icon
icon
عکس از فرح باقرپور
عکس از فرح باقرپور
مواجهه
برِّه گُل را چریده یا نه؟
نویسنده
الهام خطایی
7 شهریور 1403
عکس از فرح باقرپور
عکس از فرح باقرپور
مواجهه
برِّه گُل را چریده یا نه؟
نویسنده
الهام خطایی
7 شهریور 1403

با صدای اُرکستر و ترکیبی از سازهای زهی و بادی شروع می‌شود. ابتدا هیجان‌انگیز است، سپس اوج می‌گیرد به تمپوی تندی می‌رسد و تو را به خود می‌خواند. صدای موسیقی کم می‌شود و صدای راوی را می‌‌شنویم که نام کتاب را می‌گوید، بعد نام نویسنده‌اش را، و با فاصله‌ی چند ثانیه، نام مترجم را —که خودش راوی نیز هست— و سرآخر نام سازمان انتشاراتی. اینجاها موسیقی آرام شده تا توجهت به صدای راوی جلب بشود.

انگار یکهو، در فضایی میان کهکشان‌ها رها شده‌ای با قدرت پرواز، بدون‌ ترس، چشم‌به‌راه. محو در سیاهی‌ —یا شاید در تاریکی‌ای خوش‌رنگ— با درخشندگیِ ستاره‌ها همراه می‌شوی. جلوتر، موسیقی آرام و محزون می‌شود و راوی داستان را شروع می‌کند: ‌«روزگارم توی تنهایی می‌گذشت. بی‌اینکه راستی‌راستی کسی رو داشته باشم که باهاش دو کلمه حرف بزنم.»

تبِ گوش‌دادن به کاستِ شازده‌کوچولو و تکرار جمله‌هایش در کلاس سوم دبیرستان، یک روز بعد از سؤال معلم ادبیات، بالا گرفت. گفته بود: «تکه‌ای کاغذ بردارید و اسم بهترین فیلمی که دیده‌اید و بهترین کتابی که خوانده‌اید رویش بنویسید.»

من فیلم پری از مهرجویی را نوشته بودم و داستان ماهی و جفتش از گلستان را. یکی از دوستانم شازده کوچولو را نوشته بود. معلمِ اصولگرای به‌شدت مذهبی ما با برگه‌ای کوچک توی دستش، سرش را، به نشانه‌ی به‌به، بالا و پایین کرد و گفت: «شازده‌کوچولو! یکی از پرمخاطب‌ترین کتاب‌ها بعد از کتاب مقدس است. کتابی بسیار فلسفی ا‌ست که هم به درد کودکان و نوجوانان می‌خورد و هم بزرگسالان.» من در خودم فرورفتم، چون تا آن موقع اسمش را هم نشنیده بودم. و بسیار خجالت کشیدم وقتی دوست صمیمی‌ام گفت ‌«نواری که بابای من، مدام، توی ماشینش، از کوچیکی ما، می‌گذاشت شازده‌کوچولو بود و همه‌ی خانواده دسته‌جمعی به آن گوش می‌دادیم.»

نوار را یکی از بچه‌ها، روی یک کاستِ نود‌دقیقه‌ای سونی، برایم کپی کرد. یادم هست، بعدازظهر رسیدم خانه و توی ضبط دوکاسته‌ی آیوایمان پِلی‌اش کردم. کف اتاقم، روی فرش لاکی، دراز کشیدم. واقعاً نمی‌دانم چرا؟ شاید چون از کف اتاق یک قاب کامل از آسمان را، که افتاده بود توی پنجره، می‌توانستم ببینم؛ اما تختم کنار دیوار و دورتر بود و فقط ساختمان پشتی و درخت‌ خرمالوی همسایه از آنجا دیده می‌شد. نمی‌دانم چطور خوابم نبرد. الآنا، بعد از بیست‌واندی سال، وقتی دراز می‌کشم تا کتابی بخوانم یا چیزی گوش کنم، همان یکی دو دقیقه‌ی اول چرتم می‌گیرد.

