارک صلح رفتیم. مجسمة ساداکو آنجا بود. همان دختر کوچکی که با درست کردن هزار درنای کاغذی امیدوار بود سلامتیاش را بازبیابد...» انتظار و هیجان را در چهرهی بچهها میبینم.
برای پایان کلاس من هم برشی از سفرنامهام را برایشان میخوانم:
همیشه از نگاه کردن به ستارههای آسمان لذت بردهام، اما هیچوقت صور فلکی را یاد نگرفتم، بهجز دب اکبر؛ آنهم چون شبیه ملاقه است و راحت پیدا میشود و ستارهی قطبی را با آن پیدا میکنند. تابستانهای کودکیام وقتی همیشه در ایوان میخوابیدیم صاف بالای سرمان بود. آنهایی که بلدند ستارهها را به هم وصل میکنند و شکلهایی میسازند و مسیریابی میکنند یا اتفاقات را به آنها نسبت میدهند. یکی از شگفتانگیزترین این صحنهها آسمان جاده بجستان به بیرجند در تابستان همین امسال بود. وقتی که بهاشتباه بهجای اینکه از بجستان برویم سمت گناباد و بعد قائن و بیرجند، رفتیم سمت باغستان و سهقلعه و بیرجند. جادهای فرعی. تا چشم کار میکرد در هیچ سمتمان هیچ روشناییای وجود نداشت. خوشبختانه گوشیهایمان شارژ داشت و ماشین بنزین. خواستیم ستارهها را تماشا کنیم. چراغهای ماشین را خاموش کردیم، از ترس حیوانات وحشی احتمالی نمیتوانستیم از ماشین پیاده شویم، اما سانروف را که باز کردیم انگار تکهای از آسمان افتاد داخل ماشین. خیال میکردم سرم را که از سانروف بیرون ببرم میتوانم ستارهها را قورت بدهم. اما همان وقت هم بهجز دب اکبر چیزی را تشخیص نمیدادم. ولی ستارهها بودند و خودت و معنایی که میخواهی از این اتفاقی گم شدن پیدا کنی.
زنگ میخورد. تکالیفشان را تحویل میدهند. جلوی اسم همه تیک میخورد. هیچکس نقص تکلیف ندارد. یکی دو نفر جلوی پیشخان دارند کتاب میگیرند. چند نفر میپرسند کتابها را کِی پس میدهم به کتابخانه تا بروند امانت بگیرند. کتابها را پس میدهم، بهجز دربارهی معنای زندگی. سراغ نامههای عینالقضات را میگیرم، اما ندارند. عینالقضات جایی در نامههایش میگوید: عاشقان دنیا چه دانند که عاشقان خدای را چه صفت بُوَد، که ایشان هم خورند و هم خسبند و هم پوشند، ولیکن چیزی که در دل دارند، دیگران را خبری از آن نیست.
چرخی میان گلدانها میزنم. کلاس کار خودش را کرده و گرمای همین سؤال و جوابها روز سرد آخر پاییز را گرم و روشن میکند. معنای همان چیزی است که در دل دارم.
ساعت به سه بعدازظهر میرسد. تمام تلاشم را میکنم که قبل از سه خودم را از محلهی مدرسه خلاص کنم و تا میتوانم پیش از گیر افتادن در ترافیک، اتوبانهای شهر را بهسمت خانه بگذرانم. برج میلاد در خاکستری سنگین روی دوش شهر خستهتر به نظر میآید. ترم تمام شد. دستهی پرحجم تکالیف و برگهها روی صندلی ماشین خوشحالم میکند. راضی از اتوبانِ هنوز قفلنشده، مسیرهای بهسمت خانه را نسبتاً روان میگذرانم. پادکستی را که داشتم گوش میدادم، دوباره پخش نمیکنم. میگذارم صدای سکوت بلند شود و من در میانهی سکوت، جملهی عینالقضات، ویل دورانت و صدای بچهها به خودم گوش میدهم.