من دراز کشیدم و درست مصداق جمله‌ی خود راوی شدم: ‌«آدم وقتی تحت تأثیر شدید رازی قرار گرفت، جرئت نافرمانی نمی‌کند.»

شاید چون صدای بم و محکم و جذاب شاملو گیرم انداخته بود یا لحن زیر و تند و نرم و جدی پسرک که می‌گفت: ‌«بی‌زحمت یه برّه برا من بِکش.» راز داستان شازده‌ کوچولو مرا مسخ کرده بود، که نه‌تنها خوابم نبرد، بلکه جمله‌هایش، مثل آیاتی مقدس، در وجودم نزول کردند؛ و بعد از آن، تمام کتاب‌ها و جزوه‌ها، و گاهی، در و دیوارِ اتاقم را پر کردند.

و ‌«این‌جوری بود که من با امیر کوچولو [شازده کوچولو] آشنا شدم.»

دوست‌شدن خلبان با امیر کوچولوی کم‌حرف، گره‌خوردن زندگی خلبان به زندگی شازده کوچولو، روشن‌شدن آرام‌آرام ماجرای زندگی‌اش، روایت عشق امیر ‌کوچولو و گُلِ سرخش برای من مثل قدم‌زدن در جاده‌‌ای محو در مهِ صبحگاهی بود که خود زندگی است و نمی‌دانی برایت چه پیش‌ می‌آورد، اما هر لحظه‌اش درست و بجا همانی است که باید باشد؛ انگار کورسوی امیدی بود برای حل روابط پیچیده‌ی نوجوانی و آدم‌های دور و بَر، ابهامات فلسفی و ‌«که چی» و چالش‌های ‌«ز کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بودهای» آن دوران یا توصیف آدم‌بزرگا که عاشق عدد و رقم‌اند. اما چیزی که در مورد دوستْ مهم است آهنگ صدایش است و بازی‌هایی که دوست دارد و پروانه‌جمع‌کردنش، نه وزن و هیکلش یا حقوق پدرش. اینها نگاه من بودند به زندگی و اکنون داشتم از زبان یکی دیگر هم می‌شنیدمشان.

در حال بارگذاری...
عکس از فرح باقرپور

اتفاقاً، من هیچ‌وقت به نقدها و تفسیرهای عرفانی و فلسفیِ اثر، حتی تا به امروز، نگاه هم نکرده‌ام. نسبتش با عرفان شرقی یا چندلایه‌بودن داستان را لازم نداشتم، آن هم وقتی می‌دیدم، جابه‌جا، عبارت‌هایش در بزنگاه‌هایی درست از ذهنم بیرون می‌پرد و در دل موقعیت می‌نشیند. مثل نسبت‌دادن صفت ‌«آدم بزرگا» به آدم‌های تنگ‌نظر و عجیب و سخت دور و برم. یا، هر وقت که پای قضاوتی به میان می‌آمد، یاد پادشاه سیاره‌ی اول می‌افتادم که می‌گفت: ‌«قضاوت‌کردنِ خود به‌مراتب از قضاوت‌کردن دیگران سخت‌تر است.» هر وقت می‌خواستم کاری انجام بدهم که وقتم را می‌گرفت یا دوستش داشتم یا نداشتم، فکر می‌کردم: این کار برای کسی فایده‌ای دارد یا ندارد؟ شازده کوچولو، دست‌کم، برای گُل و آتشفشان‌هایش یک فایده‌ای داشت. یا کارِ فانوس‌بان، که مجبور بود فانوس را تندتند روشن و خاموش کند، سرگرمی خوشگلی بود و چیزی که خوشگل باشد، بی‌گفتگو، فایده هم دارد. اما تاجر، که صبح تا شب، تعداد ستاره‌ها را می‌شمرد، چه فایده‌ای به حال ستاره‌ها داشت! و وقتی دلم خیلی می‌گرفت آن روزم روزِ ۴۳ غروبه بود! و زمین سیاره‌ی هفتم! کویر و مار و انسان و دورشدن از عشقش و محل زندگی‌اش! هبوط!

و بعدها که معلم شدم، چقدر باید مدام مراقب این اهلی‌کردن و اهلی‌شدن می‌بودم. رابطه برقرارکردن. و مدام، مراقب گل‌ها‌بودن، چرا که من مسئولِ گل‌هایم بودم. مراقبِ شاگردهایم. و مگر انسان چیزی جز رابطه است؟ و این داستانْ روایتِ چیزی جز عشق و رابطه نبود. علاقه‌ی خلبان به امیر کوچولو، عشق شازده کوچولو به گل و حتی عشق گل به شازده، که چون مغرور بود هرگز ابرازش نکرده بود. و روباه و گندم‌زار و باز چشم‌به‌راهی روباه که از دوست‌داشتنش آب می‌خورد. دوباره عشقِ شازده که او را پیش گُلش، به جایی که از آن آمده بود، برگرداند و حالا هم عشق من به شازده‌کوچولو.

و این‌جوری بود که اولین هدیه‌ام به همسرم، بعد از آشنایی، کاست شازده‌کوچولو بود.

و این‌جوری بود که اولین داستان صوتی‌ای شد که در ماشین برای بچه‌هایم پخش کردم.

و این‌جوری بود که یک ‌بار سر کلاس آمدم در موردش حرف بزنم، اما بچه‌ها آه از نهادشان بلند شد که ما متنفریم ازش و هیچ‌وقت هیچی نفهمیدیم ازش و از این حرف‌ها؛ و من تنم یخ کرد. فهمیدم، کلاس سوم دبستان مجبور شده بودند، در تاریخی مشخص، کتاب را بخوانند و یک‌سری فعالیت‌ها انجام بدهند. این‌طور بود که لذتی هم نبرده بودند. از قضا، همان سال‌ها بخشِ مُثله‌‌شده‌ای از داستان در کتاب درسی پایه‌ی سومِ راهنمایی، و بعدها، نهمِ متوسطه گنجانده شد. متن را کنار گذاشتم. آن روزها هنوز فایل صوتی‌اش در اینترنت موجود نبود و سی‌دی‌اش را داشتم. برنامه‌ای درست کردم که متن داستان را همراه با صدایی، که راوی‌اش شاملو بود، نمایش می‌داد. هر جلسه یک بخش را در کلاس گوش می‌دادیم. بچه‌ها، تقریباً، آزاد بودند در سکوت هر کاری بکنند، اما گوش هم بدهند. جالب بود، این‌ بار انگار لذت می‌بردند، چون جلسه‌ی بعد خودشان مشتاقِ شنیدن بودند. همزمان هم، نهایت کاری که می‌کردند، نوشتن جمله‌ها گوشه‌ی دفتر یا نقاشی تصویر شازده و روباه و گُل و گندم‌زار بود.

و این‌جوری بود که، شاید باور نکنید، من هنوز هم کتاب شازده‌ کوچولو را نخوانده‌ام، حتی همین ترجمه‌ی شاملوی انتشارات نگاه را. چون هر وقت باز کرده‌ام، دیده‌ام که شروع داستان با آن‌ چیزی که فایلِ صوتی با آن آغاز می‌شود تفاوت دارد کتاب را بسته‌ام. و هیچ‌وقت هم ماگ و پیکسل و پوستر و نقاشی‌ها و از این چیزهایش را نخریده‌ام و نداشته‌ام. انگار بخواهم، تصورم ازش همانی بماند که در سال‌های دبیرستان در ذهنم نقش بسته است.

شازده کوچولو در آخرین قطعه با صدای محزون، اما بسیار آرامِ سازهای زهی انگار به عشقش و به گلش می‌پیوست و مرا هم با خود می‌بُرد. و این‌جوری بود که معجزه‌ی نویسنده و مترجم و راوی و گویندگان و موسیقی شازده ‌کوچولو مرا اهلی کرد.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد